Page 30 - Shahrvand BC No.1224
P. 30
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬ ‫‪30‬‬

‫چشم چشم دو ابرو‬

‫نوشته مهدی م‪ .‬کاشانی‬

‫تقدیم به دوستان عزیزم عسل و کاوه و دختر تازه‏واردشان آروشا که «اینو می‏خوای نگه داری؟» از میان انبوهی فویل آلومینیومی مچاله‬ ‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1224‬جمعه ‪ 13‬نمهب ‪1391‬‬
‫شــده و کاغذپاره‏های کادو و دورریختنی‏های دیگر روی میز‪ ،‬جهت‬ ‫الهام‏بخش این نوشته بودند‪.‬‬
‫آخرین گــروه مهمان‏ها بوق خداحافظــی را می‏زنند و حس غریب انگشــت کاوه را تعقیب می‏کنم که به شمعی باریک‪ ،‬نیمه‏سوخته‬
‫هــول و تنهایی مرادربرمی‏گیرد‪ .‬تــا لحظه‏ای که نور پراکنده چراغ اما هنوز بلند اشاره می‏کند‪.‬‬
‫ماشــین جای خود را به تاریکی نداده می‏ایســتم و برایشان دست می‏گویــم «نمی‏دونم!» و کاوه جوابم را حمل بر خواســتن می‏کند‪.‬‬
‫تکان می‏دهم‪ .‬سکوت شب با شکوه ظلمانی‏اش بازمی‏گردد‪ .‬به خانه آشغال‏های دور شمع را برمی‏دارد و به داخل سطل می‏اندازد‪.‬‬
‫می‏شتابم‪ .‬کاوه تمیزکاری را شروع کرده‪ ،‬با همان بی‏دقتی مردانه‏اش‪ .‬ســینک پر از ظرف است‪ .‬شــیر آب را باز می‏کنم‪ ،‬دستش شیر را‬
‫درحالی‏کــه تلی از بشــقاب‏های ناهمگون را روی دســت گرفته به می‏بنــدد‪ .‬بــا اعتمادبه‏نفس نگاهــم می‏کند و می‏گویــد‪« :‬گفتم‬
‫سمت من می‏آید و آرام زمزمه می‏کند‪« :‬بگو که عصبانی نیستی‪ ».‬امشــب به چیزی دست نزن‪ .‬هنوز نیم ساعت تا دوازده وقت داری‪».‬‬
‫چشم‏هایش خسته‏اند ولی نگاهش هم‏چنان می‏خواهد امشب شب‬ ‫از نــگاه خیره‏اش گریزی نیســت‪ ،‬لبخند را هرطوری که هســت بر‬
‫تصمیم‏گیری‏های آنی‏مان یا بعضا مشــقت‏های چندین روزه‏مان‪ .‬و‬ ‫کاملی باشد‪.‬‬ ‫لبانم می‏آورم و جواب می‏دهم‪« :‬نیستم‪ .‬گفته بودم سورپریز دوست‬
‫پشت همه این‏ها نقاشی عظیم من آویزان است؛ یا آن‏گونه که کاوه‬
‫دوســت دارد بخواندش‪ :‬شاهکار من! بازآفرینی یکی از کارهای رنوار‬ ‫در این ســال‏ها عادت کرده‏ام که برای خود کار بتراشم‪ .‬نگاهم دائم‬ ‫ندارم‪ .‬ولی کلاغه خبرش رو رسونده بود‪».‬‬
‫با تمام عظمت‏اش‪ ،‬به دنیا آمده پیش از لیلا‪ ،‬یا حتی ایلیا‪ .‬چهارده‬ ‫پی یک لک روی دیوار اســت‪ ،‬دنبال عروســک‏های لیلا و ریخت و‬ ‫دروغم ‏یگویــم‪ .‬‬
‫سال دارد تقریبا هم‏سن ازدواج‏مان‪.‬‬ ‫پاش‏های ایلیا‪ .‬حالا که از کار کردن منع شــده‏ام در خانه بی‏هدف‬
‫اندکی به نیمه شــب مانده و ایلیا هنوز مشــغول بازی‬ ‫ ‬ ‫پرســه می‏زنم‪ .‬چقدر اتاق پذیرایی بدون آدم‏ها بزرگ و خالی است!‬ ‫ســینه‏اش را جلو می‏آورد و بشقاب‏ها را روی دست محکم می‏کند‪،‬‬
‫است‪ .‬فردا مدرسه دارد‪ .‬به اتاقش می‏روم و یادآوری می‏کنم که وقت‬ ‫چقدر وسیله در آن جا داده‏ایم! این‏ها را کی خریده‏ایم؟ هرکدام‏شان‬ ‫اندکی خم می‏شود و بوســه‏ای از لبانم می‏گیرد‪ .‬کوتاه و سریع‪ .‬هر‬
‫خواب اســت‪ .‬ملایم‏تر از شــب‏های دیگر‪ .‬چون امشب تولدم است‪.‬‬ ‫یــادگاری از گذشــته‏اند‪ ،‬مدرکی بــر زندگی مشــترک‏مان‪ ،‬یادآور‬ ‫دو می‏دانیم ایلیا هنوز بیدار است‪ .‬صدای شلیک دیوانه‏وار از اتاقش‬

‫می‏آید‪ .‬از کامپیوترش‪.‬‬

‫چون امشــب به من هدیه داده‪ ،‬بلوزی که الان پوشیده‏ام‪ ،‬به رنگی‬
‫که بابایش می‏داند دوســت دارم‪ .‬با گوشه چشمش نگاهم می‏کند‪.‬‬
‫می‏دانم که انتظار آمدنم را داشــته است‪ .‬دو دقیقه وقت می‏خواهد‪.‬‬
‫دو دقیقــه‏ای کــه در عالم بازی‏های کامپیوتری هیــچ‏گاه به پایان‬
‫نمی‏رســد‪ .‬این‏بار تصمیم می‏گیرم حرفش را باور کنم و با غول‏های‬
‫مرحله آخر تنهایش می‏گذارم‪.‬‬
‫به پشت کاوه می‏زنم و می‏گویم‪« :‬می‏رم بخوابم‪ .‬حواست باشه زیاد‬
‫بیدار نمونه‪».‬‬
‫گردنش را خم کرده و مشــغول سابیدن کف قابلمه بزرگی است که‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫برای مهمانی از انباری بیرون آورده‪ .‬ســرش را بالا می‏گیرد و به من‬
‫اطمینان می‏دهد‪ .‬لبخندی می‏زنم‪ .‬بعد از این همه سال باید بتواند‬
‫نشانه‏های قدردانی و تشکر را از چهره‏ام بخواند‪.‬‬
‫اتــاق خــواب! هیجــان‏زده‏ام و چرخش‏هایــم در تخت‬ ‫ ‬
‫بی‏نتیجه اســت‪ .‬نمی‏دانم به‏خاطر چهل ســالگی است یا مهمانی‬
‫سورپریز‪ .‬شاید هر دو‪ .‬چرا تولد می‏گیرند؟ دغدغه انسان با شمردن!‬
‫اجبــار بر قطعه‏قطعه کردن طیف یکپارچه عمر! ســاده کردن! چه‬
‫خوش‏شانس بودم که تنها یک شمع به جای یک لشکر چهل تایی‬
‫روی کیکم بود‪ .‬یک شــمع به نشان یک ســال غلتان‪ ،‬بدون آغاز و‬
‫بی‏انتها‪ .‬توهم بی‏نهایت!‬
‫یر است‪ .‬ادز سروصدای خیابان هم کاسته شده‪ .‬هر چند‬ ‫ ‬
‫وقت یک‏بار ماشــینی غرش‏کنان از کنار پنجره رد می‏شود و من را‬
‫دوباره در سکوت غرق می‏کند‪ .‬مدتی است که نه از شیر آب صدایی‬
‫می‏آیــد و نه از بــازی ایلیا‪ .‬صدای پاورچیــن کاوه که به اتاق‏خواب‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1224 - Friday, Feb. 1, 2013‬‬
‫نزدیک می‏شود چشمانم را می‏بندم‪.‬‬
‫چراغ‏خواب را روشــن می‏کند‪ .‬انگشــتانش را طوری روی‬ ‫ ‬
‫کلید می‏فشــارد که صدای تقه‏اش را خفــه کند‪ .‬نور خفیف چراغ‪،‬‬
‫پشــت چشم‏هایم را لمس می‏کند‪ .‬می‏دانم که دارد نگاهم می‏کند‪.‬‬
‫لبخنــدم را حفظ می‏کنم انــگار که دارم رویــا می‏بینم‪ .‬فردا مثل‬
‫خیلی روزهای دیگر خواهد گفت «دیشــب داشتی یه خواب خوب‬
‫می‏دیدیا!»‪ .‬پیژامه‏اش را می‏پوشــد و کنار من دراز می‏کشد‪ .‬هرچه‬
‫تلاش می‏کند از جیرجیر تخت گریزی نیست‪ .‬طبق عادت کتابش‬
‫را برمی‏دارد و مشــغول خواندن می‏شود‪ .‬می‏دانم نای خواندن ندارد‬
‫ولی عادت شبانه بر خستگی امشب چیره می‏شود‪ .‬منتظر می‏مانم‬
‫تا صدای تورق کتاب را بشنوم‪ .‬در عوض صدای نفس‏هایش را می‏آید‬
‫که سنگین می‏شوند و بعد سکوت‪.‬‬
‫چشمانم را باز می‏کنم و چشــمان بست ‏هاش را می‏بینم‪.‬‬ ‫ ‬
‫کتاب زیر چانه‏اش بــاز مانده‪ .‬می‏بندمش و به کناری م ‏یگذارم‪ .‬آرام‬
‫بلند می‏شوم و به اتاق پذیرایی م ‏یروم‪ .‬سالن با چراغ ک ‏مزوری روشن‬
‫است‪ .‬چراغ را عمدا روشن م ‏یگذاریم برای اوقاتی که بچ ‏هها با کابوس‬
‫بیدار م ‏یشــوند و آغوش ما را م ‏یخواهند‪ .‬کاوه کارش را خوب انجام‬
‫داده‪ .‬میز شــام تمیز و مرتب اســت‪ .‬صندل ‏یها سرجایشان هستند‪،‬‬
‫ظر ‏فها و قاشــ ‏قها و چنگا ‏لها شســته و در حال خشک شد ‏ناند‪.‬‬
‫میز پذیرایی خالی از ظرف اســت‪ .‬به جز دوایــر ک ‏مرنگ بازمانده از‬
‫استکا ‏نهای چای‪ ،‬اثری از مهمانی چند ساعت پیش نمانده‪.‬‬ ‫‪30‬‬
‫به اتاق ایلیــا می‏روم‪ .‬پتویش را که در گوشــه‏ای جمع‬ ‫ ‬
‫شده رویش می‏کشم‪ .‬اتاق تاریک است‪ .‬فقط نور اندکی از کامپیوتر‬
‫نقاشی از‪ :‬کیس وان دونگن‬
   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35