Page 31 - Shahrvand BC No.1224
P. 31
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫ساطع می‏شود‪ .‬صداهای محوی گهگاه از آن بیرون می‏زند انگار که ســکوت شــب جای خود را به زمزمه ممتد موتورخانه داده اســت‪ .‬مواج می‏شود و سوســن‏ها دور هم می‏چرخند‪ .‬پرنده‏ها از شاخه‏ای‬

‫نفس می‏کشــد‪ .‬ایلیا می‏خواهد مهندس کامپیوتر شود؛ می‏خواهد یادم نیســت آخرین بار کی وارد انباری شده بودم‪ .‬معمولا اگر لازم به شــاخه دیگر پرواز می‏کنند و گهگاه روی دسته پل می‏نشینند‪31 .‬‬
‫بازی‏هــای جدیــد طراحی کند‪ .‬وقتی ســر لیلا بــاردار بودم کاوه باشد وظیفه کاوه است که به آنجا سرک بکشد‪ .‬کلید را داخل قفل مرد سرخ‏پوش دســتش را روی صورتم می‏کشــد و موهایم را کنار‬
‫تشــویقم کرد نقاشی را دوباره شروع کنم‪ .‬مصر بود‪ .‬برایم بوم و رنگ انباری می‏چرخانم و با باز کردن در‪ ،‬موجی از هوای دم کرده ســویم می‏زند‪ .‬لبخندزنان گردنم را کج می‏کنم‪ .‬مرد با انگشــتانش گردنم‬
‫و چهارپایه خرید‪ .‬در نهایت کوتاه آمدم‪ .‬یکی از کارهای ســحرانگیز جاری می‏شود‪ .‬چراغ را روشــن می‏کنم و داخل می‏شوم‪ .‬یک لامپ را نوازش می‏کند‪ ،‬آرام دســتش را پایین می‏برد و دکمه‏های لباسم‬
‫مونه را انتخــاب کردم؛ همان برکه پر از سوســن با انعکاس وارونه بیست واتی که سطحش قبرستان پشــه‏ها شده به زحمت انباری را باز می‏کند‪ .‬نســیم‪ ،‬خنکی برکه را روی بدنم می‏کشــد‪ .‬پرنده‏ها‬
‫درختــان بید مجنون و پلی چوبــی روی آن‪ .‬در نیمه‏های کار بودم را روشــن می‏کند‪ .‬گوشــه قابلمه به در می‏خورد و صدای مهیبی می‏ســرایند و قوها فوج فوج از کنارمان رد می‏شوند‪ .‬اشعه خورشید‬
‫که یک روز ایلیای پنج ســاله را دیدم‪ ،‬ماژیک به دســت و مشغول تولید می‏کند‪ .‬به کنــاری می‏جهم و لباس خوابم در تار عنکبوتی از خلال شاخ و برگ بید مجنون بر تن برهنه من می‏تابد‪ .‬همه‏چیز‬
‫نقاشی روی بوم‪ .‬با عصبانیت پرسیدم چکار می‏کند‪ .‬با اشتیاق بوم فرو می‏رود‪ .‬فضای زیادی برای جم خوردن نیست‪ .‬قسمتی از سقف مثل نقاشی‏های مونه محواست‪ ،‬انگار که از صافی چشمانی خیس‬
‫را به ســمت من برگرداند‪ .‬مردی بود با لباس قرمز جلوی یک کلبه انباری زیر راه‏پله و اریب اســت‪ .‬در قســمت کم‏ارتفاع ســقف‪ ،‬مبل عبور کرده باشند‪.‬‬
‫دودکش‏دار که داشت برایم دست تکان می‏داد؛ همه اینها روی برکه کهنه دونفره‏مان را چپانده‏ایم و روبرویش قفســه‏های کتاب و چند‬
‫امپرسیونیســتی من با پل و سوســن‏های نیمه‏کاره‏اش‪ .‬گفتم که کارتن دربسته را‪ .‬به کارتن‏ها سه پایه نقاشی‏ام تکیه داده و کنارش ***‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1224‬جمعه ‪ 13‬نمهب ‪1391‬‬ ‫نقاشــی من را نابود کرده‪ .‬توضیح داد که نقاشی من خسته‏کننده بسته‏های نیمه‏پر رنگ روغن اســت که هم‏چنان بویشان در هوای‬
‫سنگین اتاق به مشــام می‏خورد‪ .‬قابلمه را در تنها جای خالی کف درد گردن بیدارم می‏کند‪ .‬هراســان از جایم می‏جهم‪ .‬بوم به ســقف‬ ‫بود و زشت و بدون آدم‪.‬‬
‫آن آخرین تلاش من برای کشیدن نقاشی بود‪ .‬تمام ابزارم زمین می‏گذارم و روی مبل گردگرفته می‏نشــینم‪ .‬نگاهی به اطراف کوتاه می‏خورد و گوشــه‏ای پرت می‏شود‪ .‬من اینجا چکار می‏کنم؟‬ ‫ ‬
‫را به انباری پایین تبعید کردم و هی ‏چگاهدیگر خارج‏شان نکردم‪ .‬فکر می‏کنم‪ .‬همه‏چیز زیر لایه غلیظی از خاک مدفون شــده‪ .‬روی یک وحشــت‏زده‏ام‪ .‬ســاعت چند است؟ چرا ســاعتم را با خود نیاوردم؟‬
‫کردیم شــاید ایلیا در نقاشی استعداد دارد ولی به مرور زمان معلوم کارتن نوشته‏ایم سنگین و روی دیگری شکستنی‪ .‬انگار این اتاق نه چقدر خواب بودم؟ اصلا خواب بودم؟ در این انبار بدون پنجره هیچ‬
‫شد که با ماوس و کیبورد بهتر از رنگ و روغن می‏تواند کار کند‪ .‬از روزهای اولیه زندگی من و کاوه‪ ،‬که از ماقبل تاریخ بیرون کشیده روزنه‏ای برای ورود نور نیســت‪ .‬نکند صبح شــده باشد؟ نکند کاوه‬
‫آرام در اتاقــش را می‏بندم و به ســراغ لیلا می‏روم‪ .‬اتاق شده است‪ .‬انگار در این پستوی نمور و کم نور‪ ،‬گذر عمر ما عینیت بیدار شــده باشــد؟ نکند بچه‏ها کابوس دیده باشند؟ صبحانه‏شان‬ ‫ ‬
‫چه می‏شــود؟ صدای ضربــان قلب خودم را می‏شــنوم‪ .‬دکمه‏های‬ ‫لیلا با ترکیب نورهای شــاد تزیین شــده‪ .‬به تابلویی پر شور و حال پیدا کرده‪.‬‬
‫می‏ماند‪ .‬پر از رنگ اســت‪ .‬از پیژامه‏اش گرفته تا نقاشــی‏های روی توجهم به چیزی پشت کارتن‏ها جلب می‏شود‪ .‬با احتیاط دست دراز لباســم را می‏بندم‪ ،‬شــتابان به ســمت در می‏روم و پله ها را دو تا‬
‫دیوار‪ .‬روی تختش می‏نشــینم و موهایش را نوازش می‏کنم‪ .‬لیلا هم می‏کنم و بیرونش می‏آورم‪ .‬باورم نمی‏شــود که کاوه بوم نصفه کاره یکی می‏کنم‪ .‬حواسم هست که در را آرام باز کنم‪ .‬به محض این‏که‬
‫به اندازه من از آمدن مهمان‏ها غافلگیر شــده بود‪ .‬کاوه و ایلیا او را من را دور نینداخته اســت‪ .‬فکر می‏کنم شاید در آن نور کم اشتباه وارد می‏شوم صدای زنگ ســاعت اتاق‏خواب را می‏شنوم و بلافاصله‬
‫برای رازداری قابل ندانســته بودند‪ .‬هنوز زود بود وارد بازی بزرگ‏ترها می‏کنم‪ .‬بوم را زیر نور لامپ می‏گیرم‪ .‬اشتباه نکرده‏ام‪ .‬همان نقاشی صدای خاموش شــدنش را‪ .‬کاوه حتما فرض کرده من بیدارم و زنگ‬
‫شــود‪ .‬وقتی همه تولد من را تبریک گفتند‪ ،‬لیلا خندید و پرسید‪ :‬اســت‪ .‬مرد خندان قرمزپوش جلوی کلبهدستش را بالا گرفته انگار را قطع کرده تا بیشتر بخوابد‪ .‬همه چیز مثل قبل است‪ .‬چشمم به‬
‫«مگــه مامان ها هــم به دنیا می‏آیند؟» و چند ســاعت بعد وقتی کــهدارد برای من تکانش می‏دهد‪ .‬ایلیا کلبه را طوری کشــیده که خودم در آینه سالن می‏افتد‪ .‬این من هستم که تغییر کرده‏ام‪ .‬انگار‬
‫کیک را می‏آوردند ســوال بعدی را پرسید که‪« :‬مامان چند سالته؟» انگار روی آب برکه شــناور است‪ .‬دســتی رویش می‏کشم و غبار را از مغازله‏ای در بیابان برگشــته باشم‪ .‬سرتاپا خاکی هستم و موهایم‬
‫جواب ســوالش در انبوه خنده‏ها و شوخی‏ها فراموش شد‪ .‬تا اینکه پاک می‏کنم‪ .‬نقاشــی واضح‏تر می‏شــود و دندان‏های مرد سفیدتر‪ .‬آشــفته‏اند‪ .‬آب‏شان می‏زنم‪ ،‬صورتم را می‏شویم و لباسم را می‏تکانم‪.‬‬
‫وقتی کاوه تک شمع را روی کیک گذاشت‪ ،‬لیلا پرسید‪« :‬یک؟» روی مبل دراز می‏کشم‪ ،‬سرم را روی دسته‏اش می‏گذارم و بوم را روی نان را از فریزر بیرون می‏آورم و داخل مایکروویو می‏گذارم و آب کتری‬
‫خواب به کل از ســرم پریده اســت‪ .‬ساعت از دو گذشته صورتم می‏کشم‪ .‬می‏دانم موهایم غرقه در خاک‪ ،‬خاکستری شده‏اند را جوش مــی‏آورم‪ .‬پنجره را باز می‏کنم تا نســیم صبحگاهی بوزد‪.‬‬ ‫ ‬
‫و فــردا روز کاری اســت‪ .‬باید هفت صبح بیدار شــوم و صبحانه را و صورتم در تماس با بــوم‪ ،‬تیره‪ .‬ولی اهمیتی نمی‏دهم‪ .‬آن‏قدر بوم نفس عمیقی می‏کشم‪ .‬خانه زیباست و هوا تازه‪.‬‬
‫حاضر کنم‪ .‬برای اینکه ســر خودم را گرم کنــم‪ ،‬تصمیم می‏گیرم را بــه لباس خوابم می‏مالم که جلای خود را به دســت می‏آورد‪ .‬به در میان صدای جســت‏وخیز در کتری و زمزمه پیوســته مایکروویو‬
‫قابلمــه بزرگ را به انبــاری برگردانم‪ .‬برش می‏دارم و با دســتمالی نفس نفس می‏افتم‪ .‬هوا خفه اســت و در بسته‪ .‬دوست ندارم آنجا را صدای غلتیدن شیئی روی میز توجهم را جلب می‏کند‪ .‬شمع تولدم‬
‫رطوبــت باقی‏مانده‏اش را می‏گیرم‪ .‬در را آرام بــاز می‏کنم و از راهرو ترک کنم و آن‏قدر خســته‏ام که نمی‏خواهم بلند شوم تا لای در را اســت که با کوران نســیم آرام آرام به گوشــه میز م ‏یغلتد‪ ،‬مکثی‬
‫پایین مــی‏روم‪ .‬از هیــچ آپارتمانی صدایی نمی‏آیــد‪ .‬همه خوابند‪ .‬باز بگذارم‪ .‬چشــمانم را می‏بندم‪ .‬نسیم مرطوبی می‏وزد و برگ‏های م ‏یکند و خستگ ‏یناپذیر سفرش را به گوشه دیگر ادامه م ‏یدهد‪.‬‬
‫شهریور ‪1390‬‬ ‫چراغ زیرزمین مثل همیشــه کم‏سو اســت و هوایش گرم و ساکن‪ .‬آویــزان بید مجنــون را به رقصدرمی‏آورد‪ .‬آب ســاکن برکه اندکی‬

‫‪In touch with Iranian diversity‬‬

‫‪Vol. 20 / No. 1224 - Friday, Feb. 1, 2013‬‬

‫‪31‬‬
   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36