Page 23 - Shahrvand BC No.1341
P. 23
‫‪23‬‬ ‫هر بار از خود‬ ‫‪۴‬‬ ‫تلخ‬ ‫و بارها این خاطره‌های‬ ‫بارها‬ ‫للیوتا‬ ‫ادبیات ‪:‬‬
‫دور‪ ،‬که گسل‬ ‫درارخمرشورشم تا‌یبکسنتما ِنو‬ ‫آن‬ ‫آیا همان موقع بود‪ ،‬در‬ ‫م ‌یپرسم‬
‫زندگی من شروع شد یا آیا میل زیاده‌ی من به آن کودک نخستین نشان ‌هی‬ ‫گزیده‬
‫غیرعادی بودن سرشتم بود‪ .‬وقتی می‌خواهم عطش تند‪ ،‬انگیز ‌هها‪ ،‬عملکرد‬ ‫رمان‬
‫و دیگر چیزهای خودم را تحلیل کنم‪ ،‬تسلیم نوعی خیال واپس‌گرایانه‬
‫می‌شوم که قو ‌هی تحلیل مرا با گزین ‌ههای نامحدود پر م ‌یکند و سبب‬
‫م ‌یشود هر راه ممکن دوشاخه و سه‌شاخه و چندشاخه شود‪ ،‬بی‌آ ‌نکه‬
‫نوشته ولادیمیر ناباکف دورنمای پیچیده‌ و دیوان ‌هکنند ‌هی گذشته‌ی من پایانی داشته باشد‪ .‬به‬
‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1341‬جمعه ‪ 11‬تشهبیدرا ‪1394‬‬ ‫ترجمه اکرم پدرام‌نیا هر روی‪ ،‬حالا دیگر متقاعد شده‌ام که به شکلی معجز ‌هوار و سرنوش ‌تساز‬

‫لولیتا با آنابل شروع شد‪.‬‬
‫همچنین‪ ،‬می‌دانم که شوک ناشی از مرگ آنابل بدبختی آن تابستان‬
‫کابوس‌زده را به اوج رساند و در سرتاسر سال‌های سرد نوجوانی سدی‬
‫دایمی بر سر راه هر رابط ‌هی عاشقانه‌ی دیگر نیز شد‪ .‬روح و جسممان‬ ‫‪۳‬‬
‫چنان عالی و ب ‌یعیب در هم آمیخت که این آمیختگی و یکی شدن باید‬
‫برای ذهن به‌واقع خام و معمولی جوان امروزی نامفهوم باشد‪ ،‬چنان‬ ‫آنابل هم مثل نگارنده‌ی این یادداشت دورگه بود‪ :‬نیمی‌انگلیسی‪،‬‬
‫آمیختگی‌ای که سا ‌لها پس از مرگ او احساس م ‌یکردم افکارش در‬ ‫نیمی هلندی‪ .‬قیافه‌اش را به روشنی سا ‌لها پیش‪ ،‬منظورم پیش از دیدن‬
‫ذهن من شناور است‪ .‬سا ‌لها پیش از آ ‌نکه ما همدیگر را ببینیم نیز‬ ‫لولیتاست‪ ،‬به یاد نم ‌یآورم‪ .‬راستش هر کسی دو نوع حافظ ‌هی دیداری‬
‫رویاها و خواب‌هایمان مثل هم بود‪ .‬یادداش ‌تهایمان را که با هم مقایسه‬ ‫دارد‪ :‬یکی آن است که آدم م ‌یتواند با مهارت در آزمایشگاه ذهنش‬
‫دخاارنن‌هد؛یمآثلن‌ًا‪،‬هاماوههژموئبنه‬ ‫به هم‬ ‫چه شباه ‌تهای عجیبی‬ ‫م ‌یکردیم م ‌یدیدیم‬ ‫تصویری را بازسازی کند‪ ،‬با چشم باز (این همان تصویر کلی‌ست که من‬
‫هم به‬ ‫گمشد ‌های‪ ،‬با ‌لبا ‌لزنان‪،‬‬ ‫سال ‪ ،۱۹۱۹‬قناری‬ ‫از آنابل در ذهنم دارم‪ :‬پوست عسل ‌یرنگ‪ ،‬بازوهای باریک‪ ،‬موی قهوه‌ای‬
‫خان ‌هی ما وارد شده بود‪ .‬شگفتی‌اش در این است که خانه‌هامان در دو‬ ‫کوتاه‪ ،‬مژ ‌ههای بلند‪ ،‬دهان بزرگ و خندان و دندا ‌نهای سفید)‪ ،‬و دیگری‬
‫کشور متفاوت بود‪ .‬آه لولیتا‪ ،‬تو اگر ای ‌نگونه عاشقم بودی!‬ ‫ای ‌نکه آدم ب ‌یدرنگ‪ ،‬با چشم بسته و پشت پلک تاریک‪ ،‬کپی عینی‪ ،‬دقیق‬
‫توضیح آن نخستین دیدار ناموفقم با آنابل را برای بخش پایانی فاز آنابلم‬ ‫و واقعی چهره‌ی معشوق را احضار م ‌یکند‪ ،‬روح کوچکی به رنگ آدم زنده‬
‫گذاشتم‪ :‬آن شب آنابل توانست خانواد ‌هی همیشه گو ‌شب ‌هزنگ و بدجنسش‬ ‫(و این همان ‌یست که من از لولیتا در ذهن دارم)‪.‬‬
‫را برای این دیدار فریب دهد‪ .‬در بیش ‌هزار میموزای بر ‌گناز ِک پشت ویلایشان‪،‬‬ ‫اکنون‪ ،‬کوتاه‪ ،‬آنابل را وصف م ‌یکنم‪ .‬او دخترکی بود چند ماه‬
‫روی دیوار سنگی کوتاه خرا ‌بشد ‌های‪ ،‬جایی برای نشستن پیدا کردیم‪ .‬در‬ ‫کوچ ‌کتر از من‪ ،‬و دوس ‌تداشتنی‪ .‬پدر و مادرش از دوستان دیرین خاله‌ام‬
‫آن دل تاریکی‪ ،‬میان درختان جوان‪ ،‬پنجر ‌ههای نق ‌شونگارداری م ‌یدیدیم‬ ‫بودند و به انداز ‌هی او پرفیس‌وافاده‪ .‬نزدیکی‌های هتل میرانا ویلایی اجاره‬
‫که روی آ ‌نها با جوهرهای رنگی خاطر ‌ههای دردناکی حک شده بود‪ .‬اینک‬ ‫کچل و تیر ‌هپوست و خانم لی چاق و کر ‌مپودرزده (با‬ ‫لی‬ ‫آقای‬ ‫نکارمدده بخوتدرن ِدی‪،‬‬
‫برایم مثل بازی کردن ورق است‪ ،‬شاید به این دلیل که بازی بریج دشمن را‬ ‫نس)‪ .‬آه که چقدر از آن‌ها بیزار بودم! در آغاز‪ ،‬من‬ ‫ون‬ ‫ونسا‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫سرگرم م ‌یکند‪ .‬وقتی گوش ‌هی لب و لال ‌هی داغ گوشش را بوسیدم‪ ،‬به خود‬ ‫و آنابل از رویدادهای پیرامون حرف م ‌یزدیم‪ .‬آنابل یکسره مشتش را از‬
‫لرزید و جا خورد‪ .‬بالای سرمان‪ ،‬از لاب ‌هلای بر ‌گهای نازک و بلند‪ ،‬خوش ‌های‬ ‫ماسه‌های نرم پر م ‌یکرد و آن‌ها را از میان انگشتانش رها م ‌یکرد‪ .‬ذهن‬
‫از ستار ‌هها م ‌یدرخشیدند؛ آن آسمان لرزان ب ‌هنظر به انداز ‌هی خود آنابل‬ ‫ما هم مثل ذهن نوجوا ‌نهای باهوش اروپایی آن روزها تغییر کرده و شکل‬
‫زیر پیراهن نازکش برهنه بود‪ .‬صورتش را در آسمان م ‌یدیدم‪ ،‬عجیب دور‪،‬‬ ‫گرفته بود و گمان نمی‌کنم هیچ‌یک از بی‌شمار علاق ‌همندی‌های ما مثل‬
‫ب ‌هگون ‌های که گویی از خودش پرتویی کمرنگ م ‌یتاباند‪ .‬پاهایش‪ ،‬پاهای‬ ‫بازی‌های رقابتی تنیس‪ ،‬فلسف ‌هی م ‌نگرایی و بی‌نهای ‌تگرایی و غیره در‬
‫زیبا و گرمش‪ ،‬خیلی به هم نزدیک نبودند‪ ،‬و وقتی دستم روی آنچه در‬ ‫این عالم انسانی ربطی به آنچه نابغ ‌هها م ‌یخواستند داشت‪ .‬شکنندگی و‬
‫جس ‌توجویش بود قرار گرفت حال مبهم و ترسناکی‪ ،‬نیمی لذت و نیمی‬ ‫آسی ‌بپذیری بچ ‌ههای حیوانات ما را هم به انداز ‌هی بقیه رنج م ‌یداد‪ .‬آنابل‬
‫درد‪ ،‬بر آن حال ‌تهای کودکانه چیره شد‪ .‬او کمی بالاتر از من نشست‪ ،‬و هر‬ ‫دلش می‌خواست در یکی از کشورهای قحط ‌یزده‌ی آسیایی پرستار باشد‬
‫سرمست ِی ب ‌یمانندش به نقط ‌های م ‌یرسید که م ‌یخواست‬ ‫بماررا بکبهودسردآنسرحا ِشل‬ ‫و من دوست داشتم جاسوس معروفی بشوم‪.‬‬
‫را با حرکتی آرام و سست که کمی اندو ‌هزده م ‌ینمود خم‬
‫یکباره‪ ،‬خام و دیوانه‌وار و با ترس و لرز و عذاب و ب ‌یهیچ خجالتی‪،‬‬
‫م ‌یکرد و مچ دستم را میان زانوهای برهن ‌هاش فشار م ‌یداد و دوباره فشار را‬ ‫عاشق هم شدیم‪ ،‬باید این را هم اضافه کنم‪ ،‬و در ناامیدی تمام‪ ،‬چون‬
‫کم م ‌یکرد‪ ،‬با سوتی از صدای نفسش که به صورتم م ‌یخورد‪ .‬برای رهایی‬ ‫آن حس جنو ‌نآمیز مالکیت دوسویه فقط م ‌یتوانست از راه نوشیدن و‬
‫‪Vol. 22 / No. 1341 - Friday, May 1, 2015‬‬ ‫گواریدن جزءجزء روح و جسم یکدیگر سیراب شود‪ ،‬ما حتا نمی‌توانستیم از خاله‌ام خواستگاری کرد‪ ،‬دور میزی در قهو ‌هخانه‌ای خیابانی جمع شده از درد عشق‪ ،‬نخست سفت ل ‌بهای خشکش را روی ل ‌بهای من م ‌یمالید‪،‬‬
‫سپس طفل ِک من با پرتاب عصبی موهایش به عقب از من فاصله م ‌یگرفت‪،‬‬ ‫بودند‪ .‬توی آن عکس آنابل خیلی خوب نیفتاده بود‪ ،‬چون روی بستنی‬ ‫به هم نزدیک شویم و رابطه‌ای داشته باشیم‪ ،‬چیزی که بچ ‌ههای‬
‫و دوباره در همان تاریکی به من نزدیک م ‌یشد و م ‌یگذاشت که دهان بازش‬ ‫شکلات ‌یاش خم شده بود و زیر نور غبارآلود خورشید که زیبایی ناپیدایش‬ ‫خراب ‌هنشین م ‌یتوانستند به‌آسانی جورش کنند و به آن برسند‪ .‬ب ‌هجز یک‬
‫مورد که خطر کردیم و همدیگر را توی تاریکی باغ پشت خانه‌شان دیدیم را درج ‌هبندی م ‌یکرد شان ‌ههای لاغر و برهنه‌ی او و خط فرق موهایش را بمکم‪ .‬با بخشندگی تمام‪ ،‬آماده بودم هر چه داشتم به او پیشکش کنم‪.‬‬
‫(این بخش را بعد توضیح م ‌یدهم)‪ ،‬تنها آزادی‌ای که داشتیم این بود تنها چیزهایی بودند که م ‌یشد تشخیص داد (البته تا جایی که آن عکس قلب‪ ،‬گلو‪ ،‬دل و روده‪ ،‬حتا چوگان پادشاهی غرورم را در مشت عجیبش‬
‫که م ‌یتوانستیم در ساحل شنی شلوغ از گو ‌شرس همه دور شویم ولی را به خاطر می‌آورم)؛ اما من که کمی جدا از بقیه نشسته بودم ب ‌هگونه‌ای گذاشتم تا نگه دارد‪.‬‬
‫یادم م ‌یآید که بوی نوعی پودر آرایشی م ‌یداد‪ ،‬فکر کنم از خدمتکار‬ ‫نه از دیدرسشان‪ ،‬و مدتی در کنار هم باشیم‪ .‬آن‌جا‪ ،‬همه‌ی صبح‪ ،‬روی نمایشی آشکار افتاده بودم‪ :‬پسر دمدمی اخمو با پیراهن تیر ‌هی ورزشی‬
‫ک ‌مبهایی که با بوی‬ ‫متاندرششقادطزدییدشهدبهو بد‪،‬و بدوویداخشوتش ُهممشه‌ی‌ک‬ ‫اسپانیایی‬ ‫و شورت خو ‌شدوخت سفید‪ ،‬پاها روی هم‪ ،‬صورت نیمرخ و نگاهی که به‬ ‫ماس ‌هزار نرم‪ ،‬چند پا دورتر از بزر ‌گترهایمان‪ ،‬در شور و هوسی سنگ‌شده‬
‫حواس مرا لبالب پر‬ ‫بیسکویت ِی‬ ‫سمت دیگر دوخته شده‪ .‬آن عکس در آخرین روز تابستان سرنوشت‌ساز ما‬ ‫ولو م ‌یشدیم‪ ،‬و از هر چرخش ناگهانی کوتاه و آنی بهره م ‌یجستیم و‬
‫همدیگر را لمس م ‌یکردیم‪ :‬دست او از زیر ماس ‌هها به سمت من م ‌یخزید؛ گرفته شده بود‪ ،‬درست چند دقیقه پیش از آ ‌نکه ما برای دومین و آخرین م ‌یکرد؛ اما ناگهان همهمه‌ای در بوته‌زار دوروبر جلوی لبریز شدن حواسم‬
‫انگش ‌تهای نازک و قهوه‌ای‌اش مثل راه رفتن در خواب به من نزدیک بار با سرنوشتمان ناسازگاری کنیم‪ .‬با ناپذیرفتن ‌یترین دستاویز ممکن را گرفت‪ ،‬و وقتی از هم فاصله گرفتیم با حسی از درد متوجه شدیم که‬
‫اهحمتامزالتًاوصیداخانیهگبرلبنه‌ادیشدد‪.‬رداحاشل پترباسهسرزادسین امگسی‌تا‪ .‬بی ‌یکدهرنهرگدفمربیایدشمتاردمر آنی‌ابشلد‬ ‫(که تنها و آخرین فرصت ما بود و دیگر چیزی هم برایمان مهم نبود)‬ ‫و نزدی ‌کتر می‌شد و سپس زانوی براقش سفر محتاط درازی را شروع‬
‫آنابل را صدا م ‌یکرد‪ .‬همزمان دکتر کوپر نیز لنگان و با سنگینی به میان‬ ‫زیسارحسالیه‌گریی بخنتفیم ‌شورنگگستصره‌خریه‌هخاالیی‌اقریم ِاززغامارمسان‌هنزادر‪،‬‬ ‫سمت‬ ‫قهو ‌هخانه به‬ ‫از‬ ‫م ‌یکرد‪ .‬گاهی‪ ،‬اتفاقی‪ ،‬برج و بارویی که بچ ‌هها از ماسه‌ها م ‌یساختند‬
‫آن‌جا‬ ‫پیدا کردیم و‬ ‫را‬ ‫خوب ما را م ‌یپوشاند و م ‌یتوانستیم شوری ل ‌بهای همدیگر را بچریم‪.‬‬
‫آن تماس‌های ناتمام بدن‌های جوان خام و سالممان ما را به چنان رنج کوتاه‪ ،‬ولی با شور و حرارتی بسیار‪ ،‬همدیگر را نوازش کردیم‪ .‬تنها شاهد ما باغ آمد‪ .‬اما آن بیشه‌ی میموزا‪ ،‬غبار ستار ‌هها‪ ،‬مورمور شدن‌ها‪ ،‬پرت ‌وها‪،‬‬
‫و خشمی م ‌یکشاند که حتا آب سرد دریاهای آزاد که زیر آن هم هنوز عینک آفتابی‌ای بود که یکی آن را زیر آن صخره جا گذاشته بود‪ .‬درست شهد گیاهان و درد با من ماند و آن دخترک با دست و پای برنزه‌اش و‬
‫وقتی روی زانوهایم خم شده بودم و داشتم مالک دلبندم م ‌یشدم‪ ،‬دو زبان سوزانش از همان زمان روح مرا تسخیر کرد و تا دست‌کم بیست‬ ‫م ‌یتوانستیم به هم چنگ بزنیم آن خشم را فرو نمی‌خواباند‪.‬‬
‫در میان برخی از گنجین ‌ههایی که در سرگردانی‌ و خان ‌هب ‌هدوش ‌یهای مرد ریشوی شناگر‪ ،‬پیرمرد دریا و برادرش‪ ،‬با بیان هیجا ‌نآمیز کلم ‌ههای و چهار سال بعد با من ماند‪ ،‬تا زمانی که طلسم روح او را با حلولش در‬
‫‪23‬‬ ‫بزرگسالی از دست دادم‪ ،‬عکسی بود که خاله‌ام از ما گرفته بود و در آن ناپسند از آب بیرون آمدند‪ ،‬و چهار ماه بعد آنابل در جزیر ‌هی کرفو از دیگری شکستم‪.‬‬

‫‪ -‬ادامه دارد ‪-‬‬ ‫آنابل‪ ،‬پدر و مادرش و دکتر کوپر دانا‪ ،‬پیرمردی چلاق که در همان تابستان بیماری حصبه مرد‪.‬‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28