Page 23 - Issue No.1373
P. 23

‫اضطرابی‪.‬‬

                                                                           ‫«وقت شیر سالار نشده؟»‬                                                    ‫	‬  ‫رویای برهنه‬                                                                    ‫ادبیات‬

                                                                           ‫مادر شاهین بلافاصله جواب داد‪،‬‬                                            ‫	‬                                                                            ‫داستان‬

    ‫‪23‬‬                                                                     ‫«بچه گشنه باشه‪ ،‬خونه رو روی سرش م ‌یذاره‪».‬‬                               ‫	‬

‫‪In touch with Iranian diversity‬‬‫سال ‪ / 23‬شماره ‪ - 1373‬جمعه ‪ 20‬رذآ ‪1394‬‬      ‫«حالا اولشه! کم‌کم مسعود یاد م ‌یگیره این چیزا رو‪».‬‬                      ‫	‬

     ‫‪23‬‬                                                                    ‫در حینی که زن‌ها مشغول گپ و خنده شدند‪ ،‬مسعود و‬                           ‫	‬                                                                            ‫کوتاه‬
                                                                           ‫شاهین به هم زل زدند‪ .‬شاهین به جایی پشت سر مسعود اشاره کرد‪،‬‬

                                                                           ‫«من م ‌یرم یه آبمیوه بردارم‪».‬‬                                            ‫	‬  ‫نوشته مهدی م‪ .‬کاشانی که از قضا مسعود دوستش داشت‪.‬‬

                                                                           ‫مسعود دنبالش راه افتاد‪ .‬گارسونی با سینی پر از لیوان‌های‬                  ‫	‬  ‫«گفتم شام رو ده دقیقه دیگه بیارن‪».‬‬                                     ‫	‬
                                                                           ‫شفاف پلاستیکی در سالن چرخ م ‌یزد‪ .‬شاهین دو لیوان برداشت و یکی‬
                                                                           ‫را به مسعود داد‪ .‬از مال خودش لاجرعه سر کشید تا لیوان خالی شد‪.‬‬               ‫رؤیا تارهای مویش را زیر روسری برد و سالار را از شوهرش‬                  ‫	‬
                                                                                                                                                       ‫گرفت‪ .‬مسعود پرسید‪،‬‬
                                                                           ‫مسعود لیوان خودش را دس ‌تنخورده به سینی گارسون برگرداند‪.‬‬
                                                                                                                                                       ‫«نم ‌یخوای یه کم استراحت کنی؟»‬                                         ‫	‬
                                                                           ‫«واسه چی اومدی این‌جا؟»‬                                                ‫	‬
                                                                                                                                                       ‫«نه فکر کنم چند دقیقه دیگه این شیر بخواد‪ .‬اون موقع یه‬                  ‫	‬
                                                                           ‫شاهین لیوان مسعود را از روی سینی بلند کرد و یک قلپ‬                       ‫	‬  ‫کم می‌شینم‪ .‬با همه مهمونا سلام کردی؟»‬
                                                                                                                                         ‫نوشید‪.‬‬
                                                                                                                                                       ‫«این چند دقیقه داشتیم عکس م ‌یگرفتیم‪».‬‬                                 ‫	‬
                                                                           ‫«دعوت ویژه داشتم‪ ...‬از رؤیا!»‬                                            ‫	‬
                                                                                                                                                       ‫رؤیا با دستمال گوشه لب سالار را تمیز م ‌یکرد‪ .‬فکری به‬                  ‫	‬
                                                                           ‫***‬                                                                         ‫ذهن مسعود رسید‪.‬‬

                                                                                                                                         ‫دو‪.‬‬           ‫«بذار ازت یه عکس بگیرم‪».‬‬                                               ‫	‬

                                                                           ‫تازه سه ماه از سال تحصیلی جدید م ‌یگذشت‪ .‬پسرک اول دبیرستانی‬                 ‫«مسعود الان وقت عکس تکی گرفتنه؟»‬                                       ‫	‬
                                                                           ‫بود‪ .‬تعجبی نداشت که مرعوب فضای دفتر مسعود شده باشد‪ .‬مسعود‬
                                                                           ‫کارش را تازه در دبیرستان شروع کرده بود‪ .‬سال سوم دانشگاه بود و‬               ‫«تکی نیست که! با پسرتی‪».‬‬                                               ‫	‬

                                                                           ‫پدرش از طریق آشناهایی که داشت برایش کار تدریس معارف اسلامی‬                  ‫رؤیا دست آزادش را مشت کرد و انگشت اشاره‌اش را به نشانه‬                 ‫	‬
                                                                                                                                                       ‫اخطار جلو آورد‪.‬‬
                                                                           ‫را جور کرده بود‪ .‬برای ای ‌نکه دفتری هم داشته باشد‪ ،‬سمت معلم‬
                                                                                ‫پرورشی هم گرفته بود‪.‬‬                                                   ‫«مسعود به‌خدا اگر عکس رو هی واسه این و اون بفرستی‪»...‬‬                 ‫	‬

                                                                           ‫در صندلی چر ‌خدار فرو رفته بود و پسر را روبروی خودش‬                      ‫	‬  ‫کله مسعود در موبایلش بود‪ ،‬در حال بررسی عکسی که از‬                     ‫	‬
                                                                                                                                                       ‫رؤیا و سالار گرفته بود‪.‬‬
                                                                           ‫روی صندلی چوبی نشانده بود‪ .‬بین‌شان میز چوبی کهنه پرخراشی بود‬
                                                                           ‫و روی میز یک دسته عکس پخش شده بودند‪ ،‬به پشت‪.‬‬                                ‫«عکس زن و بچه‌مو واسه این و اون بفرستم؟ م ‌یخوام‬                      ‫	‬
                                                                                                                                                       ‫بذارمش جلوی اسمت توی موبایلم‪ .‬هروقت زنگ بزنی این عکست میاد‬
                                                                           ‫م ‌یدانست که جمله آغازینش لحن و مسیر چند دقیقه آتی‬                       ‫	‬  ‫روی صفحه‪».‬‬
                                                                           ‫را تعیین م ‌یکند‪ .‬جمله‌ها را در دهانش قرقره کر د‪ .‬در حین سکوت‬
                                                                           ‫طولانی‪ ،‬پسرک سرش را پایین نگه داشته بود‪.‬‬                                    ‫رؤیا نگاهی اجمالی به عکس کرد‪ .‬چندان نظرش را جلب‬                       ‫	‬
                                                                                                                                                                                                                  ‫نکرده بود‪.‬‬
                                                                           ‫«اسکویی! به من نگاه کن!»‬                                                 ‫	‬                                                                                                                                       ‫یک‪.‬‬
                                                                                                                                                       ‫«راستی مسعود‪ ،‬من یکی از همسایه‌های قدیمی‌مون رو‬                       ‫	‬
                                                                           ‫پسرک سرش را بالا آورد‪ .‬گردنش را کج نگه داشته بود‬                         ‫	‬  ‫دعوت کردم‪ .‬الان خودشون شهرستان زندگی م ‌یکنن‪ ،‬اما پسرشون‬                  ‫همه چیز آن‌قدر خوب بود که انگار یک جای کار م ‌یلنگید‪.‬‬
                                                                           ‫و سعی م ‌یکرد قیافه آدم‌های نادم به خود بگیرد‪ .‬اما چیزی در آن‬
                                                                           ‫چشم‌های چموش بود که بر خلافش دلالت م ‌یکرد‪.‬‬                                 ‫این‌جاس و م ‌یخواد زن بگیره‪ .‬یه‌کم اوضاع‌شون بده‪ .‬م ‌یتونی براش یه‬        ‫تقریباً سالن رستوران پر شده بود‪ .‬بعض ‌یها سرپا مشغول گ ‌پزنی با‬
                                                                                                                                                                                                                                 ‫دیگران بودند‪ .‬مسعود داشت با همکاران تاز‌هواردش چاق سلامتی‬
                                                                           ‫«م ‌یدونی با این عک ‌سها م ‌یتونم اخراجت کنم؟»‬                           ‫	‬  ‫کاری جور کنی؟»‬                                                            ‫م ‌یکرد که زن برادرش صدایش زد‪.‬‬

                                                                           ‫دوباره سر پسرک پایین افتاد‪ .‬مسعود محکم روی میز کوبید‪.‬‬                    ‫	‬  ‫«من که کاررا‌هانداز مردم نیستم عزیز دلم‪ .‬یه ماه نشده که‬               ‫	‬   ‫«آقا مسعود! م ‌یخوان عکس دست ‌هجمعی بگیرن‪ .‬میگن بدون‬             ‫	‬
                                                                                                                                                       ‫واسه پسر دای ‌یت وام جور کردم‪».‬‬
                                                                           ‫پسرک با هراس به او چشم دوخت‪.‬‬                                                                                                                          ‫بابای بچه نمی‌شه‪».‬‬
                                                                                                                                                       ‫«حالا یه پر ‌سوجو بکن‪ .‬ثواب داره‪ .‬دم بخته! بیا معرفی‌ت‬                ‫	‬
                                                                                ‫«م ‌یدونی یا نه؟»‬                                                   ‫	‬  ‫کنم تا غذا رو نیاوردن‪».‬‬                                                   ‫از همکارها عذرخواهی کرد و به گوشه‌ای از رستوران رفت در‬           ‫	‬

                                                                                ‫	 «بله!»‬                                                               ‫مسعود با ب ‌یمیلی دنبال رؤیا راه افتاد‪ .‬در طی راه با حرکت‬             ‫	‬   ‫میان اعضای دور و نزدیک فامیل‪ .‬کنار پدرش ایستاد که سالار قنداقی‬

                                                                           ‫تحکم به دهانش مزه کرد‪ .‬تصمیم گرفت دفعه بعد به‌جای‬                        ‫	‬  ‫سر به مهمان‌های جدید خوشامد م ‌یگفت تا ای ‌نکه رؤیا ایستاد و دو نفر‬       ‫را محکم در بغل گرفته بود‪.‬‬
                                                                                                                                                       ‫جلویش بلند شدند؛ زنی حدوداً پنجاه ساله و پسر جوانی که به زحمت‬
                                                                           ‫کوبیدن روی میز‪ ،‬فریاد بزند‪ .‬می‌ترسید در حین داد کشیدن‪ ،‬صدایش‬                                                                                          ‫نه عکاس حرفه‌ای بود و نه دوربین‪ .‬برادرزاده‌اش‪ ،‬تارا‪ ،‬گوشی‬      ‫	‬
                                                                                                                                         ‫نازک شود‪.‬‬
                                                                                                                                                       ‫بیست ساله م ‌یزد و مسعود در همان نگاه اول چهره‌اش را به‌خاطر آورد‪.‬‬        ‫آیفون را با یک دست افقی نگاه داشته بود و عق ‌بعقب می‌رفت که همه‬
                                                                                                                                                                                                                                 ‫را در کادر بگنجاند‪ .‬آخرش مسعود طاقت نیاورد و گفت‪،‬‬
                                                                           ‫«اخراج قسمت خوبشه! فکر کردی آگه بابات اینا رو ببینه‬                      ‫	‬  ‫رؤیا با خو ‌شرویی حضار را به یکدیگر معرفی کرد‪ .‬مسعود‬                  ‫	‬
                                                                                ‫چکار م ‌یکنه؟»‬
                                                                                                                                                       ‫درست شناخته بود‪ .‬اسم پسر‪ ،‬شاهین اسکویی بود و ب ‌یدرنگ دست‬                 ‫«عمو جون مواظب اون ماس‌ماسک باشی‌ها‪ .‬دو هفته نیس‬                 ‫	‬
                                                                                                                                                                                                                                 ‫که خریدمش‪».‬‬
                                                                           ‫«آقای اشکاوند! تو رو خدا‪»...‬‬                                             ‫	‬  ‫مسعو ِد حیر ‌تزده را به گرمی فشرد‪.‬‬

                                                                           ‫«خدا توی کمرت بزنه‪ .‬اون موقع که اینا رو به بغ ‌لدستی‌هات‬               ‫	‬    ‫«رؤیا خانوم! من شوهرتون رو خیلی خوب می‌شناسم‪ .‬توی‬                     ‫	‬   ‫تارا نی ‌منگاهی به او کرد و سری جنباند‪ .‬حواس مسعود به‬            ‫	‬
                                                                           ‫نشون م ‌یدادی و ِهر ِهر و ِکر ِکر می‌خندیدین به خدا فکر م ‌یکردی؟»‬                                                                                    ‫پدرش بود که بیشتر از ای ‌نکه به عکاس دقت کند‪ ،‬به چشمان بسته نوه‬
                                                                                                                                                       ‫دبیرستان دانش شاگردشون بودم‪ .‬ایشون هم حتماً منو خاطرشون‬                   ‫تاز‌هواردش زل زده بود‪ .‬مسعود م ‌یدانست‪---‬باور داشت‪---‬که سالار نه‬
                                                                                ‫«آقا غلط کردیم‪».‬‬                                                  ‫	‬    ‫هست‪ .‬مگه نه آقای اشکاوند؟ ما با هم رابطه ویژه‌ای داشتیم‪».‬‬
                                                                                                                                                                                                                                 ‫تنها محبوب پدر‪ ،‬بلکه سوگلی کل خانواده پدری‌اش خواهد بود‪ .‬بعد از‬
                                                                           ‫کلاس اولی‌ها زود به غلط کردن می‌افتند‪ .‬هنوز یاغی‌گری را‬                ‫	‬    ‫صدایش با گذشته فرق چندانی نداشت‪ ،‬اما نحوه‌ای که‬                 ‫	‬         ‫شهاد ِت عموی بی‌فرزند مسعود‪ ،‬وظیفه حفظ نام خانواده بر دوش مسعود‬
                                                                           ‫یاد نگرفت ‌هاند‪ .‬این را از قبل م ‌یدانست‪ .‬گوشه یکی از عک ‌سها را طوری‬
                                                                           ‫که انگار جورابی بدبو در دست دارد بالا گرفت و با صدایی آرام‌تر پرسید‪،‬‬        ‫«آقای اشکاوند» را ادا م ‌یکرد تفاوت چشمگیری کرده بود‪.‬‬                     ‫و دو برادر بزرگ‌ترش افتاده بود‪ .‬دو برادر روی هم پنج دختر قد و نیم‌قد‬

                                                                           ‫«اینا رو خودت گرفتی؟»‬                                                  ‫	‬    ‫«نه بابا؟ نکنه مسعود معلم دین ‌یت بوده؟»‬                         ‫	‬        ‫داشتند (بزرگ‌ترینشان همین تارای یازده ساله بود) و از ظواهر برمی‌آمد‬

                                                                                ‫«بله آقا!»‬                                                        ‫	‬    ‫«هم دینی و هم پرورشی!»‬                                           ‫که تمایلی به زاد و ولد بیشتر نداشته باشند‪ .‬خو ِد مسعود ترجیح خاصی 	‬

                                                                           ‫«توضیح بده چطوری!»‬                                                     ‫	‬    ‫مادرش به حرف درآمد‪،‬‬                                              ‫روی جنسیت نداشت‪ ،‬اما روزی که جواب سونوگرافی آمد‪ ،‬سرمست 	‬

                                                                           ‫باز پسرک لال‌مونی گرفته بود‪ .‬مسعود فریاد زد‪،‬‬                           ‫	‬    ‫«آقای اشکاوند! شاهین نسبت به اون موقع‌ها خیلی تغییر‬              ‫از اشتیاقی ناخوانده به پدرش زنگ زده بود که چه نشستی که شجره 	‬
                                                                                                                                                                                                                  ‫کرده؟»‬         ‫خاندانت حفظ شد‪.‬‬
                                                                                ‫«با تو هستم آشغال!»‬                                               ‫	‬
                               ‫‪Vol. 23 / No. 1373 - Friday, Dec. 11, 2015‬‬                                                                              ‫مسعود وقتی متوجه شد که مورد سؤال قرار گرفته است‪ ،‬با‬             ‫	‬         ‫بعد از چندتایی عکس‪ ،‬آیفون را از تارا پس گرفت و پرسید‪،‬‬
                                                                           ‫صدایش نازک نشد‪ .‬محکم و رسا بود‪.‬‬                                        ‫	‬    ‫حوا ‌سپرتی جواب داد‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                                                 ‫«خاله رؤیا رو ندیدی؟»‬                                            ‫	‬
                                                                           ‫«خونه ما طبقه بالاش یه اتاقک داره که کردیمش انباری‪...‬‬                  ‫	‬    ‫«بله! بله! خیلی!»‬                                          ‫قبل از ای ‌نکه تارا شانه‌هایش را بالا بدهد‪ ،‬مسعود رؤیا را پیدا 	‬
                                                                           ‫پنجره‌اش باز می‌شه به خونه‌های اونور یه کوچه ب ‌نبست و باریک‪ .‬پنجره‬                                                                                                                                                     ‫	‬
                                                                                                                                                       ‫«اما آقای اشکاوند همون‌طوریه که بود‪ .‬فقط یه حالی به ریش‬    ‫کرد در حال صحبت با گارسونی که به نظر می‌آمد رییس بقیه باشد‪	 .‬‬
                                                                           ‫حموم اونا روبروی پنجره این اتاقه‌س‪ ...‬از این پنجره‌هاس که به بالا باز‬       ‫حتی الان که یک هفته هم نمی‌شد از اتاق زایمان مرخص شده بود‪ ،‬و سیبیل‌شون دادن‪ ...‬یادتونه آقای اشکاوند؟ ریش بلند و ‪»...‬‬
                                                                           ‫می‌شن‪ .‬اگر شب باشه و دوربین رو از پنجره ببری بالا‪»...‬‬
                                                                                                                                                       ‫مسعود یادش بود و همان موقع هم م ‌یدانست که مورد‬            ‫رؤیا سرپا و قبراق مشغول مدیریت ضیافتش بود‪ .‬غیر این هم از رؤیا 	‬
                                                                                ‫سکوت کرد‪.‬‬                                                         ‫	‬    ‫انتظار نمی‌رفت‪ .‬مسعود‪ ،‬سالار را از پدرش گرفت و سراغ رؤیا رفت‪ .‬با تمسخر بچه‌های مدرسه است‪ .‬آن ریش‌های ُکرکی و تا ‌بخورده را از‬
                                                                                                                                                       ‫ای ‌نکه پنج روز گذشته بود‪ ،‬شکم خوابیده رؤیا برایش تازگی داشت‪ .‬دوران بلوغ اصلاح نکرده بود‪.‬‬
                                                                           ‫«پس موقع گرفتن عکس چیزی نمی‌دیدی‪ .‬چند تا گرفتی‬                         ‫	‬                                                                              ‫باورش نمی‌شد که بعد از شش‪ ،‬هفت سال‪ ،‬باز با دیدن رؤیا سر ذوق‬
                                                                                ‫که اینا از توش دراومد؟»‬                                                                                                                          ‫بیاید‪ .‬این هم بهانه‌ای دیگر بود برای حس افتخار در خانواده‌ای که برای‬
                                                                                                                                                       ‫رؤیا‪ ،‬آستی ‌ناش را کشید‪،‬‬                                   ‫	‬              ‫پسرها و دخترهایش از همان نوجوانی "صحبت می‌شد"‪ .‬شاهد بود که‬
                                                                                ‫«خیلی! سخت بود‪».‬‬                                                  ‫	‬                                                                              ‫برادرهایش ب ‌یشک ِوه و از سر وظیفه به عقد هم‌بازی‌های کودکی‌شان‬
                                                                                                                                                       ‫«تعریف این ریش رو زیاد شنیدم‪ ،‬اما از وقتی که مسعود رو‬            ‫	‬        ‫درآمده بودند‪ ،‬به امید روییدن عشقی در آینده که تا آن‌جا که مسعود‬
                                                                           ‫«فکر دختر مردم رو نکردی؟»‬                                              ‫	‬    ‫شناختم‪ ،‬سه‌تیغ م ‌یکرد‪».‬‬                                                  ‫در جریان بود و بعد از دو سه بچه‪ ،‬هنوز خبری از رویش نبود‪ .‬زمزمه‌های‬
                                                                                                                                                                                                                                 ‫انتخاب همسر برای مسعود یک سالی شروع شده بود (یکی دو تا از‬
                                                                           ‫«آقا تو رو خدا به بابام اینا نگید‪ .‬واسه دختره بد می‌شه‪ .‬خیلی‬           ‫	‬    ‫شاهین حرفش را ادامه داد‪،‬‬                                         ‫	‬        ‫صحبت‌شده‌ها در همان سالن بودند) که یک روز سر میز شام از پدر و‬
                                                                           ‫دختر نجیبی‌یه‪ .‬دانشجوی معماریه‪»...‬‬
                                                                                                                                                       ‫«یه روز آقای اشکاوند اومد مدرسه با صورت تی ‌غانداخته‪.‬‬           ‫	‬
                                                                           ‫«خفه شو! خجالت نم ‌یکشی که غصه‌ش رو می‌خوری بعد‬                        ‫	‬    ‫اوووف! خو ‌شتیپ! ما یه مدت گیج زدیم تا شناختیم‌شون‪ .‬یادتونه آقای‬
                                                                                ‫این کارایی که کردی؟»‬                                                                                                              ‫اشکاوند؟»‬

                                                                           ‫وقتی پسر از حرف زدن دست کشید‪ ،‬مسعود متوجه شد که‬                      ‫	‬      ‫مسعود بی‌قرار بود و برعکس او پسرک نه عجله‌ای داشت و نه‬                ‫مادرش خواست که برای خواستگاری به خانه دختری بیایند‪ ،‬دختری 	‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28