Page 24 - Issue No.1373
P. 24
م یدانست که علم و صنعت م یرود .بعد از دو سه تا برنامه متفرقه از «من تا همینجا هم بهخاطر رؤیا به مزخرفاتت گوش دلش م یخواهد درباره دختر بیشتر بشنود .عکسها را برداشت و در
او راجعبه باشگاه کوهنور دی دانشگاهش پرسید .خوشبختانه دوست دادم».... کشویش انداخت.
مسعود از کوه متنفر نبود و وقتی علاقه مسعود را دید ،راضی شد که
در برنامه بعدی باشگاه کوهنوردی او را با خود ببرد .آن روز که رسید، «ششش! از الان به بعد هم ب هخطر رؤیا به مزخرفاتم گوش «آقا بدید خودمون به امام حسین همه رو آتیش م یزنیم».
مسعود ریش و سبیل پیچدار و ک مرنگ خود را کاملًا زد و به امید دیدار خواهید داد و عمل خواهید کرد .شما رؤیا رو بهتر از من میشناسید.
بهتر م یدونید که چه واکنشی خواهد داشت وقتی بفهمه زندگیش «امام حسین؟ حرمت اسم امام حسین رو پایین نیار .باید 24
حسینی باشی که بگی حسین نه یه چش مچرون ب یحیا .م یفهمی؟»
رؤیا به کوه رفت. روی یک دروغ بنا شده ،که اولین باری که شما دیدینش نه توی کوه و
پسر جوابی نداد .مسعود عکسی قاب شده از عمویش را که سال / 23شماره - 1373جمعه 20رذآ 1394
رؤیا آمده بود. در مانتو ،بلکه زیر دوش و لخت بوده ...اگر دقت کنید من هیچ حرفی روی میزش نگه م یداشت ،رو به پسر چرخاند،
از پخش کردن عکسها نم یزنم .چون م یدونم اعتمادی که بین شما
به لطف چیزهایی که مسعود از رؤیا م یدانست ،خیلی زود موفق شد و رؤیا م یشکنه ،اثرات خیلی مخربتری داره تا دس تب ه دست شدن «اینو ببین! چهار سال و نیم توی جبهه جنگید که امثال تو
توجه رؤیا را جلب کند .بعد از دو ساعت به این نتیجه رسید که دیگر نه
به دوست دانشجویش نیاز دارد و نه به شاهین .ارتباط مستقیم برقرار عک سهای بدکیفیت رؤیا زیر دوش». بتونن در آرامش زندگی کنن .جونش رو کف دستش گذاشت واسه تو!
این مرد میتونه امام حسین رو قسم بخوره .نه تو!»
شده بود .وقتی از خودش م یگفت چشمان رؤیا از کنجکاوی درشت «تو قسم خورده بودی که همه اون عک سها رو به من دادی».
میشد و وقتی جوک م یگفت رؤیا از ته دل میخندید .تصمیم گرفت صبح همان روز ،قبل از آ نکه به مدرسه برود نواری را که
در دلش به حرف خودش خندید .قسم چه کسی را باور کرده از صدای عمویش داشت برای چندمین بار گوش داده بود .قدیمترها
عک سها را همان شب نابود کند ،نه فقط در عالم واقع ،بلکه در ذهنش بود؟ اما بر خلاف انتظارش ،شاهین قسم خود را زیر سؤال نبرد.
هم ،و به خود بباوراند که رؤیا را اولین بار در دامنه توچال دیده است. دستگاه ضبطصوتی داشتند که تبدیل به اسباببازی مسعود شش،
«نگاتیوها رو نخواسته بودین». هفت ساله شده بود و با آن صدای خودش و اطرافیان را روی نوار ضبط
قرار و مدار خواستگاری را که گذاشتند ،نگرانی مسعود نه
خانواده خودش یا خانواده رؤیا ،که پسر همسایه بود .احتمالی ضعیف «تو م یخوای از من اخاذی کنی؟» م یکرد .یک روز که عمویش در مرخصی بود و داشت از خاطرههای
جبهه م یگفت ،مسعود صدایش را ب یخبر ضبط کرد .گرچه در آن
بود ،اما مسعود نباید با شاهین رودررو میشد .وقتی از ماشین پایین «اگر دوست دارید براش اسم بذارید ،چرا که نه؟ واسه اون زمان ،مادرش بهخاطر اجازه نگرفتن از عمو توبیخش کرده بود ،اما بعد
یک سالی که من خبرچین شما بودم چه اسمی م یگذارید؟ بهخاطر
آمد ،اضطرابش را پشت دسته گل بزرگش پنهان کرد .گرچه مادرش، عک سهایی که از من گروگان داشتید .هیچ خبر دارید که ک مکم دستم از شهادت عمو بود که آن نوار در فامیل دست به دست گشت و همه از
مثل همه مادرها ،خیلی زود متوجه اضطراب پسرش شد ،اما علتش را
طبیعتاً اشتباه فهمید. رو شد؟ که صمیمیترین دوس تهام از پیشم رفتن چون فکر م یکردن آن تنها یادگار افتخار خانواده یک نسخه میخواستند .اما هی چکدام به
اندازه خود مسعود نوار را گوش نکرده بود.
ر خانه همده چیز به خوبی ،بهتر از آنچه تصور میشد ،پیش من جاسوسم؟ که البته بودم .داریم اسم م یذاریم دیگه ،مگه نه؟»
پسر سر جایش روی صندلی جابجا شد و سرش را بالا گرفت.
رفت .در نگاه همه رضایت خوانده میشد .حتی قرار و مدار عروسی هم «چی میخوای از من؟» مسعود از جر و بحث خسته شده بود ،به همین زودی جذابیتاش را از
گذاشتند .بعد از چایی دوم بود که مسعود جای دستشویی را سؤال «پول!» دست داده بود.
کرد و با قد مهایی مطمئن ،گویی که در خانه پدر زنش قدم م یزند ،در «من تازه توی رستوران شریک شدم»... «من این عک سها رو نگه میدارم .تا وقتی که ازت راضی
دستشویی را گشود و داخل شد. «آقای اشکاوند! داشتههای آدم خیلی ملاک نیست .قیمت باشم ،پیش من م یمونند .باید قول بدی که بچه خوبی باشی .باید برام
اون چیزی که آدم م یخواد حفظ کنه ،اهمیت داره .قیمت ازدواج شما
دستشویی با یک در از حمام جدا میشد و بالای دیوار چقدره؟ من آدم قانعی هستم .فکر میکنم پنجاه میلیون تومن منطقی از کلاس خبر بیاری .اگر کسی کار خلافی م یکنه .مهم نیس کوچیک
حمام ،پنجرهای نیم هگشوده بود که خاطراتی را در مسعود زنده م یکرد،
خاطراتی که به خیال خود فراموش کرده بود. باشه». یا بزرگ ،میای به من م یگی .روشنه؟»
*** «تو دیوان های!» پسر بدون جر و بحث پذیرفت و مسعود به او اجازه داد که برود.
پنج. «هفته دیگه همین موقع ،همین جا م یبینمتون .تنها!» وقتی پسر در را پشت سرش بست ،مسعود م یدانست که
خورشید از روبرو م یتابید و رانندگی را برای مسعود دشوار م یکرد .به «من باورم نمیشه تو ای نقدر رذل و پستفطرت باشی». او را بارها در دفترش خواهد دید با گزار شهایی دست اول از همه آن
زحمت خود را به خانه رساند و ماشین را در پارکینگ گذاشت .چند شاهین از جایش بلند میشود و دو سه تا از مرغابیها فرار چیزهایی که در کلاس ،دور از چشم معل مها و ناظم ،اتفاق میافتاد.
م یکنند .اطرافش را نگاهی م یکند و در حرکتی آنی ،لگد محکمی به
قدمی غرق در فکر به سمت خانه راه رفت تا ای نکه یادش افتاد که چند یکیشان م یزند .مرغابی چند متر در هوا پرت میشو د و داخل آب اما آ نچه نم یدانست ،این بود که در زنگ تفریح بعدی درحال یکه در
کیسه خرید در صندوق عقب جا مانده است .یک سالی میشد که کار
رستوران را ترک کرده بود و به یک شرکت ساختمانی پیوسته بود .سر و حوض میافتد .شاهین قیافه مبهوت مسعود را با رضایت نگاه م یکند. دفترش را قفل کرده ،عکسها را از کشو درخواهد آورد و دوباره و س هباره
نگاهشان خواهد کرد؛ که روز بعدش آنها را با خود به خانه خواهد
کله زدن با پیمانکارها و سرمای هگذارها تمام توانش را گرفته بود تا آ نجا «اینم واسه ای نکه باور کنید». برد؛ که هفته بعدش با دیدنشان خودارضایی خواهد کرد؛ که چهل و
که به فکر افتاده بود که سر کار قبلی برگردد .دستانش با کیسههای راهش را میکشد و میرود و مسعود را تنها م یگذارد با مرغابیها و In touch with Iranian diversityهفت روز بعدش با صورتی اصلاحشده جلوی خانه دختر کشیک خواهد
خرید پر شد .از وقتی سپیده به دنیا آمده بود ،میزان خریدها هم دوبرابر جنازه یکیشان که آرام به زیر آب میرود.
شده بود ،درست مثل پنج سال پیش همزمان با تولد سالار. کشید؛ که در اردیبهشت سال بعدش به بهانهای با دختر صحبت خواهد
*** کرد؛ که پاییز همان سال با او زیر سفره عقد خواهد نشست.
وقتی به در آپارتمان رسید ،قطره عرق روی شقیقهاش را با
آستین خشک کرد و در زد .طبق معمول صدای دویدن پرسروصدای چهار. ***
سالار آمد و در باز شد. هی چکدام عک سها تمامقد نبودند .موقعیت مکانی دوربین و پنجره تنگ سه.
حمام و فاصلهشان باعث شده بود که در بهترین حالت ،کمر به بالای
«بابایی مهمون داریم». دختر در قاب جا بگیرد .انگار عکاس هنگام فشردن دکمه امکان آن را دو روز بعد از ضیافت شام تولد سالار ،در پارک جمشیدیه با هم قرار
گذاشتند ،روی یکی از نیمک تهای روبروی حوض بزرگ پارک .وقتی
مسعود کیس هها را کنار در رها کرد .قرار نبود کسی بیاید. نداشته که از سوراخ دوربین نگاه کند .یکی دو تا عکس نصفه بودند و مسعود به محل قرار رسید ،شاهین داشت برای دستهای مرغابی غذا
مخصوصاً که تازه به این خانه نقلمکان کرده بودند و رؤیا هنوز آمادگی یکی دو تای دیگر هم تار .اما با کنار هم گذاشتن عکسها ،مثل پازل،
پذیرایی از مهمان را نداشت. میشد درک یکپارچهای از چهره و هیکل دختر ب هدست آورد؛ میشد در میریخت .مرغابیها دورش حلقه زده بودند و گهگاه سر غذا با همدیگر
درگیر میشدند .مسعود چند قدم به جلو برداشت و باعث شد چند تا از
«کیه بابا؟» خیابان ،در مانتو و روسری یا مقنعه یا چادر ،او را شناخت. مرغاب یها پراکنده شوند.
«عمو!» بهرغم کیفیت پایینشان ،عکسها ذهن مسعود را مشغول «فکر کنم غذا دادن به اینا ممنوع باشه».
کردند .آن موقع هنوز اینترنت همگانی نبود و شبکههای ماهوارهای هم
سالار بدون توضیح بیشتر سمت اتاقش دوید .مسعود با به خانه مذهبی او راهی باز نکرده بودند .دسترسی به چنین عک سهایی شاهین قطعهای نان کند ،ریز ریز کرد و به سمت مرغابیها
دست موهایش را مرتب کرد و وارد سالن شد .با ورود او ،رؤیا و شاهین در حلقه اجتماعی او سخت و تقریباً محال بود .تازه ،این عکسها از یک پرتاب کرد،
از روی مبل بلند شدند.
مدل اروپایی یا یک بازیگر آمریکایی نبودند ،از دختری بودند همشهری، «آقای اشکاوند! کدوم کار من و شما درسته که حالا غذا
«مسعود ببین کی رو امروز توی سوپر سر کوچه دیدم». دادن به پرندهها بخواد درست باشه؟»
یکی که چه بسا شاید طی آن سا لها در کوچه و بازار تناش به تن
شاهین یک قدم جلو آمد و دستش را دراز کرد .مسعود مسعود ساییده بود. «من نیومدم راج عبه گذشته»...
دستش را فشرد.
بعد از چند روز ،مسعود م یخواست از دختر بیشتر بداند، «نه! نه! به گذشته کاری ندارم .به رؤیا گفتهاید که قراره منو
«بقالیهای شرق تهران تعطیل بودن؟» ببینید .درسته؟ چه دلیلی آوردید؟»
بیشتر از ای نکه موهای سرش آغشته در شامپو چه شکلی م یشود یا
با ای نکه مسعود تلاش کرد تا جملهاش شوخطبعانه باشد، ای نکه در حین شستشو چشمانش را سفت به هم م یبندد .دشوار نبود. «که اگر بشه برات یه کاری جور کنم».
لحنش طلبکارانه شد .سعی کرد با خندهای عصبی جبران کند.
به بهانه گرفتن گزارش از وضعیت کلاس ،شاهین را به دفترش احضار «منم همینو به مامانم گفتم .اما شما که نم یخواین من
شاهین به آرامی جواب داد، براتون کار کنم؟»
م یکرد ،با بیمیلی گزارشهای شاهین را م یشنید و گهگاه اقدامی هم Vol. 23 / No. 1373 - Friday, Dec. 11, 2015
«تهران کوچیکتر از اونیه که فکرشو م یکنید آقای برای تنبیه خلافکاران میکرد ،اما در آن لحظات ،بخش عمده فکرش نه «نه!»
اشکاوند». «منم همی نطور! مخصوصاً بعد از تجربه اولین و آخرین
رؤیا ب یخبر از تنشی که در گفتگوی ظاهراً دوستانه مسعود به یواشکی فیلم آوردنهای سلیمانی بود ،نه به قرارهای کنار دبیرستان
دخترانه مرادی و دادخواه و نه حتی به ای نکه نورایی و سلامتیان سر باری که براتون کار کردم ...بگذریم! مقصودم از گفتن این حر فها آینه
و شاهین جریان داشت ،با خوشحالی پراند: زنگ عربی جاهایی از همدیگر را لمس م یکردهاند؛ حواسش به این بود که حالا که هردوی ما امروز به عزیزترینهامون دروغ گفتیم---و اگر
که چطور اطلاعاتی را که م یخواهد ،به شکلی طبیعی از شاهین بیرون آموزههای شما درست یادم بیاد ،دروغ گناهی کبیره بود---دیگه غذا
«مسعود! شاهین داره داماد میشه!» بکشد. دادن به پرندههای گشنه تخطی بزرگی نیست».
مسعود چشمغرهای به شاهین رفت. بالاخره آن روز فرا رسید که مسعود دوری از صاحب عکس «برو سر حرف اصلیت».
«من خیال م یکردم که این روزها باید سالگرد پنجم را تاب نیاورد .آدرس خانه شاهین را از دفتر مدرسه بیرون کشید و یک «داشتم م یرفتم---اگر اجازه بدید .بحث ،بح ِث دروغ بود...
ازدواجش رو جشن بگیره».
روز که م یدانست شاهین مدرسه است به در خانهاش رفت و کشیک رؤیا ماجرای آشناییاش با شما رو واسه مامانم تعریف کرده .برنامه کوه
«واسه من تعریف کرد .اون دختره بد از آب دراومده»... ایستاد .به کمک گفتههای شاهین توانست پنجره حمام دختر و به طبع
بچههای دانشگاه علم و صنعت ...که از قضا شما هم از طریق یکی از اون
آن آپارتمان و مجتمعش را پیدا کند .دفعههای بعدی عصرها میرفت بچهها وارد جمع م یشید و همدیگه رو برای اولین بار م یبینید و خیلی
24چیزهای دیگه که به بحث ما ربطی نداره .من فرض م یگیرم که این
[ادامه دارد] که دختر را ببیند و بالاخره بعد از سه بار مراجعه توانست ببیندش و بعد
بخش کامل این داستان را در وبسایت شهرگان بخوانید: از سه بار دیدنش متوجه شد که نم یتواند با او حرف نزند. وسط رؤیا دروغگو نیست .بههرحال هر قصهای به یه آدم راستگو نیاز
/06/12/2015/رویای-برهنهhttp://shahrgon.com/fa/ داره .فرض م یگیرم که رؤیا عمیقاً باور داره که اولین بار شما توی کوه
شاهین گفته بود که دختر کوهنوردی را دوست دارد.
مسعود بهانهای برای تماس با یکی از دوستان قابلاعتمادش جور کرد. دیدینش .فرضم درسته؟»