Page 35 - Shahrvand BC No.1230
P. 35
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫بود مشغول شــانه كردن موهایش بود به ما پشــت كرد و شانه را در‬ ‫شاهزاده و سیاه*‬

‫موهایش فروبرد‪ .‬مدیر تئاتر در حالیكه به شاهزاده خیره شده بود انگار ‪35‬‬

‫منتظر كسب اجازه است گفت خوب گمان م ‌یکنم دیگر وجود من لازم‬
‫نیســت خودتان باهم كنار بیایید‪ .‬و چون كسی چیزی نگفت همانطور‬
‫كه نگاهش را به شــاهزاده دوخته بود عقب عقب از اتاق خارج شــد و‬
‫چرت م ‌یزد‪ .‬با گشوده شــدن در چرتش پاره شد و سر بلند كرد و به رفت‪ .‬پس از رفتن مدیر شاهزاده با اخم گفت پیرمرد فقط بلده دردسر‬
‫من و ملتزم ركاب كه پشت سرم بود‪ ،‬لبخند محب ‌تآمیز و دوستان ‌های درست بكنه‪ .‬بهش گفتم یه نفر رو ور دار بیار خودم یادش م ‌یدم نه یه‬ ‫مهران زنگنه‬

‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1230‬جمعه ‪ 25‬دنفسا ‪1391‬‬ ‫آدمی که هنوز از راه نرسیده زبون درازی می کنه‪ .‬و بعد برای من تمام‬ ‫زد و از من كه م ‌یخواســتم در را پشت سرم ببندم خواهش كرد در را‬ ‫شاهزاده رو به انتهای صحنه كرد و پرسید‪ :‬این راه به كجا م ‌یرود؟‬
‫آنچه را كه من باید روی صحنه م ‌یکردم و م ‌یگفتم یك به یك و جمله‬ ‫نبنــدم‪ .‬ملتزم ركاب از توی قاب در بــه داخل اتاق نگاه م ‌یکرد‪ .‬مدیر‬ ‫گفتم‪ :‬به دیفال (‪ )۱‬می خوره‪ ،‬مگه كوری‪.‬‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫به جمله توضیح داد‪ .‬ســیا‌هبازی نبود‪ .‬یك نمایشنام ‌هی ب ‌یمزه بود كه با‬ ‫تئاتر پس از سلام و علیك و احوالپرسی مرا به اتاق گریم برد و به كسانی‬
‫آنكه ظاهراً متنی برایش وجود نداشــت ولی هم ‌هچیزش از قبل روشن‬ ‫كــه آنجا بودند‪ ،‬معرفی كرد‪ .‬در وصف من با لحن تمجیدآمیزی گفت‪:‬‬ ‫كاشــكی چند گیلاس اضافه را نزده بودم‪ .‬حتماً مست بودم‪ .‬شاید هم‬
‫بود‪ .‬در ضمن توضیحات شــاهزاده هر بار كه م ‌یخواستم چیزی بگویم‬ ‫كار‪ ،‬كا ِر گیلا ‌سهایی كه بالا انداخته بودم نبود‪ .‬من كه هر شب مست‪،‬‬
‫فار ‌غالتحصیل دانشکد‌هی هنرها است‪.‬‬ ‫سیا‌همســت م ‌یرفتم روی صحنه‪ .‬اصلًا مگر شــده است كه من مست‬
‫حرفم را قطع م ‌یکرد و نم ‌یگذاشت حتی كلمه ایی بر زبان بیاورم‪.‬‬ ‫‪ -‬فار ‌غالتحصیل كجا بود؟ از دم د ِر دانشكده رد شد‌هام‪.‬‬ ‫نباشم؟ تازه آ ‌نقدرها سیاه نبودم‪ .‬صورتم را نم ‌یگویم‪ .‬صورتم سیاه بود‪.‬‬
‫‪ -‬حالیت شــد‪ .‬همش همینه‪ .‬لازم نیســت ادا و اطوار بیای‪ .‬اگرم می‬ ‫واک ‌سزده‪ ،‬مثل کف ‌شهای سیاه ورنی زیر نور م ‌یدرخشید‪ .‬پریشب‪ ،‬بعد‬
‫خوای این حرفا رو بنویس‪ ،‬ببر حفظ كن‪ ،‬یادت نره‪ .‬وای به حالت اگه‬ ‫‪ -‬شکست ‌هنفسی م ‌یفرمایید‪.‬‬ ‫از نمایش حوصله نداشــتم‪ .‬صورتم را گرب ‌هشور شستم‪ .‬دیشب مردم به‬
‫پیرمردی كه یك تاج كاغذی بر ســر داشت لبخندی زد و گفت‪ :‬ب ‌هبه‪،‬‬ ‫من چ ‌پچپ نگاه م ‌یکردند وقتی داشــتم م ‌یآمدم سر كار‪ .‬خوب شد‬
‫ِمن و ِمن بكنی! بنویس! سواد كه داری؟‬ ‫چه خوب‪ . ...‬شــاهزاده نی ‌منگاهی به او كــرد‪ .‬او حرفش را ادامه نداد و‬ ‫كه دیروقــت از خانه زدم بیرون و بچ ‌هها توی خیابان بازی نم ‌یکردند‬
‫ملتزم ركاب كه جوان تنومندی بود و تمام مدت پشــت ســر شاهزاده‬ ‫ساكت شد‪ .‬شاهزاده به طرف شاهزاده خانم كه روی یك صندلی نشسته‬ ‫وگرنه حتماً دنبالم راه م ‌یافتادنــد و مرا هو م ‌یکردند‪ .‬وقتی م ‌یآمدم‬
‫دس ‌تب ‌هسینه ایستاده بود با شنیدن ســئوال شاهزاده نیشش باز شد‪.‬‬ ‫بود خم شــد و گفت‪ :‬بابای منم شاه امریكاســت‪ .‬مثلًا وانمود كرد كه‬ ‫د ‌لشور‌هی پیدا كردن كار بعدی را داشتم‪ .‬این كار را هم تصادفی پیدا‬
‫نمایشی ملا ‌لآور بود‪ .‬آ ‌نقدر ملا ‌لآور كه من برای اینكه بتوانم تحمل‬ ‫دارد در گوشی م ‌یگوید اما طوری گفت كه همه‪ ،‬م ‌یتوانستیم بشنویم‬ ‫كردم‪ .‬بر حســب اتفاق توی عرق فروشــی میكده مدیر تئاتر را دیدم‪.‬‬
‫بكنم مجبور بودم یكی دو گیلاس بیشــتر بالا بیاندازم‪ .‬نمایشــی كه‬ ‫چه م ‌یگوید‪ .‬ســایر بازی كنان به جز همان كه مرا نزد مدیر برده بود‪،‬‬ ‫وقتی فهمید كه دانشجوی تئاتر بود‌هام به من وعد‌هی كار داد‪ .‬به عنوان‬
‫هر شب م ‌یتوانســت بدل به نمایشی نو و تازه بشود چیزی بود كهنه‪،‬‬ ‫خودشان را به نشنیدن زدند و واكنشی نشان ندادند اما نگاهشان بین‬ ‫ســیاه‪ .‬ســیاه توی یك نمای ِش رو حوضی‪ .‬كافی بود كمی بدیه ‌هسرایی‬
‫تكراری‪ ،‬ب ‌یسروته‪ .‬شــاهزاده خرفت بود‪ .‬حتی خرف ‌تتر از آنكه از یك‬ ‫من و شاهزاده سرگردان بود‪ .‬فقط ملتزم ركاب خند‌هی احمقان ‌های كرد‪.‬‬ ‫م ‌یکردم‪ .‬چارچوب نمایش روشن بود‪ :‬شاهزاده وصف شاهزاده خانم را‬
‫شــاهزاده انتظار م ‌یرود‪ .‬روی صحنه حرف معمولی نم ‌یتوانست بزند‬ ‫شــاهزاده جوان بیست و هفت هش ‌تسال ‌های بود خپل‪ ،‬گرد‪ ،‬با غبغبی‬ ‫م ‌یشنود‪ ،‬ندیده‪ ،‬یك دل نه صد دل عاشق شاهزاده خانم م ‌یشود و بار‬
‫و دائم کلیشــ ‌هها را تكرار م ‌یکرد و به نشان ‌هی عاشق بودن آه سوزناك‬ ‫آویزان و موهای مشــكی صاف و چرب‪ .‬به او م ‌یآمد شاهزاده باشد‪ .‬در‬ ‫سفر م ‌یبندد تا به خواســتگاری او برود‪ .‬قرار شد من نقش غلام سیاه‬
‫حالیكه شان ‌های بالا م ‌یانداخت گفت‪ :‬اگر درس خونده‪ ،‬پس اینجا چی‬
‫م ‌یکشید‪.‬‬ ‫كار داره؟ اصلًا به من چه؟ كســی نیست به گه به تو چه؟ كافیه بتونه‬ ‫او را بازی بكنم‪ .‬‬
‫‪ -‬چنــد روز دیگر باید در این بیابان ب ‌یانتها ســرگردان بمانیم‪ .‬آفتاب‬ ‫مردم رو ســیاه بكنه كه انشاءالله م ‌یتونه‪ ،‬به را سیاه كردنم كه می گه‬ ‫‪ -‬آزاد‪ .‬كاملًا آزاد‪ .‬بدون متن‪ .‬مدیر گفت‪.‬‬
‫بـــا خوشــحالی پذیرفتم‪ ،‬نه فقط به این دلیل‪ ،‬كه كفگیر به ته دیگ‬
‫سوزان است و ل ‌بهای ما تشنه‪.‬‬ ‫درس خونده‪ .‬شاید آمریكا هم رفته‪.‬‬ ‫خورده بود و مدتی بود كه پیش مســیو عر ِق نسیه م ‌یخوردم و ک ‌مکم‬
‫بــرای صدمین بار آه كشــید‪ .‬من وســط صحنه دراز كشــیده بودم‪.‬‬ ‫و خــودش خندید‪ ،‬بقیه هم لبخند زدنــد‪ .‬حتی مدیر تئاتر هم لبخند‬ ‫طوری شــده بود‪ ،‬كه وقتی پایم را توی عرق فروشی م ‌یگذاشتم مسیو‬
‫خمیاز‌هکشان با ب ‌یحوصلگی جوابش دادم‪ :‬به گم واس ‌هی سرور عنترم‬ ‫زد‪ .‬فقط مدیر تئاتر بود كه گفت مطمئن هستم كه باهم كنار م ‌یآیید‪.‬‬ ‫مثل برج زهرمار م ‌یشــد و با نگاهش مرا ملامــت م ‌یکرد‪ ،‬بلكه خو ِد‬
‫پســپی كووولا(‪ )۲‬بیارن‪ .‬جمل ‌های جدید‪ ،‬خــارج از متن‪ .‬حتی نگفت‬ ‫شاهزاده شــان ‌های بالا انداخت و ادامه داد‪ :‬آره به من چه؟ و وقتی من‬ ‫نمایــش هم باب دندان من بود‪ .‬روی صحنــه باید حكومت م ‌یکردم‪،‬‬
‫پســپی چی هست؟ م ‌یتوانست بپرسد یا بگوید به من م ‌یگویی عنتر‪،‬‬ ‫با خنده برای اینكه باب مزاح را بازکرده باشــم گفتم خوب به تو چه؟‬ ‫مركز ثقل نمایش‪ ،‬و مزخرف ســر هم م ‌یکــردم‪ .‬هر چیز كه به ذهن‬
‫یــا باز به جای انور گفتی عنتر‪ ،‬تا من م ‌نباب روال ســیا‌هبازی بر وزن‬ ‫برافروخته جواب داد همه رو ماشین زیر می گیره ما رو سه پاچی‪ .‬ببین‬ ‫م ‌یرسید م ‌یتوانست بر زبان بیاید‪ ،‬فقط كافی بود تماشاچیان بخندند‪.‬‬
‫عنتر چیز دیگری بگویم‪ .‬م ‌یتوانست دست كم بپرسد‪ ،‬اما هیچ نگفت‪.‬‬ ‫كی به من می گه به تو چه! اونم هنوز نیومده‪ .‬به من همه چه! هر چی‬ ‫بایــد م ‌یرفتم و دیگر بازیگران را م ‌یدیــدم و با آنان قرار مدار بازی را‬
‫خودش را به نشــنیدن زد‪ .‬دستش را دوباره سای ‌هبان چشمانش كرد و‬ ‫باشــه ما اینجا صاحب نسقیم‪ ،‬پیش كسوتیم‪ .‬رنگ به روی مدیر تئاتر‬
‫م ‌یگذاشتم‪.‬‬
‫پرسید‪ :‬غلام‪ ،‬این راه به كجا م ‌یرود؟‬ ‫نماند‪ .‬و بقیه هم تو لب رفتند‪.‬‬ ‫لال ‌هزار‪ ،‬تئاتر مشــعل‪ .‬روی یك تابلوی نئون غبارآلوده كه زمانی ظاهراً‬
‫‪ -‬چند بار به گم؟ به پش ‌تصحنه‪ ،‬به قربستون (‪ ،)۳‬به قر ِب (‪ )۴‬عم ‌هی‬ ‫‪ -‬برای چند شب‪...‬‬ ‫شــ ‌بها روشن خاموش م ‌یشده است‪ ،‬نوشته بود تئاتر مشعل‪ .‬در كنا ِر‬
‫نوشــته نقش یك مشع ِل مشتعل دیده م ‌یشــد كه تک ‌های از دست ‌هی‬
‫من‪ ،‬به رم‪ ،‬چه می دونم‪.‬‬ ‫شــاهزاده حرف مدیر را قطع كرد و گفت آره خوب به را چن شب‪ .‬در‬ ‫آن افتاده بود‪ .‬دو طرف در ورودی توی ویترین عک ‌سهای شــاهزاده و‬
‫یكی خندید‪ .‬دســتش را پایین آورد‪ ،‬نی ‌منگاهی خصمانه به من كرد و‬ ‫حالیكه با انگشت اشاره به سین ‌هام م ‌یکوبید گفت‪ :‬اما باید بدونی كه ما‬ ‫ســایر بازیگران نص ‌بشده بودند‪ .‬روبروی ویترین سمت راست ایستادم‬
‫و عک ‌سها را تماشــا كردم‪ .‬چند عكس رنگ و رو رفته و زرد شــد‌هی‬
‫دوباره دنبال ‌هی همان چیزهایی را كه از بر بود گرفت‪.‬‬ ‫اینجا گربه رقصونی نداریم‪.‬‬ ‫شاهزاده خانم و ندیم ‌هاش توی حالات مختلف‪ .‬وقتی م ‌یخواستم وارد‬
‫‪ -‬كی چشمان ما به جمال ب ‌یمثال مه لقا روشن م ‌یشود؟‬ ‫‪ -‬من هم بلد نیســتم گربه برقصونم اما میمون چرا‪ .‬اگر قرار بود نقش‬ ‫بشــوم ندیمه را توی گیشــ ‌هی فروش بلیت دیدم‪ .‬توی عكس جوان‬
‫‪ -‬چسمای (‪ )۵‬شــوما (‪ ،)۶‬آخر نمایش‪ ،‬وقتی صدای خروپف همه در‬ ‫به نظر م ‌یرســید‪ .‬به زحمت م ‌یشد تشــخیص داد كه این همان زنی‬
‫لوطی را بازی بكنم می تونستم به خوبی برقصونمت‪.‬‬
‫اومد‪ ،‬تازه اگه تا اون وقت برق نرفته باشه‪.‬‬ ‫خــون به صورتش دوید و ر ‌گهای گردنش بیرون زدند‪ .‬هنوز داشــت‬ ‫اســت كه توی عكس در حال رقص عربی اســت‪ .‬از كنار گیشه كه‬
‫یكی خندید‪ .‬در جایم نشســتم و به سالن چشم دوختم‪ .‬چند نفر توی‬ ‫با انگشــت به سین ‌هام م ‌یزد‪ .‬چشمانش را تنگ كرد و از لای پل ‌کهای‬
‫سالن نشســته بودند‪ .‬یكی تخمه م ‌یخورد و همان بود كه م ‌یخندید‪.‬‬ ‫متورمش به من خیره شد‪ .‬دیگران مرا زیرچشمی می پائیدند‪ .‬شاهزاده‬
‫خانــم که ظاهراً پیش از ورود ما به اتــاق محقر گریم كه رختكن هم‬
‫آخرین شب نمایش بود‪.‬‬
‫‪ -‬مه لقای من!‬

‫م ‌یخواستم بگذرم شــنیدم كه گفت هی كجا؟ صدای كلفت و غیر‬
‫زنان ‌های داشت‪ .‬گفتم با مدیر كار دارم‪.‬‬
‫‪ -‬چی كار داری؟‬
‫‪ -‬قراره اینجا كار بكنم‪.‬‬
‫با چشم سراپایم را وارسی كرد‪.‬‬
‫‪ -‬وایسا همی ‌نجا‪.‬‬
‫‪Vol. 20 / No. 1230 - Friday, Mar. 15, 2013‬‬ ‫و بعد به طرف راهرو سر كشید و فریاد زد اكبری! اكبری! اكبری‪ ،‬كه‬
‫بعداً فهمیدم ملتزم ركاب است‪ ،‬آمد‪.‬‬
‫‪ -‬این آقا دنبال كار می گرده‪ ،‬ببرش پیش مدیر!‬
‫داشــتیم از او دور م ‌یشدیم كه شــنیدم مرا صدا م ‌یکند‪ .‬وقتی به‬
‫سمت او برگشتم پرسید‪ :‬چی كار بلدی؟‬
‫‪ -‬هیچ كار‪.‬‬
‫‪ -‬پس واسه چی اومدی؟‬
‫خندیدم و گفتم‪ :‬می خوام شاه به شم‪.‬‬
‫‪ -‬شــاه كه ما داریم‪ .‬گمونم اینجا واسه ی تو كاری نباشه‪ ،‬وقتتو تلف‬
‫م ‌یکنی‪.‬‬
‫به دنبال ملتزم ركاب راه افتادم‪ .‬راهروی تنگ و تاریك به یك ســالن‬
‫كوچك م ‌یخورد كه در آن چندتکه مبل رن ‌گووارنگ زواردررفته قرار‬
‫داشــتند‪ .‬در انتهای سالن دری كوچك بود‪ .‬ملتزم ركاب در را گشود‪.‬‬
‫پل ‌هها ‪ .‬خودش جلو افتاد ولی باوجود اینكه به نف ‌سنفس افتاده بودم‬
‫و مطمئناً او صدای ِهن و ِهن مرا م ‌یشنید‪ ،‬هر از گاهی بر م ‌یگشت‬
‫پشت سرش را نگاه م ‌یکرد‪ .‬از پل ‌ههای گردوغبار گرفت ‌هی تیزی باید‬
‫بالا م ‌یرفتم‪ .‬به سقف تارعنکبوت چسبیده بود‪ .‬به پاگرد كه رسیدیم‬
‫ملتزم ركاب به دری اشاره كرد‪ .‬در زدم‪ ،‬ملتزم ركاب همان جا ایستاد‪.‬‬
‫احســاس كردم مرا زیرچشمی م ‌یپاید‪ .‬صدایی نیامد‪ .‬دوباره در زدم‬
‫بــاز صدایی نیامد‪ .‬بلاتكلیف چند لحظه منتظر ماندم‪ .‬ســپس رو به‬
‫ملتزم ركاب كردم و از او راجع به مدیر تئاتر پرســیدم‪ .‬به نشــان ‌هی‬
‫اینكه نم ‌یداند شان ‌های بالا انداخت‪ .‬دستگیر‌هی در را چرخاندم و در‬
‫را گشودم‪ .‬ملتزم ركاب همان جا ایستاد‪ ،‬انگار قصد نداشت پی كارش‬
‫‪35‬‬ ‫برود‪ .‬اتاق محقر و كم نور بود‪ .‬مدیر تئاتر پشــت میز نشســته بود و‬
   30   31   32   33   34   35   36   37   38   39   40