Page 27 - Shahrvand BC No.1249
P. 27
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫آن جا گذشته بود و من دیگر نم ‌یتوانستم به خان ‌هی پدر ‌یام‏برگردم‪ .‬یك زن كامل شد‌هام ‪ ،‬بانشاط و پرانرژی ‪ ،‬به طور كامل از زندگی لذت‬
‫از خیلــی دورترها حســم به آن خانه ‌‪ ،‬حس یك مســتأجر بود‪ .‬نه آن بــردم ‪ ،‬و به تدریج از شــاد بودن و لذت بردن خــودم لذت‏م ‌یبردم ‪27 ،‬‬
‫روزها كه از سا ‌لها پیش ‌‪ ،‬وقتی كه كندن از آن جا حتی در‏خیالم هم ‌طوری كه لذت بردن از نشاط خودم تكرار شد و تكرار شد و هر روزه ‪،‬‬
‫نبود تنها مســتأجر آن خانه ‪ ،‬دختر ارشد آن خانه ‪ ،‬من بودم‪ .‬بیجایی و همین مرا ساخت‪ .‬از لاب ‌هلای بر ‌گهای سبز‏چنارهای كوچه نگاهم به‬
‫و ب ‌یقراری با من بــود و برخلاف همه كه كمدی و اتاقی و‏رختخوابی آسمان آبی كه م ‌یافتاد ‪ ،‬دهان باز می‌کردم و یك تكه از آن آب ‌یها را گاز‬
‫داشــتند ‪ ،‬این چیزها از من دور م ‌یشــد و هر روز در گوش ‌های از خانه م ‌یزدم و سرشــار از انرژی ناب و‏شادی زندگی كه در تنم جاری بود ‪،‬‬
‫مأمن من م ‌یشــد‪ .‬همان روزها هم م ‌یدیــدم كه یك وقتی‏باید بروم ‪ ،‬پیش م ‌یرفتم‪ .‬به این ترتیب هر روز یك تكه از دنیا را م ‌یخوردم و یكی‬ ‫داستان‬
‫م ‌یدانســتم آن جا برای همیشــه متعلق به من نخواهد بود و فهمیده از همان روزها در ســی و‏چهار سالگی متوجه شدم تمام دنیا در وجود‬
‫من است و دیگر به طور كامل آدم خو ‌شبختی شد‌هام چون همه چیز‬ ‫بودم كه برخلاف دیگر خواهرها و برادرها آن جا مأوای من‏نیس ‪‎‬ت‪.‬‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1249‬جمعه ‪ 4‬دادرم ‪1392‬‬ ‫و هم ‌هی دنیا را داشــتم و‏یک ‌ییکی به تمام آرزوهایم م ‌یرسیدم‪ .‬مثلًا‬ ‫و حالا پس از گذشت ما‌هها سختم بود دوباره به زندگی سابقم برگردم‪.‬‬ ‫مریم رییس داناعبور‬
‫یك روز عصر رفتم آشــپزخانه چای بریزم ‪ ،‬در را كه باز كردم خودم را‬ ‫تحمل نگا‌ههای مردمان آن خانه را نداشتم؛ از نظر آ ‌نها مجرمی‏بودم‬
‫دیدم نشست ‌هام روی‏صندلی و كتاب م ‌یخوانم‪ .‬همیشه از وقتی خیلی‬ ‫شایست ‌هی تحقیر ‪ ،‬و بعد آوار‌های نیازمند دستگیری ‪ ،‬و سر آخر عاشق‬
‫كوچك بودم آرزو داشتم خودم را ای ‌نطور ببینم ‌‪ ،‬یعنی از بالا ‪ ،‬از پایین‬ ‫بدبخت دل شکســت ‌های كه گو ‌لخورده و ناامید شــده بود و باید‏امید‬
‫‌‪ ،‬از كنار‪.‬‏دورتادور خودم را نگاه كردم‪ .‬همیشــه م ‌یخواستم ای ‌نطوری‬ ‫دوبــاره به او م ‌یدادند ‪ ،‬باید زندگی كــردن را یادش م ‌یدادند و او هم‬
‫برای برگشــتن به آن زندگی حتماً باید توبه می‌کرد‪ .‬دیوان ‌های بودم‏كه خودم را ببینم ‪ ،‬نه از یك جهت مثل وقتی كه یك طرفت به آیینه است‪.‬‬
‫نه قصد ازدواج با آن «نامرد» را داشــت و نه م ‌یخواســت به آن خانه آری ‪،‬‏از وقتی كه فهمیدم دارم م ‌یفهمم ‪ ،‬یعنی از ده سالگی كه شروع‬
‫رفتم جلو آیینه تا موهایم را شانه كنم‪ .‬ناگهان دیدم تمام موهایم سفید برگردد‪ .‬كسی كه از نظر آ ‌نها اصلًا نم ‌یدانست دارد چه كار‏می‌کن ‪‎‬د‪ .‬به پیر شدن كردم ‪ ،‬همیشه این آرزو را داشتم‪ .‬و حالا به آرزویم رسیده‬
‫‏بودم‪ .‬چه كســی مثل من در زندگی این قدر شانس دارد كه بتواند به‬ ‫شــده ‪ ،‬صورت و دس ‌تها و تنم چروك و پیر و جمع شده ‌‪ ،‬و یكی شده ‪‎‬‬
‫‏بودم شــبیه خودم؛ ولی خودم نبودم‪ .‬لب به دندان گزیدم ‪ ،‬دســت بر خیلی بعدها شنیدم كه پدرم گفته بود او دختر من نیست ‪ ،‬پشت من تمام و كمال خودش را ببیند؟‪‎‬‏!‬
‫است ‪ ،‬مرد من اس ‪‎‬ت‪‎ .‬‬ ‫دست زدم و گفت ‪‎‬م‪:‬‬
‫و امروز صبح کودک ‌یام را دیدم ‪ ،‬ســخت در آغوشــش گرفته و غرق‬ ‫ـ ای وای چرا ای ‌نطور شد؟ تو دیگر كی هستی؟ تو این شكلی نبود ‪‎‬ی! ‪‎‬‬
‫ولی مكتوب این بود و از آن خانه طرد شــدم ‪ ،‬چون توبه نكردم‪ .‬آخر بوس ‌هاش كرده بودم‪ .‬چه قدر زیبا ‪ ،‬چه قدر لطیف و معصوم و‏ناتوان بود‪.‬‬
‫اصــ ًا یك كس دیگر بود ‪ ،‬اما همان كس یعنی من ‪ ،‬طبق شناســنامه توبه از چی؟ من كه گناهی نكرده بودم‪ .‬من خیلی طبیعی بودم‪ .‬باید‏از بر معصومیتش دل سوزاندم ‪ ،‬او را كه دیدم دلم رحیم شد‪ .‬ماهی لیزی‬ ‫‪‎‬‬

‫متولد تهران سال ‪ ۱۳۱۰‬خورشیدی بودم و الان ‪ ۷۰‬سالم م ‌یشد‪ .‬ولی غریزه توبه می‌کردم و این محال بود ‌‪ ،‬اگر غریزه گناه بود ‪ ،‬مشكل من كه مدام از میان دســتان و بازوانم م ‌یلغزید و م ‌یســرید‪.‬‏به همراهش‬
‫فرشــتگانی آمده بودند كه پیش از این ‪ ،‬آ ‌نها را فقط در داســتا ‌نها و‬ ‫نبود خلفتم این جور بو ‪‎‬د‪.‬‬ ‫‏مطمئنم كه ‪ ۷۰‬سال طول نكشید ‪ ،‬هم ‌هاش یك سال هم نش ‪‎‬د‪.‬‬
‫پس از خانواده ‪ ،‬آن كه عاشقم كرده بود و عاشقم بود خیلی اصرار كرد فیل ‌مها خوانده و دیده بودم‪ .‬فرشــتگان با با ‌لهای سفیدشــان‏در هوا‬
‫بیســت ساله بودم كه دور از خانه شــدم ‌‪ ،‬پدرم داشت سكته می‌کرد‪ .‬كه زنش شــوم‪ .‬من نم ‌یخواستم ‌‪ ،‬م ‌یگفتم من فقط عاشقت هستم ‪ ،‬م ‌یچرخیدند و م ‌یرقصیدند ‪ ،‬همه جا آواز بود و کودک ‌یام از فرشتگان‬ ‫‪‎‬‬

‫هم زیباتر و پاك تر بود‪ .‬و خدا م ‌یداند كه چه قدر مظلوم‏بود‪ .‬دیدمش‬ ‫اول به عنوان مجرم نگاهم كردند كه باید مجازات م ‌یشــدم ‪ ،‬از خانه ‏همین و ب ‪‎‬س‪.‬‬
‫‏بیرونم كردند؛ چــون حیثیتم ر‌ا و آبروی آ ‌نها را به باد هوا داده بودم‪ .‬تلاشــش را كرد و نخواســت كه تنهایم بگذارد‪ .‬در واقع یك جورهایی كه در مدرســه و خانه تنبیه م ‌یشد ‪ ،‬دیدمش كه همیشه باید ساكت‬
‫چون پررو هم بودم ‌و پشــیمان هم نبودم‪ .‬ای ‌نها همه جرم بود‪ .‬بعد كه خودش را مقصر م ‌یدانست‪ .‬خیلی اصرار كرد كه به قول خودش‏مرا از م ‌یشد تا آدم بزر ‌گها حرفشان را م ‌یزدند‪ .‬دیدمش كه‏همواره محكوم‬
‫به درست حرف نزدن و نفهمیدن و خفه شدن بو ‪‎‬د‪.‬‬ ‫‏دیدند هر شب در جایی و خان ‌های غیر از خان ‌هی پدری هستم و رسوایی اشتباه درآورد‪ .‬م ‌یگف ‪‎‬ت‪:‬‬
‫تنــگ میان بازوان م ‌یفشــردمش ‌‪ ،‬اصــرار كردم كه بمانــد ‪ ،‬با تمام‬ ‫بیش تر م ‌یشود ‪ ،‬خواستند به خانه برگردم و بچ ‌هی سر به راهی‏شوم‪ .‬ـ یعنی هی ‌چوقت نم ‌یخواهی ازدواج كنی؟‏‪‎‬‬
‫م ‌یخواســتند نام آن نامردی كه این بلا را سر من آورده است بدانند تا ـ نم ‌یدانــم ‌‪ ،‬الآن نم ‌یتوانم دربار‌هی آینــده حرفی بزنم‪ .‬فعلًا ای ‌نطور وجود خودم را در آغوش كشــیدم و احساســاتم را به خودم بخشیدم‪.‬‬
‫… اما آن نامرد كســی نبود جز خودم‪ .‬فكر می‌کردند مرا‏ترسانده یا از هســتم‪.‬من هیچ قولی دربار‌هی فردا نم ‌یدهــم ‪ ،‬چون خیلی خودم را ‏م ‌یخواستم كه پیشم بماند؛ ولی او تاكید به رفتن داشت‪ .‬م ‌یگفت باید‬
‫رفت ‪ ،‬باید عبور كرد ‪ ،‬تو هم نمان ‪ ،‬برو و عبور ك ‪‎‬ن‪.‬‬ ‫روی عشــق نامش را نم ‌یگویم‪ .‬البته كه عاشقش بودم ‪ ،‬ام‌ا هر چه بود ‏نم ‌یشناس ‪‎‬م‪.‬‬
‫‪‎‬‬ ‫نتیجه كه نگرفت ‪ ،‬رف ‪‎‬ت‪.‬‬
‫عبور ‪ ،‬عبور ‪ ،‬آخرین عبور من از كجا و از چه خواهد بود‪‎‬؟‬ ‫دوطرفه بود ‪ ،‬من هم خواسته بود ‪‎‬م‪.‬‬
‫م ‌یگفتند «نترس ‌‪ ،‬پدرش را درم ‌یآوریم ‪ ،‬فقط اسم آن نامردی كه تو ‪‎‬‬
‫پس از هجرت از آن خان ‌هی موروثی مصائب بســیاری را متحمل شدم ‪‎‬‬ ‫را گو ‌لزده بگ ‪‎‬و‪» .‬‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫نه از جهت مســكن و لوازم روزمر‌هی زندگی ‪ ،‬بلكه به لحاظ‏روابطم با دم دمای غروب خســت ‌هی همان روزی كه کودکــ ‌یام رفت ‪ ،‬به اتاق‬ ‫كسی مرا گول نزده بود‪ .‬كاملًا هوشیارانه بو ‪‎‬د‪.‬‬
‫مادرم م ‌یگفت برگرد‪ .‬این جا خان ‌هی توست؛ ولی ما‌هها از رفتن من از آد ‌مها‪ .‬تحمل دیدنم را نداشتند‪ .‬زنان وقتی م ‌یفهمیدند تنهایم برایشان خواب برگشــتم ‪ ،‬با فنجانی چای در دســتم‪ .‬در بستر سرد و همیشه‬
‫جذامی م ‌یشدم كه هر روز بیش تر و بیش تر تنهایم‏كســی خوابیده بود‪ .‬رضا كه رفت سا ‌لهای روزه دار ‌یام دوباره‬
‫م ‌یخواستند‏از او دور شوند تا مبادا شوهرانشان آغاز شــد‪ .‬رضا اوج و شكوه عشق بود ‪ ،‬وقتی كه در اوج جوانی و عشق‬
‫را بدزدم‪ .‬شوهرانشــان متعلق به آ ‌نها نبودند‪ .‬‏مرگ ناغافل او را از من ربود ‪ ،‬در جهان من حفر‌های پدید آمد كه هیچ‬
‫آن مردهــا از خیلی پی ‌شترهــا رفته بودند و كس و هی ‌چچیز هرگز قادر نشد آن را پر كن ‪‎‬د‪.‬‬
‫این ز ‌نها به‏كرات حامله م ‌یشدند تا شوهران خودم هم م ‌یخواســتم كه كسی باشد و دس ‌تهایم را بگیرد و سرمای‬
‫فــراری را نگ ‌هدارند ‪ ،‬دماغ عمل می‌کردند ‪ ،‬مو تنهایــ ‌یام را گرمــا دهد ‪ ،‬غریــز‌هام م ‌یطلبید اما روحــم قوی بود و‬
‫رنگ م ‌یزدند و هزار … دیگر كه مردان گریزپا ‏نم ‌یگذاشــت‪ .‬روحم نم ‌یگذاشت هر كســی را بپذیرم‪ .‬قدر خودم را‬
‫م ‌یدانستم ‪ ،‬وجودم را به هر كسی نم ‌یسپردم‪ .‬به دنبال یك زوج انسانی‬ ‫را‏نگ ‌هدارند ‪ ،‬تلاشی عب ‪‎‬ث‪.‬‬
‫و مردان كه مرا م ‌یدیدنــد ‪ ،‬م ‌یگفتند‪« :‬تنها ‏بودم تا از سودای جانم بكاهد كه هرگز نیافت ‪‎‬م‪.‬‬
‫زندگی می‌کنــی؟ به این زیبایی!» و پیش می آمدند و رفتند ‪ ،‬آمدند و رفتند ولی نماندند‪ .‬مردانی بودند بزر ‌گشــده‬
‫از قامت و نه بزر ‌گشده از وظیفه‪ .‬وظیفه در قبال نوع بشر‪ .‬آ ‌نهایی‏كه‬ ‫آمد كه رقبای سختی برای هم م ‌یشدن ‪‎‬د‪.‬‬
‫به واســط ‌هی یكی از عموزادگان زن و صاحب توانستند زن بودنم را نبینند ‪ ،‬دوستانم شدند ‪ ،‬و ماندند؛ ولی آ ‌نها هم‬
‫نفوذ در فامیل توانســته بودم شــغل خوبی به پشت من م ‌یآمدند و من آرزومند همراهی بودم كه نیام ‪‎‬د‪.‬‬
‫‪Vol. 20 / No. 1249 - Friday, July 26, 2013‬‬ ‫دست آورم ‪ ،‬سه برابر یك مرد حقوق‏م ‌یگرفتم‪ .‬برای همین آن غروب وقتی یكی را با موهای ســفید و شاید هم سن و‬
‫دو زبان م ‌یدانســتم و حافظ ‌هی بســیار قوی سال خودم بر بســترم دیدم كه درست به عادت خودم ملافه را تا زیر‬
‫داشــتم‪ .‬این زن مقتدر و زیبــای اروپا رفته از ‏چش ‌مها بالا كشیده بود ‪ ،‬به شادی به سویش رفتم كه همدم و مونس‬
‫گمشد‌هام خودش آمده است‪ .‬ملاف ‌هی سفید را پس كشیدم ‪ ،‬خودم را‬ ‫كودكی الگویم بو ‪‎‬د‪.‬‬
‫از بیس ‌تسالگی تا سی سالگی مردهای زیادی دیدم‏كه آرمیده بودم ‪ ،‬بسیار در آرامش ولی بدنم سرد و یخ زده و ده‬
‫به زندگ ‌یام آمدند ‪ ،‬ولی فقط رهگذرانی بودند سال پس از حالایم بو ‪‎‬د‪.‬‬
‫ســخت دل بســته و ناتوان كه هیچ‌کدامشان این آخرین عبور من بود از زندگی‪ .‬چه خوب م ‌یشد اگر آن روز كه مار‬
‫بر‏دلم ریشــه نگرفت‪ .‬تنــم روزه گرفته بود و به حوا گفت از درخت معرفت بخور ‪ ،‬درخت حیات جاویدان‏را هم به او‬
‫مردی را به خود راه نم ‌یداد‪ .‬كســی را نیازمند نشان داده بود‪ .‬چراكه من در زندگانی بسیار خو ‌شبخت بودم و حیفم‬
‫بودم ‪ ،‬بســیار آمدند و خواســتند كه باشند و م ‌یآمد كه با مردن این خو ‌شبختی پایان بگیر ‪‎‬د‪.‬‬
‫حتی‏بمانند ‪ ،‬اما نم ‌یشــد‪ .‬تا این كه رضا آمد روی كاناپــه كنار پنجــره رو به روی تخت دراز كشــیدم‪ .‬روی كاناپه‬
‫‪ ،‬بلندبالا ‪ ،‬ســی ‌هچرده ‪ ،‬لب خندان‪ .‬بار اول كه خوابیدن عادت تاز‌های نبود ‪ ،‬اما حالتی كه در آن غروب داشــتم تازه و‬
‫نگاهم به نگاهش افتاد دلم از هوش رفت‪ .‬تنش ‏نو بود ‪ ،‬بكر و دســ ‌تنخورده ‪ ،‬چون م ‌یتوانستم به جسدم نگاه كنم كه‬
‫گرم‏و وجودش پر شــور بود و من روز‌هام را با به زیبایی به خواب ابدی فرو رفته بو ‪‎‬د‪.‬‬
‫بوس ‌ههای طعم عســلش افطار كردم ‪ ،‬طاعتم ‪‎‬‬
‫جرع ‌های چای نوشید ‪‎‬م‪.‬‬ ‫قبول باش ‪‎‬د‪.‬‬
‫پس از كــوچ از آن خانه زخم زیاد دیدم‪ .‬قلبم از پنجر‌هی باز اتاق نگاهم به مهتاب و آسمان افتاد‪ .‬رضا با دس ‌تهایش‬
‫پار‌هپاره شــد‪ .‬اســتقلال بهای گزافی داشت و حریر ابرهای ســفید و صورتی آسمان را كنار م ‌یزد و ستار‌ههای‏رنگی‬
‫من م ‌یپرداختم ‪ ،‬چیزهایی دیدم كه هرگز در تــازه طلوع كرده را از پیراهن غروب م ‌یچید و تو ســبدش م ‌یریخت‪.‬‬
‫‏خان ‌هی پدر یا شــوهر نم ‌یتوانستم ببینم ‪ ،‬اما دیدم كه ســبد پر از ســتار‌هها را از پنجره ریخت روی سرم‪.‬‏اتاق غرق‬
‫خان ‌هی استقلال در کوچ ‌هی زندگی گرا ‌نترین نور و رنگ شد‪ .‬مهتاب طلوع كرد ‪ ،‬طلوعی سبز ‌‪ ،‬بویی شیرین م ‌یآمد‬
‫خان ‌هی تمام عمرم بود‪ .‬ســا ‌لها طول كشید تا ‪ ،‬گل نبود ‪ ،‬اما عطرش از آســمان م ‌یبارید و نوای‏خوش موســیقی از‬
‫‏توانستم التیامی بر روح زخم ‌یام بیابم‪ .‬و وقتی آسما ‌نهای دور م ‌یآمد‪ .‬شاید خدا بود كه م ‌ینواخت‪ .‬تالار آیینه بود و ‪2 7‬‬
‫توانستم برای همیشه دست بر زانوهایم بگذارم دلربایی عطر و راز در آ ‪‎‬ن ‪‎.‬‬
‫و بلند شــوم ‪ ،‬و وقتی كه بالأخره یك روز‏دیدم‬
   22   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32