Page 24 - 1345
P. 24
این راهرو‪ ،‬این اتاق‪ .‬چیزی ست که دارد به مرگ م ‌یرسد‪ ،‬اما مرگ نیست‪ ،‬مرگ‬ ‫زد‌هام‪ .‬فکر کنم بعید نیست من را به دکتری در نیویورک معرفی کند که بتوانم مرتبن‬ ‫«دیگه نم ‌یخوای ای ‌نجا بمونی؟»‬
‫برایش عنوانی زیادی ساده است‪ .‬به تهی شدن از دردی سخت نزدیکتر است‪ ،‬تا‬ ‫ببینمش‪ .‬همانطور که تو‪ ،‬به قول خودت‪ ،‬روانکاوت را م ‌یبینی‪.‬‬
‫دیگر تنها "هیچ" باقی بماند‪ ،‬نه آرامش یا چیزی شبیه آن‪ ،‬دقیقن "هیچ"‪ .‬به تدریج‬ ‫«ببین‪ ،‬من هرگز اینو نگفتم‪ .‬یه چیز دیگه گفتم‪».‬‬
‫م ‌یآید و اجتناب ناپذیر است‪ .‬من‪ ،‬ما لبخند م ‌یزنیم‪ ،‬یا خوشحال و ب ‌یدغدغه به‬ ‫وارد یک اتاق دراز م ‌یشویم که قبلن دو اتاق بوده و به زیبایی مبله شده‪.‬‬
‫نظرم ‌یرسیم‪.‬تقریبنلذ ‌تبخشاست‪،‬اماکاملننهو کاملنب ‌یدردیهمنیست‪.‬‬ ‫کف ‌شهایمان را در م ‌یآوریم و مقابل هم‪ ،‬روی دو صندلی راحتی که نزدیک انتهای‬ ‫‪ 24‬آه بلندی م ‌یکشی و م ‌ینشینی‪ .‬من شروع م ‌یکنم به حرف زدن‪.‬‬
‫نیستی ست‪ ،‬و این نیستی بی هیچ اجباری م ‌یآید‪ ،‬تنها یک اشتیاق یا نیاز به این که‬ ‫اتاق است‪ ،‬م ‌ینشینیم‪ .‬متوجه م ‌یشوم که نیازی به حرف زدن من نیست‪ ،‬هر چه‬ ‫«شاید باید‪»...‬‬
‫اجازه دهی همه چیز پیش رود‪ ،‬مانعش نشوی‪ .‬نیازی که طبیعی به نظر م ‌یرسد‪.‬‬ ‫پای تلفن گفت ‌هام را به خوبی گوش داده‪ .‬از من م ‌یپرسدکه تا به حال هیپنوتیزم‬ ‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1345‬جمعه ‪ 8‬دادرخ ‪1394‬‬
‫شد‌هام یا نه‪ ،‬و پاسخ من نه است‪ .‬یادم م ‌یآید یک کسی بودکه در تلویزیون یا در‬ ‫«نه‪ ،‬شاید و باید نداریم! تو باید بری پیش یه دکتر‪ .‬تنهایی نم ‌یتونی حلش کنی‪،‬‬
‫فکر م ‌یکنم آزمایش رو به پایان است و قبل از تمام شدنش م ‌یخواهم بدانم‬ ‫تئاتر هیپنوتیزم م ‌یکرد‪ .‬اسمش خاطرم نیست‪ ،‬پاول‪ 17‬فلانی‪ .‬اما یکی دو بار در‬ ‫منم نم ‌یتونم کمکت کنم و تا این کارو نکنی من دیگه ای ‌نجا نم ‌یمونم‪ .‬نه این که‬
‫مادرماننزدیک استیانه‪ .‬اما اینتنهابه عنوانیکسوال در ذهنم مطرح م ‌یشود‪.‬‬ ‫تلویزیون دید‌هبودمش‪ .‬برای من هیپنوتیزم بیشتر یک بازی دور همی بود‪ ،‬یا چیزی‬ ‫نخوام ولی یه جوریه‪ .‬فقط هم یه بار نبوده که بگیم خب یه خواب بد بوده‪ .‬موضوع‬
‫چهر‌هاش را م ‌یبینم‪ ،‬اما حضورش را احساس نم ‌یکنم‪ .‬این فکر در ذهنم نقش‬ ‫کهفقطدرفیل ‌مهایسیاهوسفیداتفاقم ‌یافتد‪.‬انتظارنداشتمروا ‌نپزشکبخواهد‬ ‫جدیه‪ .‬باید م ‌یشنیدی‪ .‬فکر کردم باید برات روی گوش ‌یم ضبطش کنم که بدونی‬
‫م ‌یبندد و خود را مشتاق به ثمر رسیدنش م ‌یبینم‪ ،‬رسیدن به یک تصویر رضایت‬
‫بخش تر‪ ،‬اما هیچ چیز بیشتری نم ‌یبینم‪ .‬به جایش‪ ،‬سکون است‪ ،‬و سپس صدای‬ ‫همچین کاری با من بکند‪.‬‬ ‫چه جوریه‪».‬‬
‫باز شدن در و آد ‌مها‪ .‬صدای عجل ‌هشان را م ‌یشنوم‪ ،‬اما شبیه عجله کردن در‬
‫فیل ‌مهاست که نم ‌یتوان کامل دید‪ ،‬حقیقی نیست‪ .‬در پ ِ‌س زمین ‌ه‌است‪ ،‬در حالی‬ ‫م ‌یگوید مرا هیپنوتیزم م ‌یکند‪ .‬هر دو باید سکوت کنیم‪ .‬م ‌یگوید بهتر است من‬ ‫تو را تصور م ‌یکنم که در تاریکی گوش ‌ی را با دکم ‌هی ضبط روشن دستت گرفت ‌های‪،‬‬
‫که مرا بلند م ‌یکنند‪ ،‬سین ‌هام را فشار م ‌یدهند و م ‌یکوبند‪ ،‬همینطور که صداها‬ ‫چش ‌مهایم را ببندم‪ .‬یک لحظه از ذهنم م ‌یگذرد که بپرسم برای چه این کار را‬ ‫در حالی که من خواب بدی م ‌یبینم که نم ‌یتوانم از آن بیدار شوم‪.‬‬
‫م ‌یکند‪ ،‬یا همیشه این کار را م ‌یکند‪ ،‬یا این که به چه نتیج ‌های م ‪‎‬یتواند برسد‪ ،‬اما‬
‫بلندتر م ‌یشوند‪ ،‬همینطور که من را جا به جا م ‌یکنند‪.‬‬ ‫با چنان آرامش و قطعیتی کار را پیش م ‌یبرد که حس م ‌یکنم چیزی نپرسم بهتر‬ ‫«بذار توی هفته با هم حرف م ‌یزنیم‪».‬‬
‫است‪ .‬همچنان هشیارم و مطمئنم که او هم متوجه این هشیاری شده‪ ،‬اما مانع‬
‫«حتمن‪».‬‬
‫کارش نم ‌یشود‪ .‬چش ‌مهایم را م ‌یبندم‪.‬‬
‫بعدش دیگر نیستی ست‪ ،‬عدمی حقیقی‪ ،‬نیست ‌یای که منم و نیست ‌یای که حالا در‬ ‫به اتاق خواب م ‌یروی و بعد از چند دقیقه با یک ساک دوباره پیدایت م ‌یشود‪.‬‬
‫این اتاق است‪ .‬هرچه اتفاق افتاده‪ ،‬دیگر تمام شده‪ .‬دیگر جایی برای رفتن نیست‪.‬‬ ‫سکوت م ‌یکند‪ .‬نم ‌یدانم چه مدت ساکت م ‌یماند و بعد با صدایی متفاوت‪،‬‬
‫صداییبلندترازپ ‌چپچکههنوزرگ ‌ههاییازپ ‌چپچدارد‪،‬م ‌یگویدکهتادهم ‌یشمارد‬ ‫«مطمئنی م ‌یخوای وسایلتو ببری؟»‬
‫و وقتی به "ده" برسد‪ ،‬من خواب خواهم بود‪ .‬سری تکان م ‌یدهم و شروع م ‌یکنیم‪.‬‬
‫دوباره شروع م ‌یکنم به گریه کردن‪ .‬بعد سکوت م ‌یکنم و ساکت م ‌یمانم تا‬ ‫«آره‪».‬‬
‫روانکاو م ‌یگوید که دوباره تا ده خواهد شمرد و به ده که م ‌یرسد من از هر جا که‬ ‫صدایش در عین ملایمت تحکم خاصی دارد‪ .‬نم ‌یدانم جایی هیپنوتیزم کردن را‬
‫آموزش دیده یا خودش با تمرین روی بیمارانش این روش را گسترش داد‌هاست‪ .‬به‬ ‫قبلن کلیدهای آپارتمان را از دسته کلیدت جدا کرد‌های و روی میز توی سالن‬
‫بود‌هام به همین اتاقی که با او هستم برخواهم گشت‪.‬‬ ‫ده که م ‌یرسد چیزی چندان تغییر نکرده‪ ،‬اما حرکت نم ‌یکنم و نم ‌یگویم که هنوز‬ ‫م ‌یگذار ‌یشان‪ .‬همدیگر را بغل م ‌یکنیم و تو سرت را پایین م ‌یاندازی و م ‌یروی‪.‬‬
‫ِبویرددارمش‪ .‬باجادچوشن ‌مکهرادیه‪،‬یمبنستهخوسابعمینبمرد‌یهک‪،‬نومهنحودز مس ب‌یزدنانممچکقجدایرمط‪.‬ول م ‌یکشد تا بفهمد‬ ‫من با چش ‌مهای بسته پشت به در م ‌یایستم در حالی که صدای رسیدن آسانسور و‬
‫«نم ‌یدونم کجا بودی‪ ،‬اما او ‌نجا ولت کردم‪».‬‬ ‫باز شدن د ‌رهایش برای تو را م ‌یشنوم‪ .‬به تنها چیزی که م ‌یتوانم فکر کنم اینست‬
‫“ به برادرت فکر کن”‬ ‫که هرگز با تو چنین کاری نم ‌یکردم‪ .‬اینطور گذاشتن و رفتن‪ .‬و بعدش به تنها‬
‫پاسخینم ‌یدهم‪.‬‬ ‫چیزی که فکر م ‌یکنم اینست که شاید همین کارم اشتباه است‪ .‬تو چیزی را یاد‬
‫“چیزی به ذهنم نمیاد”‬
‫«من شده بودم اون‪».‬‬ ‫گرفت ‌های که من نم ‌یخواهم بلد باشم‪.‬‬
‫“عجله نکن”‬
‫«ناراحت بودی؟»‬ ‫همیشه هواپیما که از فرودگاه جی‪.‬اف‪.‬کی‪ 10‬به سمت دوبلین بلند م ‌یشود با یک‬
‫ذهنم را خالی م ‌یکنم و چش ‌مهایم را بسته نگه م ‌یدارم‪ .‬هیچ اتفاقی نم ‌یافتد‪ ،‬فقط‬ ‫حس رها شدن همراه است‪ .‬هر ایرلند ‌یای که سوار آن هواپیما م ‌یشود این حس‬
‫«من اون بودم‪ ،‬خودم نبودم‪».‬‬ ‫انگار همان احساسات معمول ‌یای که دارم‪ ،‬غلیظ م ‌یشوند‪ .‬به طرز عجیبی هم‬ ‫را م ‌یشناسد‪ .‬بعض ‌یها هم‪ ،‬مثل من م ‌یدانند که چندان دوام نم ‌یآورد‪ .‬کمی کتاب‬
‫آرامم و هم مضطرب‪ .‬درست مثل یک لحظ ‌ه در بچگی یا حتی بزرگسال ‌یست‬ ‫م ‌یخوانم‪ ،‬بعد م ‌یخوابم و بعد بیدار م ‌یشوم و دور و برم را نگاه م ‌یکنم و به‬
‫با آرامش نگاهم م ‌یکند‪.‬‬ ‫که م ‌یتوانم برای یک آن از اضطراب یک مسئل ‌هی مبرم خلاص شوم در حالی که‬ ‫دس ‌تشویی م ‌یروم و م ‌یبینم اکثر مسافرین خوابند‪ .‬فکر نکنم من دوباره بخوابم‪.‬‬

‫«شاید حالا چیزی احساس کنی‪».‬‬ ‫م ‌یدانم که اضطراب بازم ‌یگردد‪.‬‬ ‫نم ‌یخواهم کتاب بخوانم‪ .‬هنوز هم چهار ساعت دیگر مانده‪.‬‬

‫«من شده بودم اون‪».‬‬ ‫در این فاصله تا دوباره حرف بزند‪ ،‬نه تکان م ‌یخورم و نه حرف م ‌یزنم‪.‬‬

‫برای مدتی حرف نم ‌یزنیم‪ .‬به ساعتم که نگاه م ‌یکنم فکر م ‌یکنم اشتباه م ‌یکنم‪.‬‬ ‫دوباره م ‌یگوید‪« :‬به برادرت فکر کن‪».‬‬ ‫چرتی م ‌یزنم و بیدار م ‌یشوم و سپس یک ساعت ِمانده به فرود به چنان خواب‬
‫طبق ساعت‪ ،‬دو ساعت گذشته است‪ .‬بیرون تقریبن تاریک شده‪ .‬او چای درست‬ ‫عمیقی فرو م ‌یروم که مجبور م ‌یشوند بیدارم کنند و بگویند که پشتی صندل ‌یام را‬
‫م ‌یکند و موسیقی م ‌یگذارد‪.‬کف ‌شهایم را که پیدا م ‌یکنم‪ ،‬متوجه م ‌یشوم که‬ ‫نال ‌هی کوتاهی م ‌یکشم‪ ،‬مثل یک جور گری ‌های که احساسی پشتش نیست و فقط‬
‫نم ‌یتوانم راحت بپوشمشان‪ ،‬انگار آن مدتی که جای دیگری بودم پاهایم ورم‬ ‫چون از من انتظار دارد‪ ،‬گریه م ‌یکنم‪.‬‬ ‫‪ In touch with Iranian diversity‬به حالت عمودی برگردانم‪.‬‬
‫کرد‌هاند‪ .‬نهایتن بلند شده و آماد‌هی رفتن م ‌یشوم‪ .‬او شمار‌های به من م ‌یدهد که‬
‫زیرلب م ‌یگویم‪« :‬هیچ چیز‪ ،‬هیچ چیز‪».‬‬ ‫اتاقی در هتل سنت استفانزگرین‪ 11‬درست مقابل ش ‌لبورن‪ 12‬رزرو کرد‌هام‪ ،‬برای‬
‫م ‌یتوانم چند هفته بعد‪ ،‬وقتی درک کر‌دم چه اتفاقی افتاده با آن تماس بگیرم‪.‬‬
‫«همین رو ادامه بده‪».‬‬ ‫چهار شب‪ .‬به هی ‌چکس جز دکتر نگفت ‌هام که م ‌یآیم‪ .‬روا ‌نپزشکی که سا ‌لها پیش‬

‫م ‌یپرسم‪« :‬واقعن چی شد؟»‬ ‫«هیچ چیز»‬ ‫با او آشنا شدم‪ ،‬وقتی به یکی از دوستانم که افسردگی داشت و نم ‌یتوانست بخوابد‬

‫ساکت م ‪‎‬یماند و به من فرصت م ‌یدهد گریه کنم و به او بگویم که کجا م ‌یروم‪،‬‬ ‫و هیچ چیز را کنترل کند‪ ،‬کمک کرد‪ .‬آشنای خانوادگی دوستم بود‪ .‬مدت زمانی که‬
‫اما خودم هم مطمئن نیستم کجا م ‪‎‬یروم‪ .‬انگار که جای به خصوصی نباشد‪.‬‬
‫«نم ‌یدونم‪ .‬تویی که باید روش فکر کنی‪».‬‬ ‫حرکت م ‌یکنم‪ ،‬بیدار‪ .‬چند بار دیگر حرف م ‌یزند‪ .‬صدایش ملای ‌متر و مصرتر‬ ‫با او گذراند و بارها و بارها برگشتنش را به خاطر دارم‪ .‬مهربان ‌یاش‪ ،‬صبور ‌یاش‪،‬‬
‫است‪ .‬حرفش را قطع م ‌یکنم‪ .‬احتیاج به سکوت دارم‪ ،‬و او دوباره ساکت م ‌یشود‪.‬‬
‫جوراب به پا و بدون کفش تا دم در ورودی من را همراهی م ‌یکند‪ .‬با هم دست‬ ‫آه م ‌یکشم‪ .‬گیج شد‌هام‪ .‬نم ‌یتوانم بگویم کجا هستم‪ .‬م ‌یدانم روی صندل ‌یای در‬ ‫هشیار ‌یاش‪ ،‬یادم نم ‌یرود‪ .‬خاطرم هست چندین بار در آن ش ‌بها‪ ،‬وقتی دوستم‬
‫م ‌یدهیم و من م ‌یروم‪ .‬در کوچه پس کوچ ‌ههای دوبلین‪ ،‬از رینلاگ به استفانز‬ ‫خان ‌های در رینلاگ نشست ‌هام و هر لحظه م ‌یتوانم چشمانم را باز کنم‪ .‬م ‌یدانم که‬
‫کردم‪ ،‬با هم از آخرین‬ ‫دراز کشیده بود‪ ،‬برایش چای دم‬ ‫دکروااترتاق‌تکهنااری ِبیتتهاورینکحرشدفه‬
‫گرین‪ ،‬پرسه م ‌یزنم‪ .‬از کنار آد ‪‎‬مهایی که از سر کار به خانه م ‌یروند م ‌یگذرم‪.‬‬ ‫فردا به نیویورک برم ‌یگردم‪.‬‬ ‫علاق ‌هاش گفت‪ .‬جاز‬ ‫زدیم و او از صفح ‌ههای مورد‬

‫در نیویورک زمستان است و من جواب ا ‌سا ‌ما ‌سهای تک و توک تو را که رفته رفته‬ ‫و بعد یک راهرو م ‌یبینم‪ ،‬یک راهروی مشخص در خان ‌های که م ‌یشناختم اما‬ ‫دوست داشت و به نظرش عجیب بود که من دوست نداشتم‪.‬‬
‫هرگز در آن زندگی نکرد‌هام‪ .‬زمین با کفپوش پوشیده شده‪ ،‬میزی وسط آن است‬
‫کوتاه و کوتا‌هتر م ‌یشوند‪ ،‬نداد‌هام‪ .‬دیگر به "سلام" و "چطوری" رسیده و فکر کنم به‬ ‫به علاو‌هی یک درکه به اتاق نشیمن باز م ‪‎‬یشود‪ ،‬لای در اندکی باز است‪ .‬انتهای‬ ‫یعنی تا با تو آشنا نشده بودم؛ با تو دوست داشتم جاز گوش کنم‪.‬‬
‫زودی تمام شوند‪ .‬به لینکلن سنتر ‪18‬که م ‌یروم فیلمی ببینم یا موسیقی گوش کنم‪،‬‬
‫به فهرست کنسر ‌تهای آینده نگاه م ‌یکنم که ببینم اسم تو هست یا نه‪ .‬اگر یکی از‬ ‫راهرو پله م ‌یخورد‪.‬‬ ‫از نیویورک که با او تماس گرفتم آن روزها را یادش بود‪ ،‬چند تا از کتا ‌بهایم را هم‬
‫خوانده بود‪ .‬حرفی نداشت مرا ببیند‪ ،‬فقط گفت بهتر است وقتی باشد که بدخوابی‬
‫آن ش ‌بها ببینمت که کنار من ایستاد‌های و من را نگاه م ‌یکنی‪ ،‬تعجب نم ‌یکنم‪.‬‬ ‫دیگر "منی" وجود ندارد‪ .‬من او هستم‪ .‬دیگر خودم نیستم‪.‬‬ ‫ناشی از سفرم برطرف شده باشد‪ .‬گفت از روزی که م ‌یرسم دوبلین تا ملاقاتمان‬
‫چند روز فاصله بیندازم‪ .‬گفت تنها زندگی م ‌یکند و در نتیجه م ‌یتواند من را در‬
‫این روزها تنها از خواب بیدار م ‌یشوم‪ .‬زود بیدار م ‌یشوم و در حالی که دراز‬ ‫روانکاو م ‌یپرسد‪ «:‬برای برادرت ناراحتی؟»‬ ‫خان ‌هاش ملاقات کند‪ .‬وقتش را تعیین کردیم و آدرس خان ‌هاش را به من داد‪ .‬راجع‬
‫کشید‌هام فکر م ‌یکنم یا چرت م ‌یزنم‪ .‬صبح که م ‌یشود‪ ،‬سنگینی بار خواب شب‬ ‫به هزینه که پرسیدم گفت چند س ‌یدی جاز از نیویورک برایش بفرستم‪ ،‬یا کتاب‬
‫روی دوشم است‪ .‬انگار که در تاریکی شب‪ ،‬به جای استراحت‪ ،‬کوه کنده باشم‪.‬‬ ‫«نه‪ ،‬نه»‬
‫کسی هم نیست که بگوید در خواب سروصدا کرد‌هام یا نه‪ .‬نم ‌یدانم خرخر‪ ،‬ناله و‬ ‫بعد ‌یام را به او بدهم‪.‬‬
‫کف زمین راهرو دراز کشید‌هام‪ .‬دارم م ‌یمیرم‪ .‬با اورژانس تماس گرفت ‌هام و در‬
‫گریه م ‌یکنم یا نه‪ .‬دوست دارم فکر کنم ساکتم‪ ،‬از کجا معلوم؟‬ ‫جلویی را بی آن که قفل کنم بست ‌هام‪.‬‬ ‫روز اول در دوبلین َبند م ‌یکنم به خیابا ‌نهای فرعی‪ .‬بع ‌دا ‌زظهر به سینما م ‌یروم‬
‫و بعد به رثماینز‪ 13‬و چند جا پیدا م ‪‎‬یکنم برای وقت تلف کردن‪ .‬جاهایی که فکر‬
‫‪1 Long Island‬‬ ‫پ ‌ینوشت‪:‬‬ ‫مردن مثل "سبکی" ظاهر م ‌یشود‪ ،‬سبک ‌یای که به تدریج بیشتر م ‌یشود‪ ،‬انگار‬
‫‪2 George Washington Bridge‬‬ ‫که چیزی من را ترک م ‌یکند‪ ،‬من هم مانعش نم ‌یشوم‪ ،‬بعد م ‌یترسم یا تقریبن‬ ‫م ‌یکنم هیچ آشنایی نم ‌یبینم‪ .‬شهر ب ‌یسروصدا و تقریبن آرام به نظر م ‌یرسد‪.‬‬
‫‪3 Another country‬‬ ‫‪Vol. 22 / No. 1345 - Friday, May 29, 2015‬‬
‫‪4 James Baldwin‬‬ ‫م ‌یترسم و بعد احساس خستگی م ‌یکنم‪.‬‬ ‫یک سینمای جدید در اسمیتفیلد‪ 14‬باز شده‪ .‬روز دوم آ ‌نجا م ‌یروم و دو فیلم‬
‫‪5 Rufus‬‬ ‫پشت سر هم م ‌یبینم‪ .‬همان اطراف جایی برای غذا خوردن پیدا م ‌یکنم‪ .‬به شلوغ‬
‫‪6 Dublin‬‬ ‫«احساست رو دنبال کن‪».‬‬ ‫شدن رستوران دقت م ‌یکنم‪ ،‬به این که چقدر صداها بلند است‪ ،‬به این همهمه‪.‬‬
‫‪7 Chet Baker‬‬ ‫به شهری که قبلن م ‌‍‌یشناختم فکر م ‌یکنم‪ ،‬شهر حر ‌فهای نیم ‌هگفته‪ ،‬شه ِر شانه‬
‫‪8 Almost blue‬‬ ‫به او اشاره م ‌یکنم که دیگر صحبت نکند‪ .‬این تصور که حالا چیزی کمتر از من‬ ‫بالا انداختن‪ ،‬شهری که مردمش زیر چشمی هم را م ‌یپاییدند‪ .‬دیگر خبری از‬
‫‪9 Williamsburg ‬‬ ‫باقی مانده و این کمتر شدن ادامه خواهد داشت و به زودی از این هم کمتر خواهم‬
‫‪10 J.F.K‬‬ ‫شد‪،‬کهاینتقلیلیافتنادامهخواهدداشت‪،‬رویسین ‌هامسنگینیم ‌یکند‪.‬چیزی‪،‬‬ ‫هی ‌چکدام از ای ‌نها نیست‪ ،‬یا حداقل در اسمیتفیلد از این خبرها نیست‪.‬‬
‫‪11 St. Stephen’s Green‬‬ ‫با یک سهولت عجیب و پایدار‪ ،‬در من کم م ‌یشود‪ ،‬از من خارج م ‌یشود‪ .‬درد‬
‫‪12 Shelbourne‬‬ ‫ندارد‪ ،‬بیشتر یک فشار ملایم است در درون خودم‪ ،‬یا خودی که حالا هستم‪ ،‬در‬ ‫در این دو روز سعی م ‌یکنم با این که خوابم م ‌یآید در طول روز نخوابم‪ .‬به‬
‫‪13 Rathmines‬‬ ‫کتا ‌بفروش ‌یهای هاجز فیگس‪ 15‬و بوکس آپسترز م ‌یروم و چند کتاب م ‌یخرم‬
‫‪14 Smithfield‬‬ ‫و غروب را در اتاقم در هتل به دیدن آیریش نیوز و چند برنام ‌هی بحث و تحلیل‬
‫‪15 Hodges Figgis‬‬
‫‪16 Ranelagh‬‬ ‫مسائل روز م ‌یگذرانم‪.‬‬
‫‪17 Paul‬‬
‫‪18 Lincoln Center‬‬ ‫و سپس در سومین روز‪ ،‬حوالی عصر برای دیدن روانپزشک به رینلاگ‪ 16‬م ‌یروم‪.‬‬ ‫‪24‬‬
‫چه خواهیمکردیا خواهیمگفت‪،‬مطمئننیستم‪.‬قراراستروزبعدشبهنیویورک‬
‫برگردم‪ .‬شاید دارویی برای مشکلم باشد‪ ،‬اما بعید م ‌یدانم‪ .‬فقط نیاز دارم به من‬
‫گوش کند یا شاید فقط نیاز دارم وقتی برم ‌یگردم بتوانم به تو بگویم که با او حرف‬
   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29