Page 23 - 1345
P. 23
‫«با روانکاوم راجع به تو صحبت کردم‪».‬‬ ‫خواب‬ ‫ادبیات‬
‫«راجع به چ ِی من؟»‬
‫نوشته کا ِلم تویبین‬ ‫داستان‬
‫‪23‬‬ ‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1345‬جمعه ‪ 8‬دادرخ ‪1394‬‬ ‫«راجع به گری ‌ههات توی خواب و این که شنبه اومدم خونه و دیدم این قدر‬ ‫ترجمه غزل فیض‬ ‫کوتاه‬
‫مضطرب‪ ،‬ناراحت یا یه جوری به نظر م ‌یرسی که حتی به سختی م ‌یتونی حرف‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫بزنی‪».‬‬
‫‪23‬‬
‫«ولی تو راجع به ماجرای شنبه هیچی نگفتی‪ ،‬همین شنبه بود؟»‬

‫«آره‪ ،‬شنبه بود‪ .‬نم ‌یخواستم موضوع رو پیش بکشم‪».‬‬

‫«روانکاوت چی گفت؟»‬ ‫م ‌یدانم صبح که برسد چه کار م ‌یکنی‪ .‬من قبل از تو بیدار م ‌یشوم و همچنان در‬
‫تخت دراز م ‌یکشم‪ .‬گاهی چرت م ‌یزنم‪ ،‬اما معمولن با چشمانی باز‪ ،‬هشیارم‪.‬‬
‫«گفت حالا م ‌یفهمه چرا این همه رمان و نمایشنام ‌هی بد ایرلندی هست‪».‬‬ ‫تکان نم ‌یخورم‪ .‬نم ‌یخواهم مزاحم خوابت شوم‪ .‬خ ‌سخس نف ‌سهای شمرده و‬
‫ملایمت را م ‌یشنوم و دوستشان دارم‪ .‬و بعد درست در یک زمان معین‪ ،‬تو‪ ،‬بدون‬
‫«نمایشنام ‌هی خوب ایرلندی داریم‪».‬‬ ‫این که چشمانت را باز کنی‪ ،‬رو به من م ‌یچرخی‪ .‬دستت را دراز م ‌یکنی و روی‬
‫شانه یا کمر من م ‌یگذاری‪ .‬و سپس خودت را به سمت من م ‌یکشی‪ .‬مثل این‬
‫«اون این جوری فکر نم ‌یکنه‪».‬‬ ‫که هنوز خواب باشی هیچ صدایی نم ‌یدهی‪ ،‬تنها نیاز داری نزدیک کسی باشی‪،‬‬

‫دراز کشید‌هایم و به چت بیکر که "تقریبن غمگین‪ ”8‬را م ‌یخواند گوش م ‌یدهیم‪،‬‬ ‫نیازی فوری و ناخودآگاه‪ .‬وقتی با منی‪ ،‬روز اینچنین آغاز م ‌یشود‪.‬‬
‫نزدیک م ‌یشوم که ببوسمت‪ .‬تو روی آرنجت تکیه م ‌یکنی و به من نگاه م ‌یکنی‪.‬‬
‫این همه تلاش ناخواسته که ما را ای ‌نجا رسانده باورکردنی نیست‪ .‬مهندسین و‬
‫«اون م ‌یگه تو احتیاج به کمک داری‪ ،‬اما به کمک یه ایرلندی‪ .‬فقط یه روانکاو‬ ‫کالــم تویبیــن نویســنده نامــدار ایرلنــدی اســت‬ ‫طراحین نر‌مافزار زمانی که استراتژی م ‌یچیدند و به دنبال سرمای ‌هگذاری بودند‪،‬‬
‫ایرلندی م ‌یتونه بفهمه چته‪ .‬من بهش گفتم که تو از انگلیس ‌یها بدت نم ‌یآد و‬ ‫حتی به فکرشان هم نم ‌یرسید چیزی که م ‌یساختند‪-‬اینترنت‪ -‬موجب شود دو‬
‫شاید بتونی پیش یه روانکاو انگلیسی بری‪ .‬گفت حتی فور ‌یتر از اون چیزی که‬ ‫کــه بارهــا در فهرســت نامزدهــای جایــزه ادبــی‬ ‫غریبه هم را ببینند و کمی بعدتر در سایه روشن صبح‪ ،‬در آغوش هم دراز بکشند‪.‬‬

‫فکر م ‌یکرده به کمک احتیاج داری‪».‬‬ ‫بوکــر قــرار گرفــت و ششــمین کتــاب او‪ ،‬رمــان‬ ‫اگر به خاطر آ ‌نها نبود ما هرگز‪ ،‬با هم‪ ،‬ای ‌نجا نبودیم‪.‬‬

‫«برای این اراجیف بهش پول هم م ‌یدی؟»‬ ‫«بروکلیـن» جایـزه «کاسـتا» یکـی از جوایـز ادبـی‬ ‫یک روز از من م ‌یپرسی که از انگلیس ‌یها بدم م ‌یآید یا نه؟ م ‌یگویم نه‪ .‬دیگرهمه‬
‫چیزتمامشده‪ .‬اینروزهاایرلندیبودن آسان است‪.‬شاید آسا ‌نترازاینکهیهودی‬
‫«بابام م ‌یده‪».‬‬ ‫معتبــر بریتانیــا را در ســال ‪ ۲۰۱۰‬از آن خــود کــرد‪.‬‬ ‫باشی و مثل تو بدانی که آبا و اجدادت به دست هیتلر نابود شد‌هاند‪ .‬و پدربزرگ و‬
‫مادربزرگت که دوستشان داری و گاهی به دیدنشان در لانگ آیلند‪ 1‬م ‌یروی‪ ،‬برادر‬
‫«بیشتر دلق ‌کبازی در م ‌یآره انگار‪ ،‬این دکترت‪».‬‬ ‫داســتان رمــان بروکلیــن او دربــاره یــک مهاجــر‬
‫و خواهرشان را از دست داد‌هاند و شبانه روز با این فاجعه زندگی م ‌یکنند‪.‬‬
‫«گفتبهحرفتگوشندم‪.‬فقطمجبورتکنماینکاروبکنی‪.‬گفتمبیشتروق ‌تها‬ ‫ایرلنــدی اســت کــه در یکــی از فروشــگاه‌های‬
‫حالت خوبه‪ .‬البته قبلن هم بهش گفته بودم‪ .‬راستی‪ ،‬صدات رو دوست داره‪».‬‬ ‫م ‌یگویی واقعن حیف که آلما ‌نها موسیق ‌یای به این خوبی دارند‪ .‬من م ‌یگویم‬
‫بــزرگ در نیویــورک دهــه ‪ ۱۹۵۰‬کار می‌کنــد‪.‬‬ ‫آلمان چهر‌ههای زیادی دارد‪ .‬شانه بالا م ‌یاندازی و م ‌یگویی‪ « :‬برای ما نه!»‬
‫«گم شه!»‬
‫من اومدم طرفت و آروم در گو ِشت حرف زدم‪ .‬بعدش دوباره خوابت برد و دیگه‬ ‫ما در نیویورک زندگی م ‌یکنیم‪ .‬محل ‌هی شمال غربی‪ .‬پرد‌ههای اتا ‪‎‬قخواب را که‬
‫«آدم خوبیه‪ ،‬مهربونه‪ ،‬باهوشه‪ .‬ه ‌مجنسگرا هم نیست‪ .‬از این لحاظ نم ‌یخواد‬ ‫خوب بودی‪».‬‬ ‫باز م ‌یکنم رودخانه و پل جرج واشنگتن‪ 2‬دیده م ‌یشود‪ .‬نم ‌یدانی من از این که پل‬
‫نگران باشی‪».‬‬ ‫این قدر نزدیک است و نمای کاملش دیده م ‌یشود چقدر م ‌یترسم‪ ،‬چون هرگز به‬
‫«چی گفتی در گوشم؟»‬ ‫تو این را نمیگویم‪ .‬تو موسیقی را بهتر از من بلدی‪ ،‬اما من کتا ‌بهایی خواند‌هام‬
‫«آره‪ ،‬درسته‪ .‬نم ‌یخواد نگران باشم‪».‬‬ ‫که تو هرگز نخواند‌های‪ .‬کاش هیچ وقت گذرت به کتاب "کشوری دیگر‪ ”3‬جیمز‬
‫«گفتم اوضاع مرتبه‪ .‬مشکلی نیست‪ .‬یه چیزی تو این مای ‌هها‪».‬‬ ‫بالدوین‪ 4‬نیفتد‪ .‬امیدوارم هرگز نبینم این کتاب را م ‌یخوانی و پاب ‌هپای روفس‪5‬‬
‫بهارم ‌یرسدوچیزیکهفراموششکردهبودمشروعم ‌یشود‪.‬پشتاینساختمان‪،‬‬ ‫شد‌های در نیویورک و سفرش با قطار به این منطقه و روی پل و پریدن و آب و‪...‬‬
‫کوچه یا در واقع یک راهی بین دو ساختمان است و اگر شب هوا گرم باشد‪،‬‬ ‫«امیدوارم بیدار نگهت نداشته باشم‪».‬‬
‫دانشجوها جمع م ‌یشوند آ ‌نجا‪ .‬احتمالن آ ‌نهایی که سیگار م ‌یکشند‪ .‬گاهی‬ ‫لاب ‌هلایماجراهایزندگیتویکسالگمشدهواینباعثم ‌یشودهم ‌هیآ ‌نهاکه‬
‫صداشان را م ‌یشنوم‪ .‬صدایی که درست مثل سر و صدای رادیاتور جزیی از شب‬ ‫«مهم نبود‪ .‬دوباره خوابم برد‪ .‬نمی‌دونم چه خوابی می‌دیدی‪ ،‬اما هر چی بود‬ ‫دوستت دارند هوایت را بیشتر داشته باشند‪ .‬چند باری از تو دربار‌هاش پرسید‌هام‪.‬‬
‫م ‌یشود‪ ،‬تا ک ‌مکم محو شود‪ .‬در تمام مدتی که ای ‌نجا زندگی کرد‌هام هرگز اذیتم‬ ‫خوب نبود‪».‬‬ ‫اما تو شان ‌ههای قوز کرده و نگاه مبهم و پوچ تحویلم دادی‪ .‬همان نگاه ب ‌یرمقی که‬
‫نکرده بود‪ .‬ای ‌نجا ساکت است‪ ،‬البته نسبت به مرکز شهر یا آپارتمان اشتراکی تو در‬ ‫به وقت غم داری‪ .‬م ‌یدانم پدر و مادرت دوست ندارند که من از تو بزرگترم‪ ،‬اما این‬
‫ترس‪ ،‬شنب ‌هها به سراغم م ‌یآید‪ .‬همی ‌نطور وق ‌تهایی که جایی‪ ،‬مثلن در اتاق‬ ‫که م ‌یدانند الکل نم ‌یخورم و مواد نم ‌یکشم تقریبن جبرانش م ‌یکند‪ ،‬یا حداقل‬
‫ویلیامزبرگ‪ 9‬که ش ‌بهایی که پیش من نم ‌یمانی را در آن م ‌یگذرانی‪.‬‬ ‫هتل هستم و شب کسی در خیابان فریاد م ‌یزند‪ .‬پای پنجر‌هی اتاق من‪ .‬از این‬
‫ترس به کسی چیزی نم ‌یگویم‪ ،‬و گاهی با این کار از خود دورش م ‌یکنم‪ ،‬به‬ ‫من دوست دارم این طور فکر کنم‪.‬‬
‫م ‌یآید‪.‬‬ ‫پییشکنهشادبداادی ینکسردکوتر اصیدرالنددریخدوااشتب بمه‪ِ ،‬ب ِسهرامغدمر‬ ‫با این حال باید م ‌یدانستم که‬ ‫جای دیگری که دستم بهش نرسد! ترس م ‌یتواند از ناکجا سربرسد‪ .‬وقتی در حال‬
‫این باره‬ ‫شاید اگر همانطور که دکترت‬ ‫کتاب خواندن باشم‪ ،‬که اغلب‪ ،‬شنب ‌هها ‪ ،‬وقتی تو تمرین م ‌یکنی یا با دوستانت به‬ ‫تو هم‪ ،‬الکل نم ‌یخوری و مواد مخدر مصرف نم ‌یکنی‪ ،‬ولی گاهی بیرون م ‌یزنی‬
‫کنسرت م ‌یروی‪ ،‬مشغولش هستم‪ .‬دارم کتاب م ‌یخوانم و ناگهان پریشان‪ ،‬سرم را‬ ‫و سیگاری م ‌یکشی‪ ،‬شاید من هم باید شروع کنم به سیگار کشیدن تا وقتی‬
‫هشدار داده بود‪ ،‬یا خودم بعد از چندین ملاقات به این نتیجه م ‌یرسیدم‪.‬‬ ‫م ‌یروی بیرون خیلی عادی مواظبت باشم و مجبور نباشم انتظار بکشم تا صدای‬
‫از روی کتاب بلند م ‌یکنم‪.‬‬
‫یادم نیست چطور شروع م ‌یشود‪ ،‬اما تو یادت هست‪ .‬در خواب ه ‌قهق م ‌یکنم‪،‬‬ ‫درهای آسانسور و کلید انداختنت توی قفل را بشنوم و آنگاه خیالم راحت شود‪.‬‬
‫طبق گفت ‌هی تو البته‪ ،‬بعد برای مدتی ساکت م ‌یشوم‪ .‬و وقتی فریادهای توی‬ ‫ترس‪ ،‬مثل درد‪ ،‬از وسط شکم و مرکز گردنم نفوذ م ‌یکند‪ ،‬انگار که هیچ چیز نتواند‬
‫کوچ ‌هی پشت ساختمان بیشتر م ‌یشود‪ ،‬شروع به لرزیدن م ‌یکنم‪ .‬م ‌یگویی مثل‬ ‫حریفش شود‪ .‬در نهایت‪ ،‬اگرچه به سختی‪ ،‬اما همانطور که آمده‪ ،‬م ‌یرود‪ .‬گاهی‬ ‫در زندگی من هیچ سالی نیست که نتوانم توجیهش کنم‪ ،‬اما سا ‌لهایی هست که‬
‫این که آدم از ترس لرز کند‪ ،‬از هراس مچاله شود‪ ،‬اما من هیج چیز از ای ‌نها یادم‬ ‫با یک آه کشیدن‪ ،‬یا سر یخچال رفتن‪ ،‬یا مشغول مرتب کردن لبا ‌سها و کاغذها‬ ‫حالا دیگر بهشان فکر نم ‌یکنم‪ ،‬سا ‌لهایی که در یک نوع حلق ‌هی در به کندی‬
‫نیست‪ .‬وقتی سعی م ‌یکنی بیدارم کنی و موفق نم ‌یشوی م ‌یترسی‪ .‬م ‌یدانم تمام‬ ‫شدن از شرش خلاص م ‌یشوم‪ ،‬اما همیشه سخت است بفهمم کدامیک جواب‬ ‫سپری شدند‪ .‬هی ‌چوقت تو را با این جزئیات آزار نداد‌هام‪ .‬تو فکر م ‌یکنی چون من‬
‫کارهایی که م ‌یکنی و نحو‌هی مدیریت روزان ‌هات‪ ،‬همه بر پای ‌هی نیازت به آرامش‬ ‫م ‌یدهد‪ .‬ترس ممکن است مدتی بماند‪ ،‬یا برود و برگردد‪ ،‬انگار چیزی را فراموش‬
‫از تو بزر ‌گترم پس حتمن قو ‌یام‪ .‬شاید هم باید همی ‌نطور باشد‪.‬‬
‫و نترسیدن است‪.‬‬ ‫کرده‪ .‬تحت اختیار من نیست‪.‬‬
‫آ ‌نقدری پیر شد‌هام که زمانی که اوضاع فرق داشت را یادم بیاید‪ .‬اما امروز در این‬
‫بالاخره وقتی بیدار م ‌یشوم‪ ،‬پای تلفنی و وحش ‌تزده به نظر م ‌یرسی‪ .‬برایم تعریف‬ ‫م ‌یدانم وقتی برادرم مرد کجا بودم و مشغول چه کاری‪ .‬در برایتون انگلیس‪ ،‬توی‬ ‫ساختمان یا حتی آن بیرون‪ ،‬برای کسی مهم نیست که من و تو هر دو َمردیم و‬
‫م ‌یکنی چه اتفاقی افتاده و پیراهنت را ب ‌رم ‌یداری‪.‬‬ ‫تخت بودم و از سر و صدای جماعت مست پای پنجر‌هی اتاق هتل خوابم نم ‌یبرد‪.‬‬ ‫اغلب در یک تخت بیدار م ‌یشویم‪ .‬امروز کسی به این اهمیت نم ‌یدهد که وقتی‬
‫بین ساعت دو و س ‌هی صبح‪ ،‬در خان ‌هاش در دوبلین‪ 6‬مرد‪ .‬آن شب‪ ،‬آ ‌نجا تنها بود‪.‬‬ ‫صورت همدیگر را لمس م ‌یکنیم‪ ،‬م ‌یبینیم هر دو باید ری ‌شهایمان را بتراشیم‪.‬‬
‫«من دارم م ‌یرم‪».‬‬ ‫اگر آن لحظه که این اتفاق افتاد خواب بود‌هام‪ ،‬احتمالن بیدار شد‌هام‪ ،‬یا حداقل در‬ ‫یا این که وقتی من بدن تو را لمس م ‌یکنم‪ ،‬م ‌یبینم شکل بدن خودم است‪ ،‬البته‬
‫ورزید‌هتر و بیست و خرد‌های سال جوا ‌نتر‪ .‬فقط تو ختنه شد‌های و من نه‪ .‬فرقمان‬
‫«چی شده؟»‬ ‫خواب تکانی خورد‌هام‪ .‬اما شاید هم نه‪ .‬شاید همچنان خواب بودم‪.‬‬ ‫اینست‪ .‬به قول مردم این کشور که هر دو در آن زندگی م ‌یکنیم‪ ،‬که تو در آن به دنیا‬

‫«صبح باهات حرف م ‌یزنم‪ .‬م ‌یرم تاکسی بگیرم‪».‬‬ ‫او ُمرد‪ .‬این مهمترین چیز ‌یست که باید گفت‪ .‬برادرم در خان ‌هی خودش در‬ ‫آمد‌های‪ ،‬من برید‌هام و تو نبریده‪.‬‬
‫دوبلین بود‪ .‬تنها‪ .‬شنبه نیمه شب بود یا یکشنبه صبح زود‪ .‬حوالی دوی بعد از‬
‫‪Vol. 22 / No. 1345 - Friday, May 29, 2015‬‬ ‫«تاکسی؟»‬ ‫نصفه شب به اورژانس زنگ زده بود‪ .‬وقتی رسیده بودند مرده بود و کم ‌کهای اولیه‬ ‫آلمان‪ ،‬ایرلند‪ ،‬اینترنت‪ ،‬حقوق همجنسگرایان‪ ،‬یهودیت‪ ،‬کاتولیک بودن‪ :‬هم ‌هی‬
‫ای ‌نها ما را به این جا کشانده‪ .‬به این اتاق‪ ،‬روی این تخت در آمریکا‪ .‬چه ساده‬
‫«آره‪ ،‬پول دارم‪».‬‬ ‫هم به زندگی برش نگرداند‪.‬‬ ‫م ‌یشد هی ‌چیک از ای ‌نها هرگز اتفاق نیفتد‪ .‬هم ‌هی ای ‌نها قبلن چه بعید به نظر‬

‫نگاهت م ‌یکنم که لباس م ‌یپوشی‪ .‬ساکت و مصممی‪ .‬ناگهان خیلی بزر ‌گتر به‬ ‫هرگز به کسی نگفتم که من در آن ساعات‪ ،‬در آن اتاق در برایتون بیدار بودم‪ .‬چندان‬ ‫م ‌یرسیده است‪.‬‬
‫نظر م ‌یرسی‪ .‬در روشنایی چرا ‌غخواب سمت خودت‪ ،‬م ‌یتوانم ببینم که در آینده‬ ‫هم مهم نیست‪ .‬فقط برای خودم‪ ،‬آن هم فقط گاهی اوقات مهم است‪.‬‬
‫خوشحال و سرحا ‌لام و آماد‌هام برای شروع روز در حالی که تازه دوش گرفت ‌هام و‬
‫چه شکلی خواهی شد‪ .‬همینطور که از در خارج م ‌یشوی رو به من م ‌یکنی‪.‬‬ ‫یکی از آن ش ‌بهای زمستان ‌یست که تو ای ‌نجایی و زود به رخ ‌تخواب م ‌یرویم‪.‬‬ ‫م ‌یبینمت که عینک به چشم‪ ،‬به پشت دراز کشید‌های و دستانت را پشت سرت‬
‫تو برای خواب ت ‌یشرت و شرت پاچ ‌هدار پوشید‌های‪ ،‬درست مثل یک آمریکایی‬
‫«بهت اس ام اس م ‌یدم‪».‬‬ ‫خوب‪ .‬من هم بلوزشلوار خواب‪ ،‬درست مثل یک ایرلندی خوب‪ .‬چت بیکر‪ 7‬با‬ ‫گذاشت ‌های‪.‬‬
‫صدایکمپخشم ‌یشود‪.‬هردومشغولکتابخواندنیم‪،‬امام ‌یدانمتوب ‌یقراری‪.‬‬
‫در چشم به هم زدنی م ‌یروی‪ .‬وقتی به ساعت نگاه م ‌یکنم یک ربع به چهار است‪.‬‬ ‫چون تو جوانی من همیشه شک م ‌یکنم که زمانی دلت معاشقه بخواهد و دل‬ ‫«م ‌یدونی دیشب توی خواب ناله م ‌یکردی؟ تقریبن گریه م ‌یکردی و یه چیزایی‬
‫ا ‌سا ‌ماس م ‌یزنم و از این که بیدارت کردم معذرت م ‌یخواهم‪ .‬جواب نم ‌یدهی‪.‬‬ ‫من نه‪ ،‬این موضوع بین ما جوکی شده برای خودش‪ .‬شاید هم درست باشد‪.‬‬ ‫م ‌یگفتی‪ ».‬لحنت اتهام زننده است‪ ،‬صدایت کمی م ‌یلرزد‪.‬‬
‫منطق ‌یست‪ .‬در هر صورت خودت را به سمت من م ‌یکشی‪ .‬یاد گرفت ‌هام هر وقت‬
‫فردا عصرش م ‌یآیی پیش من‪ .‬معلوم است م ‌یخواهی چیزی بگویی‪ .‬وقتی‬ ‫این اتفاق م ‌یافتد حواسم باشد و هیچ وقت حوا ‌سپرت‪ ،‬خسته یا ب ‌یحوصله به‬ ‫«هیچ چی یادم نمیاد‪ .‬چه بامزه‪ .‬بلند بلند؟»‬
‫م ‌یپرسم چیزی خوردی نشنیده م ‌یگیری‪.‬‬
‫نظر نرسم‪ .‬در حالی که کنار هم دراز م ‌یکشیم تو زیرلب حرف م ‌یزنی‪.‬‬ ‫«آره بلند‪ ،‬اما همش نه‪ .‬آخراش بلند بود و دستاتم اینور اونور تکون م ‌یدادی‪.‬‬
‫«ببین‪ ،‬من اومدم لبا ‌سها و بند و بساطمو ببرم‪».‬‬

‫«بابت دیشب متأسفم‪».‬‬

‫«منو ترسوندی‪ .‬تو یه چیزیت هست‪ .‬نم ‌یدونم چی ولی من دیگه نم ‌یتونم‬
‫تحمل کنم‪».‬‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28