Page 30 - Shahrvand BC No. 1216
P. 30
‫ادبیات ‪ /‬رمان ‹‬ ‫‪30‬‬

‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬

‫ـ‪3‬ـ‬

‫از ژولیت به سیدنی‬ ‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫بیست و هشتم ژانویه ‪1946‬‏‬ ‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫سیدنی عزیز‪،‬‬ ‫تلگراف از ژولیت به سیدنی‬ ‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1216‬جمعه ‪ 17‬رذآ ‪1391‬‬
‫البته‪ ،‬البته‪ ،‬با کمال میل‪ .‬لباس تازه ام را‌م ‌‌یپوشم و مثل گاو‌م ‌‌یخورم‏‪.‬‬ ‫از اتفاق افتاده خیلی متاسفم‪ .‬ژولیت‬
‫تا بحال که چاپلوســی هایش همــه ُگلدار بوده اســت‪ ،‬و من به‏تو و‬ ‫خیلی خوشــحالم که در باره گیلی و قوری چایی مایه شرمندگی شما‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬
‫امپراطوری وفادار مانده ام! اما نســبت به منشیت باید بگویم احساس‬ ‫نشده ام‪ .‬خیلی نگران بودم‪ .‬سوزان پیشنهاد کرد در مورد راب‏دارتی و‬ ‫از سیدنی به ژولیت‬
‫همدردی‌م ‌‌یکنم‪ .‬امیدوارم برای این همه گرفتاری که‏درســت کرده‬ ‫اینکه چرا با او ازدواج نکرده ام بیانیه ای منتشــر کنم‪ .‬اصلا ‌نم ‌‌یتوانم‪.‬‬ ‫بیست و ششم ژانویه ‪ 946‬‏‪1‬‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1216 - Friday, Dec. 07, 2012‬‬
‫حداقل مارکام یک دسته ُرز قرمز برایش بفرستد‪ .‬من هم فکر ‌نم ‌‌یکنم‬ ‫صادقانه بگویم از خدشــه دار شــدن اعتبارم هیچ‏هراســی ندارم ولی‬
‫بتوانم در مقابل یک جفت کفش چ ‌رم ‌‌یدســت‏دوز مقاومت کنم‪ .‬اگر با‬ ‫‌نم ‌‌یخواهم نام و اعتبار راب دارتی صدمه ای ببیند‪ .‬و خواهد دید‪ .‬و او‬ ‫دوشیزه ژولیت اشتون‬ ‫‪30‬‬
‫او ملاقاتی داشــتم‪ ،‬مراقب خواهم بود که به کفش هایش نگاه نکنم‪ .‬یا‬ ‫مرد معتبر و خوشن‌ام ‌‌یبود‪ .‬ترجیح‌م ‌‏یدهم سکوت کنم و دختر سنگدل‪،‬‬ ‫هتل کویین‪ ،‬میدان بزرگ‬
‫شاید از پشت یک ستون تنها نیم‏نگاهی به آن ها بیندازم‪ .‬مثل اودیسه‏‪.‬‬
‫خدا عمــرت بدهد که به من گفتــی به خانه برگــردم‪ .‬و واقعا از این‬ ‫دورو و دم ‌دم ‌‌یمزاج به شمار آیم‏‪.‬‬ ‫لیدز‬
‫ماموریت روزنامه تایمز خوشحالم‪ .‬حاضری به سر سوفی‏سوگندبخوری‬ ‫ولی دلم‌م ‌‌یخواهد تو ماجرا را بدانی‪‌.‬م ‌‌یخواســتم خیلی پیش از این‬ ‫ژولیت عزیز‪،‬‬
‫که از این موضوعات آبکی و مزخرف نیست؟ خیال که ندارند چیزی در‬ ‫برایت بگویم ولی در ‪ 1942‬تو هم درگیر عملیات بودی و با‏راب هم که‬ ‫نگــران گیلی نبــاش‪ .‬و بدان که آبــروی اس و اس را هم نریخته ای‪.‬‬
‫هرگز ملاقات نکرده بودی‪ .‬حتی ســوفی هم هرگز او را ندید‪ .‬آن پاییز‬ ‫من فقط از این متاســفم که چایی داغ تر نبــوده و تو پایین تر هدف‬
‫باره دوشس ویندسور بنویسم‪ .‬دارند؟‬ ‫سوفی در بِدفورد بود و پس از آن هم من قسمش‏دادم که چیزی نگوید‪.‬‬ ‫‏نگرفته ای‪ .‬خبرنگاران دنبال من هستند تا در باره آخرین شاهکار گیلی‬
‫دوستدارت‬ ‫هرچه‌م ‌‌یگذشــت بیشتر حس‌م ‌‌یکردم گفتنش به تو فایده ای ندارد‪.‬‬ ‫گیلبــرت چیزی بگویم‪ .‬و من خیال دارم خــوب از پس این‏کار برآیم‪.‬‬
‫ژولیت‏‬ ‫بخصوص که‌م ‌‌یدانستم پس از دانستن‏همه ماجرا در باره من چه فکر‬ ‫‌م ‌‌یخواهم در باره شرافت روزنامه نگاری در دوران دشواری سخن بگویم‬
‫خواهی کرد‪ .‬احمق و عجول که چرا اصلا بفکر ازدواج با کسی مثل راب‬ ‫و نه در باره تو و راب دارتی‏‪.‬‬
‫از ژولیت به سوفی استراشان‬ ‫با سوزاندر باره سفر شما به اسکاتلند صحبت‌م ‌‌یکردم و اگرچه‌م ‌‌یدانم‬
‫سی و یکم ژانویه ‪ 946‬‏‪1‬‬ ‫دارتی افتاده ام‪.‬‏‬ ‫سوفی هر گز مرا نخواهد بخشید ولی بهتر دیدم که به‏آنجا نروی‪ .‬بیلان‬
‫سوفی نازنین‪،‬‬ ‫فکر‌م ‌‌یکردم عاشق او شده ام (و این مسخره ترین بخش داستان است‪.‬‬ ‫فروش ایزی همینطور بالاتر‌م ‌‌یرود و تو بهتر است به خانه برگردی‪.‬‏‬
‫اینکه فکر کردم عاشق شده ام)‪ .‬در حالیکه خانه ام را آماده‏‌م ‌‌یکردم تا با‬ ‫روزنامه تایمز از تو‌م ‌‌یخواهد تا مقاله بلندی برایش بنویسی‪ .‬یکی از سه‬
‫از پروازت به لیدز برای دیدنم سپاسگزارم‪ .‬هیچ کل‌ام ‌‌یقادر نیست نیاز مرا‬ ‫شوهرم زندگی کنم‪ ،‬اتاقی برایش آماده کردم تا احساس میهمان بودن‬ ‫قسمت مطلبی تحقیقی را که خیال انتشار دارد‪‌.‬م ‌‌یگذارم‏خودشان تو‬
‫در آن هنگام برای دیدن یک دوست بیان کند‪ .‬براستی‏چیزی نمانده بود‬ ‫نکند‪ .‬نصف اشکاف لباسم ‪ ،‬نصف قفســه های‏کمد اتاق خواب‪ ،‬نصف‬ ‫را با عنوان مطلب حیرت زده کنند‪ .‬ولی ســه چیز را همین حالا تعهد‬
‫برای تارک دنیا شدن به ِشتلند فرار کنم‪ .‬چقدر محبت کردی که آمدی‏‪.‬‬ ‫جعبــه آیینه حمام‪ ،‬و نصف میز تحریــرم را برای او خالی کردم‪ .‬رخت‬ ‫‌م ‌‌یکنم‪ :‬مقاله را ژولیت اشــتون خواهد نوشــت و‏نه ایزی بیکرستاف؛‬
‫طرح نقاشی شده من با آن زنجیرهای دست و پا‪ ،‬که در روزنامه هیو و‬ ‫آویزهایی را که بــه درد لباس زنانه‏‌م ‌‌یخورد دور انداختم و رخت آویز‬ ‫موضوع مقاله بسیار جدی است؛ و دستمزد تو آنقدر هست که‌م ‌‌یتوانی‬
‫کرای لندن چاپ شده بود‪ ،‬خیلی اغراق آمیز بود‪ .‬من حتی‏دستگیر هم‬ ‫های چوبی و پُر قدرت خریدم‪ .‬عروسک بزرگ پارچه ای را از تختخواب‬ ‫تمام آپارتمانت را برای همه سال‏گلباران کنی‪ ،‬یک لحاف ساتن بخری‬
‫نشدم‪‌.‬م ‌‌یدانم دومینیک از داشتن مادرخوانده ای که با زنجیر به زندان‬ ‫برداشتم و به‏انباری منتقل کردم‪ .‬با این برنامه آپارتمان کوچکم مناسب‬ ‫(لرد وولتن‌م ‌‌یگوید تو دیگر مجبور نیستی منتظر بمباران بعدی شوی‬
‫‌م ‌‌یرود هیجانزده است‪ ،‬اما متاســفانه باید با‏ماجراهایی خیلی ساده و‬ ‫تــا بتوانی تختخواب‏تازه ای تهیه کنــی)‪ ،‬و‌م ‌‌یتوانی حتی یک جفت‬
‫زندگی دونفر شد‏‪.‬‬ ‫کفش چرم طبیعی بخری _ البته اگر پیدا کردی‪ .‬من هم کوپن لباسم‬
‫پیش پا افتاده بسازد‏‪.‬‬ ‫در آخرین غروب پیش از ازدواج‪ ،‬در حالی که راب آخرین وسایلش را به‬ ‫را به تو‏خواهم داد‏!‬
‫به ســیدنی گفتم تنها چیزی کــه‌م ‌‌یتوانم در بــاره مزخرفات دور از‬ ‫آپارتمان آورده و‌م ‌‌یچید‪ ،‬من به دفتر روزنامه‏اسپکتاتور رفتم تا مطلب‬ ‫تایمز مقاله را برای اواخر بهار‌م ‌‌یخواهد‪ ،‬بنابراین با هم‌م ‌‌ینشــینیم و‬
‫حقیقت گیلی بگویم‪ ،‬سکوت متشخصانه است‪ .‬جوابم داد که من‏هرکار‬ ‫ستون ایزی را تحویل دهم‪ .‬سپس با شتاب به آپارتمان بازگشتم‪ .‬از پله‬ ‫تصمیم‌م ‌‌یگیریم که کتاب تازه ات چه باشد‪ .‬اگرچه همه‏این ها دلایل‬
‫بخواهم‌م ‌‌یتوانم بکنم اما بنگاه انتشاراتی استفنز و استارک باید جواب‬ ‫ها بالا دویدم و در را گشودم‪ .‬راب‏در مقابل قفسه کتاب هایم نشسته و‬ ‫خوبی برای زودتر به خانه برگشتن توست‪ ،‬اما از همه مهم تر این است‬
‫چندین کارتن در اطرافش چیده بود‪ .‬داشــت آخرین کارتن را با چسب‬ ‫که جایت خالیست و دلم برایت تنگ شده‪.‬‏‬
‫دندان شکنی به او بدهد‏!‬ ‫نواری بزرگی محکم‌م ‌‏یبست‪ .‬هشت کارتن آن جا بود‪ .‬هشت کارتن پُر‬ ‫حالا در مورد مارکام وی رینولدز پســر‪ .‬من بخوبی او را‌م ‌‌یشناســم و‬
‫بنابرایــن یک مصاحبــه مطبوعاتــی راه انداخت تا از شــرافت ایزی‬ ‫نیازی به کتاب دومزدی نیست‪ .‬امریکایی است‪ .‬پسر و‏وارث مارکام وی‬
‫بیکرســتاف‪ ،‬یا ژولیت اشــتون دفاع کند‪ .‬و همچنین شرافت روزنامه‬ ‫از کتاب های من که باید به انبار زیرزمین‌م ‌‌یرفتند‏!‬ ‫رینولدز پدر‪ .‬همان که زمانی بیشترین نفوذ را برکارخانه های کاغذسازی‬
‫‏نگاری در برابر آشــغال هایی مثل گیلی گیلبرت‪ .‬بگو ببینم خبرش به‬ ‫با ورود من‪ ،‬راب سرش را بلند کرد و گفت‪« :‬سلام عزیزم‪ ،‬نگران شلوغی‬ ‫امریکا داشــت و امروز تقریبا مالک‏همه آن هاســت‪ .‬رینولدز پسر که‬
‫روزنامه های اسکاتلند هم رسیده یا نه؟ برایت مطالب مهم را‏‌م ‌‌یگویم‪.‬‬ ‫و ریخــت و پاش نباش‪ .‬باربر به مــن قول داده همه‏کتاب ها را به انبار‬ ‫ذهن هنرپروری دارد‪ ،‬البته ‌نم ‌‌یخواهد دســتانش را با درســت کردن‬
‫سیدنی گیلبرت را موش موذی بیمار خواند (البته شاید نه با این کلمات‪،‬‬ ‫زیرزمین ببرد‪ ».‬ســپس به کارتن هایی که بسته بود اشاره کرد و گفت‪:‬‬ ‫کاغذ آلوده کند‪ .‬او روی آن ها‏مطلب منتشر‌م ‌‌یکند‪ .‬خلاصه انتشاراتی‬
‫ولی مفهوم حــرف هایش همین بود) کــه دروغ‌م ‌‏یگویند تا تنبلی و‬ ‫دارد‪ .‬ژورنــال نیویورک‪ ،‬کلمه‪ ،‬دیدگاه و‪ ...‬همه مال او هســتند‪ .‬بعلاوه‬
‫بیعرضگی خود را از تحقیق و جستجوی واقعیات بپوشانند‪ .‬و همچنین‬ ‫«خوب آن ها را بسته ام‪ .‬اینطور‏نیست؟ ‏»‬ ‫چندین مجلــه‏کوچکتر و محلی دیگر‪ .‬بطور ر ‌سم ‌‌یاو به لندن آمده تا‬
‫حماقــت خود را از درک ابعاد صدمه ای‏کــه به کار خبر و خبرنگاری‬ ‫باید بگویم زبانم بند آمده بود! حالم داشت بهم‌م ‌‌یخورد‪ .‬سیدنی‪ ،‬تمام‬ ‫دفتر مجله دیدگاه را افتتاح کند‪ .‬اما شایع است که خیال تاسیس یک‬
‫قفسه هایی را که از کتاب هایم خالی کرده بود‪ ،‬از جوایز‏مختلف ورزشی‬ ‫بنگاه‏انتشاراتی دارد‪ .‬و البته در پی شکار بهترین نویسندگان انگلیسی‬
‫‌م ‌‌یزنند‪ .‬خیلی جالب بود‏‪.‬‬ ‫خودش پُر بود‪ .‬جام های نقــره‪ ،‬جام های طلا‪ ،‬مدال های آبی و مدال‬ ‫اســت‪ .‬با دورنمای یک زندگی مرفــه و راحت در امریکا بعنوان‏پاداش‪.‬‬
‫سوفی بنظر تودوتادختر جوان‪( ،‬و نهدو خانم بزرگ)‪‌،‬م ‌‌یتوانند مدافعی‬ ‫های قرمز‪ .‬جوایزی برای هر مســابقه ورزشــی‏که بتــوان آن را با یک‬ ‫‌نم ‌‌یدانستم در متد و مرامش ُرز و کاملیا هم جایگاهی دارند اما تعجب‬
‫با ارزش تر از برادرت سیدنی آرزو کنند؟ من که فکر‏ ‌نم ‌‌یکنم‪ .‬سیدنی‬ ‫وســیله چوبی بازی کرد‪ .‬چوب کریکت‪ ،‬راکت اســکواش‪ ،‬راکت پینگ‬ ‫هم ‌نم ‌‌یکنم‪ .‬همیشه‌م ‌‌یدانســتم که خیلی بیشتر از‏سهمش خوش‬
‫یک ســخنرانی فوق العاده کرد‪ ،‬اگرچه من ‌کم ‌‌یدلشوره دارم‪ .‬گیلبرت‬ ‫پنگ‪ ،‬راکت تنیس‪ ،‬پارو‪ ،‬چوب گلف‪،‬‏تیر و کمان‪ ،‬چوب بیلیارد‪ ،‬چوب‬ ‫مشــرب و نکته بین است‪ .‬فقط صبر کن تا خودش را ببینی‪ .‬زن هایی‬
‫چنان مار خوابیده در علفی اســت که گمــان‏ ‌نم ‌‌یکنم بدون نیش از‬ ‫هاکی‪ ،‬چوب چوگان و چوب لاکروس‪ .‬همچنین مجسمه هایی از هرچه‬ ‫بسیار قدرتمند تر از تو را نرم کرده است‪.‬‏کسانی مثل منشی مخصوص‬
‫کنارت بگذرد‪ .‬ولی ســوزان‌م ‌‌یگوید آدم هایی مثل او ترسو و بزدلند و‬ ‫انسان‌م ‌‌یتواند از روی‏آن بپرد‪ ،‬به تنهایی یا با اسب‪ .‬بعد تمام تقدیرنامه‬ ‫من‪ .‬باید بگویم متاسفانه از این طریق آدرس هتل ها و برنامه اقامت تو‬
‫ها و پایان نامه های قاب گرفته برای بالاترین تعداد شــکار فلان پرنده‬ ‫را به دست آورده است‪ .‬زن‏بینوا شیفته قیافه رمانتیک او با «آن کت و‬
‫جسارت انتقام ندارند‪ .‬امیدوارم حق‏با سوزان باشد‏‪.‬‬ ‫در فلان‏تاریخ‪ ،‬برای نفر اول بــودن در دویدن‪ ،‬در پریدن‪ ،‬در قهرمانی‬ ‫شلوار شیک و کفش های چ ‌رم ‌‌یدست دوز»‪ ،‬شده و همه چیز را برایش‬
‫خیلی دوستت دارم‬ ‫گفته بود‪‌ .‬نم ‌‏یتوانست بفهمد که این اطلاعات محرمانه است و او حق‬
‫ژولیت‬ ‫مقاومت در مسابقه نبرد نمایشی با اسکاتلند‏‪.‬‬ ‫افشای آن را نداشته است‪ .‬به هرحال اخراجش کردم‏‪.‬‬
‫فقط یادم هست که فریاد کشیدم‪« :‬این چه کاریست؟ چرا؟ کتاب هایم‬ ‫بی تردید آقای رینولدز دنبال شکار توست‪ .‬چطور است به دوئل دعوتش‬
‫تذکر‪ :‬آن مرد که میدانی‪ ،‬یک ســبد دیگر اورکیده برایم فرســتاده اســت‪.‬‬ ‫کنم؟ البته مطمئنم مرا خواهد کشت‪ .‬بنابراین چه فایده؟‏دوست عزیزم‬
‫‌کم ‌‌یعصبی شده ام‪ .‬منتظرم از مخفیگاه بیرون بیاید و‏خودش را نشان بدهد‪.‬‬ ‫را برگردان! ‏»‬ ‫من ‌نم ‌‌یتوانم قول ثروت و مکنت فراوان بتو بدهم‪ ،‬حتی ‌نم ‌‌یتوانم قول‬
‫بقیه اش معلوم اســت‪ .‬بالاخره من چیزی شــبیه «هرگز ‌نم ‌‌یتوانم با‬ ‫بدهم برای کیک عصرانه کره پیدا کنم‪،‬‏ولی‌م ‌‌یتوانی مطمئن باشی که‬
‫فکر‌م ‌‌یکنی گل فرستادنش از روی نقشه ای از پیش طراحی شده است؟‬ ‫مــردی زندگی کنم که تمام لذتش از زندگی ضربه به توپ اســت‏و یا‬ ‫نویسنده محبو ِب محبو ِب بنگاه انتشاراتی استیفنز و استارک و بخصوص‬
‫شــلیک به پرندگان»‪ ،‬گفتم و راب جوابم را با دشن‌ام ‌‌یبه بچه ننه ها و‬ ‫استارک هستی‪ .‬این را‏که مطمئن بودی نه؟‏‬
‫موش ها داد‪ .‬و گمانم تنها فکر مشــترکی که به ذهن‏هردوی ما رسید‬ ‫اولین شب بازگشتت به لندن با من شام‌م ‌‌یخوری؟‬
‫این بود که این چهار ماه گذشــته چه غلطی‌م ‌‌یکرده ایم و در باره چه‬ ‫دوستدارت‪،‬‬
‫گفتگو کرده ایم؟ واقعا در باره چه؟ خلاصه‏راب هاف کرد و پاف کرد و‬
‫سیدنی‬
‫غرید و رفت‪ .‬و من بلافاصله کتاب هایم را به قفسه برگرداندم‏‪.‬‬
‫یادت هست پارســال‪ ،‬آنشب در ایستگاه قطار‪ ،‬وقتی به من خبر دادی‬
‫خانه ام در بمباران نابود شــده؟ و من مثــل دیوانه ها بخنده‏افتادم؟ و‬
‫تو ترســیدی که لابد عقلم پریده است؟ نه عقلم نپریده بود‪ .‬به عجیب‬
‫بــودن وقایع فکر‌م ‌‌یکردم‪ .‬اگر اجــازه داده بودم راب‏تمام کتاب هایم‬
‫را به انبار زیرزمین بفرســتد‪ ،‬حالا همه آن ها را سالم و دست نخورده‬

‫داشتم‪ .‬همه را‏‪.‬‬
‫ســیدنی‪ ،‬به احترام دوستی طولانی که با من داری‪ ،‬لازم نیست در این‬
‫بــاره با من حرفی بزنی‪ ،‬هرگز‪ .‬واقعیت این اســت که خواهش‏‌م ‌‌یکنم‬

‫هرگز در این باره صحبت نکن‏‪.‬‬
‫از اینکه مارکام وی رینولدز پســر را به من معرفی کردی سپاسگزارم‪.‬‬
   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35