Page 34 - Shahrvand BC No.1230
P. 34
فصل چهاردهمرمان «مای نیم ایز لیلا»‬ ‫ادبیات‪/‬گفتوگو ‹‬ ‫‪34‬‬

‫نوشته ب ‌یتا ملکوتی‬ ‫این راوی‪ ،‬مخاطب تا حد ممکن به آنها نزدیک شود و با آنها احساس‬ ‫‪34‬‬
‫نشر ناکجا‬ ‫همذات‌پنداری کند‪ .‬اما راوی سوم شــخص را برای ناصر‪ ،‬شوهر لیلا‬
‫و تانیــا دخترش انتخاب کردم‪ .‬تا بتوانم از ســه نوع زبان مختلف در‬
‫ناصر تصمیمش را گرفته بود‪ .‬م ‌یخواست هر طور شده امشب با دانیلا‬ ‫رمان اســتفاده کنم تا از ابعاد مختلفی به زندگی آنها نگاه شود‪ .‬اما از‬ ‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1230‬جمعه ‪ 25‬دنفسا ‪1391‬‬
‫صحبت کند‪ .‬دیگر کاســ ‌هی صبرش لبریز شده بود‪ .‬چند ماه بود که‬ ‫قبل تصمیم نداشــتم که پایان داستان‪ ،‬جمله‌ی ابتدای داستان باشد‪.‬‬
‫همین مســئله ناصــر را تبدیل کرده بود به یــک آدم هذیانی لاغر با‬ ‫نه م ‌یتوانســت دو لقمه غذا بخورد بدون آنکه توی گلویش گیر کند و‬ ‫وقتی برای اولین بار قلم را روی کاغذ گذاشــتم تا رمان را شروع کنم‪،‬‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫رنگ‌پریده و کلی موهای ســفید و خاکستری بیشتر‪ .‬نه به دلیل آنکه‬ ‫نه م ‌یتوانست دو ساعت راحت و بی کابوس سری سبک و بی دغدغه‬ ‫نوشــتم‪ :‬او را ترک م ‌یکنم‪ .‬در یک عصر بهاری نمناک و لخت‪ ...‬این‬
‫هنوز نتوانســته بود درونش را تســخیر کند و دانیلا شده بود علامت‬ ‫روی بالش بگذارد و یک دل سیر بخوابد‪ .‬مد ‌تها بود که انگار فلج شده‬ ‫ترفنــد اجرایی را قبلا در کتاب "گزارش یک مرگ" مارکز دیده بودم‪.‬‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1230 - Friday, Mar. 15, 2013‬‬
‫سؤال بزرگ روزها و شــ ‌بهایش‪ .‬اینکه کی هست؟ چه کار م ‌یکند؟‬ ‫بود‪ .‬ماهی یکی دو بار بیشــتر لودرهای آوی را این طرف و آن طرف‬ ‫داستان اصلا با اعلام مرگ "سانتیاگو ناصر" شخصیت محوری داستان‬
‫چقدر ناصر در زندگ ‌یاش جدی اســت؟ حتی نم ‌یدانست دانیلا چند‬ ‫نم ‌یبرد؛ آن همبه خاطر آنکــه چندرغازی درآورد‪ .‬درآمد ماهیان ‌هاش‬ ‫شروع می‌شود‪ .‬و کل داســتان در مورد چگونگی به قتل رسیدن این‬
‫ســاله است‪ .‬ناصر دیگر حوصل ‌هی رف ‌توآمد با فؤاد را‪ ،‬که نزدی ‌کترین‬ ‫رســیده بود به زیر سه هزار دلار‪ .‬با این پول نم ‌یشد همقسط خانه را‬ ‫جوان ‪ ۲۱‬ساله است‪ .‬می‌توانم بگویم که زندگی ادبی من به دو بخش‬
‫دوستش بود‪ ،‬هم نداشت‪ .‬گاهی با دانیلا م ‌یرفتند سینما‪ .‬گاهی هم به‬ ‫داد همقسط ماشین و تردمیل و دستگاه بافتنی لیلا و همپول مدرسه‬ ‫قبل و بعد از خواندن این اثر تقسیم می‌شود‪ .‬همینطور وقتی داستان‬
‫رستورا ‌نهای منهتن که نه گران بودند نه ارزان‪ .‬دانیلا عاشق فیل ‌مهای‬ ‫تانیا و خرج ســر و لباســش را‪ .‬از زمانی که لیلا دســت دخترشان را‬ ‫"عاشــق" ماگارت دوراس را خواندم باز هم زندگ ‌یام به دو بخش قبل‬
‫ترســناک بود‪ .‬فیل ‌مهایی که پر از رو ‌حهای قاتل‪ ،‬روبا ‌تهای آد ‌مخوار‬ ‫گرفته بود و برای خودش آپارتمانی کوچک در کویینز نیویورک اجاره‬ ‫و بعد از آن تقســیم شد‪ .‬آن چیزی که در اثر مارکز مهم است به قتل‬
‫و خو ‌نآشــا ‌مهای خو ‌شقیافه بودند‪ .‬دانیلا دوست نداشت ناصر را به‬ ‫کــرده بود‪ ،‬کمتر از خانه بیــرون م ‌یرفت‪ .‬هر روز م ‌یماند خانه و اتاق‬ ‫رسیدن شخصیت نیست بلکه چگونگی آن است و این قضیه روی نگاه‬
‫دوســتانش معرفی کنــد و از فؤاد متنفر بــود‪ .‬م ‌یگفت فؤاد یه عرب‬ ‫نشــیمن را تا آشپزخانه و آشپزخانه را تا اتاق خوا ‌بهای طبق ‌هی دوم‬ ‫من به جهان داستان و روایت خیلی تاثیر گذاشت‪ .‬اما در مورد مستقل‬
‫تروریسته و او از تروریس ‌تها میترسه‪ .‬ناصر م ‌یخواست آن شب کار را‬ ‫متر م ‌یکرد‪ .‬شب که م ‌یشد ُگر م ‌یگرفت‪ .‬تب م ‌یکرد‪ .‬قرص و دوا هم‬ ‫بــودن هر فصل‪ ،‬از روی فکر و برنامه ریزی قبلی بود و از پیشــینه‌ی‬
‫یکســره کند‪ .‬یا این وری یا آن وری‪ .‬یا او را بخواهد یا ترکش کند‪ .‬اما‬ ‫تأثیری نداشــت‪ .‬وقتی لیلا فهمید عاشق دانیلا شده‪ ،‬گفته بود‪ :‬بعد از‬ ‫خودم به عنوان یک داستان کوتاه نویس می‌آید‪ .‬می‌خواستم هر فصل‬
‫فکر ترک دانیلا انگار مغزش را سوراخ م ‌یکرد‪ .‬قرار بود آن شب بروند‬ ‫چهارده ســال زندگی زنت رو‪ ،‬مادر بچ ‌هات رو به یکی از این لَگوریای‬ ‫مثل یک داستان کوتاه هویت مستقلی داشته باشد با یک آغاز‪ ،‬نقطه‬
‫یک رســتوران کر‌های و جوج ‌هکباب سبک کر‌های بخورند‪ .‬ناصر دوش‬ ‫موبور فروختی؟ جواب ناصر نوک زبانش بود که دانیلا لَگوری نیســت‪.‬‬ ‫اوج و پایان‪ .‬در ضمن با این ترفند‪ ،‬احتیاجی نیســت که هر بار که به‬
‫گرفت‪ .‬ریشش را زد‪ .‬بلوز و شلوار نویش را پوشید و گرا ‌نترین کفشش‬ ‫تازه موهاش هم بور نیست‪ ،‬سیاه است مثل قیر؛ اما تنها مستقیم توی‬ ‫ســراغ کتاب می‌روی از چند صفحه قبل شروع کنی تا یادت بیاید که‬
‫را پا کرد‪ .‬اودکلن جدیدش را روی گردن و کنار گوشش زد و گردنبند‬ ‫چشمهای عصبانی و پر از غص ‌هی لیلا نگاه کرده بود و لام تا کام حرف‬ ‫تا کجای داســتان را خوانده‌ای‪ .‬در این رمان هر فصل‪ ،‬بخشی متفاوت‬
‫کارتی ‌هاش را انداخت‪ .‬سر و وضعش به رستورانی که م ‌یخواستند بروند‬ ‫از کل پازل را تشــکیل می‌دهد‪ .‬در نتیجه می‌توان فص ‌لها را جابه‌جا‬
‫نم ‌یآمد اما دلش م ‌یخواست آن شب خوش تی ‌پترین مردی باشد که‬ ‫نزده بود‪.‬‬ ‫خواند‪ .‬اگرچه هر فصل یک نقطه اتصال با فصل بعد دارد اما داســتان‬
‫دانیلا در تمام عمرش دیده‪ .‬م ‌یخواســت هر طور شــده آن شب با او‬ ‫لیلا شــب اول توی خانه راه رفته بود و بلندبلند با خودش حرف زده‬ ‫خطی نیست و پیوســتگی روایی ندارد‪ .‬تکنیک دیگری که از قبل به‬
‫حرف بزند و قانعش کند که از آن آپارتمان بوگندو در ابتدای محل ‌هی‬ ‫بود‪ .‬شــب دوم کلی عربده کشــیده بود و آخر شب به ناصر گفته بود‬ ‫آن فکر کرده بودم‪ ،‬بازی‌های زمانی اثر است‪ .‬چون داستان در دو زمان‬
‫هارلم دست بکشــد و به خان ‌هی ناصر در نیوجرسی بیاید‪ .‬خان ‌های که‬ ‫باید گورش را گم کند و برود وردســت همان لکاته زندگی کند‪ .‬شب‬ ‫حال و گذشته اتفاق م ‌یافتد و از ورای اتفاقات حال‪ ،‬انعکاسی از تاریخ‬
‫وسط کوه و جنگل و رودخانه خالی افتاده و برای یک نفر‪ ،‬خیلی بزرگ‬ ‫ســوم تمام مدت گریه کرده بود بــدون آنکه حتا با تانیا حرف بزند یا‬
‫است‪ .‬آن شب م ‌یخواســت اعتراف کند از عشق او برای اولین بار در‬ ‫لب به غذا بزند و یا حتا دو قلپ آب خالی بخورد‪ .‬شــب چهارم وقتی‬ ‫نیم قرن اخیر ایران را م ‌یبینیم‪.‬‬
‫زندگ ‌یاش به فکر خودکشی افتاده‪ .‬ناصر داشت خودش را برای آخرین‬ ‫ناصر نیمه شــب برگشــته بود خانه‪ ،‬از اتاق مهامان بیرون آمده بود و‬
‫بــار در آینه برانداز م ‌یکرد که صدای زنگ موبایلش را شــنید‪ .‬دانیلا‬ ‫خیلی خونسرد بدون آنکه حسی در صدایش احساس شود به او گفته‬ ‫▪ ▪اگر به رمان شما لیبل اثری فمینیســتی بزنیم موافقید؟‬
‫بــود‪ .‬ناصر با هیجانی که از صدایش م ‌یبارید گفت ‪ :‬های بیب! صدای‬ ‫بود‪ :‬تموم شــد ناصر‪ ...‬بعد هم نقش ‌هاش را خیلی مختصر با او در میان‬
‫دانیلا ناراحت بود‪ .‬گفت حالش خوب نیســت‪ .‬گفت نم ‌یتواند امشب‬ ‫گذاشته بود؛ اینکه آپارتمان کوچکی در نیویورک پیدا م ‌یکند‪ ،‬اینکه‬ ‫ای ‌نکه در نهایت آ ‌نکه رودســت م ‌یخورد و پشیمان م ‌یشود‬
‫ناصــر را ببیند‪ ...‬ناصر گفت غیرممکن اســت‪ .‬گفت حر ‌فهای مهمی‬ ‫تانیا را هم با خودش م ‌یبرد چون ممکن اســت از تنهایی خل شود و‬ ‫شخصیت مرد داستان (ناصر) اســت‪ ،‬از یک ش ّم فمینیستی‬
‫دارد که باید همین امشب به او بزند‪ .‬دانیلا گفت‪ :‬مریضم‪ ،‬م ‌یفهمی؟‬ ‫یک مدرســ ‌هی خوب هم برایش نزدیک آپارتمانشــان پیدا م ‌یکند و‬
‫و گوشی را قطع کرد‪ .‬ناصر ســوئیچ ماشینش را برداشت‪ ،‬بدون آنکه‬ ‫اینکــه تنها لبا ‌سهایی را که بعد از ســیل خریده با خودش م ‌یبرد و‬ ‫ناشی نشده است؟‬
‫د ِر خانه را قفل کند نشســت پشــت فرمان و پاپش را روی پدال گاز‬ ‫تنها چیزی که ناصر پرسیده این بود که هم ‌هی این تصمی ‌مها را توی‬
‫فشار داد به سمت شــمال منهتن‪ .‬باران ریزی شروع به باریدن کرده‬ ‫همان چهــار روز گرفته؟ لیلا رویش را برگردانده‪ ،‬موهای کوتاهش را‬ ‫ـ ـنه‪ ...‬من خودم این تفســیر را از اثر ندارم‪ .‬تمام شخصی ‌تها قبل از‬
‫بود‪ .‬از روی پل جورج واشــنگتن که م ‌یگذشت یاد فؤاد افتاد و اینکه‬ ‫پشــت گوشش خوابانده و گفته‪« :‬من قبلش هم فهمیده بودم اما باور‬
‫این پل چقدر جان م ‌یدهد برای خودکشی‪ ...‬وقتی رسید به آپارتمان‬ ‫نم ‌یکــردم‪ ...‬باور نم ‌یکردم اینقدر جدی باشــه» و تنها توی جمل ‌هی‬ ‫هر چیز انســا ‌نهای ‌یاند که سیاه و سفید هم نیستند‪ .‬اشتباه م ‌یکنند‪.‬‬
‫دانیلا‪ ،‬ســاعت نزدیک ده بود؛ خواست زنگ بزند اما دید د ِر پایین باز‬ ‫«باور نم ‌یکردم اینقدر جدی باشــه» م ‌یشد رگه ای از غم یا کین ‌هی‬ ‫مهربانی م ‌یکنند‪ .‬بدجنسی م ‌یکنند‪ .‬خیانت م ‌یکنند‪ .‬رفاقت م ‌یکنند‬
‫اســت‪ .‬پل ‌هها را تا طبق ‌هی سوم رفت بالا‪ .‬زنگ زد‪ .‬چند ثانیه گذشت‪...‬‬ ‫کهنه ای را تشخیص داد که البته خیلی زود تمام شده و لیلا برگشته‬ ‫و همه خصوصیات یک انسان را دارند‪ .‬ناصر پدر خوبی است اما شاید به‬
‫با کمی مکث دانیلا در را باز کرد‪ .‬وقتی ناصر را دید م ‌یخواست در را‬ ‫بوده توی اتاق مهمان‪ .‬ناصر آن شــب چنــد دقیقه ای روی کاناپ ‌هی‬ ‫همان اندازه شوهر خوبی نباشد‪ .‬خود لیلا‪ ،‬مادر و همسر اید‌هآلی نیست‬
‫ببندد‪ .‬اما ناصر پایش را گذاشــت روی پارکت کف آپارتمان و جلوی‬ ‫زرشــکی گند‌هی اتاق نشیمن نشسته بوده‪ ،‬دو تا سیگار کشیده و بعد‬ ‫که هیچی پر از مســئله و درگیری است‪ .‬پر از تناقض است‪ .‬در ضمن‬
‫در را گرفت‪ .‬در را هل داد و آمد تو‪ .‬دانیلا به عقب پرتاب شده بود‪ .‬در‬ ‫رفته پشت د ِر اتاق تانیا‪ .‬ناصر شک داشته که همان شب با تانیا صحبت‬ ‫انســا ‌نها عاشق م ‌یشوند و ربطی هم به زن و مرد بودنشان ندارد‪ .‬من‬
‫صورتش حسی دیده نم ‌یشد‪ .‬نه عصبانیت‪ ،‬نه غصه و نه ترس‪ .‬موهای‬ ‫کند یا بگذارد صبح شــود‪ .‬احتمالاً فکر کرده تا یک ماه دیگر‪ ،‬که تولد‬ ‫شــخصا اعتقادی به فمینیسم از نوع ایران ‌یاش که بسیار اگزجره است‪،‬‬
‫چربش به سرش چســبیده بود‪ .‬بوی گرس در هوا موج م ‌یزد‪ .‬تقریباً‬ ‫ســیزده سالگی تانیا است‪ ،‬هرگز یک روز هم از هم جدا نبود‌هاند و در‬ ‫ندارم‪ .‬به نظر من زن و مرد متفاو ‌تاند‪ .‬برابری زن و مرد باید در حقوق‬
‫لباســی تنش نبود‪ .‬تنها یک شورت پوشیده بود‪ .‬موهای کوتاه و تیزی‬ ‫ادامه به این نتیجه رســیده که لیلا م ‌یخواهــد تانیا را با خود به زور‬
‫روی شکم و رانش دیده م ‌یشد‪ .‬ناصر به بدن عریان دانیلا خیره مانده‬ ‫ببرد‪ .‬این فکــر آنقدر ناراحتش کرده بوده که د ِر اتاق تانیا را باز کرده‬ ‫و جایگاه اجتماعی و در قوانین مملکت باشد‪.‬‬
‫بود و برجستگی عجیب میان دو پایش‪ .‬اتاق کثیف و تاریک بود‪ .‬دانیلا‬ ‫و تانیــا را دیده که چطور در حالی که هدفون ســی دی پِلِیرش توی‬
‫جملاتی گفت که برای ناصر قابــل درک نبود‪ .‬تنها کلم ‌هی پلیس را‬ ‫گوشش مانده و آهنگی از بریتنی اسپیرز همچنان از ابر نرم گوش ‌یها‬ ‫▪ ▪مای نیم ایز لیلا چندمین اثری اســت که نوشــت ‌هاید؟ در‬
‫تشــخیص داد‪ .‬نم ‌یتوانست چشمش را از روی برجستگی غیرطبیعی‬ ‫شنیده م ‌یشده‪ ،‬خوابش برده‪ .‬سرش رو به عقب‪ ،‬دس ‌تها خم در شکم‪،‬‬
‫میان دو پای دانیلا بردارد‪ .‬نم ‌یدانست چند دقیقه یا چند ثانیه آنجا در‬ ‫موهــای بلندش آویزان از روی تخت تا نزدیک ‌یهای کف اتاق و لباس‬ ‫مجموعه داســتا ‌نهایتان نیز از چنین تکنی ‌کهایی استفاده‬
‫سکوت ایستاده‪ .‬دانیلا خودش را روی تنها مبل کهن ‌هی قرمز رنگ اتاق‬ ‫خوابش بالا آمده تا کمر‪ ،‬به طوری که شورت سفیدش با قلب های زرد‬ ‫کرده بودید یا برای نخستین بار در نوشتن این رمان تجرب ‌هشان‬
‫انداخت و چش ‌مهایش را بســت‪ .‬ناصر دو قدم جلو رفت و سه قدم به‬ ‫و صورتی‪ ،‬پیدا بوده‪ .‬ناصر زیر لب گفته‪« :‬خوابه» و بعد هم استاپ سی‬
‫عقب‪ .‬بعد برگشــت طرف د ِر ورودی آپارتمان‪ .‬در را که باز کرد‪ ،‬دانیلا‬ ‫دی پِلِیر را زده و هدفون را از گوش تانیا درآورده و پتوی مخملی نرم‬ ‫کـرـدی"مدا؟ی نیم ایز لیلا" اولین داســتان بلند و یا رمان کوتاه من است‪.‬‬
‫و ســفید را تا شکم تانیا بالا کشیده و همان جا ایستاده و قبل از آنکه‬
‫زیر لب گفت‪Sorry... :‬‬ ‫چیزی بگوید‪ ،‬تانیا چش ‌مهایش را باز کرده‪ .‬ناصر نشسته روی تخت و‬ ‫قبل از آن یک مجموعه شــعر و دو مجموعه داســتان در ایران منتشر‬
‫بغلش کرده‪ .‬مدتی سکوت بوده تا اینکه از تانیا پرسیده‪« :‬می خوای با‬ ‫کردم و البته کتابی در مورد "سوسن تسلیمی"‪ .‬برخی از این تکنی ‌کها‬
‫مادرت بری یا میخوای با من بمونی؟» و تانیا بدون مکث جواب داده‪:‬‬ ‫و ترفندهای اجرایی را در داســتا ‌نهای کوتاهــم تجربه کرده بودم و‬
‫«میخوام برم نیویورک‪ ...‬همیشــه دلم م ‌یخواست تو نیویورک زندگی‬ ‫بعضی برای خودم تجربه اول بودند‪ .‬اما در کل نوشتن کار بلند تجرب ‌های‬
‫کنم‪ » ...‬و ناصر طی آن مکالم ‌هی کوتاه فهمیده که تانیا هم م ‌یخواهد‬ ‫بود بســیار شیرین و به همان اندازه ســخت‪ .‬نسخه اول را در کمتر از‬
‫برود‪ .‬تانیا رویش را به دیوار کرده و چش ‌مهایش را بسته اما قبل از آنکه‬ ‫یک ســال نوشتم‪ .‬مدتی ازش فاصله گرفتم اما در طول سه چهار سال‬
‫پدرش د ِر اتاق را پشت سرش ببندد پرسیده‪« :‬ددی! دانیلا خوشگله؟‬
‫» و ناصر با حیرت پرسیده‪« :‬اسمشو از کجا می دونی؟ » و تانیا تعریف‬ ‫بازنویس ‌یاش کردم‪.‬‬
‫کرده یک بار دانیلا روی پیامگیر خان ‌هشــان پیام گذاشته و اسمش را‬
‫هم گفته و ناصر‪ ،‬بدون آنکه جوابی بدهد‪ ،‬در را بسته و سیگاری دیگر‬ ‫▪ ▪از آثار در دست انتشار و در دست تالیفتان برایمان بگویید‪.‬‬
‫آیـاـادگررایهرامنتمکننتمشورششـاـعنرمهای‌یکینریادک یهاداری ایننطرسالفهاآنوبش؟تمچراج؟مع آوری‬
‫روشن کرده‪.‬‬
‫دانیلا هر چه بود دختر آسانی نبود‪ .‬با اینکه از دوست ‌یاش با ناصر پنج‬ ‫کنم‪ ،‬یک مجموعه م ‌یشــود‪ .‬اما باید وقت بگذارم برایشــان‪ .‬روی یک‬
‫ماهی م ‌یگذشت اما نگذاشته بوده با او بخوابد‪ .‬دانیلا حتی نم ‌یگذاشت‬ ‫مجموعه داســتان هم کار م ‌یکنم‪ .‬اما راستش برای چاپشان در داخل‬
‫دســت ناصر از نافش پایی ‌نتر برود‪ .‬م ‌یگفت با بیشترش مشکل دارد؛‬ ‫یا خارج از ایران‪ ،‬هنوز تصمیمی نگرفت ‌هام‪ .‬در ایران مخاطب اثر خیلی‬
‫گر ِه ذهنی دارد؛ م ‌یگفت باید برود روانکاو اما پولش را ندارد و شــاید‬ ‫بیشــتر است‪ .‬کار بهتر دیده م ‌یشود‪ .‬معرفی و نقد کتاب در مطبوعات‬
‫اتفاق خوب دیگری اســت که در ایران م ‌یافتد‪ .‬اما خوب ارشــاد هم‬
‫هســت و داستان مجوز و ممیزی و سانسور‪ .‬خارج از ایران اثر سانسور‬
‫نم ‌یشــود اما مخاطب محدودی دارد و اصــولا خیلی کم مورد نقد و‬
‫بررســی و یا حتی معرفی و یادداشت قرار م ‌یگیرد‪ .‬اگرچه که معتقدم‬
‫که یک اثر ماندگار راه خودش را پیدا م ‌یکند و در ذه ‌نها و خاطر‌هها‬

‫م ‌یماند‪ .‬چه در ایران منتشر شود و چه در خارج از ایران‪.‬‬

‫* انتشارات ناکجا ‪ -‬پاریس‪.‬‬
   29   30   31   32   33   34   35   36   37   38   39