Page 24 - Shahrvand BC No.1341
P. 24
باور نمی کرد‪...‬‬ ‫مقالات‬ ‫ﻣﺮاﺳﻢ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎری و ﯾﺎدﺑﻮد‬ ‫‪24‬‬
‫‪24‬‬
‫داود مرزآرا‬ ‫داستان‬ ‫ﺧﺎﻧﻪ را ﻧﻮرى اﮔﺮ ﺑﻮد ز رﺧﺴﺎر ﺗﻮ ﺑﻮد‬
‫کوتاه‬ ‫اى ﭼﺮاغ دل ﻣﺎ از ﭼﻪ ﺗﻮ ﺧﺎﻣﻮش ﺷﺪى‬

‫گفت‪« :‬چه قدر خوب شد آن روز بهمن نیامد‪ ».‬و مژگان‬ ‫تنها صدائی که آن روزصبح زوددرراهروی بیمارستان «رویال‬ ‫بانهایتتﺄسف‪،‬بدینوسیلهدرگذشتمادرگرامیمان‬ ‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1341‬جمعه ‪ 11‬تشهبیدرا ‪1394‬‬
‫انگار فکرش را خوانده باشد‪ ،‬ازسر شوق خندید‪ .‬دولا شد و‬ ‫کلمبیا» پیچید صدای چر ‌خهای شتابناک و لرزان برانکاردی‬
‫بود که شهلا رویش دراز کشیده بود‪ .‬پرستارجوان با قد ‌مهائی‬ ‫ﺷﺎدروان ﺑﺎﻧﻮ ﻋﻔﺖ ﻓﻀﻠﯽﻧﮋاد‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫صورت مادرش را بوسید‪.‬‬ ‫بلند آن را به سمت اتاق جراحی م ‏یبرد‪ .‬ازعجل ‌هی پرستار‬
‫اوهمه چیز را به مژگان گفته بود و به رغم اشتباهش نطفه‬ ‫دربردن او به اطاق عمل سردر نمی آورد‪ .‬مژگان همراه آنها‬ ‫همسر آقای جواد فضلینژاد را به اطلاع دوستان‬ ‫‪Vol. 22 / No. 1341 - Friday, May 1, 2015‬‬
‫را نگهداشته بود‪ .‬مژگان م ‏یدانست که ناصر پدر اصلی او‬ ‫تقریبا م ‌یدوید و دست عرق کرد‌هی مادرش را در دست‬ ‫و آشنایان میرسانیم‪.‬‬
‫نیست‪ .‬م ‏یدانست بعدها مادرش هرگز بهمن را ندیده است‬ ‫داشت‪ .‬صدای چر ‌خها درسکوت راهرو م ‌یپیچید و چرا ‌غهای‬
‫و تا روزی که کوچ ‌کترین نش‌ان ‌های از پشیمانی در مادرش‬ ‫سقف مثل پنجر‌ههای روشن قطار از جلوی چشمان شهلا‬ ‫مراﺳﻢ ﺧاکﺴﭙاری آن ﻋﺰﯾﺰ‪ ،‬روز دوﺷﻨﺒﻪ ‪ ٤‬ماﻩ می‬
‫رد م ‌یشدند‪ .‬نسیمی خنک در پهنای صورتش م ‌ینشست و‬ ‫از ﺳاﻋﺖ ‪ ٢/٣٠‬بﻌﺪازﻇﻬر در آرامﮕاﻩ کاﭘﯿﻼنﻮ واﻗﻊ در‬
‫باقی بماند‪ ،‬درست بودن تصمیمش را از یاد نخواهد برد‪.‬‬ ‫نف ‌سکشیدن را برایش عمی ‌قتر م ‌یکرد‪ .‬سرش گیج نم ‌یرفت‬
‫گاهی از روی کنجکاوی از قیافۀ پدرش پرسیده بود و‬ ‫اما منگ بود‪ .‬جلوی سالن جراحی‪ ،‬مژگان هنوز دلش‬ ‫وﺳﺖونﮑﻮور برﮔﺬار ﺧﻮاهﺪ ﺷﺪ‪.‬‬
‫شهلا که تمام عک ‌سهای گذشته را پاره کرده بود‪ ،‬صادقانه‬ ‫نم ‌یخواست دست مادرش را رها کند‪ .‬وقتی دید پرستار‬ ‫‪Capilano View Cemetry‬‬
‫ازخوش تیپی و شباه ‌تهای او با پدرش گفته بود‪ ،‬و هربار‬ ‫منتظر است‪ ،‬خم شد و صورت او را بوسید‪ .‬با پشت دست‬ ‫‪1940 Third St. West Vancouver‬‬
‫در آینه ب ‌هچش ‌مها و دماغ خود بیشتر نگاه کرده بود که به‬ ‫همﭽﻨﯿﻦ مراﺳﻢ ﯾادبﻮد و بﺰرﮔﺪاﺷﺖ در روز ﺟمﻌﻪ ‪٨‬‬
‫خیسی زیر چش ‌مها را گرفت وگفت‪« :‬منتظرش م ‏یماند‪».‬‬ ‫ماﻩ می از ﺳاﻋﺖ ‪ ٤‬اﻟی ‪ ٦‬بﻌﺪازﻇﻬر در هاﻟیبرن کانﺘری‬
‫قول شهلا شبیه بهمن است‪.‬‬ ‫در سالن جراحی‪ ،‬پرستارها دور برانکارد او جمع شدند‪.‬‬ ‫کﻼپ واﻗﻊ در وﺳﺖونﮑﻮور برﮔﺬار ﺧﻮاهﺪ ﺷﺪ‪.‬‬
‫شهلا دلش م ‌یخواست هر چه زودتر به خانه برگردد‪ .‬دلش‬ ‫یکی ازمردها جلو آمد و خودش را معرفی کرد‪ .‬متخصص‬ ‫‪Hollyburn Country Club‬‬
‫می خواست از آن جا فرار کند و پشت آن دیوارها هوای تازه‬ ‫بیهوشی بود‪ .‬به او اطمینان داد که همه چیز به خوبی‬ ‫‪950 Cross Creek Road, West Vancouver‬‬
‫را به درون ش ‌شها فرو دهد‪ .‬و اگر تنش روی تخت بود‪ ،‬اما‬ ‫پیش م ‌یرود‪ .‬شهلا فکر م ‌یکرد این آخرین باراست آنها را‬ ‫ﺷرکﺖ ﺷما ﻋﺰﯾﺰان در اﯾﻦ مراﺳﻢ مﻮﺟﺐ ﺷادی روح‬
‫م ‌یبیند‪ .‬نگا‌هاش روی صورت دکتر بیهوشی بود که با اولین‬ ‫آن ﻋﺰﯾﺰ و ﺗﺴﻠی ﺧاﻃر بازمانﺪﮔان ﺧﻮاهﺪ بﻮد‪.‬‬
‫روحش برای رفتن به خانه و آمدن ناصر پرمیزد‪.‬‬ ‫تزریق‪ ،‬چیزی در گوشش زنگ خورد و چشمانش بسته شد‪.‬‬
‫هنگامی که مژگان برای یافتن گلدانی ازاتاق بیرون م ‏یرفت‪،‬‬ ‫وقتی دوباره چشمانش را باز کرد‪ ،‬پرستار م ‌یگفت نزدیک‬ ‫ﺧﺎﻧﻮادهﻫﺎی ﺳﻮﮔﻮار‪:‬‬
‫دکتر بهمن و دو نرس وارد شدند‪ .‬دکتر بهمن با مژگان حال‬ ‫دو ساعت دراطاق جراحی بو ده و سه ساعت دربخش‬
‫و احوال کرد‪ .‬به سئوال او که کی مادرش مرخص م ‏یشود‬ ‫مراقب ‌تهای ویژه تا که به هوش آمد‌هاست‪ .‬درذهن او ناقوس‬ ‫ﻓﻀﻠینﮋاد‪ ،‬آﻗاﺋیﻓر‪ ،‬ﺗﻬرانﯿان‪،‬‬
‫پاسخ داد و بعد با رویی گشاده به شهلا گفت‪ " :‬دخترتان‬ ‫ﺧﯿاﻃﯿان‪ ،‬اﺳﺘاد مﻠﮏ‪ ،‬بﻼﻏی‪،‬‬
‫مرگ خاموش شده بود‪.‬‬
‫فو ‏قالعاده زیباست‪".‬‬ ‫بع ‌دازظهر هما ‌نروز به بخش قلب منتقل شد‪ .‬حس م ‌یکرد‬ ‫ﺗﻮکﻠی‪ ،‬ﺳروش‪ ،‬واﯾﺘﯿﻨﮓ‪،‬‬
‫تشکر شهلا رگه دار و سرد بود‪ .‬منتظر ماند تا او و پرستارها‬ ‫از سفری طولانی آمده است‪ .‬ب ‌یحال و خسته بود‪ .‬اما وقتی‬ ‫اُبرﯾﮕان‪ُ ،‬کﻨﺖ‪ ،‬بﻮال‪،‬‬
‫کارهای لازم را انجام دهند‪ .‬دکتر بهمن که خودش را جمع‬ ‫مژگان را دید که در راهرو‪ ،‬انتظارش را می کشد کیف‬
‫و جور کرده بود‪ .‬لبخندش محو شد و پس از معاینات لازم‬ ‫کرد‪ .‬به شوق آمد وچشمان خمارش پرازاشک شد‪ .‬هنوزآثار‬ ‫ﺷرﯾﻔی مﯿﻼنی‪ ،‬وکﯿﻠﯿان‪ ،‬بﻬار‪،‬‬
‫شروع کرد به نوشتن چیزهائی لای پوش ‏های که دردستش‬ ‫مﺴﻌﻮدیﻓر‪ ،‬ﻃﺒاﻃﺒاﺋی و ﺧامﻨﻪﭘﻮر‬
‫بیهوشی کاملا ازبین نرفته بود‪.‬‬
‫بود‪.‬‬ ‫آخرشب که برای خوردن داروها بیدارش کردند‪ ،‬فهمید‬
‫شهلا شک نداشت که او را شناخته است‪ .‬نه ازروی نام‬
‫فامیل‪ .‬بلکه از نگاه‪ .‬ازچش ‌مها‪ .‬مد ‌تها بود که از نام فامیل‬ ‫مژگان رفته است‪.‬‬
‫شوهرش استفاده م ‌یکرد‪ .‬درچهر‌هی رنگ باختۀ بهمن‪،‬‬ ‫صبح روز بعد‪ ،‬وقتی پرستار دستش را از زیر پتو درآورد‪،‬‬
‫باطن مرد بزدلی را می دید که از مسئولیت پدر شدن‬ ‫شهلا چشمانش را باز کرد وبه اطراف چرخاند‪ .‬نگاهش به‬
‫دکتری افتاد که کنار دو پرستار بالای سرش ایستاده بودند‪.‬‬
‫فرارکرده بود‪ .‬آرنجش را حایل چش ‌مهایش کرد‪.‬‬ ‫دکتر به نظرش آشنا آمد‪ .‬نامش را با ب ‌یحالی از روی پلاک‬
‫مژگان گلدان به دست برگشت تا گ ‌لها را درآن قرار دهد‬
‫که تلفن دستی در جیبش به لرزه درآمد‪ .‬شهلا از طرز نگاه‬ ‫آب ‌یرنگ روی روپوش سفیدش خواند‪ ...‬دکتر بهم ‌ن!‬
‫کردن بهمن احساس م ‌یکرد او دختر خودش را نشناخته‬ ‫خودش بود‪ .‬اشتباه نم ‌یکرد‪ .‬عینکی پنسی زده بود‪ ،‬با سری‬

‫است‪.‬‬ ‫طاس و غبغبی آویزان‪.‬‬
‫مژگان طرف دیگر تخت روبروی دکتر ایستاده بود‪ .‬گوشی‬ ‫دچارشوک شد وبا خودش م ‌یگفت آیا درست م ‌یبیند؟‬
‫به دست با خوشحالی رو کرد به شهلا و گفت‪« :‬باباست»‪.‬‬ ‫بدون آنکه دوست داشته باشد ذهنش به گذشت ‌هها چنگ‬
‫و ادامه داد «بله‪ ،‬حال مامان خوبه‪ ...‬آره‪ ...‬امروز سومین‬ ‫انداخت و آنجادنبال چیزی گشت که از سا ‌لها قبل ت ‌هنشین‬
‫شده بود‪ .‬او در هجده سالگی پدرو مادرش را درتصادفی از‬
‫روزه‪ ...‬جراحی بخوبی انجام شد‪».‬‬ ‫دست داده بود ودرآن تنها ماند ‌نها احساس کرده بود آزادی‬
‫شهلا دستش را دراز کرده بود تا تلفن را از مژگان بگیرد و‬
‫همان طور که بغضش را فرو م ‌یداد‪ ،‬با صدائی بلند گفت‪:‬‬ ‫بیشتری دارد و بهمن‪ ،‬جوانی بود که پزشکی م ‌یخواند‪.‬‬
‫با دیدن نابهنگام دکتر بهمن‪ ،‬خاطر‌هی به سینما‬
‫«زودتر بیا‪ ،‬منتظرت هستیم»‪.‬‬ ‫رفت ‌نهایشان برایش زنده شد که به محتوای فیل ‌مها توجهی‬
‫دکتر بهمن با پرستارها راه افتادند تا اطاق را ترک کنند‪.‬‬ ‫نداشتند‪ .‬به دیدارهای یواشکی و خصوصی‪ ،‬به کوه رفت ‌نها‬
‫اما قبل ازآنکه از اتاق خارج شوند‪ .‬شهلا حس کرد عشق و‬ ‫و ش ‌بنشین ‌یها‪ .‬بعد ذهنش پرشد از آن بع ‌دازظهر ترسناک‬
‫نفرت در ذهنش با هم درکلنجارند‪ .‬درحالتی منقلب بناگاه‬ ‫در اطاقی ب ‌یپنجره‪ ،‬در زیرزمین درمانگاه‪ .‬ب ‌هانتظار بهمن که‬
‫بیاید بالای سرش باشد‪ .‬تا مامای قابله با یک دنیا ترس ولرز‬
‫فریاد زد‪« :‬مژگان جان! پدرت‪»...‬‬ ‫در خفا و پنهان‪ ،‬کار سقط جنین را یکسره کند‪ .‬اما بهمن‬
‫دکتر بهمن برگشت و ایستاد‪ .‬نگاه شهلا بین صورت مژگان‬ ‫نیامد که نیامد‪ .‬آن وقت دوست همراهش توانسته بود او را‬
‫و دکتر چرخید‪ .‬رنگ بهمن مثل گچ سفید شده بود و‬ ‫ازعمل کورتاژ منصرف کند واو توانسته بود ترس و جنین را‬
‫مژگان با تعجب داشت به مادرش نگاه م ‌یکرد‪ .‬شهلا به‬ ‫در دلش باقی نگهدارد‪ ،‬تاهشت ماه بعد‪ .‬که مژگان صحیح‬
‫جای آنکه بگوید‪« :‬پدر تو همین آقای دکتراست»‪ .‬گفت‪:‬‬
‫و سالم به دنیا آمد‪.‬‬
‫«مژگان جان‪ ،‬پدرت پس فردا م ‌یرسه‪».‬‬ ‫سومین روزش با صدای خش و خشی آغاز شد که دید‬
‫سپس تلفن را روی پتو انداخت و سرش را به پهلو چرخاند‬ ‫مژگان با یک دسته گل زیبا بالای سرش ایستاده است و‬
‫تا بهمن اتاق را ترک کرد‪ ،‬و همان طور که چشمانش را با دو‬ ‫به او لبخند م ‌یزند‪ .‬احساس خوبی پیدا کرد‪ .‬به خودش‬
‫دست م ‌یپوشاند‪ ،‬احساس کرد دس ‌تهای ناصر دورگردنش‬

‫حلق ‌هشده است‪.‬‬
   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29