Page 28 - Shahrvand BC No.1224
P. 28
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬ ‫‪28‬‬

‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬

‫ـ ‪ ۱۳‬ـ‬

‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫یکی همســر یکی از خداوندان قند و شــکر امریکاست و دیگری سال‬ ‫تلگراف از سیدنی به ژولیت‬ ‫از آدلاید آدیسون به ژولیت‬ ‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1224‬جمعه ‪ 13‬نمهب ‪1391‬‬
‫پیش طلاق گرفت‪ .‬و یک برادر جوان که با پوزخندی گفتگو در بار‌هاش‬ ‫بیستم مارچ ‪1946‬‬ ‫دوازدهم مارچ ‪1946‬‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫به پایان آمد‪ .‬بعلامت نارضایتی!)‬ ‫ژولیت عزیز‪ .‬تاخیر در بازگشــت‪ .‬از اســب افتاده‪ ،‬پایم شکسته‪ .‬پیر‬ ‫دوشیزه اشتون محترم‪،‬‬
‫حال که من تمام مشق های تو را نوشتم‪ ،‬شاید بتوانی پاسخ پرسشت‬ ‫مراقب است‪.‬‬ ‫مــی بینم که به توصیه های خیرخواهانه مــن توجه نکرده اید‪ .‬ایزولا‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1224 - Friday, Feb. 1, 2013‬‬
‫را بیابی زیرا من نمی توانم‪ .‬وقتی با مارک هســتم احساس سرگیجه‬ ‫پریبی را پشــت دکه اش در بازار روز دیدم که سخت مشغول نگارش‬
‫دارم‪ .‬ممکن اســت این همان عشق باشد‪ ،‬یا نباشــد‪ .‬مسلما آرامش‬ ‫قربانت‪ ،‬سیدنی‬ ‫بود! در پاســخ شما! اعتنایی نکردم و به راه خود ادامه دادم اما ناگهان‬ ‫‪28‬‬
‫بخش نیســت‪ .‬مثلا دلشوره برنامه امشب را دارم‪ .‬یک میهمانی دیگر‪،‬‬ ‫تلگراف از ژولیت به سیدنی‬ ‫داوسی آدامز را در اداره پست دیدم‪ .‬نامه ای پست می کرد! برای شما!‬
‫خیلــی پُر زرق و برق‪ ،‬با مردانی که روی میز خم می شــوند تا حرف‬ ‫با خودم فکر کردم بعد نوبت کیســت؟ ایــن ماجرا باید در همان ابتدا‬
‫خویش را به گوش دیگران برســانند و زنان با چوب ســیگارهای بلند‬ ‫بیست و یکم مارچ ‪1946‬‬
‫خود قیافه می گیرند‪ .‬خدای مــن‪ ،‬ترجیح می دهم توی مبل بزرگم‬ ‫آه‪ ،‬خدایا‪ ،‬کدام پا؟ متاسفم‪ .‬قربانت‪ ،‬ژولیت‪.‬‬ ‫خاموش می شد‪ .‬و قلم برداشتم تا شما را متوقف کنم‪.‬‬
‫دراز بکشــم و چشــم هایم را ببندم‪ .‬ولی باید برخیزم و لباس بپوشم‪.‬‬ ‫در نامه پیشینم‪ ،‬به سبب ملاحظات ادب و تربیت‪ ،‬کاملا با شما روراست‬
‫از عشق و عاشقی گذشته مارک برای کمد لباسم دردسر بزرگیست‪.‬‬ ‫تلگراف از سیدنی به ژولیت‬ ‫نبودم‪ .‬روی بنیاد واقعی این گروه و بنیانگرازشان‪ ،‬الیزابت مک کنا پرده‬
‫خــوب عزیز من‪ ،‬ســیدنی را فراموش کن‪ ،‬بزودی ســروکله اش پیدا‬ ‫بیست و دوم مارچ ‪1946‬‬
‫عفت کشیدم‪ .‬ولی حال باید واقعیت را بگویم‪:‬‬
‫خواهد شد‪.‬‬ ‫پای دیگرم‪ .‬نگران نباش‪ .‬درد کم است‪ .‬پیر پرستار عالی‪.‬‬ ‫اعضــای گروه با یکدگر توافق کرده اند تا کــودک حرامزاده الیزابت و‬
‫دوستت دارم‪،‬‬ ‫دوستدارت‪ ،‬سیدنی‬ ‫معشــوق آلمانیش‪ ،‬کاپیتان دکتر کریســتیان ِهلمان را بزرگ کنند!‬

‫ژولیت‬ ‫تلگراف از ژولیت به سیدنی‬ ‫درست می بینید! یک سرباز آلمانی! باید هم متعجب شده باشید‪.‬‬
‫بیست و دوم مارچ ‪1946‬‬ ‫البته من هرچه باشم بی انصاف نیستم‪ .‬نمی خواهم الیزابت را آنچنان‬
‫از ژولیت به داوسی‬ ‫که بیشــتر مردم می گویند‪ ،‬کیســه زباله بنامم‪ ،‬زنی که در گرنســی‬
‫بیست و پنجم مارچ ‪1946‬‬ ‫خیلی خوشــحالم پایی که من شکستم نیســت‪ .‬برای کمک به دروه‬ ‫ولگردی می کند و با هرسرباز آلمانی که برایش هدیه ای بخرد‪ ،‬رابطه‬
‫نقاهت چیزی لازم داری؟ کتاب‪ ،‬نوار‪ ،‬داولنا‪ ،‬خون خودم؟‬ ‫برقرار می کند‪.‬نه‪ .‬هرگز ندیدم الیزابت‪ ،‬مثل بقیه فاحشه های گرنسی‪،‬‬
‫آقای آدامز محترم‪،‬‬ ‫تلگراف از سیدنی به ژولیت‬ ‫جوراب ابریشــمی‪ ،‬یا هر لباس ابریشم دیگر بپوشد‪ .‬باید بگویم لباس‬
‫من نامه بلندی‪( ،‬در حقیقت دو نامه بلند!) از دوشــیزه آدلاید آدیسون‬ ‫بیست و سوم مارچ ‪1946‬‬ ‫هایش مثل همیشه مســخره و ارزان بودند‪ .‬یا هرگز ندیدم عطر های‬
‫دریافت داشــته ام که به من هشــدار می دهند در مورد انجمن ادبی‬ ‫پاریسی استعمال کند‪ ،‬شکلات های گران دندان بزند یا سیگار بکشد‪.‬‬
‫شــما چیزی ننویسم‪ .‬زیرا اگر بنویسم‪ ،‬برای همیشه او را از خود ناامید‬ ‫نــه خون‪ ،‬نه کتــاب‪ ،‬نه داولنا‪ .‬تنهــا نامه های بلند برای ســرگرمی‪.‬‬
‫ســاخته ام‪ .‬باید بگویم تلاش می کنم با این ناامیدی بسازم و سختی‬ ‫دوستدارت‪ ،‬سیدنی و پیر‬ ‫اما واقعیت به همان زشتی است‪.‬‬
‫آن را تحمل کنم‪ .‬واضح است که در باره کیسه زباله زیادی به اعصابش‬ ‫از ژولیت به سوفی‬ ‫حقایق این هاســت‪ :‬الیزابت مک کنــای بی شوهر‪ ،‬در آوریل ‪1942‬‬
‫بیست و سوم مارچ ‪1946‬‬ ‫دختــری زایید‪ .‬در کلبه خودش‪ .‬ابن رمــزی و ایزولا پریبی در هنگام‬
‫فشار آورده است‪ .‬اینطور نیست؟‬ ‫سوفی عزیزم‪،‬‬ ‫تولد با او بودند‪ .‬ابن برای اینکه دســت مادر را در مدت زایمان بدست‬
‫نامه بلندی هم از کلاویس فاسی داشتم در باره شعر و شاعری و یکی‬ ‫گیرد و نوازش کند و ایزولا برای آنکه آتش را شعله ور نگاهدارد‪ .‬امیلیا‬
‫هــم از ایزولا درمورد خواهران برونتــه‪ .‬که باید بگویم علاوه بر ارمغان‬ ‫اگرچه من تنهــا تلگرافی از او دریافت کرده ام و تو باید خیلی بهتر از‬ ‫ماگری و داوسی آدامز (یک مرد مجرد! چقدر بی حیایی!) عمل زایمان‬
‫شادی و شــعف‪ ،‬اندیشــه های تازه ای در باره مقاله ام به من داد‪ .‬به‬ ‫حال او باخبر باشــی‪ ،‬اما بنظر نمی رســد هیچ علتی برای پرواز تو به‬ ‫را سرپرســتی کردند‪ ،‬خیلی پیش از آنکه دکتر مارتین به کلبه برسد‪.‬‬
‫این ترتیب این دوستان اهل گرنسی همراه شما‪ ،‬خانم ماگری‪ ،‬و آقای‬ ‫استرالیا وجود داشته باشــد‪ .‬الکساندر چه می گوید؟ دومینیک را چه‬ ‫پدر مفروض نوزاد؟ غایــب! در حقیقت کمی پیش از زایمان از جزیره‬
‫رمزی دارید تمام مقاله مرا می نویســید‪ .‬حتی دوشــیزه آدیسون هم‬ ‫رفت‪« .‬دســتور انجام وظیفه در فرانسه!» اینطور به ما گفتند! البته‬
‫سهم خود را نوشته است‪ .‬وقتی مقاله را بخواند چهره اش دیدن دارد!‬ ‫می کنی؟ و گوسفندانت؟ همه فرار خواهند کرد‪ .‬مسخره است‪.‬‬ ‫داستان خیلی روشن اســت‪ .‬وقتی علایم رابطه نامشروع و آلوده آنان‬
‫من هم درباره کودکان زیاد نمی دانم‪ .‬درســت اســت که مادرخوانده‬ ‫کمی فکر کن‪ ،‬و درخواهی یافت که دلیلی برای دلشوره هایت نیست‪.‬‬ ‫آشــکار شده‪ ،‬کاپیتان دکتر ِهلمان معشوقه اش را گذاشت و فرار کرد!‬
‫پسرک ســه ساله ای بنام دومینیک هســتم که پسر دوست قدیمیم‬ ‫اول اینکه پیر بخوبی از عهده پرستاری برخواهد آمد‪ .‬دوم‪ ،‬همان بهتر‬
‫ســوفی است‪ .‬اما آن ها در اسکاتلند و نزدیک اوبان زندگی می کنند و‬ ‫که پیر مراقب سیدنی باشد تا من و تو‪ .‬خوب میدانی سیدنی چه بیمار‬ ‫که جزای آن زن هم همین بود‪.‬‬
‫من شــانس زیادی برای دیدنشان ندارم‪ .‬در چندباری که او را دیده ام‬ ‫ُغرُغروی اســت‪ .‬من و تو باید از اینکه کیلومتــر ها از او دوریم خدارا‬ ‫این آبروریــزی کاملا قابل پیشــبینی بود‪ .‬خودم بارهــا الیزابت را با‬
‫رشــد شخصیت فردیش برایم حیرت آور بوده است‪ .‬هنوز به درآغوش‬ ‫شکر کنیم‪ .‬سوم اینکه سیدنی در این سال ها خیلی به اعصابش فشار‬ ‫معشوقش دیده بودم‪ .‬در حال قدم زدن و گفتگو‪ ،‬در حال جمع کردن‬
‫گرفتن نوزاد گرم و کوچولو عادت نکرده بودم که ســرش را به اینور و‬ ‫آورده و نیاز به یک استراحت کامل دارد‪ .‬و شکستن پایش شاید بهترین‬ ‫علف های خوراکی برای ســوپ‪ ،‬یا گــردآوری هیزم برای آتش‪ .‬یکبار‬
‫آنور چرخاند تا دنیا را بهتر ببیند‪ .‬ششــماه او را ندیدم و آغاز به سخن‬ ‫موقعیت اســت که او را به یک مرخصی اجباری بفرســتد‪ .‬و مهم تر از‬ ‫هم آن ها را دیدم که روبروی هم ایســتاده و به هم خیره شده بودند‪.‬‬
‫کرد! حالا او نه تنها حرف های خودش را می زند که بیشــتر اوقات با‬ ‫همه سوفی عزیز‪،‬او به کمک ما نیاز ندارد‪ .‬خودش خواسته با پیر باشد‪.‬‬
‫خودش حرف می زند‪ .‬و من خیلی خوشم می آید زیرا من هم همینکار‬ ‫یقین دارم سیدنی ترجیح می دهد من نوشتن یک کتاب را شروع کنم‬ ‫کاپیتان با دستش گونه الیزابت را نوازش می کرد‪.‬‬
‫تا اینکه کنارش در اســترالیا بنشینم‪ .‬و من همین خیال را دارم‪ .‬خیال‬ ‫اگرچه می دانســتم به راهنمایی های من اهمیتــی نخواهد داد‪ ،‬ولی‬
‫را می کنم‪.‬‬ ‫دارم در آپارتمان نقلی خودم در لندن بنشــینم و دنبال سوژه بگردم‪.‬‬ ‫وظیفه خود دانســتم که او را از عواقب کارش آگاه کنم‪ .‬گفتم در میان‬
‫به کیت بگویید مونوگوس جانور موش مانندی است با دندان های تیز و‬ ‫باید اعتراف کنم نطفه پروژه ای در ذهنم مشــغول شکل گرفتن است‪.‬‬ ‫مردم آبرویش خواهد رفت و دیگر کسی به او نگاه هم نخواهد کرد‪ .‬ولی‬
‫اخلاق تند‪ .‬تنها دشمن طبیعی مار کبری است و در برابر زهر مار مقاوم‬ ‫و هنوز خیلی کوچک و شــکننده اســت که آن را با کسی‪ ،‬حتی با تو‪،‬‬ ‫نه تنها به گفته هایم توجهی نکرد که شروع به خنده کرد‪ .‬من تحمل‬
‫است‪ .‬اگر مار گیرش نیامد‪ ،‬شکمش را با عقرب سیر می کند‪ .‬شاید بد‬ ‫در میان گذارم‪ .‬به احترام سیدنی من خیال دارم این نطفه را در دامان‬
‫بپرورم‪ ،‬خــوراک دهم‪ ،‬و اجازه دهم به موجودی رشــد یافته و کامل‬ ‫کردم‪ .‬سپس از من خواست از خانه اش بیرون بروم‪.‬‬
‫نباشد یکی برایش تهیه کنید‪.‬‬ ‫می بینید که من کاملا پایان ماجرا را حدس می زدم‪ .‬ولی خوب نمی‬
‫ارادتمند‪،‬‬ ‫تبدیل شود‪ .‬آیا خواهم توانست؟‬ ‫توانم بخاطر این درایتمندی احســاس افتخار کنم چون خلاف اخلاق‬
‫اما در باره مارکام وی رینولدز (پســر)‪ .‬ســوالات تــو در باره این آقای‬
‫ژولیت اشتون‬ ‫محترم خیلی ظریف و زیرکانه اســت‪ .‬مانند آن که کســی با ملاقه به‬ ‫مسیحی است‪.‬‬
‫تذکر‪ :‬خیال نداشــتم این نامه را پســت کنم‪ .‬اگر آدلاید آدیسون رفیق‬ ‫ملاجت بکوبد‪ .‬آیا من دوســتش دارم؟ این چه جور سوالی است؟ مثل‬ ‫اما در باره نوزاد‪ ،‬نامش کریستیناست و کیت صدایش می کنند‪ .‬هنوز‬
‫شفیق شما بود چه؟ بعد فکر کردم محال است‪ .‬و نامه را پست خواهم کرد‪.‬‬ ‫شــیپور اســت در میان فلوت ها‪ .‬و باید بگویم از تو بیش از این انتظار‬ ‫یکسال از تولد بچه نگذشته بود که الیزابت جنایتی مرتکب شد و دست‬
‫داشــتم‪ .‬بهترین راه کشف معما این اســت که اول حواشی را بررسی‬ ‫به کاری زد که اکیدا توسط آلمانی ها ممنوع شده بود‪ .‬او به یک زندانی‬
‫کنی‪ .‬وقتی برای من نامه های جانگداز در باره الکســاندر می نوشتی‪،‬‬ ‫فراری آلمانی کمک کرد و به او خوراک و جای اقامت داد‪ .‬دستگیر شد‬
‫من هرگز نپرسیدم دوستش داری؟ یادت هست؟ اول پرسیدم حیوان‬
‫مورد علاقه او چیســت؟ و پاسخ تو همه چیز را برایم روشن کرد‪ .‬چند‬ ‫و به زندانی در فرانسه فرستاده شد‪.‬‬
‫مرد را می شناســی که اعتراف کننــد اردک را بیش از حیوانات دیگر‬ ‫از آن هنگام خانم ماگری بچه را به خانه خود برد‪ .‬و از همان شب همه‬
‫دوســت دارند؟ (بیادم آمــد که نمی دانم حیوان مــورد علاقه مارک‬ ‫اعضای انجمن ادبی بچه را از آن خود دانسته و به نوبت از او نگاهداری‬
‫می کنند‪ .‬مســئولیت اصلی تربیت بچه برعهده خانم ماگری است اما‬
‫چیست‪ .‬بعید می دانم اردک باشد‪).‬‬ ‫بقیه اعضا او را _ درست مانند یک کتاب به امانت گرفته شده _ برای‬
‫می خواهی چند نصیحت بشنوی؟ می توانستی بپرسی نویسنده مورد‬ ‫هفته ها نزد خود نگاه می دارند‪ .‬آن ها بچه را تروخشــک می کنند و‬
‫علاقه اش کیست؟ (دوپاسو! همینگوی!)‪ .‬یا رنگ مورد علاقه اش کدام‬ ‫حال که براه افتاده اســت همواره با یکی از اعضای انجمن ادبی است‪.‬‬
‫اســت؟ (آبی‪ .‬البته نمیدانم کدام آبی‪ .‬حدس می زنم ســلطنتی)‪ .‬آیا‬ ‫دســت یکی را گرفته یا برشــانه های دیگری ســوار شده و در جزیره‬
‫خــوب می رقصد؟ (البته‪ .‬خیلی بهتر از مــن‪ .‬هرگز پایم را لگد نکرده‬ ‫گردش می کند‪ .‬این راه و روش آن هاست! هرگز نباید یک کلام خوب‬
‫اســت‪ .‬اما درحال رقص آهنگ را زمزمه نمی کند‪ .‬اصولا نشــنیده ام‬
‫آهنگــی زمزمه کند‪ ).‬آیا برادر و خواهر دارد؟ (بله دو خواهر بزرگتر که‬ ‫در باره اینچنین آدم هایی در تایمز نوشته شود!‬
‫دیگر برایتان نامه نخواهم نوشت‪ .‬آنچه باید بگویم گفتم‪ .‬دیگر با شما و‬

‫وجدانتان است که چگونه رفتار کنید‪.‬‬
‫آدلاید آدیسون‬
   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33