Page 38 - Shahrvand BC No.1230
P. 38
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬ ‫‪38‬‬

‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬

‫ـ ‪ ۱۷‬ـ‬

‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫در کشــتی نبود‪ .‬هیچ نیروی تدافعی هم برای محافظت از این کشتی‬ ‫از ابن به ژولیت‬ ‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1230‬جمعه ‪ 25‬دنفسا ‪1391‬‬
‫وجود نداشت‪.‬‬ ‫بیست و دوم آوریل ‪1946‬‬
‫بهتر اســت یادبگیرند که چطور برای والدینشان هرشب دعا بخوانند‪.‬‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫زیرا فقط خدا می داند آلمانی ها با آن ها چه خواهند کرد‪ .‬سپس گفت‬ ‫آن روز صبــح ما ابتدا در بیمارســتان توقف کوتاهــی کردیم تا الی از‬ ‫دوشیزه اشتون گرامی‪،‬‬
‫بهتر است دخترها و پسرهای کوچولوی خوبی باشند زیرا وقتی پدران‬ ‫مادرش خداحافظی کند‪ .‬الی نمی توانست سخنی بگوید‪ .‬آرواره هایش‬ ‫هدیه ای که برای الی فرستاده بودید جمعه رسید‪ .‬چقدر محبت کرده‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1230 - Friday, Mar. 15, 2013‬‬
‫و مادرانشان از بهشت به نظاره آن ها بنشینند‪ ،‬احساس افتخار کنند‪.‬‬ ‫را چنان محکم روی هم فشــار می داد که بازکردن دهانش غیرممکن‬ ‫اید‪ .‬او ســاعت ها نشســت و به این قطعات رنگارنگ خیره شد‪ .‬گویی‬
‫خلاصه ژولیت جان‪ ،‬چیزی نگذشت که بچه ها شروع به گریه و شیون‬ ‫بود‪ .‬تنها برای مادرش ســر تکان داد‪ .‬جیــن لحظه ای او را در آغوش‬ ‫بــه چیزی که درون آن ها مخفی بود و او با چاقوی حجاری خود باید‬ ‫‪38‬‬
‫کردند و مادرشــان را خواستند‪ .‬من که خشکم زده بود‪ .‬اما الیزابت نه‪.‬‬ ‫گرفت و ســپس به الیزابت سپرد‪ .‬من و الیزابت نوه کوچکم را تا حیاط‬
‫تند و ســریع به ســوی آدلاید رفت و بازویش را گرفت و گفت‪« :‬خفه‬ ‫مدرســه بردیم‪ .‬من نشســتم و محکم او را در آغوش فشردم‪ ،‬و تا پنج‬ ‫بیرونشان می کشید می نگریست‪.‬‬
‫سال او را ندیدم‪ .‬الیزابت که داوطلب رساندن بچه ها به کشتی شده بود‬ ‫پرسیده بودید آیا همه کودکان گرنسی را در دوران اشغال به انگلستان‬
‫شو احمق!»‬ ‫فرســتادند؟ نه‪ ،‬برخی ها در جزیره ماندنــد‪ .‬و هنگامی که خیلی دلم‬
‫آدلاید جیغش در آمد که «ولم کن‪ ،‬من دارم کلام خدا را بیاد کودکان‬ ‫همانجا ایستاد و من مجبور به بازگشت شدم‪.‬‬ ‫هوای الی را می کرد به این طفلان معصوم می نگریستم و از اینکه الی‬
‫وقتی به بیمارســتان و نزد جین باز می گشــتم بیاد حرفی افتادم که‬ ‫اینجا نیست خدا را شکر می کردم‪ .‬در دوران اشغال‪ ،‬کودکان بیشترین‬
‫می آورم!»‬ ‫روزی الی به من زده بود‪ .‬وقتی پنج ساله بود و ما با هم به لَکوربیر می‬ ‫آســیب را دیدند‪ .‬آنقدر خوراک نبود که مایه رشــد آن ها شود‪ .‬بیادم‬
‫الیزابت چنان نگاهی به او کرد که خود شــیطان را به خاکستر تبدیل‬ ‫رفتیم تا کشتی های ماهیگیری را تماشا کنیم‪ .‬یک لنگه کفش کتانی‬ ‫هست پسر لِِپل را در آغوش می گرفتم و اگرچه دوازده ساله بود بیش‬
‫می کرد و ســپس شترق! با کف دســت محکم به گونه آدلاید نواخت‪.‬‬ ‫در وسط راه افتاده بود‪ .‬الی یکی دوبار پیرامونش چرخید و سپس گفت‪:‬‬
‫تیز و تمیز‪ ،‬بطوریکه شــرط می بندم ســر آدلاید به چرخش آمد‪ .‬بعد‬ ‫«این لنگه کفش خیلی تنهاســت پدربزرگ‪ ».‬و من موافقت کردم‪ .‬الی‬ ‫از یک بچه شش یا هفت ساله وزن نداشت‪.‬‬
‫هم بازوی او را کشــید و بسوی در برد و بیرونش انداخت و در را بست‪.‬‬ ‫کمی بیشــتر به لنگه کفش تنها نگاه کرد و به راه خود ادامه داد‪ .‬پس‬ ‫تصمیــم دشــواری بود‪ .‬آیا فرزنــدت را نزد بیگانگان روانــه کنی یا با‬
‫آدلاید هم خشــمگین‪ ،‬بشدت شروع به کوبیدن در کرد‪ ،‬اما کسی به او‬ ‫از مدتی گفت‪« :‬میدانی پدر بزرگ‪ ،‬من هیچوقت مثل این لنگه کفش‬ ‫خودت نگاه داری؟ شــاید هرگز آلمانی ها نیایند‪ ،‬ولی اگر آمدند با ما و‬
‫اعتنایی نداشــت‪ .‬اوه نه‪ ،‬دافنی پُست خرفت می خواست در را باز کند‪.‬‬ ‫تنها نمی مانم‪ ».‬من پرسیدم «چطور؟» و او جواب داد «شما ها همیشه‬ ‫کودکانمان چه رفتاری خواهند داشــت؟ اما اگر انگلستان را نیز اشغال‬
‫ولی من پشت گردنش را گرفتم و فشار دادم‪ .‬فهمید نباید در را باز کند‪.‬‬
‫شاید تماشای این جنگ و گریز بچه ها را به هیجان آورد‪ ،‬یا آن را هم‬ ‫با منید‪ .‬در فکرم‪».‬‬ ‫کردند چه؟ آنوقت کودکان بینوا بدون والدینشان چه خواهند کرد؟‬
‫بازی خنده داری گمان کردند‪ ،‬به هرحال گریه و زاری متوقف شــد و‬ ‫آه! بالاخره خبری خوشــحال کننده برای جین داشتم و از صمیم قلب‬ ‫می توانی حدس بزنی وقتی آلمانی ها رســیدند ما در چه وضع روحی‬
‫همه به خنده افتادیم‪ .‬اتوبوس ها هم رسیدند و بچه ها را سوار کردند و‬ ‫بودیم؟ گیج و ســردرگم‪ .‬واقعیت این است که هرگز گمان نمی کردیم‬
‫براه افتادند‪ .‬من و الیزابت تا وقتی کاملًا از نظر ناپدید شدند‪ ،‬ایستادیم‬ ‫دعا می کردم همینطور باشد‪.‬‬ ‫آلمانی ها به ما علاقه ای داشــته باشــند‪ .‬آن ها دنبال انگلستان بودند‬
‫ایزولا می گوید خودش برایتان خاطراتی در باره آنروز و مدرسه خواهد‬ ‫و با ما کاری نداشــتند‪ .‬ولی بزودی دانستیم که به جای سیاهی لشکر‪،‬‬
‫و برایشان دست تکان دادیم‪.‬‬ ‫نوشت‪ .‬می گوید صحنه ها دیده که تعریفش برای یک نویسنده لازمند‪.‬‬
‫امیــدوارم دیگر شــاهد چنین صحنه ای در زندگی نباشــم‪ .‬حتی اگر‬ ‫مثلًا اینکه چطور الیزابت به صورت آدلاید آدیسون سیلی زده و او را از‬ ‫بازیگر های اصلی نمایشیم‪.‬‬
‫آدلاید دوباره توگوشــی بخورد‪ .‬بچه های کوچک و بی پناه‪ ،‬تک و تنها‬ ‫مدرسه رانده است‪ .‬شما دوشیزه آدیسون را نمی شناسید و نمی دانید‬ ‫در بهــار ‪ 1940‬هیتلر و ســربازانش ماننــد کارد داغی که درون قالب‬
‫در دنیای بزرگ _نمی دانی چقدر خدا را شکر می کنم که بچه ندارم‪.‬‬ ‫چه شانســی دارید‪ .‬او زنی است که دیدارش را سالی یکبار بیشتر نمی‬ ‫کره فرو می رود اروپا را قاچ زدند‪ .‬همه جا در مقابلشــان ســقوط کرد‪.‬‬
‫از شرح داستان زندگیت سپاسگزارم‪ .‬آنقدر در باره بابا و مامان‪ ،‬و خانه‬ ‫و خیلی سریع‪ .‬وقتی هرچه شیشــه در گرنسی بود از شدت انفجارات‬
‫کنار رودخانه ات با اندوه صحبت کرده بودی که من به گریه افتادم‪ .‬اما‬ ‫توان تاب آورد‪.‬‬ ‫ســواحل فرانسه شکست و برزمین ریخت‪ ،‬دانستیم که دیگر انگلستان‬
‫باید بگویم خوشــحالم که دوست خوبی مثل سوفی‪ ،‬مادرش و سیدنی‬ ‫ایزولا گفت ممکن است برای دیدن ما به گرنسی بیایید‪ .‬به این وسیله‬ ‫تــوان نگاهبانی و مراقبت از جزایر کانال مانــش را ندارد‪ .‬و ما به خود‬
‫داری‪ .‬اما درباره سیدنی‪ ،‬بنظر مرد خوبی می آید ولی از قرار زورگوست‪.‬‬
‫و این صفت مشترک بیشــتر مردان است‪ .‬کلاویس فاسی می خواهد‬ ‫خانه و میهمانوازی گرم خودم و الی را تقدیم می کنم‪.‬‬ ‫واگذار شده ایم‪.‬‬
‫بدانــد آیا می توانی یک نســخه از مقاله اول شــده ات در باره مرغ و‬ ‫با احترام‪،‬‬ ‫اواسط ژوئن که معلوم شد چه چیزی در انتظار ماست‪ ،‬مشاوران گوشی‬
‫جوجه ها را برایمان بفرستی؟ بنظرش برای خواندن عمومی عالی است‪.‬‬ ‫ابن رمزی‬ ‫تلفن را برداشــت و از لندن پرســید آیا برای بردن کودکان ما امکان‬
‫سپس آن را در آرشیو مقالاتمان بایگانی می کنیم‪ ،‬اگر زمانی آرشیو و‬ ‫فرستادن کشتی دارند؟ از ترس لوفت واف های آلمانی جرات فرستادن‬
‫تلگرام از ژولیت به ایزولا‬ ‫آن ها را با هواپیما نداشتیم‪ .‬لندن گفت دارد‪ ،‬اما کودکان باید بسرعت‬
‫بایگانی داشته باشیم‪.‬‬ ‫آیا الیزابت براستی به آدلاید آدیسون سیلی زد؟ کاش آن جا بودم! لطفاً‬ ‫آماده می شدند زیرا زمان زیادی برای آمدن و برگشتن بسلامت کشتی‬
‫من هم مایلم آن را بخوانم‪ .‬این جوجه ها بودند که ســبب شدند از بام‬ ‫به لندن باقی نمانده بود‪ .‬چه ایام تلخ و ناامیدکننده ای برای اهالی بود‪،‬‬
‫لانه مرغ ها ُسر بخورم‪ .‬دنبالم کرده بودند‪ .‬چطور دنبالم کرده بودند! با‬ ‫سریعاً هرچه می دانی بنویس‪ .‬قربانت‪ ،‬ژولیت‬
‫نوک های تیز و چشــمان ِگردشان! مردم نمی فهمند چقدر جوجه ها‬ ‫از ایزولا به ژولیت‬ ‫و چه حس شتاب و هراسی در فضا موج می زد‪.‬‬
‫می توانند ترسناک باشند! اگر باهم دنبالت کنند! واقعا هستند! درست‬ ‫در آن روزها اگرچه جین به اندازه یک بچه گربه هم نیرو نداشــت اما‬
‫مثل سگ های هار! از آن پس من دیگر مرغ و خروس نگاه نداشتم‪ .‬تا‬ ‫بیست و چهارم آوریل ‪1946‬‬ ‫تصمیمش را گرفته بود‪ .‬می خواست الی را بفرستد‪ .‬بسیاری از مادران‬
‫زمان جنگ‪ ،‬که مجبور شدم‪ .‬ولی همیشه از آن ها واهمه دارم‪ .‬ترجیح‬ ‫ژولیت جان‪،‬‬ ‫دو دل بودنــد_ بروند یــا بمانند؟ و مرتب در این بــاره با صدای بلند‬
‫مــی دهم آریل به ماتحتم شــاخ بزند‪ .‬لااقل مثل جوجه ها یواشــکی‬ ‫مباحثه می کردند‪ .‬اما جین از الیزابت خواســت اجازه ندهد کســی به‬
‫البته که زد‪ .‬شترق توی صورتش‪ .‬خیلی کیف کردم!‬ ‫دیدنش برود‪ .‬می گفت‪« :‬نمی خواهم صدایی بشنوم‪ .‬این هیاهو جنینم‬
‫غافلگیرت نمی کند‪.‬‬ ‫همه در مدرسه سنت بریو بودیم و بچه ها را برای سوار شدن به اتوبوس‬ ‫را ناراحــت و عصبی می کند‪ ».‬جین بر این عقیده بود که نوزادان می‬
‫چقدر دلم می خواهد پیش ما بیایی تا ببینمت‪ .‬ابن و امیلیا و داوســی‬ ‫و روانه کردنشــان به بندرگاه آمده می کردیم‪ .‬مشاوران پیشنهاد کرده‬
‫هــم همینطور‪ .‬الی هم‪ .‬ولی کیت خیلی مطمئن نیســت‪ ،‬اما نگرانش‬ ‫بود که والدین با کودکانشان به بندرگاه نیایند‪ ،‬حتی گفته بود بهتراست‬ ‫توانند حتی پیش از تولد اضطراب و هیجان مادر را احساس کنند‪.‬‬
‫نباش‪ .‬بالاخره براه می آید‪ .‬مقاله ات در تایمز بزودی منتشــر می شود‬ ‫پس از ســپردن آنان به داوطلبان به خانه هایشــان برگردند‪ .‬می دانی‬ ‫بزودی وقت مباحثه به ســر آمــد‪ .‬والدین تنها یک روز فرصت تصمیم‬
‫و تو دیگر کاری در لندن نداری‪ .‬پیش ما بیا و اســتراحت کن‪ .‬شــاید‬ ‫که؟ بدون گریه و زاری مادران هم فضا سنگین و اندوهناک بود‪ .‬و گریه‬ ‫گیری داشتند‪ ،‬و پنج سال که در باره خوب و بد آن بیندیشند‪ .‬در نوزده‬
‫هم اینجا داســتان خوبی پیدا کنی که دوست داشته باشی در باره اش‬ ‫مادران‪ ،‬ممکن بود کودکان را بترساند و سفر آنان را به مخاطره اندازد‪.‬‬ ‫و بیســت ژوئن‪ ،‬مادران و نوزادان و کودکان خردسال رفتند‪ .‬مشاوران‬
‫مقداری پول توجیبی به کودکانی که والدینشــان امکان مالی مناسب‬
‫بنویسی‪.‬‬ ‫و وقت بسیار کم بود‪.‬‬ ‫نداشتند داد‪ .‬کوچکتر ها از هیجان شکلات هایی که با آن پول خواهند‬
‫دوست همیشگی تو‪،‬‬ ‫بنابراین غریبه ها بندکفش کودکان را محکم کرده‪ ،‬آب بینی شــان را‬ ‫خرید به وجد آمده بودند‪ .‬برخی گمان می کردند دارند به یک پیکنیک‬
‫گرفتند و برای هر کودک نام و نام خانوادگیش را روی مقوا نوشته و به‬ ‫یکروزه می روند و تا شب نشده دوباره به خانه برخواهند گشت‪ .‬خوش‬
‫ایزولا‬ ‫گردنش آویختند‪ .‬ما داوطلبان‪ ،‬دکمه های آن ها را بستیم و بازی های‬ ‫به حال آن ها‪ .‬الی و دیگر همســن و سالانش‪ ،‬همچنین بزرگترها‪ ،‬می‬

‫سرگرم کننده کردیم تا اتوبوس ها رسیدند‪.‬‬ ‫دانستند چه پیش رو دارند‪.‬‬
‫من داشــتم با گروهی از بچه ها بازی هرکس بتواند زبانش را به بینی‬ ‫از تمــام صحنه های آن روز‪ ،‬یکی در ذهنم بیش از همه نقش بســته‬
‫اش برســاند‪ ،‬می کردم و الیزابت هم با گروه دیگری بازی دیگری می‬ ‫اســت‪ .‬دو دختر بچه کم سن و سال‪ ،‬با پیراهن های توری و آهار زده‪،‬‬
‫کرد‪ .‬اســم بازی را نمی دانم _ باید بچه ها در مقابل شکلک رفقایشان‬ ‫و کفش های سیاه واکس خورده‪ .‬گویی مادرشان آن ها را به میهمانی‬
‫بــی حرکت می ماندند و نمی خندیدنــد‪ .‬خلاصه در حال بازی بودیم‬
‫که آدلاید آدیسون با آن قیافه محزون و مادرمرده همیشگی وارد شد‪.‬‬ ‫می فرستاد‪ .‬چقدر در هنگام عبور از کانال باید سرما خورده باشند‪.‬‬
‫او گروهی از کودکان را جمع کرد و شــروع بــه خواندن دعای «دربلا‬ ‫همه بچه ها با والدینشان باید در بیرون مدرسه جمع می شدند‪ .‬آنجا‬
‫افتادگان در دریا» کــرد‪ .‬و پس از آن هم «نجات از طوفان ها‪ ».‬گویی‬ ‫باید با عزیزانمان بدرود می گفتیم‪ .‬اتوبوس ها برای بردن آن ها تا بندر‬
‫واهمــه بچه ها کافی نبود که باید دعا مــی کردند خداوند آن ها را از‬ ‫آماده بود‪ .‬کشتی که تازه از دانکریک رسیده بود‪ ،‬ماموریت یافت بچه ها‬
‫غرق شــدن در اقیانوس خشمگین نجات دهد‪ .‬سپس به بچه ها گفت‬ ‫را به لندن ببرد‪ .‬وقتی برای گذاشــتن تعداد کافی جلیقه یا قایق نجات‬
   33   34   35   36   37   38   39   40   41   42   43