Page 29 - Shahrvand BC No.1249
P. 29
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬

‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1249‬جمعه ‪ 4‬دادرم ‪1392‬‬‫‪29‬‬

‫انجمن ادبی و کیک پوست‬
‫سیبزمینی گرنزی‬

‫بخش دوم‬
‫‪-۳6 -‬‬

‫یادداشت های تحقیقی دوشیزه ایزولا پریبی‏‬
‫خصوصی‪ :‬هرگز نباید خوانده شود‪ ،‬حتی پس از مرگ نویسنده ‏!‬

‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬

‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫هــم او را مثل برادر بزرگتــر از زمین بلند کرد‬
‫و چرخاند‪ .‬از دیدن‏رمی هم خیلی خوشــحال‬
‫شــد‪ .‬و می فهمیدم که از زیر چشم او را ورانداز‬ ‫یکشنبه‏‬
‫مــی کند‪ .‬مثل نگاهی که مــن تمرین کرده ام‪.‬‬ ‫این دفترچه خط دار توســط دوستم ســیدنی استارک بدستم رسیده‬
‫داوسی دست‏سیدنی را فشرد ولی وقتی به خانه‬ ‫اســت‪ .‬دیروز با پســت آمد‪ .‬روی جلد آن با خطوط طلایی نوشته بود‬
‫ژولیت رسیدیم برای خوردن کیک سیب نیامد‪.‬‬ ‫‏‪ ENSEES‬‏‪ P‬که در زبان فرانسه به معنی تفکرات است‪ .‬من این نام را با‬
‫کیک خوشمزه ای بود‪ ،‬تنها وسطش کمی گود‬ ‫ناخن خراشیده و پاک کردم‪ .‬نه برای اینکه به فرانسه نوشته شده‏بود‪،‬‬
‫افتاده‏بود‪.‬‏‬ ‫بلکه برای اینکه این دفتر تفکرات من نیســت بلکه دفتر حقایق است‪.‬‬
‫باید پیش از خواب قطره های چشمم را فراموش‬ ‫حقایقی که با چشم ریز بین و گوش نکته سنج بدست می آید‪ .‬در‏این‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫چقدر همه ما خوشــحال شدیم‪ .‬و با هیاهو به سوی رمی دویدیم تا او‬ ‫نکنم‪ .‬مدام چپ چپ نگاه کردن‪ ،‬چشم هایم را‬ ‫ابتــدای کار انتظار زیادی از خود ندارم اما باید یاد بگیرم که همه چیز‬
‫را ببوســیم‪ .‬به استثنای ژولیت که با ووش بلندی نفسش را بیرون داد‬ ‫خســته می کند‪ .‬پلک هایم از اینکه مدام‏نیمه‬
‫‪Vol. 20 / No. 1249 - Friday, July 26, 2013‬‬ ‫و‏مثل ماهی که از آب بیرون آمده باشد به پشت روی ماسه ها افتاد‏‪.‬‬ ‫را بخوبی ببینم‏‪.‬‬
‫بلافاصله به اطراف نگریســتم و دنبال داوســی گشتم‪ .‬او حتی نزدیک‬ ‫بسته باشند‪ ،‬درد گرفته اند‏‪.‬‬ ‫این ها چیزهایی اســت که امروز دیدم‪ .‬کیت از بودن با ژولیت براستی‬
‫‪29‬‬ ‫رمی هم نبود‪ ،‬اما بنظرم رسید که چقدر غمگین و گرفته است‪ .‬و‏بوم!!‬ ‫شنبه‬ ‫لذت می برد‪ .‬وقتی در کنار ژولیت است آرامش دارد و دیگر‏پشت سر‬
‫بناگاه همه چیز برایم روشن شد! بالاخره همه چیز را فهمیدم! داوسی‬ ‫مردم شکلک در نمی آورد‪ .‬همچنین تازه یاد گرفته گوشش را بجنباند‬
‫نمی خواســت رمی برود‪ .‬می ترسید دیگر بازنگردد‪ .‬او‏عاشق رمی بود‬ ‫رمی‪ ،‬کیت و ژولیت با من به ســاحل آمدند تا برای میهمانی امشــب‬
‫و از کم رویی جســارت ابراز آن را نداشــت‪ .‬آه از این طبیعت خجالتی‬ ‫هیزم جمع کنیم‪ .‬امیلیا هم توی آفتاب دراز کشــیده بود‪ .‬خیلی خوب‬ ‫که پیش از آمدن ژولیت نمی توانست‪.‬‏‬
‫و‏سرحال بنظر می رسد و من واقعاً برایش خوشحالم‪ .‬داوسی‪ ،‬سیدنی‬ ‫دوست خوبم سیدنی قرار اســت جمعه برای خواندن نامه های اسکار‬
‫داوسی!‏!‬ ‫و ابن اجاق آهنی و ســنگین ابن را با هم به ساحل می آوردند‪.‬‏داوسی‬ ‫بیایــد و در منزل ژولیت اقامت خواهد داشــت‪ .‬آن هم بخاطر این که‬
‫خوب‪ ،‬من که خجالتی نیســتم‪ .‬می توانم با رمی در باره عشق داوسی‬ ‫همیشــه با سیدنی بسیار مودب است و سیدنی هم با او همینطور‪ .‬ولی‬
‫بــه او صجبت کنم و او که زنی فرانســوی اســت‪ ،‬بقیه اش را خودش‬ ‫همواره طوری نگاهش می کند که انگار از دیدنش حیرت‏کرده‪ ،‬چرا؟‬ ‫‏ژولیت انباری الیزابت را تمیز و تختخوابی برای او آماده کرده است‪.‬‏‬
‫‏درست خواهد کرد‪ .‬راهی پیدا خواهد کرد که با ظرافت به او بگوید از‬ ‫رمی جمع آوری هیزم را رها کرد و رفت با ابن حرف بزند و ابن با حالتی‬ ‫دافنه پســت را در حال کندن یک حفره بزرگ زیر درخت بلوط خانم‬
‫مصاحبتــش لذت می برد‪ .‬و آندو ازدواج خواهند کرد و دیگر‏لزومی به‬ ‫پدرانه به شــانه اش زد‪ .‬چرا؟ ابن از آن آدم ها نیست که به‏شانه بقیه‬ ‫فِر دیدم‪ .‬او همیشه در نور مهتاب به این کار می پردازد‪ .‬خیال می‏کنم‬
‫رفتن رمی به پاریس نخواهد بود‪ .‬از این بهتر نمی شود‪ .‬خدا را شکر که‬ ‫بزند‪ .‬بعد هم برای مدتی ایستادند و صحبت کردند‪ ،‬اما متاسفانه از من‬ ‫بهتر اســت همه روی هم پول گذاشته و یک دست اسباب چایی نقره‬
‫من تنها بدنبال حقایق هستم و چیزی را در تصوراتم‏خلق نمی کنم‪.‬‏‬
‫ســیدنی پیش ژولیت رفت و با نُک پا ضربه خفیفی به او زد و پرسید‪،‬‬ ‫دور بودند و صدایشان را نمی شنیدم‏‪.‬‬ ‫برایش بخریم تا دست از حفره کنی شبانه بردارد‪.‬‏‬
‫«حالت بهتر شــد؟» و ژولیت جواب داد آری و من خیالم راحت شــد‬ ‫وقتی برای نهار به طرف خانه براه افتادیم‪ ،‬الی برای یافتن گوش ماهی‬ ‫دوشنبه‬
‫‏که ژولیت مشــکل خاصی ندارد‪ .‬سپس ژولیت به کمک سیدنی پیش‬ ‫های قشنگ به ســاحل رفت‪ .‬ژولیت و سیدنی هم هرکدام یک‏دست‬
‫رمی رفت تا او را ببوســد و به او تبریک بگوید‪ .‬کیت روی زانوی‏من به‬ ‫کیت را گرفتند و در حالیکه بازی «یک قدم‪ ،‬دو قدم‪ ،‬سه قدم‪ ،‬هوپ!»‬ ‫خانم تایلور دســت هایش کهیر زده اند‪ .‬چرا و از کی؟ گوجه فرنگی یا‬
‫خواب رفته بود‪ ،‬بنابراین من همانجا کنار آتش نشســتم و فکر کردم و‬ ‫بادمجان؟ در این مورد تحقیق شود‏‪.‬‬
‫را می کردند از راه صخره ها به سوی خانه ژولیت رفتند‏‪.‬‬ ‫سه شنبه‬
‫نقشه ریختم‏‪.‬‬ ‫داوســی ایستاد و آن ها را تماشــا کرد تا از چشم ناپدید شدند‪ ،‬ولی با‬ ‫امروز چیز جالبی ندیدم‏‪.‬‬
‫رمی هم مانند دیگر زنان فرانســوی خیلی منطقی و عمل گراست‪ .‬بی‬ ‫آن ها نرفت‪ .‬نه‪ ،‬او به ســاحل رفت و کنار دریا ایستاد و به امواج‏خیره‬ ‫چهار شنبه‬
‫تردید پیش از آنکه برنامه زندگیش را تغییر دهد‪ ،‬ســند و مدرکی دال‬ ‫شــد‪ .‬ناگهان دریافتم که داوسی چقدر تنهاست‪ .‬بنظرم می رسد که او‬ ‫باز هم هیچ‏‪.‬‬
‫‏بر عشــق داوسی می خواهد‪ .‬وظیفه من این است که ابتدا این اسناد و‬ ‫همیشــه تنها بوده ولی قبلًا برایش مهم نبود و حالا ناراحتش می‏کند‪.‬‬ ‫پنجشنبه‬

‫مدارک را پیدا کنم‪.‬‏‬ ‫چرا حالا؟‬ ‫امــروز رمی به دیدنم آمد‪ .‬تمبر فرانســوی نامه اش را برایم آورده بود‪.‬‬
‫پس از اینکه بطری ها را باز کردند و به شادی و سلامتی رمی نوشیدیم‪،‬‬ ‫شنبه شب‬ ‫تمبر های فرانسوی خوش نقش و نگار تر از تمبرهای انگلیسی‏هستند‪.‬‬
‫من پیش داوسی رفتم و گفتم‪« ،‬داوس‪ ،‬کف آشپزخانه ات بنظر‏خیلی‬ ‫امشب در میهمانی چیزی دیدم‪ ،‬چیز مهمی و باید مثل دوشیزه مارپل‬ ‫برای همین من آن ها را جمع می کنم‪ .‬او نامه ای در یک پاکت بزرگ‬
‫کثیف می آمد‪ ،‬چطور است صبح دوشنبه برای تمیز کردنش بیایم؟ ‏»‬ ‫عزیز کاری بکنم‪ .‬شــب خنک بود و آسمان ابری‪ .‬ولی اهمیتی‏نداشت‪،‬‬ ‫قهوای از دولت فرانســه دریافت کرده بود که پنجره داشــت‪ .‬‏این‬
‫اول حیرت زده نگاهم کــرد‪ ،‬ولی بعد موافقت کرد‪ .‬من گفتم «بعنوان‬ ‫فکرش را کرده بودیم و همه در ژاکت و بلوز گرم نشسته و لابستر می‬ ‫چهارمین نامه ایســت که دریافت می کند‪ .‬دولت فرانسه با رمی چکار‬
‫هدیه کریســمس قبولش کن‪ .‬لازم نیست پولی بابت آن به من بدهی‪.‬‬ ‫خوردیم و به بووکر می خندیدیم‪ .‬او روی ســنگ بزرگی‏ایســتاده بود‬
‫و وانمود می کرد آن ســردار رومی است که آنقدر دوستش دارد‪ .‬برای‬ ‫دارد؟ جستجو کن‏‪.‬‬
‫‏تنها در ها را باز بگذار‪ .‬‏»‬ ‫بووکر نگرانم‪ ،‬وقت آن رســیده که کتاب تازه ای‏بخواند‪ .‬شــاید بهتر‬ ‫امروز پشت دکه آقای سالز در بازار روز چیز تازه ای دیدم‪ .‬ولی همینکه‬
‫خوب همه چیز روبراه شد و من با همه شب بخیر گفته به خانه آمدم‏‪.‬‬ ‫اســت یکی از کتاب های جین آستن را به او امانت بدهم‪ .‬من با هوش‬ ‫مرا دیدند‪ ،‬به کار دیگری مشــغول شدند‪ .‬مهم نیست‪ ،‬فراموشش‏کن‪.‬‬
‫و حواس جمع کنار آتش با سیدنی‪ ،‬ژولیت‪ ،‬کیت‏و امیلیا نشسته بودم‪.‬‬ ‫ابن مهمانی ساحلی اش را شنبه شب برگزار می کند‪ .‬بنا براین مطمئنم‬
‫یکشنبه‬ ‫داشتیم هیزم ها را بهم می زدیم که داوسی و رمی با هم به سوی ابن‬
‫برنامه هایم برای فردا ردیف است‪ .‬کمی عصبی هستم‪.‬‏‬ ‫و قابلمه لابستر رفتند‪ .‬رمی چیزی زیر گوش‏ابن گفت و او خندید‪ .‬بعد‬ ‫در آن شب چیزهایی خواهم دید‏‪.‬‬
‫آشــپزخانه و اتاق های داوسی را جارو و نظافت می کنم و در تمام این‬ ‫قاشق بزرگی برداشت و به قابلمه کوبید‏‪.‬‬ ‫داشــتم کتابی در باره نقاش ها می خواندم و اینکه چطور سوژه نقاشی‬
‫مدت دنبال مدرک و ســندی می گردم که نشان عشق داوسی به‏رمی‬ ‫ابن بلنــد گفت «توجه کنید! توجه کنید! مــی خواهم چیزی برایتان‬ ‫های خود را نگاه می کنند‪ .‬مثلا می خواهند یک پرتغال بکشــند‪ ،‬آیا‬
‫باشد‪ .‬شاید اشعار عاشــقانه ای در مورد رمی پیدا کنم که مچاله و در‬ ‫‏مســتقیما به پرتغال نگاه می کنند؟ نه‪ ،‬چنین نیســت‪ .‬آن ها به جای‬
‫میان کاغذ های باطله رها شــده باشــد؟ یا فرم های مختلف اسمش‬ ‫بگویم‪ .‬‏»‬ ‫پرتغال به موز های جعبه بغلی نگاه می کنند‪ .‬یا به پرتغال از زاویه های‬
‫‏را که روی کاغذ های خرید و روزنامه ها نوشــته شــده؟ دلایل عشق‬ ‫همه ساکت شــدند‪ ،‬مگر ژولیت که چنان نفس عمیقی کشید که من‬ ‫‏مختلف نظر می اندازند‪ .‬به این ترتیب آن ها پرتغال ها را با نگاهی تازه‬
‫داوســی به رمی باید همه جا ریخته باشد و یافتن آن ها بی تردید نیاز‬ ‫صدایش را شــنیدم‪ .‬نفسش را بیرون نداد بلکه خشکش زد‪ .‬حتی چانه‬ ‫می بینند‪ .‬که به آن پرســپکتیو می گویند‪ .‬بنابراین من هم خیال‏دارم‬
‫‏به جستجوی زیاد ندارد‪ .‬دوشیزه مارپل هیچگاه فضولی نمی کند و من‬ ‫اش‏هم خشک شده بود‪ .‬موضوع چیست؟ من که قبلًا درد آپاندیس را‬ ‫چگونگی نگریســتنم را تغییر دهم‪ .‬نه اینکه وارونه و از گوشه چشم به‬
‫هم نباید چنین کاری کنم‪ .‬بنابراین هیچ قفلی شکسته نخواهد شد‏!‬ ‫از ســر وا کرده ام آنقدر برای ژولیت ترسیدم که چند کلمه اول حرف‬ ‫آن ها نگاه کنم‪ ،‬ولی نه مستقیم و همانطور که به چشم می‏آیند‪ .‬حتی‬
‫اما همینکه چنین ســندی را به رمی نشان بدهم‪ ،‬سوار هواپیمای روز‬ ‫می توانم زیرچشمی به اطراف نگاه کنم‪ ،‬اگر پلک هایم را کمی ببندم‪.‬‬
‫سه شنبه نشــده و کارهای لازم را انجام خواهد داد‪ .‬بعد هم با داوسی‬ ‫‏های ابن را نشنیدم‏‪.‬‬
‫‏عروسی می کند و داوسی خوشبخت خواهد شد‪ .‬چقدر خوشحالم‏‪.‬‬ ‫‏«‪ ...‬و میهمانی امشــب به مناسبت خداحافظی رمی است‪ .‬او سه شنبه‬ ‫باید تمرین کنم!‏!‬
‫آینده گرنسی را ترک می کند تا در خانه تازه اش در پاریس اقامت‏کند‪.‬‬ ‫جمعه‬
‫[بخش پایانی رمان در شماره آینده]‬ ‫او در این خانه با دوستانش زندگی می کند و آموزش خود را در نانوایی‬
‫معروف رائول گیلِماکس‪ ،‬در پاریس آغاز خواهد کرد‪.‬‏رمی قول داده که‬ ‫مفید بود‪ .‬اینکه مســتقیم به همه چیز نگاه نکنم‪ .‬من با ژولیت‪ ،‬رمی‪،‬‬
‫به گرنسی برگردد و خانه دومش این جا پیش من و الی است‪ .‬بنا براین‬ ‫کیت و داوسی با گاری داوسی به استقبال سیدنی رفتیم‪.‬‏‬

‫بهتر است همه برای او خوشبختی و سلامت‏آرزو کنیم‪ .‬‏»‬ ‫این مشــاهدات من است‪ .‬ژولیت ســیدنی را درآغوش فشرد و سیدنی‬
   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34