Page 36 - Shahrvand BC No.1230
P. 36
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫ذهنم نم ‌یرســید‪ .‬دستم را کمان ‌هی گوشم كردم و گوش ایستادم‪ ،‬بعد‬ ‫نیمی را روی صحنه گذاشتم‬ ‫و آه كشید‪ .‬حوصل ‌هام از دست آه كشیدنش سر رفت‪.‬‬ ‫‪36‬‬‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1230‬جمعه ‪ 25‬دنفسا ‪1391‬‬
‫از لحظ ‌های گفتم صدای خروپف می یاد‪ ،‬خوابتون برد‪ ،‬شــازده! موس‬ ‫و شــروع به نواختن تنبكی‬ ‫‪ -‬بیا اینجا بتمرگ‪.‬‬
‫خیالــی كــردم درحالی‌که‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬‫‪36‬‬
‫كشیدم‪.‬‬ ‫شاهزاده كه دو بـاره دستش را سای ‌هبان چشمانش كرده بود‪ .‬به طرف‬
‫‪ -‬برگرد باباجون‪ ،‬برگرد‪ .‬الان چسمات به جمال ب ‌یمثال مه مقا روشن‬ ‫صدای ویولن در م ‌یآوردم‪.‬‬ ‫من چرخید‪ .‬لب گزه رفت‪ .‬دســت بر كف صحنه كوبیدم و با عصبانیت‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1230 - Friday, Mar. 15, 2013‬‬
‫م ‌یشه‪ .‬بیا! صدای خروپف مردم در اومد‪ .‬تا برقا نرفتن خودتو برسون‪.‬‬ ‫‪ -‬نای نای نانای نای نی نای‪.‬‬ ‫فریاد زدم مگه كری؟ بیا اینجا! و دســتم را به طرفش گرفتم و موس‬
‫قرارمان این بود كه هر وقت‬
‫صدای خنده آمد‪.‬‬ ‫من نای نای نی نای كردم او‬ ‫كشیدم‪ :‬موچ‪ ،‬موچ! آمد‪.‬‬
‫‪ -‬بدو بابا! یه نیم ‌یام دســتخوش واسه من بیار تا چسمای منم روشن‬ ‫برقصد‪ .‬با خوشحالیدستانش‬ ‫‪ -‬حالا دمبت (‪ )۷‬رو تكون بده‪.‬‬
‫را بلند كرد و م ‌یخواست قر‬ ‫دیــدم رنگ از رویش پریده اســت‪ .‬به طرف من خم شــد‪ .‬دهانش را‬
‫به شن‪.‬‬ ‫بدهد كه من دیگر نخواندم‪.‬‬ ‫به گوشــم نزدیك كرد و با عصبانیت امــا طوری كه من هم به زحمت‬
‫خبری از شــاهزاده نشد‪ .‬كم كم داشــتم كلافه م ‌یشدم كه صدای پا‬ ‫كنف شد‪ .‬همه خندیدند‪ .‬من‬ ‫م ‌یشنیدم چه م ‌یگوید زمزمه كرد‪ :‬چرا امشب نمایشو خراب می‌کنی؟‬
‫شنیدم‪ .‬در جای خود چرخیدم و دیدم كه شاهزاده و دو تا ملتزم ركاب‬ ‫با احساس رضایت در بطری‬ ‫جواب منو بده! احمق! بازی در نیار! دست گذاشت زیر بغل من و بازویم‬
‫روی صحنه ظاهر شــدند‪ .‬با وجود اینكه هر بار شــاهزاده را م ‌یدیدم‬ ‫را باز كــردم و پس از اینكه‬ ‫را گرفت و خواست مرا از جا بلند كند‪ .‬سرم گیج م ‌یرفت‪.‬‬
‫چندشم م ‌یشــد اینبار از دیدن او از صمیم قلب خوشحال شدم و در‬ ‫بطری را به طرف تماشاچیان‬ ‫شــاهزاده در گوشم زمزمه كرد‪ :‬نمی تونســتی یه كمی کمتر كوفت‬
‫گرفتــم و گفتم ســام‪ ،‬یك‬
‫مقابلش به خاك افتادم‪.‬‬ ‫جرعه از آن نوشیدم‪ ،‬با پشت‬ ‫بكنی؟‬
‫‪ -‬شازد‌هی گرام تپاز كجا گورتو گم كرده بودی؟‬ ‫دست به دهانم كشیدم‪ .‬تلخ‬ ‫‪ -‬غلام! برخیز! آفتاب ســوزان است و ل ‌بهای ما تشنه‪ .‬چند روز دیگر‬
‫دو ملتزم ركاب از دو طرف به سمت من آمدند و هر یك زیر یك بازوی‬ ‫بــود و بد مــزه؛ در بطری را‬
‫مرا گرفتند و از جا بلندم كردند و در مقابل شــاهزاده نگاهم داشتند‪.‬‬ ‫بستم‪ .‬یكی از تماشاچ ‌یها از‬ ‫باید در این بیابان ب ‌یانتها سرگردان بمانیم‪ .‬ل ‌بهای ما‪...‬‬
‫آ ‌نقدر نزدیك به او كه صدای نفس كشیدنش را م ‌یشنیدم‪.‬‬ ‫درون تاریكی داد زد بره اونجا‬ ‫‪ -‬به گم واس ‌هی سرور عنترم پسپی كولا بیارن‪.‬‬
‫‪ -‬حالا بت حالی می‌کنم كه این راه به كجا م ‌یره‪.‬‬ ‫كه غم نباشه‪ .‬شاهزاده روی‬
‫از چشــمانش شــرارت م ‌یبارید‪ .‬صدایش نوعی اســتحكام یافته بود‪.‬‬ ‫صحنه بالا و پایین م ‌یرفت‪ ،‬ایســتاد‪ .‬دســت به بناگوش برد و گوش‬ ‫حتی نگفت پســپی چی هست؟ م ‌یتوانست حداقل بپرسد‪ .‬این بار دو‬
‫ب ‌یســابقه‪ .‬با چشــم به یكی از ملازمین اشــار‌های كرد‪ .‬دو ملازم مرا‬ ‫نفــر خندیدند‪ .‬خود من هم خند‌هام گرفته بود‪ .‬وقتی احســاس كردم‬
‫روی زمین خواباندند‪ .‬یكی از آنها روی گرد‌هام نشســت و دیگری كنار‬ ‫ایستاد‪.‬‬ ‫كنف شــده اســت كیف كردم‪ .‬باید او را وادار می‌کردم از من بپرسد‬
‫شاهزاده ایســتاد‪ .‬نفسم در نم ‌یآمد‪ .‬شــاهزاده در حالیكه دستش را‬ ‫‪ -‬غلام صدای پا م ‌یآید‪.‬‬ ‫پپسی چی هست‪ ،‬دلم م ‌یخواست به او حالی كنم اگر جمل ‌های خارج‬
‫سای ‌هبان چشمانش كرده بود پرسید غلام این راه به كجا م ‌یرود؟‬ ‫‪ -‬آره صدای پای ابس (‪ )۱۸‬می یاد‪.‬‬ ‫از متنی كه هر شب و هر بار تكرار كرده است بگوید به هیچ جای عالم‬
‫‪ -‬صدای پای آدمیزاد است‪.‬‬ ‫بر نم ‌یخورد‪ .‬شاهزاده كه هنوز بازوی مرا در دست داشت‪ ،‬مرا به طرف‬
‫‪ -‬به شب اول قرب‪.‬‬ ‫از جا برخاستم و از پهلو به او نزدیك شدم و مچ پایش را گرفتم و از جا‬ ‫خودش كشــید و زیر لب گفت پســپی دیگه چه صیغ ‌های؟ مگه قبلًا‬
‫صــدای زوزه چیزی در فضای صحنه پیچید و من فقط توانســتم به‬ ‫بلند كردم‪ .‬شــاهزاده كه منتظر بود از من بشنود آفتا ‌بزده به مغزت‪،‬‬ ‫برات تعیین نكردم چی چی باید بگی؟ مگه دیشب بازی نكردی؟ یادت‬
‫زحمت فریاد بزنم‪ .‬صدای خودم را م ‌یشــنیدم كه م ‌یرفت و م ‌یآمد و‬ ‫چه صدایی؟ عصبانی گفت چی كا می‌کنی؟‬ ‫رفت؟ باید بگی هر كه طاووس خواهد جور هندوســتان كشد‪ .‬صدای‬
‫فضا را ُقرق كرده بود‪ .‬شاهزاده بالای سرم ایستاده بود‪ .‬وزن ملازم روی‬ ‫‪ -‬نع‪ ،‬صدای پای یابو بود‪ .‬نلعشم (‪ )۱۹‬نكردن‪ .‬چرا نگفتی نلعت بكنن؟‬
‫گرد‌هام سنگینی می‌کرد‪ .‬لبانم خش ‌کشده بودند و پاهایم م ‌یسوختند‪.‬‬ ‫سمبات (‪ )۲۰‬ساییده م ‌یشن‪ ،‬در این بیابان سوزان نلعبند از كجا گیر‬ ‫دندا ‌نقروچ ‌هاش را م ‌یشنیدم‪.‬‬
‫از درد به خود م ‌یپیچیدم‪ .‬یك آن شلاق از حركت ایستاد‪ .‬صدای نفس‬ ‫‪ -‬چی؟ نمی شنفم (‪ .)۸‬بلندتر بگو‪ .‬چرا مـثه چرا ‌غموشی به پت و پت‬
‫نفس ملازمی كه شــاق م ‌یزد م ‌یآمد‪ .‬صحنه به حركت در آمده بود‪.‬‬ ‫بیاریم؟‬
‫صدای شــاهزاده در گوشم پیچید‪ :‬چند روز دیگر در این بیابان سوزا ِن‬ ‫‪ -‬كســی نیست یك پس گردنی به من بزند و بپرسد این احمق را چرا‬ ‫افتادی؟ زبونتو بریدن؟ اَ كن! بگو‪ :‬اَ اَ اَ اَ اَ اَ‪ .‬ببینم زبون داری؟‬
‫ب ‌یانتها سرگردان بمانیم‪ .‬آفتاب سوزان است و ل ‌بهای ما تشنه‪ .‬غلام!‬ ‫چیزی نگفت‪.‬‬
‫من حتی یادم رفته بود چــه در جوابش باید م ‌یگفتم‪ .‬صدای زوز‌هی‬ ‫با خودت همراه کرد‌های؟‬
‫شلاق بلند شد و دوباره شروع به دست و پا زدن و فریاد كردم‪ .‬صدای‬ ‫من یك پس گردنی محكم به او زدم و گفتم این احمق را چرا با خودت‬ ‫‪ -‬نشنفتم‪ِ .‬د الهی خدا بزنه تو كمر برید‌هات‪.‬‬
‫همراه کــرد‌های؟ تلوتلو خورد و خصمانه به من چشــم دوخت‪ .‬و باز‬ ‫هیچ نگفت‪.‬‬
‫شاهزاده م ‌یآمد‪.‬‬ ‫كلیشــه‪ :‬وقتی به ملك خویش باز گشتیم به پدرم شاه شاهان گزارش‬
‫‪ -‬غلام پپسی م ‌یخواهی یا كانادادرای؟‬ ‫‪ -‬فقــط بلدی هیچی نگی‪ .‬خو همون هیچی رو بلندتر بگو! آباریك الله‬
‫زبا ‌ندراز ‌یهای ترا خواهم داد‪.‬‬ ‫(‪.)۹‬‬
‫و خندید‪ .‬قهقهه زد‪.‬‬ ‫‪ -‬به كدوم پدرت؟‬
‫‪ -‬یكی به دادم برسد‪.‬‬ ‫با انگشت اشاره چند بار روی چان ‌هاش كشیدم‪.‬‬
‫از توی سالن هم صدای خنده م ‌یآمد‪.‬‬ ‫‪ -‬مگر یك آدم چند پدر دارد‪ ،‬احمق؟‬ ‫‪ -‬اَقو اَقو قندت بده‪ .‬بابا جون دهنتو باز كن‪.‬‬
‫‪ -‬چند روز دیگر در این بیابان سوزان‪...‬‬ ‫‪ -‬شوما كه آدم نیسی‪.‬‬ ‫صدای خنده آمد‪.‬‬
‫فریاد زدم‪ :‬هر كه طاووس خواهد جور هندوستان كشد‪ .‬از زدن دست‬ ‫یق ‌هام را گرفت‪.‬‬ ‫‪ -‬آباریك الله‪ ،‬دهنتو باز كن!‬
‫كشــیدند‪ .‬ملازم از روی گرد‌هام برخاست و به كمك دیگری مرا از جا‬
‫بلند كرد‪ .‬هر دو زیر بغلم را گرفته بودند‪ .‬روبروی تماشاچ ‌یها ایستادیم‪.‬‬ ‫‪ -‬پس چه هستم ملعون نمك به حرام؟‬ ‫و تــا دهن باز كرد رقصان گفتم‪ :‬آفرین‪ ،‬صد آفرین دخمل (‪ )۱۰‬خوب‬
‫پرده كشیده شد‪ .‬كف پاهایم م ‌یسوختند‪ .‬تماشاچیان كف زدند‪.‬‬ ‫‪ -‬شوما شازد‌های‪.‬‬ ‫و نازنین‪ ،‬فرشت ‌هی روی زمین‪ .‬دهانش را در نیم ‌هراه بست‪ .‬با عصبانیت‬
‫_____________________________‬ ‫داد زدم ِدلامــذب (‪ )۱۱‬اون گاله تو بــاز كن دیگه‪ .‬صدای خنده آمد‪.‬‬
‫صدای خنده‪ .‬یق ‌هام را رها كرد‪ ،‬بادی به غبغب انداخت‪ ،‬دســت به كمر‬ ‫دوباره بازویم را فشــار داد‪ .‬بازویــم درد گرفت‪ .‬به روی خودم نیاوردم‪.‬‬
‫پ ‌ینوش ‌تها‪:‬‬ ‫زد و گفت بله بله‪ ،‬البته‪ ،‬اسباب افتخار زمین و زمان‪.‬‬ ‫دســت دیگرم را کمان ‌هی گوشم كردم به نشــان ‌هی اینكه نم ‌یشنوم و‬
‫* این داستان در مجموعه داستانی به همین نام چاپ شده است‪.‬‬ ‫‪ -‬بعله (‪ )۲۱‬اسباب اُف ِت خر‪.‬‬ ‫منتظر ماندم‪ .‬كمی بلندتر گفت باید بگویی هر كه طاووس خواهد جور‬
‫(‪ )۱‬دیوار (‪ )۲‬پپســی كولا (‪ )۳‬قبرستان (‪ )۴‬قبر (‪ )۵‬به ضم چ؛ چشم‬
‫(‪ )۶‬شــما (‪ )۷‬دمت (‪ )۸‬نم ‌یشــنوم (‪ )۹‬بار ‌کالله (‪ )۱۰‬دختر (‪)۱۱‬‬ ‫همه خندیدند‪ .‬احســاس كنفی می‌کرد‪ .‬مسئله را شخصی م ‌یفهمید‬ ‫هندوستان كشد‪.‬‬
‫لامذهب (‪ )۱۲‬هندوســتان (‪ )۱۳‬زندگی (‪ )۱۴‬موت (‪ )۱۵‬فوت (‪)۱۶‬‬ ‫ولــی ابداً قضیه به من و او مربوط نبود‪ ،‬من از نمایش روحوضی همان‬ ‫‪ -‬هر كه پسپی خواهد جور هندونستان (‪.)۱۲‬‬
‫تشنه (‪ )۱۷‬عقل (‪ )۱۸‬اسب (‪ )۱۹‬نعل (‪ )۲۰‬س ‌مهایت (‪ )۲۱‬بله‬ ‫را م ‌یفهمیدم كه می‌کردم‪ ،‬كاش این چند گیلاس لعنتی رو نزده بودم‬ ‫برای یك آن یادش رفت كه روی صحنه اســت‪ ،‬با دو دســت یق ‌هام را‬
‫تا كســی خیال نكند از روی مستی پیش آمده است‪ .‬شاهزاده ساكت‬ ‫گرفت و خارج از متن توی صورتم فریاد زد احم ِق عوضی! پسپی دیگه‬
‫از همین نویسنده نزد آمازون منتشر شده است‪:‬‬ ‫شد و دیگر هیچ نگفت فقط متفكرانه روی صحنه بالا و پایین م ‌یرفت‬
‫شاهزاده و سیاه (شش داستان کوتاه)‬ ‫ ‪-‬‬ ‫و پس از چند لحظه بلاتكلیفی گذاشت و با قد ‌مهای بلند از صـحنـــه‬ ‫چی چیه؟ لبخند بر لبانم نق ‌شبست‪.‬‬
‫هیچ‌کس (رمان)‬ ‫ ‪-‬‬ ‫خـارج شـد‪ .‬مـن مـانـدم و خـودم‪ .‬ترس بر ‌مداشت‪ .‬تنها روی صحنه‪.‬‬ ‫‪ -‬پسپی همونه كه زبونو باز می کنه‪.‬‬
‫سحرگاهان (شعر)‬ ‫ ‪-‬‬ ‫فقط انتظار این یكی را نداشتم‪ ،‬اصلًا تصورش را نمی‌کردم كه بگذارد و‬
‫برود‪ .‬دست و پای خودم را گم كردم‪ .‬بدون وجود شاهزاده غلام معنی‬ ‫خنده‪.‬‬
‫‪http://www.amazon.com/s/ref=nb_sb_noss?url=search-‬‬ ‫نداشت‪ ،‬ما به یكدیگر جوش خورده بودیم‪ ،‬هی ‌چیک از ما نم ‌یتوانست‬ ‫‪ -‬خارجیه‪ .‬می خوای زبونتو باز كنم‪ .‬شوما كه واردی‪.‬‬
‫بدون دیگری وجود داشته باشد‪ .‬من اصلًا قصد نداشتم كه كار را به این‬ ‫برای اولین بار بود كه یك جمل ‌هی جدید‪ ،‬خارج از متنی كه به گفت ‌هی‬
‫‪alias%3Dstripbooks&field-keywords=mehran+zanganeh‬‬ ‫جا بكشانم و اگر م ‌یدانستم چنین می‌کند به هیچ وجه سعی نمی‌کردم‬ ‫خودش از موقعی كه شروع به كار نمایش كرده بود دائم تكرار می‌کرد‪،‬‬
‫چیز تاز‌های سر هم بكنم و به همان كه بود تن م ‌یدادم‪ .‬برای یك لحظه‬ ‫بر لبانش جاری م ‌یشد‪ .‬ساكت شد‪ ،‬مرا به طرف خودش كشید و دوباره‬
‫ماتم بــرد و همانجا كه بودم خشــكم زد‪ .‬آرزو كردم كاش حداقل به‬ ‫در گوشــم گفت‪ :‬منو كنف می‌کنی؟ واســت دارم‪ .‬سپس رهایم كرد‪.‬‬
‫ذهن علیلش برســد و بگوید پرده را بكشند‪ .‬ولی نكرد‪ .‬به طرف بطری‬ ‫سرگردان شده بود‪ .‬نم ‌یدانست دیگر چه باید بگوید‪ .‬از بلاتكلیفی كلافه‬
‫عرق رفتم‪ ،‬آن را از روی صحنه برداشتم‪ ،‬بدون آنكه درش را باز بكنم‬ ‫شده بود‪ .‬اگر روی صحنه نبودیم حتماً عصبانیتش را به شكل دیگری‬
‫بطری را به دهان بردم‪ .‬از دهان دورش كردم و بعد گفتم پس چرا ازش‬ ‫نشــان م ‌یداد‪ ،‬همانطور كه با پس گردنی به جــان یكی از ملازمین‬
‫توی رختكن افتاد وقتی كه ملازم كه حكم پادو را هم داشــت یادش‬
‫چیزی میزی در نمیاد‪ .‬سر بطری را به طرف كف صحنه تكان دادم‪.‬‬ ‫رفته بود بگوید ســماق روی کبا ‌بهایی كه هر شــب قبل از نمایش‬
‫‪ -‬مصبتو شكر تموم شد‪ .‬كی ریختش تو خندق بلا‪ .‬شازده كه عرق خور‬ ‫زهرمار می‌کرد‪ ،‬نریزند‪ .‬دســتش را سای ‌هبان چشمانش كرد و دوباره با‬
‫صــــدایی لـرزان و گرفـته پرسیـد‪ :‬غـلام‪ ،‬این راه بـه كـ می رودد؟‬
‫نبود آدم م ‌یخورد‪ .‬پس كی بود؟‬ ‫‪ -‬به آخـــر آخـرای زدگی (‪ .)۱۳‬به مـرگ‪ ،‬بـه مـووت (‪ ،)۱۴‬به فووت‬
‫در حالیكــه تظاهر می‌کردم دنبال چیــزی روی صحنه م ‌یگردم لای‬
‫درزهــای كف صحنه را كه نگاه می‌کردم فریاد بر آوردم‪ :‬حالا چطوری‬ ‫(‪.)۱۵‬‬
‫بلاتكلیف دســتانش از دو طرف تنش همچون دو شقه گوشت ب ‌یجان‬
‫بین چهل میلیون دزد رو پیدا كنم‪.‬‬ ‫آویخته به قناره ی قصابی آویزان شــدند‪ .‬به بــالا و طرفینش نظری‬
‫خنده‪.‬‬ ‫انداخــت انگار كه دنبال راه گریــزی م ‌یگردد‪ .‬حالا من بودم و او‪ ،‬و او‬
‫دیگر حرفی برای گفتن نداشت و من بالاخره نق ِش سیاه‪ ،‬نق ِش مسلط‬
‫‪ -‬نه! نه! می دونم‪ ،‬ملازم تو بودی‪.‬‬ ‫را بازی می‌کردم‪ .‬نمایش جان گرفته بود و تماشــاچیان م ‌یخندیدند‪.‬‬
‫انگشتم را لای یكی از درزها كردم‬ ‫دست كردم تو جیب تنبانم و یك نیمی در آوردم و به طرفش گرفتم‪.‬‬
‫‪ -‬بیا لب تر كن! مگه نگفتی كه تنشه (‪ )۱۶‬هسی؟ بیا بزن شاید علقت‬
‫‪ -‬اینجایی؟ كجا قایم شدی؟‬
‫خنده‪.‬‬ ‫(‪ )۱۷‬سر جاش به یاد‪.‬‬
‫و خودم واگوییدم‪ :‬زكی ما رو باش این علقش كجا بود‪.‬‬
‫‪ -‬اگه پیدات كردم م ‌یدم شازده بخوردت یا باباش‪.‬‬ ‫خنده‪ .‬در این میان یك كلیشه به ذهن علیلش رسید‪ :‬پس از بازگشت‬
‫خنده‪ .‬باید یك طوری تماشــاچ ‌یها را سرگرم می‌کردم ولی چیزی به‬
‫گردنت را م ‌یزنم‪.‬‬
‫‪ -‬زكی! بزن به تنبك‪ .‬ای ‌نجوری‪.‬‬
   31   32   33   34   35   36   37   38   39   40   41