Page 27 - Shahrvand BC No. 1259
P. 27
‫ادبیات‪/‬داستان ‹‬
‫خوری پهن کرد‪ .‬نقشه رنگارنگ بود و روی هر تکه رنگ چند صلیب ‪ -‬ماریا دلبر‪ ‬از خنده ریسه رفت‪ :‬فاحشه‪ ،‬پسرم‪ ،‬مگر معلوم نیست؟‬
‫و چند شماره دیده م ‌یشد‪ .‬ماریا دلبر‪ ‬فهمید که نقشۀ کامل گورستان فروشنده سرخ شد‪،‬‬
‫‪27‬‬ ‫بزرگ‪ ‬مونت خویچ[‪ ]2‬است‪ .‬با دیدن آن به یاد گورستان‪ ‬مانائوس[‪ ]3‬افتاد ‪  -‬متأسفم‪.‬‬ ‫ماریا دلبر‬

‫که در آن زیر باران سیل آسای ماه اکتبر‪ ،‬میان پُشت ‌هگورهای ب ‌ی نام و ‪ -‬زن گفت‪« ،‬خودم باید از آن بیشتر متأسف باشم‪ ».‬و زیر بازوی مرد را‬
‫مقبر‌ههای مجل ِل ماجراجویا ِن مزین به شیش ‌ههای فلورانسی‪ ،‬تاپیرها[‪ ]4‬در گرفت تا سرش به در نخوَرد‪« .‬مواظب خودت باش تا پیش از این که مرا‬
‫گل و لای م ‌یلولیدند و از ب ‌ه یادآوردن آن دلش بهم خورد‪ .‬دختربچه که بود درست و حسابی خاک نکنی کل ‌هات نشکند‪”.‬‬
‫یک روز صبح رودخانۀ آمازون طغیان کرد و شهر به باتلا ِق بدبویی تبدیل همینکه در را بست سگ کوچولو را بغل گرفت و شروع کرد به نوازشش‬ ‫نوشته گابریل گارسیا مارکز‬

‫شد‪ .‬و او تابو ‌تهای شکستۀ شناوری را در حیاط خانه دیده بود که لای و با صدا ِی آفریقای ِی دورگۀ زیبایش به همسرایی با کودکانی پیوست که‬ ‫ترجمه از اسپانیایی‪ :‬ویدا حاجبی تبریزی‬
‫درزهایش تک ‌ههای لباس و موی سر مرد‌هها گیر کرده بود‪ .‬به خاطر همین در آن لحظه از مهد کودکی در همسایگی به گوش م ‌یرسید‪ .‬سه ماه‬
‫پیش در خواب به او الهام شده بود که قرار است بمیرد‪ .‬و از آن زمان‬ ‫خاطره بود که تپۀ‪ ‬مونت خویچ‪ ‬را برای آرامگاه ابد ‌یاش برگزیده بود‪ ،‬و نه‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1259‬جمعه ‪ 12‬رهم ‪1392‬‬ ‫بیش از همیشه به آن موجود روزهای تنهای ‌یاش دلبسته بود‪ .‬با دقت‬ ‫گورستان کوچک نزدیک و خودمانی‪ ‬سن خراواسیو[‪ ]5‬را‪.‬‬ ‫داستان «ماریا دلبر» نوشته مارکز‬
‫زیاد به حساب چیزهایی رسیده بود که باید بعد از مرگش تقسیم م ‌یشد‬ ‫‪ -‬گفت‪ ،‬جایی م ‌یخواهم که آب هرگز به آن نرسد‪.‬‬ ‫است که سال ها پیش توسط ویدا‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫و سرنوشت جسدش را تعیین کرده بود‪ .‬حالا دیگر م ‌یتوانست در همان‬ ‫حاجبی تبریزی از اسپانیایی به‬
‫لحظه بمیرد و هیچ کس را به زحمت نیندازد‪ .‬خودش را کنار کشیده بود‪.‬‬ ‫‪ -‬فروشنده گفت‪« ،‬پس این قطعه را م ‌یخواهید؟» و با نوکِ نشانگر فولادی‬ ‫فارسی ترجمه شده ولی به دلایل‬
‫‪Vol. 20 / No. 1259 - Friday, Oct. 4, 2013‬‬ ‫ثروتی هم ذره‪ -‬ذره روی هم انباشته بود ب ‌یآنکه خودش را خیلی به زحمت‬ ‫تاشویی‪ ،‬که مثل قلم خودکار توی جیبش م ‌یگذاشت‪ ،‬جایی را روی نقشه‬ ‫مختلف‪ ،‬این ترجمه تاکنون منتشر‬
‫بیندازد‪ .‬آخرین سرپناهش رادر شهرک قدیمی و اصیل‪ ‬گراسیا[‪ ]8‬برگزیده‬ ‫نشده است‪ .‬اما خبر بیماری سرطان‬
‫‪27‬‬ ‫بود که اکنون شه ِر رو به گسترش‪ ،‬آن را بلعیده بود‪ .‬آپارتمان مخروب ‌های‬ ‫نشان داد‪« .‬آب هیچ دریایی تا اینجا بالا نم ‌یآید‪”.‬‬ ‫مارکز و ب ‌هویژه کناره گیری او‪،‬‬
‫در طبقۀ اول خریده بود که هنوز بوی ماهی دودی در آن پیچیده بود و‬ ‫زن روی نقشۀ رنگی را‌هها را دنبال کرد تا به در ورودی اصلی رسید‪،‬‬ ‫سبب شد که مترجم دوباره بفکر‬
‫روی دیوارهای شور ‌‌هزد‌هاش آثار جنگی عبث نقش بسته بود‪ .‬سریداری‬ ‫جایی که سه گور یک شکل و بی‌نام کنار هم قرار گرفته بودند‪ .‬بوئن‬ ‫انتشار آن بیفتد‪ .‬البته این داستان‬
‫در کار نبود و در راه پلۀ نمناک و تاریکش چند پله شکسته بود‪ .‬هرچند‬ ‫اَونتورا دوروتی[‪ ]6‬و دو رهبر دیگر آنارشیس ‌تها که در جنگ داخلی‬ ‫توسط آقای صفدر تقی زاده نیز در‬
‫همۀ طبق ‌هها پُر بود‪ .‬ماریا دلبر‪ ‬حمام و آشپزخانه را نوسازی کرده بود و‬ ‫کشته شده بودند‪ .‬هر شب کسی نام این سه را روی سنگ سفید گورها‬ ‫مجموعه ای بنام «زائران غریب»‬
‫دیوارها را با رن ‌گهای زنده پوشانده بود و شیش ‌ههای تراشکاری شده به‬ ‫م ‌ینوشت با مداد‪ ،‬با رنگ‪ ،‬با ذغال‪ ،‬با مداد ابرو یا لاک ناخن‪ ،‬به ترتیب و با‬ ‫از زبان انگلیسی‪ ‬ترجمه شده و به‬
‫پنجر‌هها نصب کرده بود و پرد‌ههای مخملی به آنها آویخته بود‪ .‬آخر سر‬ ‫حروف کامل‪ .‬و هر روز صبح نگهبا ‌نها نا ‌مها را پاک م ‌یکردند تا هیچکس‬
‫هم مب ‌لهای زیبای آخرین ُمد و اشیای تزیینی و وسایل پذیرایی را به‬ ‫نفهمد زیر سنگ مرمرهای خاموش کی کجا خوابیده‪ .‬ماریا دلبر‪ ‬در مراسم‬ ‫چاپ رسیده‪ ،‬اما با تفاو ‌تهایی از ترجمۀ ویدا حاجبی از زبان اسپانیایی‪.‬‬
‫خانه آورده بود‪ ،‬با صندو ‌قهایی پُر از پارچ ‌ههای ابریشمی و گلدوزی که‬ ‫خاکسپاری‪ ‬دوروتی‪ ‬حضورداشت؛ اندوهبارترین و پرآشو ‌بترین خاکسپاری‬ ‫در این داستان گابریل گارسیا مارکز نگاه موشکاف خود را به یک زن‬
‫فاشیس ‌تها از خان ‌ههای جمهوریخواهان فراری بعد از شکست‪ ،‬به غارت‬ ‫که شهر‪ ‬بارسلون‪ ‬بخود دیده بود‪ .‬دلش م ‌یخواست کنار گور او بیارامد‪ .‬اما‬ ‫روسپی که ستم را با وقار و متانت از سر می گذراند دوخته و با گنجینه‬
‫برده بودند و او طی سالیان دراز رفته‪ -‬رفته آنها را به قیمت دس ِت دوم‬ ‫گورستان پُرشده بود و جا برای هیچ گوری نمانده بود‪ .‬ناچار به همین که‬ ‫ای از واژه ها و اصطلاحات زبان اسپانیایی و با شناختی عمیق نسبت به‬
‫و در حرا ‌جهای مخفی خریده بود‪ .‬تنها پیوندی که با گذشته برایش باقی‬ ‫زبان و فرهنگ مردمان آمریکای لاتین آن را به نگارش در آورده است‪.‬‬
‫مانده بود دوست ‌یاش با‪ُ ‬کنت ِد گاردونا[‪ ]9‬بود که جمع ‌ههای آخر ماه‬ ‫امکان پذیر بود تن داد‪.‬‬ ‫خود‪ ‬گارسیا مارکز‪  ‬در این‪ ‬باره‪ ‬می گوید‪« :‬تحمل آن را ندارم که صفتی را‬
‫به دیدارش م ‌یآمد تا با هم شامی بخورند و بعد با بیحالی همخوابگی‬ ‫‪ -‬گفت‪ ،‬به شرطی که مرا توی این جعب ‌ههای امانتی پنجساله نگذارند‪ ،‬مثل‬ ‫دو بار یکسان در یک‪  ‬کتاب بکار گیرم ‪ ،‬مگر‪ -‬و این بسیار نادرست‪ -‬آنکه‬
‫کنند‪ .‬حتی در آن دوست ِی بازمانده از روزگار جوانی هم احتیاط به خرج‬ ‫لازم باشددو بار فضایی یکسان پدید آید» ‪( ‬مصاحبه با روزنامۀ لوموند‪ ۲۷  ‬‬
‫م ‌یدادند‪ُ .‬کنتاتومبیلش را که علامت اصل و نسبش روی آن حک شده بود‬ ‫اینست که آدم را توی پستخانه امانت گذاشته باشند‪.‬‬
‫در فاصل ‌های دورتر از آنچه لازم بود م ‌یگذاشت و پای پیاده و در تاریکی‬ ‫ناگهان شرط اصلی یادش آمد‪.‬‬ ‫‪ ،‬ژانویۀ ‪.)۱۹۹۵‬‬
‫به آپارتمان طبقۀ اول م ‌یرفت‪ .‬این کار را هم برای حفظ آبروی خودش‬ ‫لازم به یادآوری است که داستان «ماریا دلبر» برای نخستین بار در دسامبر‬
‫م ‌یکرد‪ ،‬هم برای حفظ آبروی زن‪ .‬ماریا دلبر‪ ‬هیچ کس را در آن ساختمان‬ ‫‪ -‬گفت‪ ،‬از همه مهمتر این که درازکش خاکم کنند‪.‬‬ ‫‪۱۹۹۲‬در مجلۀ کلمبیایی «ماگازیندومینیکال»‪  ‬به چاپ رسید و به فاصلۀ‬
‫نم ‌یشناخت جز ساکنان در روبرو که از مدتی پیش یک زن و مرد جوان با‬ ‫در واقع این حرف اعتراضی بود به پیش فروش پُرجنجال گورها که به‬ ‫کوتاهی در مجموعه ای از دوازده داستان‪ ‬توسط‪  ‬انتشارات سودامریکانا‪ ‬در‬
‫یک دختر بچۀ نُه ساله در آن زندگی م ‌یکردند‪ .‬خودش هم باورش نم ‌یشد‬ ‫قیمت ارزان و به اقساط به فروش گذاشته بودند‪ .‬شایع شده بود که برای‬ ‫بوئنوس آیرس نیز منتشر شد‪ .‬ویدا حاجبی تبریزی مترجم این اثر‪ ،‬آن را از‬
‫همان نسخه اول که در مجله ماگارین دومینیکال منتشر شده بود ترجمه‬
‫اما به راستی هیچ وقت در راه پل ‌هها به کسی برنخورده بود‪.‬‬ ‫صرف ‌هجویی در زمین مرد‌هها را عمودی خاک م ‌یکنند‪.‬‬ ‫کرد‪ .‬مترجم سپس متن ترجمه شده را بار دیگر هنگامی که این داستان در‬
‫با این همه‪ ،‬وقتی ارثی ‌هاش را تقسیم م ‌یکرد متوجه شد بیش از آنچه‬ ‫فروشنده به دقت‪ ،‬مثل سخنران ِی که مطلب را چند بار از بر تکرار کرده‬ ‫کنار یازده داستان دیگر در یک کتاب توسط انتشارات سودآمریکانا منتشر‬
‫خودش فکر م ‌یکرد‪ ،‬در جامعۀ کاتالا ‌نهای ُرک و زمختی که نجابت اساس‬ ‫باشد توضیح داد این حرف درو ِغ ب ‌ی پای ‌هایست که شرک ‌تهای قدیمی‬ ‫گردید (با توجه به تغییراتی که خود مارکز بر داستان داده بود) تصحیح‬
‫شرف مل ‌یشان بود‪ ،‬جا افتاده است‪ .‬حتی جواهرات بدل ‌یاش را هم به‬ ‫کفن و دفن برای بی اعتبار کردن خبر پی ‌شفروش ارزان قیمت گورها راه‬
‫کسانی بخشیده بود که بیشتر دوستشان داشت‪ .‬یعنی به همسای ‌ههای‬ ‫انداخت ‌هاند‪ .‬همینطور که داشت توضیح م ‌یداد سه تقۀ آهسته به در خورد‪.‬‬ ‫کرد‪ .‬این داستان را در ادامه می خوانید‪:‬‬
‫نزدیکش‪ .‬آخر کار بازهم مطمئن نبود که انصاف را خوب رعایت کرده‬ ‫‪ ‬‬
‫باشد‪ ،‬در عوض یقین داشت که حق هیچ کس را فراموش نکرده است‪.‬‬ ‫به تردید مکثی کرد‪ .‬اما‪ ‬ماریا دلبر‪ ‬به اشاره از او خواست که ادامه بدهد‪.‬‬
‫تقسیم ارثیه را چنان دقیق و جدی تدارک دیده بود که سردفتر ثبت اسناد‬ ‫‪ -‬آهسته گفت‪ ،‬نگران نباشید‪ ،‬نوئی[‪ ]7‬است‪.‬‬ ‫مأمور شرکت َکفن و َدفن اَنگ س ِر وقت رسید‪ .‬طوری که‪ ‬ماریا دلبر[‪]1‬‬
‫کوچۀ‪ ‬اَربُل[‪ ]10‬هم‪ ،‬که لاف م ‌یزد هیچ چیز از چشمش پنهان نم ‌یماند‪،‬‬ ‫هنوز حولۀ حمام دوشش بود و سرش پُر از بیگودی‪ .‬همینقدر فرصت کرد‬
‫به چش ‌مهای خودش هم شک کرد وقتی که دید زن از بَر فهرست دقیق‬ ‫فروشنده حرفش را دوباره از سرگرفت‪ ،‬و‪ ‬ماریا دلبر‪ ‬با توضی ‌حهای او راضی‬ ‫گل سرخی پشت گوشش بگذارد تا سر و وضعش خیلی ناخوشایند نباشد‪.‬‬
‫اموالش را با نام دقیق هر شئی به زبان کاتالان قرون وسطایی به منش ‌یاش‬ ‫شد‪ .‬با وجود این‪ ،‬پیش از آن که در را باز کند خواست فکرهایی را که‬ ‫در را که باز کرد از سر و وضعش بیشتر ناراحت شد‪ .‬برخلاف تصوری که‬
‫دیکته م ‌یکند و وار ‌ثهایش را با حرفه و نشانی کامل و جایگاهی که در‬ ‫سا ‌لهای سال‪ ،‬از زمان طغیان افسان ‌های رودخانه در‪ ‬مانائوس‪ ‬با جزی ‌یترین‬ ‫از «سوداگران مرگ» داشت مأمور عبو ِس ترشرویی جلو رویش نبود بلکه‬
‫جوان محجوبی را دید با ُکت و شلوار چهارخانه و کرواتی با نقش پرند‌ههای‬
‫قلبش دارند یک به یک نام م ‌یبرد‪.‬‬ ‫مسائل خصوصی در دلش بهم جوش خورده‪ ،‬یکجا بگوید‪.‬‬ ‫رنگارنگ‪ .‬بالاپوشی به تن نداشت با وجود هوای دم‌‪ -‬دمی بهار بارسلون که‬
‫پس ازدیدا ِر مأمور شرکت خاکسپاری‪ ،‬سرانجام او هم یکی ازدیدارکنندگان‬ ‫‪ -‬یعنی میخوام بگم برای خوابید ِن زیر خاک دنبال جایی هستم که خطر‬ ‫بارا ‌نهای کجتا ‌باش بیشتر وق ‌تها از بارا ‌نهای زمستانی هم طاقت فرساتر‬
‫فراوان روزهای یکشنبۀ گورستان شد و مثل دیگر همسایگان آرامگاهش‪،‬‬ ‫سیل نباشد و اگر بشود تابستا ‌نها زیر سایۀ درخت باشم‪ .‬جایی باشد که‬ ‫م ‌یشود‪ .‬ماریا دلبر‪ ‬با این که مردهای بسیار به عمرش دیده بود و وقت و‬
‫دور و بَر گورش گ ‌لهای چهار فصل کاشت و جوان ‌ههای چمن را آب داد و‬ ‫ب ‌یوقت از آنها پذیرایی کرده بود‪ ،‬از دیدن جوان خجالت کشید‪ .‬احساسی‬
‫مرتب سر آنها را با قیچی باغبانی چید تا مثل قالیچ ‌ههای شهرداری بشوند‪.‬‬ ‫بعد از مدتی مرا از آن بیرون نکشند و به آشغالدانی نیندازند‪.‬‬ ‫که کمتر به سراغش م ‌یآمد‪ .‬حالا دیگر پا گذاشته بود تو ِی هفتاد و شش‬
‫با آن محل آنقدر اُخت شد که حیران مانده بود چرا او ِل کار بنظرش آن‬ ‫در خانه را باز کرد‪ .‬سگ کوچکی که از باران خیس شده بود آمد تو‪ .‬آشفتگی‬ ‫سالگی و شک نداشت که پیش از عید میلاد مسیح خواهد مرد‪ .‬با همۀ این‬
‫قدر ناجور آمده بود‪ .‬در اولین روز دیدارش‪ ،‬وقتی نزدیک د ِر ورودی آن سه‬ ‫سر و وضعش هیچ تناسبی با بقیۀ خانه نداشت‪ .‬از گردش صبحگاه ِی پی ِش‬ ‫احوال کم مانده بود در را به روی مأمور کفن و دفن ببندد و از او بخواهد‬
‫گور ب ‌ی نام را دید یکهو دلش فرو ریخت‪ ،‬اما حتی نایستاد که نگاهی به‬ ‫در و‌همسایه برم ‌یگشت و تا وارد شد با شادی شروع کرد به جست و خیز‪.‬‬ ‫چند لحظه پشت در منتظر بماند تا لباس بپوشد و آن طور که شایستۀ‬
‫آنها بیندازد‪ ،‬چون نگهبان در چند قدمی ایستاده بود و مواظب بود‪ .‬اما در‬ ‫پرید روی میز و بیخودی شروع کرد به واغ واغ‪ .‬کم مانده بود با پنج ‌ههای‬ ‫اوست از او پذیرایی کند‪ .‬اما دلش نیامد‪ .‬آخر جوانک توی سرسرای تاریک‬
‫یکشنبۀ سوم همینکه نگهبان حواسش پرت شد فوری دست به کار شد تا‬ ‫گل آلودش نقشۀ گورستان را کثیف کند‪ .‬فقط یک نگاه صاحبش کافی بود‬
‫یکی دیگر از آرزوهای بزرگش را برآورده کند‪ .‬روی اولین سنگ سفیدی‬ ‫یخ م ‌یزد‪ .‬دعوتش کرد بیاید تو‪.‬‬
‫که باران آن را شسته بود با ماتیک نوشت‪ :‬دوروتی‪ .‬از آن پس هربار که‬ ‫تا از جوش و خروش بیفتد‪.‬‬ ‫‪ -‬گفت‪ ،‬ببخشید که ریخت جغد پیدا کرد‌هام‪ .‬آخر پنجاه سال است که در‬
‫دستش رسید باز نا ‌مها را روی سن ‌گها نوشت‪ .‬گاه نامی را روی یک گور‬ ‫‪ -‬زن بی آنکه صدایش را بالا ببرد گفت‪ ‬نوئی‪ ‬برو پایین‪.‬‬
‫م ‌ینوشت‪ ،‬گاه روی دوتا و گاه روی هر سه تا و همیشه با دستی محکم و‬ ‫حیوان خودش را جمع کرد‪ ،‬نگاهی هراسان به صاحبش انداخت و دو قطره‬ ‫کاتالان هستم و این اولین بار است که یک نفر سر وقت م ‌یرسد‪.‬‬
‫اشک شفاف بر پوز‌هاش غلطید‪ .‬ماریا دلبر‪ ‬دوباره حواسش متوجه فروشنده‬ ‫زبان کاتالان را خیلی خوب حرف م ‌یزد؛ آن قدر شسته‪ -‬رفته که کمی‬
‫قلبی لرزان و پُر اندوه‪.‬‬ ‫بوی کهنگی م ‌یداد‪ ،‬گرچه هنوز زنگ موسیق ِی زبان پرتغال ِی از یاد رفت ‌هاش‬
‫روز یکشنب ‌های در آخر ماه سپتامبر‪ ،‬در اولین خاکسپاری روی تپه حضور‬ ‫شد‪ ،‬برگشت و او را حیران دید‪.‬‬ ‫را م ‌یشد بازشناخت‪ .‬با وجود سن زیاد و آن بیگود ‌یهای سیمی‪ ،‬هنوز‬
‫یافت‪ .‬سه هفته بعد‪ ،‬در بعد از ظهری پُر سوز و سرما‪ ،‬دختر جوان نو‬ ‫‪ -‬فروشنده حیرت زده گفت‪ ،‬مادر قحبه اشکش درآمد!‬ ‫ز ِن دو رگۀ خوش قد و بالا و سرزند‌های بود با موهای زبر و چش ‌مهای‬
‫عروسی را پهلوی آرامگاه او بخاک سپردند‪ .‬تا آخر سال هفت قطعه پُر‬ ‫‪ -‬زن با صدایی آهسته پوزش خواست و گفت از اینکه در این ساعت کسی‬ ‫تیز عسلی‪ .‬مد ‌تها بود که ترحمش را نسبت به مردها از دست داده‬
‫شده بود‪ .‬اما زمستان کوتاه آمد و رفت بی آن که او را از پا درآورد‪ .‬هیچ‬ ‫را اینجا م ‌یبیند هیجان زده شده‪ .‬معمولاً وارد خانه که م ‌یشود از آد ‌مها هم‬ ‫بود‪ .‬فروشنده که هنوز چش ‌مهایش به تاریکی عادت نکرده بود بی هیچ‬
‫باکش نبود‪ .‬هوا که رو به گرما گذاشت و جوش و خروش زندگی دوباره‬ ‫ملاحظ ‌هکارتر است‪ .‬البته نه آن طور که تو ملاحظه کردی‪.‬‬ ‫حرفی کف کف ‌شهایش را روی پادر ِی کَنف تمیز کرد و سری فرود آورد و‬
‫از پنجر‌ههای باز سرازیر شد‪ ،‬با سرزندگی بیشتری معمای خوا ‌بهایش‬
‫را پشت سر م ‌یگذاشت‪ُ .‬کنت ِد گاردونا‪ ‬که ما‌ههای گرم را در کوهستان‬ ‫‪ -‬فروشنده دوباره گفت‪ ،‬مادرقحبه اشکش درآمد‪.‬‬ ‫بردست‪ ‬ماریا‪ ‬بوسه زد‪.‬‬
‫م ‌یگذراند‪ ،‬در بازگشت او را از سا ‌لهای جوان ِی شگف ‌تانگیز پنجاه سالگی‬ ‫در جا متوجه شد حرف رکیکی زده‪ .‬سرخ شد و پوزش خواست‪ :‬ببخشید‪،‬‬ ‫‪ -‬ماریا دلبر‪ ‬گفت‪« ،‬مثل مردهای دورۀ ما هستی» و رگبار ریز قهق ‌های‬

‫هم جذا ‌بتر یافت‪.‬‬ ‫اینو کسی توی فیلم هم ندیده‪.‬‬ ‫سرداد‪« .‬بفرما بنشین”‪.‬‬
‫ماریا دلبر‪ ‬بعد از تلا ‌شهای زیاد و ب ‌ینتیجه‪ ،‬سرانجام توانست کاری کند‬ ‫‪ -‬زن گفت‪ ،‬همۀ س ‌گها اگر یادشان بدهند م ‌یتوانند گریه کنند‪ .‬مسئله‬ ‫مرد اگرچه تازه کار بود اما آن قدر سرش م ‌یشد که در آن ساعت هشت‬
‫که‪ ‬نوئی‪ ‬گور او را در میان گورهای یک جور پهنۀ تپه بشناسد‪ .‬پس از‬ ‫این است که صاح ‌بهاشان تمام وقت مشغول یاد دادن چیزهایی هستند‬ ‫صبح انتظار پذیرایی گرمی نداشته باشد‪ .‬آنهم از طرف پیرزن ب ‌یرحمی‬
‫آن با پشتکار به او یاد داد روی گور خالی او گریه کند تا بتواند بعد از‬ ‫که آزارشان م ‌یدهد‪ ،‬مثل غذا خوردن در بشقاب‪ ،‬س ِر یک ساعت معین و‬ ‫که در نگاه اول بنظرش یکی از آن دیوان ‌ههای فراری بود که از گوشۀ قارۀ‬
‫مرگش باز همین کار را بکند‪ .‬چندین بار سگ را از خانه تا گورستان پای‬ ‫در یک محل کثافت کردن‪ .‬برعکس چیزهای طبیعی را که برایشان لذت‬ ‫آمریکا آمده است‪ .‬این بود که وقتیماریا دلبر‪ ‬داشت پرد‌ههای ُکلفت مخملی‬
‫پیاده برد و توجه او را به نشان ‌ههایی جلب کرد تا بتواند مسیر اتوبوس‬ ‫بخش است به آنها یاد نم ‌یدهند‪ ،‬مثل خندیدن و گریه کردن‪ .‬کجای کار‬ ‫را از جلو پنجر‌هها کنار م ‌یزد‪ ،‬همان جلوی در ساکت ایستاده بود‪ .‬نور کم‬
‫خط ‪ ‬رامبلاس[‪ ]11‬را یاد بگیرد‪ ،‬تا جایی که احساس کرد سگ دیگر راه‬ ‫مایۀ ماه آوریل به زحمت فضای سالن را روشن کرد؛ سالنی که همه چیزش‬
‫بودیم؟‬ ‫با وسواس چیده شده بود و بیشتر به ویترین عتیقه فروشی م ‌یمانست‪.‬‬
‫را خوب یاد گرفته و دیگر م ‌یتواند او را به تنهایی به گورستان بفرستد‪.‬‬ ‫به پایان کار کم مانده بود‪ .‬ماریادلبر‪ ‬ناچار به گذران تابستا ‌نها بدوندرخت‬ ‫وسایل دستی همه به اندازه‪ ،‬هرکدام درست سرجای خود و چنان با سلیقه‬
‫روز یکشنبۀ آخرین تمرین بود‪ ،‬ساعت سه بعد از ظهر پوشش بهاری‬ ‫هم تن داد‪ .‬چون سایۀ آن چندتا درخت گورستان را گذاشته بودند برای‬ ‫چیده شده بودند که در شهر قدیمی و پُررمز و رازی مثلبارسلون‪ ‬هم کمتر‬
‫سگ را از تنش در آورد چون هم گرمای تابستان نزدیک شده بود و‬ ‫مقامات عالی رتبه‪ .‬اما شرط و شرو ‌طهای قرارداد بدردش نم ‌یخورد‪ ،‬چون‬
‫خان ‌های م ‌یشد به این نظم و ترتیب یافت‪.‬‬
‫م ‌یخواست از مزایای پیش پرداخ ِت یکجا و نقد در معامله استفاده کند‪.‬‬ ‫‪ -‬مرد گفت‪ ،‬ببخشید‪ ،‬انگار در را عوضی گرفت ‌هام‪.‬‬
‫فروشنده فقط وقتی کار تمام شد و کاغذها را دوباره در کیف گذاشت‪ ،‬با‬ ‫‪ -‬زن گفت‪ ،‬کاش این طور بود‪ .‬اما مرگ عوضی نم ‌یگیرد‪.‬‬
‫نگاهی تیز به وارسی خانه پرداخت و از زیبایی سحرآمیز آن ‪ ‬جا خورد‪.‬‬ ‫فروشنده نقشۀ چند لایی را که مثل نقشۀ دریا نوردی بود روی میز ناهار‬
‫دوباره برگشت و نگاهش را به‪ ‬ماریا دلبر‪ ‬دوخت‪ ،‬انگار بار اول بود که او‬

‫را م ‌یدید‪.‬‬
‫‪ -‬پرسید‪ ،‬آیا م ‌یتوانم جسارتاً سئوالی بکنم؟‬

‫زن او را بسمت در راهنمایی کرد‪.‬‬
‫‪ -‬گفت‪ ،‬البته که می توانی‪ ،‬تا جایی که مربوط به سن و سال نشود‪.‬‬
‫‪ -‬مرد گفت‪ ،‬وسواس دارم حرفۀ آد ‌مها را از روی اشیاء خان ‌هشان حدس‬

‫بزنم‪ ،‬راستش در اینجا نتوانستم‪ .‬شما چه کار‌هاید؟‬
   22   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32