Page 31 - Issue No.1387
P. 31
شعر تازهای از مرجان ریخت هگر ***
کام را شکافته ،گشوده تا دیوار ،پاشیده بر دیوار ُگرده را
31 نوشت ِن پیچکهای در رنگ و آغشت ْه رشتههای رها فرجا ِم خواندن
سال / 23شماره - 1387جمعه 28دنفسا 1394 با مهر برای آقای ابراهیمی بزرگوار و شهرگان عزیزمان است
گلول ه از گیسوانت ،صدا کردنیست که میپاشد ،بر خود و خود
با باد
صدای آمدنی آمد، آویخته زبانی یتیم در التها ْب هنوز و به نبض
در باد صدای آمدنی خندید. باز ِی دیوارها گرده را می شکافاند و
دانستم این سوار بهار نیست، م یبندد درها را.
و تو را اینک،
باران نیست. خواندهام.
با چشم هام گفتم «این کیست که با من می آید،
این سوار که چنین می تازد و خاک از پسش برنمی خیزد آبان 1394ـ اصفهان
کیست؟ از هیز ـ از هیچ
در ابتدای تماشا ایستاده بودم
که به ابتدای تماشا با من رسید. هیچ از
ضربا ْن زی ِر تَع ُرقی که بان ِی انفجا ِر عصب است و
با من
با من خندید، پراکند ِن بوی دلپذیر ویرانی،
در رگ
با من
در من پیچید. رم م یدهد گل های ابر را ،کبود
تا آمدم لب بگشایم «تو کیستی؟!» ضربا ْن که یحتمل میلرزاند آن کوْه انباش ِت می ِل لایزا ِل دهان را
در او هزار شقایق وحشی رویید.
می لئی اینک نه ریشه در اب ْرآ ِب بالیدن و ماندن
دو شعر از سریا داودی حموله زنجی ْر لبانی که خال ِی هوا را به حسرت و تبرک در خود م یمکند
In touch with Iranian diversity در خود و بیخود ،فار ِغ هر از هیچ
ابرام بر لم ِس آن قل ْه ابرها ،صورت ْی ابرا ِر ُمحاط درهالهی رستگار ِی زبان
ضربا ِت از ضربان که کاس هی دکمهها را هم م ینوازد
هیچ از نمانده به گداْ َدس ِت وارونه ،فریادی
اذا ْن وامانده در بَناگوش ،در تَ َمنای تََی ُمم
گوش که بچسبانی و گو ْش حّتی ـ
غرقه از درو ْن در خون و گشوده و خیره به ضربهها
به ضربان
ریاکاْر کاشِپُر َط َمعی در گشود ِن بخیه از چشما ِن ب یپل ِک دکمهها
و حدق ههائی که َسرسپردهی رویا ِی دوخته شد ناند
با ضرب ههای ضربانی که م یتراواند
قرین ْه مهتا ِب عر ْقدانهها
بر پیشان ِی شبی متاسف در سبقت گرفتن از ابرها
از هیچ.
آبان ماه 1394ـ اصفهان
یادگار
از رنگهای باز در نور تابیدهات بندهای باز تابیده؛ رو به بیرون
بَِدر کن از دار و نه از تاب
و در تار ُکن ،بیتاب را بپوشان باز ،گرم و گر متر 1
دیگر نمي توانم که ابرها را ،از تخت روئیدهاند سپید بر سینه ،نه بر تختی ،این گرمت ِر
ابرها
در پيراهن تو سكوت كنم
ح ّتی
نامم را به زني خواهم سپرد به سر ْدخون سخاوتی؛ صورتیُقلهی خدایان را فراز بر تا
Vol. 23 / No. 1387 - Friday, Mar. 18, 2016 تا تب به جان علف ها بسوزاند استقبا ِل در نیزههای نرم ،عر قکردْه تیغهای پنهان در ردای ابر
به اندازه ی شعری کوتاه خداگاهی را در ابرها ُگم کردن؛ خو نکردن خو نکردن
دوستم بدار گرم در عط ِر سر زدن از َع َدن
عشق هنوز مجوز نشر نگرفته است! سر بریدن در َع َدن
سپهری تپنده از فرتوت ی ،بی ماندن ْی سایهای و زا ْل شبی ،همه باز
باردار از شو ِر فرو افتادن اّما؛ از چشم انداختن
فرو ریختن و نه به گرم شدن ،به بارید ْن و گر متر 2
مادری را تن در دو پاره گسترده و اینک که برهم
بعد از این
نه به ماه نگاه کن رستگاری از آ ِن جاهطل ْب سیاه و یا سپید سرباز یست
تَر و باریک ،دست در داما ِن نوْر باریکهها؛ تَر و تاریک
نه مرا صدا بزن جامانده باریکهای از شب ،وارون شهابی چیده است ـ
31 با تقویمی پر از کرشمه برگرد انگشتی که بر لبانت مسح کردهای
تا ادامه ی رویاها را تکه دوزی کنم یادگاری را
و بگردم که نمیپاید باز.
دنبال آیینه ای که جوانی ام را شکست!
آذر 1394ـ اصفهان