Page 32 - Shahrvand BC No.1231
P. 32
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬

‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬ ‫‪32‬‬

‫ـ ‪ ۱۸‬ـ‬ ‫‪32‬‬

‫انتشــاراتی استفنز و اســتارک نباشد‪ ،‬ولی دلتنگت‬ ‫مهربان کار می کردیم و برای شــام نان و پنیر می‬ ‫باهم صحبت کنیم‪.‬‬ ‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬ ‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1231‬جمعه ‪ 2‬نیدرورف ‪1392‬‬
‫هســتم و ســخت نیازمند راهنماییت‪ .‬خواهش می‬ ‫خوردیم‪ .‬آنقدر نیازمند گفتگو با توام‪ .‬می خواهم تو‬ ‫دوستدارت‪،‬‬ ‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬
‫کنم هرکار داری آن را زمین بگذار و برای من همین‬ ‫برایم بگویی آیا می بایست با مارک رینولدز عروسی‬ ‫م‪.‬‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫از داوسی به ژولیت‬
‫الان نامه ای بنویس‪.‬‬ ‫کنم؟‬ ‫از ژولیت به مارک‬ ‫بیست و ششم آوریل ‪1946‬‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1231 - Friday, Mar. 22, 2013‬‬
‫خیال دارم از لندن بروم‪ .‬می خواهم به گرنسی بروم‪.‬‬ ‫دیشــب از من تقاضای ازدواج کرد‪ .‬البته زانو نزد‪،‬‬ ‫البته‪ .‬می خواهی برای شام بیایی؟ ساسیج دارم‬
‫میدانی چه مهری به دوســتان تازه ام در گرنســی‬ ‫امــا نگین برلیان انگشــتری که به من پیشــنهاد‬ ‫ژولیت عزیز‪،‬‬
‫پیداکــرده ام و چقدر از جریانــات زندگی آن ها در‬ ‫کرد به اندازه یک تخــم کبوتر بود‪ .‬و البته در یک‬ ‫ژولیت‬ ‫کار موقتم در کارگاه سنگتراشــی بپایان آمد‪ .‬کیت‬
‫دوران اشــغال آلمانی ها و پس از آن لذت می برم‪.‬‬ ‫رستوران دنج فرانسوی‪ .‬اما امروز صبح‪ ،‬خیال نمی‬ ‫از مارک به ژولیت‬ ‫اینجاســت و امیدوارم مدتی بماند‪ .‬او زیر میزی که‬
‫از کمیته پناهندگان جزایر کانال مانش بازدید کرده‬ ‫کنم هنوز هم مشتاق عروسی با من باشد‪ .‬از اینکه‬ ‫ساسیج؟ چه اشتها آور!!‬ ‫روی آن دارم برایت نامه می نویســم نشســته و با‬
‫و همــه پرونده های آن را خوانــده ام‪ .‬گزارش های‬ ‫بلافاصله خود را در آغوشــش نیفکندم و بله نگفتم‬ ‫کافه سوزت‪ ،‬ساعت ‪8:00‬؟‬ ‫خود پچ پچ می کند‪ .‬از او می پرســم چرا پچ پچ می‬
‫صلیب ســرخ و هرچه در باره بردگان تاد بدســتم‬ ‫واقعاً خشــمگین شد‪ .‬سعی کردم برایش بگویم که‬ ‫کنی؟ مدتی ساکت می شود‪ .‬و پس از مدتی دوباره‬
‫رســیده خوانده ام _ که البته زیاد نیست‪ .‬با برخی‬ ‫به انداره کافی او را نمی شناسم و به زمان بیشتری‬ ‫دوستت دارم‪،‬‬ ‫صدای نجوایش را می شــنوم‪ .‬می توانم نام خودم را‬
‫از سربازانی که در آزاد سازی گرنسی شرکت داشته‬ ‫نیازمندم‪ ،‬ولی او سخنانم را نمی شنید‪ .‬مطمئن بود‬ ‫م‪.‬‬ ‫در میان آن تشخیص دهم‪ .‬این همان است که ژنرال‬
‫انــد مصاحبه کرده و گزارشــات انجمن ســلطنتی‬ ‫که بخاطر عشقی آتشین به سیدنی درخواست او را‬ ‫ها جنگ اعصاب می نامند‪ .‬و من بخوبی می دانم چه‬
‫مهندســین را که مسئول خنثی کردن هزاران مین‬ ‫رد می کنم! این دونفر براستی که دیوانه شده اند‪.‬‬ ‫از ژولیت به مارک‬
‫و پاک کردن ســواحل این جزایر بوده اند‪ ،‬بررسیده‬ ‫وقتی در مورد سیدنی و دهاتی های جزایر دورافتاده‬ ‫خواهش نکردی!!‬ ‫کسی برنده آن است‪.‬‬
‫ام‪ .‬تمام گزارشــات غیر محرمانه دولتی را در مورد‬ ‫شروع به فریاد زدن کرد خوشبختانه در آپارتمان او‬ ‫ژ‪.‬‬ ‫کیت خیلی شــبیه الیزابت نیســت‪ ،‬مگر چشمان‬
‫وضعیت سلامت و بیماری مردمان این جزایر مطالعه‬ ‫بودیم‪ .‬هرچه می توانست زنانی را که به جای توجه‬ ‫خاکســتری و قیافه ای که هنگام تمرکز شــدید به‬
‫کرده ام‪ ،‬همچنین گزارشات وضعیت روحی و روانی‬ ‫به مردانی برجسته و با شخصیت دایم به فکر مشتی‬ ‫از مارک به ژولیت‬ ‫خود می گیرد‪ .‬ولی درونش عین الیزابت است‪ .‬همان‬
‫آن ها و بیماری های ناشــی از سوء تغذیه که به آن‬ ‫غریبه دهاتی هســتند‪ ،‬ســرزنش کــرد (منظورش‬ ‫از دیدنت در کافه سوزت واقعا خوشحال می شوم‪.‬‬ ‫احساســات تند و تیز‪ .‬حتی وقتی نوزادی بیش نبود‬
‫مبتلا هستند‪ .‬اما می خواهم بیشتر بدانم‪ .‬می خواهم‬ ‫گرنســی و دوستان تازه من است)‪ .‬من تلاش کردم‬ ‫هم همینطور بود‪ .‬چنان جیغ هایی می کشــید که‬
‫داســتان مردمانی را بدانم که در آن شرایط آن جا‬ ‫توضیح دهم و آرامش کنم اما او همچنان داد می زد‬ ‫قربانت‪،‬‬ ‫شیشــه پنجره به لرزه می افتاد و وقتی انگشتانم را‬
‫بوده انــد و هرچه در کتابخانه هــای لندن بجویم‬ ‫تا اینکه من به گریه افتادم‪ .‬سپس او بقدری شرمنده‬ ‫م‪.‬‬ ‫می گرفت چنان آن ها را می فشــرد که سفید می‬
‫و متاسف شد و آنقدر معذرت خواهی کرد که نزدیک‬ ‫شدند‪ .‬اعتراف می کنم که درباره بچه ها هیچ نمی‬
‫چنین اطلاعاتی را نخواهم یافت‪.‬‬ ‫بــود حماقت کرده و به درخواســت ازدواجش آری‬ ‫از ژولیت به مارک‬ ‫دانســتم‪ .‬ولی الیزابت یادم داد‪ .‬گفت تقدیر من این‬
‫مثلًا همین دیروز داشــتم گزارشــی از آزادســازی‬ ‫بگویم‪ .‬ولــی بلافاصله فکر کردم باید یک عمر گریه‬ ‫اول می ‪1946‬‬ ‫است که پدر شوم و او مسئولیت آموزش مرا برعهده‬
‫گرنســی می خواندم‪ .‬گزارشــگر از یکــی از اهالی‬ ‫کنم تا ســخنانم را بشنود و با من مهربان شود‪ .‬این‬ ‫مارک عزیز‪،‬‬ ‫گرفت‪ .‬متوجهی که او نگران جای خالی کریستیان‬
‫پرسیده بود‪« :‬دشوارترین رودرویی با قوانین آلمانی‬ ‫بود که دوباره به موضع قبلی برگشتم و گفتم نه‪ .‬ما‬
‫را که در زمان اشــغال داشتی چه بود؟» اگرچه این‬ ‫باهم بحث کردیــم ‪ ،‬او مرا نصیحت کرد‪ ،‬من از زور‬ ‫بیاد داشته باش که ابتدا درخواست تو را رد نکردم‪.‬‬ ‫بود‪ ،‬نه برای خودش بلکه برای کیت‪.‬‬
‫خبرنگار پاســخ آن مرد اهل گرنســی را به شوخی‬ ‫خستگی بیشــتر گریه کردم‪ ،‬و سرانجام او راننده را‬ ‫فقــط به زمان بیشــتری نیازمندم تــا فکر کنم‪ .‬تو‬ ‫کیت می داند پدرش مرده است‪ .‬امیلیا و من برایش‬
‫برگزار کرده بود‪ ،‬اما بنظر من پاسخ او کاملًا منطقی‬ ‫صدا زد تا مرا به خانه برگرداند‪ .‬وقتی می خواســت‬ ‫آنچنان گرنسی و سیدنی را بباد سرزنش گرفتی که‬ ‫توضیح دادیم ولی در مورد الیزابت نمی دانســتیم‬
‫بود‪ .‬گفته بود‪« :‬می دانستی که تمام رادیو های ما را‬ ‫درب اتومبیل را ببندد‪ ،‬خم شد و مرا بوسید و گفت‪:‬‬ ‫نشنیدی من چه گفتم‪ .‬تنها از تو زمان بیشتری برای‬ ‫چه بگوییم‪ .‬ســرانجام گفتیــم او را به جای دوری‬
‫مصادره کرده بودند‪ .‬اگر رادیویی مخفی کرده بودی‬ ‫تصمیم گیری می خواستم‪ .‬من تنها دو ماه است که‬ ‫فرستاده اند و امیدواریم بزودی بازگردد‪ .‬کیت مدتی‬
‫و گیر می افتادی به زندانی در فرانســه فرستاده می‬ ‫«خیلی احمقی ژولیت‪».‬‬ ‫تو را می شناسم‪ .‬و این مدت برای اینکه مرا مطمئن‬ ‫در سکوت به من و امیلیا نگریست و سپس به طویله‬
‫شدی‪ .‬با این وجود کسانی که رادیویی در مخفیگاه‬ ‫شــاید حق با او باشد‪ .‬داســتان های چرند عاشقانه‬ ‫کند که می خواهم باقی عمرم را با تو بگذرانم کافی‬ ‫رفت و ساکت در گوشــه ای نشست‪ .‬نمی دانم کار‬
‫داشــتند و به آن گوش می دادند‪ ،‬برای ما از پیاده‬ ‫ای را که آن تابســتان که سیزده ســال داشتیم با‬ ‫نیست‪ .‬ممکن است برای تو باشد‪ ،‬ولی من به زمان‬
‫شــدن نیروهای متفقین در نرمانــدی خبر آوردند‪.‬‬ ‫هم خواندیم بخاطر داری؟ کتاب محبوب من ارباب‬ ‫بیشتری نیازمندم‪ .‬یکبار چنین اشتباهی را مرتکب‬ ‫درستی کردیم یا نه‪.‬‬
‫گرفتــاری این بود که ما ابداً نمی بایســت از چنین‬ ‫سیاهدل بود از ِچســاین فایر‪ .‬باید بیست باری آن‬ ‫شــده و تصمیم به ازدواج با مردی که درست نمی‬ ‫روزهایی هســت که واقعاً دلم مــی خواهد الیزابت‬
‫اتفاقی باخبر می بودیم! مشکلترین کار برای من این‬ ‫را خوانده باشم (تو هم همینطور‪ ،‬سعی نکن وانمود‬ ‫شــناختم گرفته ام _ (شــاید در روزنامه ها خوانده‬ ‫هرچه زودتر برگردد‪ .‬باخبر شــدیم که سر آمبروس‬
‫بود که در روز هفتم ماه ژوئن در ســنت پیترپورت‬ ‫کنی چنین مزخرفاتی نخوانده ای)‪ .‬رانســم را بیاد‬ ‫باشــی) _ حداقل در آن موقع گنــاه نادانی خود را‬ ‫ایورس در آخرین بمباران های لندن کشــته شده‪،‬‬
‫راه بــروم و کار کنم بدون آنکه بخندم و آواز بخوانم‬ ‫می آوری که چگونه عشقش را از اولالی مخفی نگاه‬ ‫به حساب جنگ می توانســتم بگذارم‪ .‬دوباره نمی‬ ‫و تمام دارایی او به الیزابت رســیده است‪ .‬وکیل سر‬
‫و به آلمانی ها بفهمانــم می دانم که ایام چیرگی و‬ ‫می داشــت تا او بتواند آزادانه تصمیم بگیرد؟ و نمی‬ ‫آمبروس گروهی را اســتخدام کرده تــا الیزابت را‬
‫پیروزی آنان رو به پایان است‪ .‬اگر بو می بردند یکی‬ ‫دانست که اولالی از دوازده سالگی و از آن روز که از‬ ‫خواهم همان اشتباه احمقانه را تکرار کنم‪.‬‬ ‫پیدا کنند‪ .‬می دانم که آن ها هرطور شــده پیدایش‬
‫را دســتگیر و شــکنجه می کردند‪ .‬ما باید ساکت و‬ ‫اسب افتاد شیفته او شده است؟ قضیه این است که‬ ‫خوب فکر کن‪ :‬من حتی خانه تو را هم هرگز ندیده‬ ‫خواهند کرد و منتظر خبری از آقای دیلوین هستم‪.‬‬
‫آرام مــی ماندیم و بروی خود نمی آوردیم‪ .‬بســیار‬ ‫مارک رینولدز درســت شبیه رانسم است‪ .‬بلند قد و‬ ‫ام‪ .‬حتی نمی دانم کجاســت‪ .‬در نیویورک ولی کدام‬ ‫چقدر کیت و همه ما از پیدا شدن الیزابت خوشحال‬
‫مشکل بود که بدانی نیروهای متفقین پیاده شده اند‬ ‫چهارشانه‪ ،‬با لبخندی مردانه و چانه ای خوش تراش‪.‬‬ ‫خیابــان؟ چه جور جایی اســت؟ دیوارها چه رنگی‬
‫او راه خود را در میــان مردم بی توجه به نگاه های‬ ‫هســتند؟ مبلمانت چطور؟ آیا کتاب هایت را روی‬ ‫خواهیم شد‪ .‬وجودش برای همه ما برکتی است‪.‬‬
‫و شادمان نباشی‪».‬‬ ‫تحسین آمیز آنان‪ ،‬می گشــاید و حرکت می کند‪.‬‬ ‫حروف الفبا طبقه بندی کرده ای؟ (امیدوارم که نه‪).‬‬ ‫انجمن ادبی روز شــنبه برنامــه ای دارد‪ .‬همه قرار‬
‫می خواهم با مردمانی نظیر او صحبت کنم و درباره‬ ‫کم صبر و جذاب اســت‪ ،‬و یکروز که در دستشویی‬ ‫آیا کمدهایت مرتبند یا شلوغ و بهم ریخته؟ آیا هرگز‬ ‫است به تماشای نمایشــی برویم‪ .‬گروه تاتر گرنسی‬
‫جنگی که دیده اند بشنوم‪ .‬این چیزی است که یک‬ ‫آرایشم را مرتب می کردم شنیدم دیگر زنان درباره‬ ‫آهنــگ و ترانه ای زیرلــب زمزمه می کنی؟ چه را؟‬ ‫نمایشــنامه ژولیوس ســزار را به نمایش می گذارد‬
‫نویسنده باید بداند نه آمار گندم و حبوبات‪ .‬نمی دانم‬ ‫اش صحبــت می کنند‪ .‬توجه همه را جلب می کند‬ ‫سگ بیشتر دوســت داری یا گربه؟ یا شاید ماهی؟‬ ‫و جان بووکر نقش مارک آنتونی و کلاویس فاســی‬
‫کتابم‪ ،‬اگر آن را نوشتم‪ ،‬چه فرمی خواهد داشت‪ .‬اما‬ ‫ژولیوس ســزار را در آن بازی مــی کنند‪ .‬ایزولا که‬
‫سخت مشتاق رفتن به سنت پیترپورت و جستجوی‬ ‫بدون اینکه زحمتی بکشد‪ ،‬یا بخواهد‪.‬‬ ‫برای صبحانه چه می پزی _ یا شاید آشپز داری؟‬ ‫پشت صحنه کمک می کند می گوید بازی کلاویس‬
‫من هروقت به رانســم فکر می کردم آه می کشیدم‪.‬‬ ‫می بینی؟ من آنقدر تو را نمی شناسم تا زنت شوم‪.‬‬ ‫عالیست‪ .‬می گوید باید آن را ببینیم‪ ،‬بخصوص وقتی‬
‫آنم‪.‬‬ ‫گاهر در باره مارک هم همین احساس را دارم‪ ،‬ولی‬ ‫یک چیز دیگر را هم باید بدانی‪ ،‬شاید بدردت بخورد‪.‬‬ ‫پس از مرگش می گوید‪ « :‬تو مرا در فیلیپی خواهی‬
‫آیا مرا تایید می کنی و دعای خیرت همراه ســفرم‬ ‫نمی توانم فراموش کنم که اولالی نیستم‪ .‬اگر خیال‬ ‫ســیدنی رقیب تو نیست‪ .‬میان من و او‪ ،‬نه حالا و نه‬ ‫دید!» مــی گفت کلاویس بقــدری این جملات را‬
‫داشــتم از اســب بیفتم‪ ،‬هیچ کس را بهتر از مارک‬ ‫هیچوقت عشــقی از آن نوع که تــو در خیال داری‬ ‫ترسناک ادا می کند که سه شب از وحشت نخواهیم‬
‫هست؟؟!‬ ‫برای گرفتنم نمی شــناختم‪ ،‬ولی فکر نمی کنم به‬ ‫نبوده و نخواهد بود‪ .‬و من هرگز با او ازدواج نخواهم‬ ‫خوابیــد‪ .‬البته ایزولا اغراق مــی کند ولی کلاویس‬
‫با مهر به تو و پیر‪،‬‬ ‫این زودی ها از اســب بیفتم‪ .‬بیشتر امکان دارد به‬
‫گرنســی بروم و مدتی آنجا بمانم و داستانی درباره‬ ‫کرد‪ .‬آیا این توضیح برایت کافی است؟‬ ‫خیلی خوشش آمده است‪.‬‬
‫ژولیت‬ ‫اشغال جزایر کانال بنویســم‪ ،‬که البته فکر این هم‬ ‫آیا فکر نمی کنی بهتر باشد با کسی ازدواج کنی که‬ ‫کیت ســاکت شــده اســت‪ .‬زیر میز را نگاه کردم‪،‬‬
‫مــارک را دیوانه می کند‪ .‬او می خواهد من مثل هر‬
‫زن عاقل دیگر در لندن بمانم‪ ،‬زنش شــوم و با او به‬ ‫سربراه تر و آرام تر از من باشد؟‬ ‫خوابش برده‪ .‬دیرتر از آن است که فکر می کردم‪.‬‬
‫ژولیت‬ ‫ارادتمند‪،‬‬
‫رستوران و تاتر بروم‪.‬‬ ‫داوسی‬
‫برایم بنویس و نصیحتم کن که سخت محتاجم‪.‬‬ ‫از ژولیت به سوفی‬
‫اول می ‪1946‬‬ ‫از مارک به ژولیت‬
‫دوستدار تو و دومینیک و همچنین الکساندر‪،‬‬ ‫‪30/4/1947‬‬
‫ژولیت‬ ‫سوفی خیلی عزیزم‪،‬‬ ‫عزیزم‪،‬‬
‫کاش اینجــا بــودی‪ .‬کاش هنوز با هــم در همان‬
‫از ژولیت به سیدنی‬ ‫آپارتمان فسقلی زندگی می کردیم‪،‬برای آقای هاوک‬ ‫تازه رســیدم‪ .‬اگر هندری تلفن داشــت همه چیز‬
‫سوم می ‪1946‬‬ ‫آســانتر بود‪ .‬بالاخره پس از کوبیــدن چند کله به‬
‫سیدنی عزیز‪،‬‬ ‫یکدیگر توانستم تمام محموله را از گمرک ترخیص‬
‫کنم‪ .‬احســاس می کنم ســال ها از تو دور بوده ام‪.‬‬
‫ممکن اســت اوضــاع من بدون تو‪ ،‬به آن شــلوغی‬ ‫می شود امشب به دیدنت بیایم؟ باید در باره چیزی‬
   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36   37