Page 30 - Shahrvand BC No.1248
P. 30
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬ ‫‪30‬‬

‫انجمن ادبی و کیک پوست‬
‫سیبزمینی گرنزی‬

‫بخش دوم‬
‫‪-۳5 -‬‬

‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬ ‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1248‬جمعه ‪ 29‬ریت ‪1392‬‬
‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫‏یادداشت هایی برای خودت بردار‪ .‬‏»‬ ‫شــده و باید به خانه اش برگردد؟ یا فقط دلم‬ ‫از ژولیت به سیدنی‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫رفتــم و از امیلیا چند کتاب در باره دوشــیزه مارپــل امانت گرفتم‪.‬‬ ‫می خواســت از این جا‏برود؟ چند روز پیش با‬ ‫دوم سپتامبر ‪۱۹۴۶‬‏‬
‫خیلی حواســش جمع بوده‪ ،‬فکر نمی کنی؟ آرام در گوشــه ای می‬ ‫خودم فکر می کردم بهتر است رمی به فرانسه‬ ‫سیدنی عزیز‪،‬‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1248 - Friday, July 19, 2013‬‬
‫نشســته و‏در حالی که بافتنی می کرده همه چیز را از گوشه چشم‬ ‫برگردد و با مشکلش‪ ،‬هرچه که هست در خانه‬
‫زیر نظر داشــته است‪ .‬و چیزهایی می دیده که هیچکس توجهی به‬ ‫خود دست و پنجه‏نرم کند‪ .‬من این حرف ها را‬ ‫امروز بعد از ظهر اتفاقی افتاد که اگرچه به خوبی خاتمه یافت‪ ،‬ولی‬ ‫‪30‬‬
‫آن ها نداشته‏است‪ .‬من هم می توانم چشم و گوشم را خوب باز کنم‬ ‫مرا ناراحت می کند و نمی توانم بخوابم‪ .‬باید برای سوفی می‏نوشتم‬
‫و چیزهایی ببینم و بشــنوم که دیگران نمی بینند و نمی شــنوند‪.‬‬ ‫زدم و حال از خودم خجالت می کشم‏‪.‬‬ ‫ولی خودت بهتر می دانی که حامله است و نمی خواهم او را ناراحت‬
‫البته می دانی که ما‏در گرنسی چندان ماجراهای پیچیده و رازهای‬ ‫قربانت‪،‬‬ ‫کنم ولی تو نیســتی‪ .‬منظورم این است که تو موقعیت ضربه‏پذیری‬
‫نگشوده نداریم‪ .‬ولی کسی چه می داند‪ ،‬شاید پیش آمد و بهتر است‬ ‫ژولیت‬
‫مانند سوفی نداری _دارم دستور زبان را هم فراموش می کنم‏‪.‬‬
‫برایش آماده باشم‏‪.‬‬ ‫تذکر‪ :‬حال که به اعتراف افتاده ام بهتر اســت‬ ‫ایزولا و کیت در خانه شــیرینی زنجفیلی درســت می کردند‪ .‬من و‬
‫هنوز هم کتاب پســتی و بلندی های جمجمه برایم عزیز است و از‬ ‫چیز دیگــری را هم بگویم‪ .‬همانطور که لباس‬ ‫رمی جوهر لازم داشــتیم و داوسی می خواســت مقداری بتونه برای‬
‫آن استفاده می کنم‪ ،‬ولی اگر ناراحت نمی شوی خیالدارم به تمرین‬ ‫هــای آلوده رمی را بدســت گرفته بــودم و به‏آلودگــی های لباس‬ ‫‏ســاختمان قصر بزرگ بخرد‪ .‬بنابراین هرســه پیاده به طرف ســنت‬
‫‏های کاراگاهی هم بپردازم‪ .‬البته هنوز به درستی راز پستی و بلندی‬ ‫داوســی فکر می کردم بیاد حرف های داوسی افتادم «خیرخواهانه‪...‬‬
‫های جمجمه معتقدم‪ ،‬ولی جمجمه دوستانم را نگاه کرده ام (البته‬ ‫خیرخواهی کافی نیست‪ ».‬و بعد با خودم گفتم‏یعنی ممکن است؟‬ ‫پیترپورت براه افتادیم‪.‬‏‬
‫می شــود که تنها احساس داوسی به رمی خیرخواهی بوده باشد؟ و‬ ‫تصمیم گرفتیم از راه صخره های خلیج فرماین برویم که راه زیبایی‬
‫به‏استثنای تو) و دیگران را هم که دوست ندارم بشناسم‪.‬‏‬ ‫اســت با پیچ و خم های تند که در کنار مزارع بالا و پایین می رود‪.‬‬
‫ژولیت می گوید جمعه دیگر خواهی آمد‪ .‬من به فرودگاه خواهم آمد‬ ‫هنوز دارم به آن فکر می کنم‏‪.‬‬ ‫‏من جلوتر از رمی و داوسی حرکت می کردم زیرا کوره راه باریک است‬
‫و تو را نزد ژولیت خواهم برد‪ .‬ابن یک میهمانی در ساحل ترتیب‏داده‬ ‫نامه شبانه از سیدنی به ژولیت‬
‫و گفته خبر مهمی را خیالدارد به اطلاع همه برساند‪ .‬و البته تو هم‬ ‫و نمی توان سه نفره کنار هم راه رفت‏‪.‬‬
‫دعوت شــده ای‪ .‬ابن معمولا میهمانی های بزرگی نمی دهد و‏نمی‬ ‫چهارم سپتامبر ‪ ۹۴۶‬‏‪۱‬‬ ‫زن بلندقد و مو قرمزی از پشت برآمدگی صخره ای پیچید و به سوی‬
‫دانم خبر مهمش چیست‪ .‬می گفت جشن است! ولی برای چه؟ شاید‬ ‫ژولیت جان‪ ،‬همه این فکر و خیال ها برای این است که تو داوسی را‬ ‫ما آمد‪ .‬او ســگش را با خود داشــت‪ .‬از نژاد آلساتیان‪ ،‬و خیلی‏بزرگ‪.‬‬
‫خیال دارد داماد شود؟ ولی با که؟ امیدوارم داماد نشود زیرا‏مردانی که‬ ‫دوست داری! تعجب می کنی؟ چرا؟ تعجب از این است که چرا‏اینقدر‬ ‫قلاده ســگ گشــوده بود و با دیدن من شادمانه به سویم آمد‪ .‬من از‬
‫ازدواج می کنند کمتر بادوســتان قدیمشان وقت می گذرانند و من‬ ‫طولش داده ای؟ منظورم عشــق است‪ .‬شاید بالاخره هوای خوب دریا‬ ‫لودگی سگ به خنده افتادم و زن موقرمز داد زد «نگران نباش‪.‬‏محال‬
‫به کمکت آمده اســت‪ .‬خیلی دلم مــی خواهد که هرچه زودتر‏برای‬ ‫اســت گاز بگیرد‪ ».‬سگ آنقدر بزرگ بود که پنجه هایش را روی شانه‬
‫براستی دلم نمی خواهد مصاحبت ابن را از دست بدهم‏‪.‬‬ ‫دیدن تو و نامه های اسکار به گرنسی بیایم‪ .‬ولی تا سیزدهم این ماه‬
‫دوست همیشگی تو‪،‬‬ ‫من گذاشت و منتظر نوازش و بازی شد‪.‬‏‬
‫ایزولا‬ ‫گرفتارم‪ .‬بزودی می بینمت‪ .‬قربانت‪ ،‬سیدنی‏‪.‬‬ ‫ناگهاندر پشت ســرم صدایی شنیدم‪ .‬صدای نفس نفس زدن های‬
‫از ژولیت به سوفی‬ ‫تلگراف از ژولیت به سیدنی‬ ‫وحشتناک‪ .‬گویی کسی را خفه می کردند‪ .‬نمی توانم آن صدا را وصف‬
‫هفتم سپتامبر ‪ ۰۴۶‬‏‪۱‬‬ ‫پنجم سپتامبر ‪ ۹۴۶‬‏‪۱‬‬ ‫‏کنم‪ .‬برگشــتم و دیدم رمی است که دولا شــده و استفراغ می کرد‪.‬‬
‫سوفی عزیزم‪،‬‬ ‫داوسی او را گرفته بود تا نیفتد و رمی با لرزش و فشار همچنان روی‬
‫ســیدنی عزیز‪ ،‬از پس زبان تو من که برنمی آیم‪ ،‬بخصوص که راست‬ ‫‏خودش و داوسی استفراغ می کرد‪ .‬دیدن این صحنه و شنیدن لرزش‬
‫بالاخره همه شــهامتم را جمع کردم و موضــوع را با امیلیادر میان‬ ‫می گویی‪ .‬منتظر دیدنت در سیزدهم هستم‏‪.‬‬
‫گذاشتم‪ .‬گفتم کهدنبال تقاضای مادر خواندگی قانونی کیت هستم‪.‬‬ ‫قربانت‪ ،‬ژولیت‬ ‫ها و ناله های رمی وحشتناک بود‏‪.‬‬
‫‏نظرات او برایم خیلی ارزشمند هستند‪ .‬او دوست خوب الیزابت بوده‬ ‫از ایزولا به سیدنی‬ ‫داوسی داد زد «ژولیت‪ ،‬سگ را از سر راه دور کن! فوری! ‏»‬
‫و او را بسیار دوست می داشته است‪ .‬کیت را هم بخوبی می‏شناسد‬ ‫ششم سپتامبر ‪۱۹۴۶‬‏‬ ‫من وحشــتزده ســگ را به عقب هل دادم‪ .‬زن مو قرمز باصدای بلند‬
‫و مرا هم همینطور‪ .‬لااقل بقدر کافی می شناسد‪ .‬خیلی دلواپس نظر‬ ‫سیدنی عزیز‪،‬‬ ‫گریه می کرد و پوزش می خواست‪ .‬حال او هم داشت بهم می خورد‪.‬‬
‫مثبت او بودم‪ .‬چند بار نزدیک بود فنجان چایی از دســتم بیفتد تا‬ ‫‏من گردنبند ســگ را محکم گرفته و مرتب تکرار می کردم «نگران‬
‫‏اینکه بالاخره همه برنامه هایم را برایش گفتم‪ .‬آه سوفی جان‪ ،‬آرامشی‬ ‫ژولیــت گفت بزودی بــرای دیدن ما و نامه هــای مادربزرگ فین به‬ ‫نباش! مشکلی نیست! تقصیر تو نیست!خواهش می کنم سگ را ببر!‬
‫که در چهره اش هویدا شــد‪ ،‬دیدنی بود‪ .‬هیچ فکر نمی کردم تا این‬ ‫گرنسی خواهی آمد‪ .‬خیلی خوشحال شدم‪ .‬نه اینکه با آیوور مشکلی‬ ‫‏خواهش می کنم!» بالاخره او گردنبند ســگ را از من گرفت و سگ‬
‫‏داشــتم‪ .‬او پســر خوب و نازنینی اســت‪ .‬البته اگر آن کراوات نازک‬
‫‏اندازه نگران آینده کیت باشد‪.‬‏‬ ‫رنگارنگش را دور بینــدازد‪ .‬به او گفتم این کراوات هیچ بدرد تو نمی‬ ‫گیج و درمانده را به زور دنبال خود کشید و دور شد‏‪.‬‬
‫شروع کرد بگوید‪« ،‬اگر می توانستم یک نفر را‪ »...‬بعد ساکت شد‪ .‬آب‬ ‫‏خورد‪ .‬امــا او فقط به ماجرای چگونه گیــر انداختن بیلی بی جونز‬ ‫حالا رمی کمی آرام گرفته بود و تنها نفس های عمیق می کشــید‪.‬‬
‫دهانش را قورت داد و ادامه داد‪« ،‬فکر می کنم ایده فوق العاده‏ایست‪.‬‬ ‫علاقمند بود‪ .‬چطور به او مشــکوک شــدم‪ ،‬چطور تعقیبش کردم و‬ ‫داوسی از بالای سرش نگاهی به من کرد و گفت «بهتر است به خانه‬
‫برای هردوی شــما عالیست‪ .‬بهترین اتفاق ممکن‪ »...‬و به گریه افتاد‬ ‫چطور‏او را در انبار دود زندانی کردم‪ .‬می گفت این یک کار کاراگاهی‬ ‫‏تو برویم‪ ،‬ژولیت‪ .‬نزدیکتر اســت‪ ».‬و رمی را روی دست گرفت و بسوی‬
‫و دســتمالش را بیرون آورد‪ .‬من هم دستمالم را بیرون آوردم و‏با هم‬ ‫عالی بوده اســت‪ .‬می گفت خود دوشیزه مارپل هم نمی توانسته به‬
‫خانه من براه افتاد‪ .‬من هم ترسان و نگران دنبالشان راه افتادم‏‪.‬‬
‫مدتی اشک ریختیم‪.‬‏‬ ‫این‏خوبی کار را تمام کند‪.‬‏‬ ‫وقتی به خانه رسیدیم‪ ،‬رمی سردش بود و می لرزید‪ ،‬بنابراین من او را‬
‫وقتی خوب گریه کردیم‪ ،‬تصمیم بر این شد که امیلیا با من نزد آقای‬ ‫باید بگویم این دوشــیزه مارپل از دوســتان یا همکارانش نیست‪ .‬او‬ ‫به حمام فرســتادم و پس از شست و شو او را در رختخواب‏خواباندم‪.‬‬
‫دیلوین بیاید‪ .‬گفت‪« ،‬مندیلوین را از وقتی پسربچه بوده می شناسم‬ ‫خانم میان سالی است در یک سری کتاب که از روی تفنن کاراگاهی‬ ‫خیلی خســته بود و هنوز به رختخواب نرفته خوابش برد‪ .‬من لباس‬
‫و‏محال اســت روی حرف من چیزی بگوید‪».‬داشتن پشتیبانی مثل‬ ‫می‏کند‪ .‬او طبیعت انسان را بخوبی می شناسد و گره های پیچیده‬ ‫های آلوده او را برداشتم تا بشویم‪ .‬داوسی در طبقه پایین‏ایستاده بود‬
‫ماجرا های پُر راز و رمز را با این شــیوه می گشــاید‪ .‬ماجراهایی که‬
‫امیلیا مثل این است که همه ارتش سوم پشتت ایستاده باشند‪.‬‏‬ ‫و از پنجره بیرون را می نگریست‪.‬‏‬
‫‏کاراگاهان پلیس قادر به حل آن نیستند‏‪.‬‬ ‫بدون اینکه بسوی من برگردد گفت «یکبار برایم تعریف کرد که چطور‬
‫او مرا بــه این فکر انداخت که حل پیچیدگی ماجرا ها و مشــاهده‬ ‫نگهبانان از سگ های بزرگ خود برای ترساندن زندانیان استفاده‏می‬
‫رفتارها باید خیلی تفریح داشته باشد‪ .‬البته اگر ماجرای پیچیده ای‬ ‫کرده اند‪ .‬سگ های خود را به سوی زنان که برای سرشماری به صف‬
‫ایستاده بودند گسیل می کردند تا از واهمه و هراس آن ها‏بخندند و‬
‫در این‏حوالی پیدا شود‪.‬‏‬ ‫تفریح کنند‪ .‬یا عیسی مسیح! من خیلی نادانم ژولیت‪ .‬فکر می کردم‬
‫آیوور گفت کارهای زیرزیرکی همه جادیده می شــود‪ ،‬و با اســتعداد‬
‫و توانایــی ذاتی من‪ ،‬اگر کمــی تمرین کنم از دوشــیزه مارپل هم‬ ‫همینکه این جا پیش ما باشد‪ ،‬همه چیز را فراموش خواهد‏کرد‪.‬‏‬
‫‏سرشناس تر خواهم شد‪« .‬تو بی تردید قدرت مشاهده فوق العاده ای‬ ‫‏«کمان میکنم نیت خیرخواهانه به تنهایی کافی نیســت ژولیت‪ .‬نه‬
‫داری‪ .‬فقط باید بیشــتر تمرین کنی‪ .‬به همه چیز بادقت نگاه کن و‬
‫ابداً کافی نیست‪ .‬‏»‬
‫و من گفتم «نه‪ ،‬کافی نیست‪ ».‬او دیگر چیزی نگفت‪ .‬برای من سری‬
‫تکانداد و رفت‪ .‬من به امیلیا تلفن زدم تا بداند برای رمی چه‏اتفاقی‬
‫افتاده و چرا پیش من می ماند‪ .‬بعد رفتم تا لباس ها را بشویم‪ .‬ایزولا‬
‫کیت را به خانه آورد و ما شام خوردیم و تا وقت خواب بازی‏کردیم‪.‬‏‬

‫اما من نمی توانم بخوابم‏‪.‬‬
‫از خودم خجالت می کشــم‪ .‬آیا واقعاً فکر می کردم حال رمی خوب‬
   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35