Page 26 - merged
P. 26
بالا پشت پنجره میایستادم و همٔه این کارهای تو را تماشا م یکردم. «دلم روی آب بود تی جا َن ُقربان» 26
چرخش دامن پیراهنت را هنگام دویدن و پاهای کوچک و برهن هات 26
را روی گل و شل میان خانه پس از بارانی وحشی و سروصدایت را که در بارٔه کتاب «زمستان تپههای سوما» اثر اکرم پدرام نیا
به مرغها فرمان میدادی بایستند تا تو معاینهشان کنی ،همه را تماشا
م یکردم و م یخندیدم و تو م یدانستی من در همٔه این حالها تو را مهین میلانی
میپایم( ».ص « .)۱۱۴یادت باشد عزیر دل ،وقتی برایم از گل و بهار و
سبزه و مه و دریا م ینویسی ،گویی سبد سبد از vancouverbidar@gmail.com
آن گلها برایم م یآوری یا دست مرا م یگیری
و با خود به همٔه آن جاها میبری .پس اینها را فرهاد (آقا فراد مدیر) را بردهاند و ستاره سال / 22شماره - 1343جمعه 25تشهبیدرا 1394
این چنین «دلش روی آب است» .تصور
از من دریغ نکن( ».ص )۹۳ را بگیر تا آن دو تا بزرگی را که از آن شاخٔه بالا آویزان است بچینم .تازه کن آن هنگام را که میفهمد نام هها In touch with Iranian diversity
«فرهاد» رؤیا بود خوردن آلوچه پای باغ حلال است ،حتا دزدکی )۸۸( ».و « ...اما مگر برای کسی دیگر نوشته است .دیوانه
برای به راه انداختن تنور عشق همین قدر سوخت بس نیست؟ یک نگاه میشود و سر به بیابان م یگذارد ...چه Vol. 22 / No. 1343 - Friday, May 15, 2015
فرهاد کنارش نیست و ستاره این چنین «دلش کوتاه اما کمی کش دار ،گوشٔه پرده ای را آرام کنار زدن ،دود سیگار کسی خطاکار است؟ آقا فراد مدیرکه
روی آب است» .تصور کن آن هنگام را که را از درز پنجره ای که در تیررسی دید اوست ،بیرون فرستادن ،گاهی چریک فدائی است و دستگیر میشود؟
میفهمد نامهها برای کسی دیگر نوشته است. بی دلیل جلوی راهش سبز شدن و خود را به او نشان دادن ،لبخندی ستاره که این همه عاشق است و آن
دیوانه میشود و سر به بیابان م یگذارد .دست مهار شده و کوتاه زدن ،آهنگی را میان دو لب غنچه دمیدن و خاطره همه خاطرات شیرینی را که هر دو
کم این چنین پنداشته م یشود یا همسایگان داشتهاند هر روز م ینویسد؟ یا فرهاد،
چنین م یپندارند .یا همان که خود گفته بود: ای ماندگار از آن ساختن( »...ص )۱۱۱ پاسخ گوی نامههای ستاره که واقعیت را
اگر «این» برود چه .و «این» چه کسی بود یا نامههای عاشقانه با یادآوری دوران دلدادگیها ،زندگی مردم آن روستا برای او نمینویسد و در نامههایش امید
چه خیالی بود؟ هرچه بود دنیایی بود پر از امید. را نیز به تصویر م یکشاند .بد و بیراه گفتنهای مولود که وجود ستاره م یدهد و میشود آقا فراد مدیر تا ستاره
حالا که «این» که سالها برایش نامه نگاری را بدیمن م یداند ،دل نگرانیهای خال جان ،آتش گرفتن خانٔه پیربابا، را زنده نگاه دارد .هرکس با ذهنیاتی که
کرده کس دیگری است ،فقط باید سر به بیابان فروش خانٔه رحیم توسط حجت و نبود تلفن در خان هها الا در چند برای خود ساخته است حرکت م یکند
خانٔه از ما بهتران« .انگشت تو کون مرغ» م یکند تا ببیند آماده است و اتفاقاتی در این میان پیش میآید که
زد. برای تخم گذاری ...و «شاشیدن قورباغه» روی دستهایش موقعی که
«فرهاد» واقعی نبود .و فرهاد فرهاد نبود .فرهاد م یخواسته است فرار کند تا کسی بو نبرد او با فرهاد ملاقات داشته هیچ کس از آن با خبر نیست.
رؤیایی بود که فقط در ذهن جای داشت .فرهاد است ...و هم چنین دزدیدن اردک کسی که پول آمپول زنیاش را «همین که از پلهها بالا آمدم ،سقف
توهمات بود که فقط در پس ذهن بود ،فرهاد نداده و او خود را محق م یداند و هم نم یخواهد منت دار غفور قمار آسمان شکست .تند آمدم توی اتاق و
خیالی بود در دوران شکوفایی و خوشبختی که باز باشد که یک اطاق بی در و پیکر که از سقفش آب م یچکد به او در و پنجرهها را بستم .صندوق آهنی
گذر زمان نبودش را گاه آرام و گاه به یکباره تو را هم پشت در گذاشتم تا باد در را
اجاره داده است. نشکند .گفتم امشب دیگر لیلا نمیآید.
چون تگرگ بر ما تحمیل م یکند. و فرها ِد نامه نگار با ستاره همدلی وهمراهی م یکند .تصوراتش را به گفته نگفته دلم گرفت ،آن قدر که صندوق را از پشت در پس کشیدم
پستچی مهربان و دلسوز خبر م یآورد که فراد کار م یگیرد و ،بیشتر در غالب رویای شبانه ،گذشتٔه زیبایشان را مصور تا وانمود کنم که او م یآید و من چشم به راهم .فهمیدم به آمدنش
آقا ،آقا مدیر (فرهاد واقعی) ،دارند م یآیند؛ اما میسازد ،به شکلی که ستاره کمترین شکی به خود راه نم یدهد فرهاد عادت کردهام و باید بگویم از این فکر دلم بیشتر گرفت .می دانی چرا،
این آقا مدیر همانی نیست که ستاره برایش او واقعی نیست .هم نفسی م یکند با ستاره .او را هدایت م یکند که می مهتاب؟ راستش آدم وقتی میفهمد که ناخواسته و نادانسته به
نامه مینوشت .این آقا فراد از هیچ چیز خبر ندارد .ستاره حتی به نظر بدرفتاریهای دیگران را بخشاینده باشد .هدفش :ستاره را امیدوار و یکی دلبستگی پیدا کرده ،ترس برش م یدارد .ترس از این که نتوانسته
میرسد که با چهرٔه فرهاد واقعی نیز که سا لها با هم در دلدادگی زنده نگاه دارد .گاهی آن قدر کلماتش عاشقانه است و واقعی می نماد با تنهایی خو بگیرد و اگر این یکی برود چه خواهد شد( ».ص .)۱۱۰
زیسته بودند اکنون بیگانه است .او حالا با فرها ِد نامه نویس راز و نیاز که خواننده در پایان ،وقتی که همٔه ماجرا روشن م یشود میتواند فکر نقل قول بالا از کتاب «زمستان تپههای سوما» ،قطعه ای از چندین
کرده است .با او زندگیها داشته ،دنیایش فقط او بوده است .برای کند که او چه بسا واقعاً عاشق این دختری شده است که سراپا خلوص سال نامه نگاری ستاره است به فردی که گمان م یبرد فرهاد اوست.
او زندگی کرده .سالها سرخوش دنیایی زیبا بوده همانگونه که بوی و عشق است ،اگر چه جمله ای در روی پاکت یکی از نامههای دختر به نامههایی مینویسد با یاد آوری تمام آن خاطرات آشنائی از روز نخست
شالیزار و برگ چای دو دلداده را در هوای صاف و تازٔه پس از باران فرهاد واقعی که به دستور مقامات بالا از دریافت آ نها ممنوع شده بود، که او را سرچاه آب م یبیند و ل پهایش را نیشگون م یگیرد که سرخ
سبب میشود که او شروع کند به پاسخگوئی نامههای این دختر با نام شود و زیباتر بنماید تا زمانی که فرهادش را «پاس و پنجه» م یکند
سرخوش م یکرد. فرهاد« :من این شیطنتهای تو را م یپرستیدم ،وقتی میدیدم آرامش در پشت شیشٔه پنجره در روز بارانی ،یا شیطنت و «بی کلگیهایشان»
ستاره ناپدید م یشود .خودش را ناپیدا م یکند .مثل اینست که پس از مرغها را به هم م یزنی و قد قد و جیک جیکشان را در میآوری .آن
سا لها مبارزٔه سیاسی و دست شستن از زندگی جاری چون همگان، پشت درخت انجیر خال جان و...
یکباره م یبینی همهاش هیچ و پوچ بود .روی هوا بود .رؤیا بود .و تو صاف و خالص و عاشقانه و شجاعانه هرچه در ذهن دارد اینجا و آنجا
آزاده دختر که هیچ خدایی را بنده نبودی نا گاه خود را زندانی همٔه با بکارگیری واژگان زبان گیلکی و محاوره به روی کاغذ میآورد .خود
آن آزادگیهایت م یبینی .مثل اینست که مردم این همه چلچراغ در را همان دختر قصٔه خال جان م یپندارد که صورتش گل انداخته و
هرکوچه و برزن برپاکردند برای عزیزان شهیدشان بعد متوجه م یشوند خندان به پسر بلند بالای اسب سوار م ینگرد .اعتنایی به حرفهای
که حال خود شهیدان زندهاند .مثل اینست که گمان برده ای همٔه غفور ،شوهر خاله که ستاره را برای طاهر برادرش در نظر گرفته
پدیدهها و ناشناخت هها را تجربه کرده ای و خیال م یکنی همه چیز نم یکند که هر دم به طعن و کنایه میگوید« :مدرسه رفتن که آنقد
جاودانه است .ناپایداری مداوم پایت را بر روی زمین سست م یکند. چاکون واکون نره» .در نامهاش مینویسد« :حتی اگر مجبور باشم تا
م یبینی که ذهنیاتی که معلوم نیست از کجا در مغزت برای خود آخر عمر فقط با آن خاطره زندگی کنم ،پشیمان نخواهم شد» .یا «دلم
ساخته بودی همه روی هوا هستند. م یخواهد سر به بیابان بگذارم و بروم به جایی که با تو »...
چه کسی خطاکار است؟ آقا فراد مدیرکه چریک فدائی است و دستگیر نام هها چندان ساده و بی ریا و محقانه هستند و آن چنان مهر و عشق
میشود؟ ستاره که این همه عاشق است و آن همه خاطرات شیرینی این دختر را صمیمانه منعکس م یکنند که دلت م یخواهد دوباره زمان
را که هر دو داشتهاند هر روز مینویسد؟ یا فرهاد ،پاسخ گوی نامههای برگردد به سالهای ( ۵۲تاریخ نگارش نامهها) که عشق این همه زیبا
ستاره که واقعیت را برای او نمینویسد و در نامههایش امید م یدهد و بود با وجود فقر و تنگدستی و محدودیتهای همه جانبه و دوردستی
میشود آقا فراد مدیر تا ستاره را زنده نگاه دارد .هرکس با ذهنیاتی که
برای خود ساخته است حرکت م یکند و اتفاقاتی در این میان پیش و...
« ...راستی یادت میآید میرفتیم آلوچه دزدی؟ آه که چه صفایی
م یآید که هیچ کس از آن با خبر نیست. داشت! هیچ آلوچه ای مزٔه آلوچههای دزدی را ندارد .دارد ،فرهاد جان؟
ستاره سر به بیابان گذاشت .آقا فراد مدیر چه شد؟ فرهاد نامه نویس وقتی از پرچینی خودم را بالا م یکشیدم و دستم را به سمت آلوچه
چه کرد؟ میبایست چندین بار برای هرکس چنین اتفاقاتی افتاده ای دراز م یکردم ،تو میپرسیدی ،ستاره نمیترسی صاحبش برسد؟
باشد؟ بعد چه؟ ستاره حس کرده بود بعدش را« :راستش آدم وقتی م یگفتم ،دوتا آلوچه چیزی از این درخت کم نم یکند .تو فقط زیر پایم
میفهمد که ناخواسته و نادانسته به یکی (یا به چیزی) دلبستگی پیدا
کرده ،ترس برش میدارد .ترس از این که نتوانسته با تنهایی خو بگیرد
و اگر این یکی برود چه خواهد شد».
چرخش دامن پیراهنت را هنگام دویدن و پاهای کوچک و برهن هات 26
را روی گل و شل میان خانه پس از بارانی وحشی و سروصدایت را که در بارٔه کتاب «زمستان تپههای سوما» اثر اکرم پدرام نیا
به مرغها فرمان میدادی بایستند تا تو معاینهشان کنی ،همه را تماشا
م یکردم و م یخندیدم و تو م یدانستی من در همٔه این حالها تو را مهین میلانی
میپایم( ».ص « .)۱۱۴یادت باشد عزیر دل ،وقتی برایم از گل و بهار و
سبزه و مه و دریا م ینویسی ،گویی سبد سبد از vancouverbidar@gmail.com
آن گلها برایم م یآوری یا دست مرا م یگیری
و با خود به همٔه آن جاها میبری .پس اینها را فرهاد (آقا فراد مدیر) را بردهاند و ستاره سال / 22شماره - 1343جمعه 25تشهبیدرا 1394
این چنین «دلش روی آب است» .تصور
از من دریغ نکن( ».ص )۹۳ را بگیر تا آن دو تا بزرگی را که از آن شاخٔه بالا آویزان است بچینم .تازه کن آن هنگام را که میفهمد نام هها In touch with Iranian diversity
«فرهاد» رؤیا بود خوردن آلوچه پای باغ حلال است ،حتا دزدکی )۸۸( ».و « ...اما مگر برای کسی دیگر نوشته است .دیوانه
برای به راه انداختن تنور عشق همین قدر سوخت بس نیست؟ یک نگاه میشود و سر به بیابان م یگذارد ...چه Vol. 22 / No. 1343 - Friday, May 15, 2015
فرهاد کنارش نیست و ستاره این چنین «دلش کوتاه اما کمی کش دار ،گوشٔه پرده ای را آرام کنار زدن ،دود سیگار کسی خطاکار است؟ آقا فراد مدیرکه
روی آب است» .تصور کن آن هنگام را که را از درز پنجره ای که در تیررسی دید اوست ،بیرون فرستادن ،گاهی چریک فدائی است و دستگیر میشود؟
میفهمد نامهها برای کسی دیگر نوشته است. بی دلیل جلوی راهش سبز شدن و خود را به او نشان دادن ،لبخندی ستاره که این همه عاشق است و آن
دیوانه میشود و سر به بیابان م یگذارد .دست مهار شده و کوتاه زدن ،آهنگی را میان دو لب غنچه دمیدن و خاطره همه خاطرات شیرینی را که هر دو
کم این چنین پنداشته م یشود یا همسایگان داشتهاند هر روز م ینویسد؟ یا فرهاد،
چنین م یپندارند .یا همان که خود گفته بود: ای ماندگار از آن ساختن( »...ص )۱۱۱ پاسخ گوی نامههای ستاره که واقعیت را
اگر «این» برود چه .و «این» چه کسی بود یا نامههای عاشقانه با یادآوری دوران دلدادگیها ،زندگی مردم آن روستا برای او نمینویسد و در نامههایش امید
چه خیالی بود؟ هرچه بود دنیایی بود پر از امید. را نیز به تصویر م یکشاند .بد و بیراه گفتنهای مولود که وجود ستاره م یدهد و میشود آقا فراد مدیر تا ستاره
حالا که «این» که سالها برایش نامه نگاری را بدیمن م یداند ،دل نگرانیهای خال جان ،آتش گرفتن خانٔه پیربابا، را زنده نگاه دارد .هرکس با ذهنیاتی که
کرده کس دیگری است ،فقط باید سر به بیابان فروش خانٔه رحیم توسط حجت و نبود تلفن در خان هها الا در چند برای خود ساخته است حرکت م یکند
خانٔه از ما بهتران« .انگشت تو کون مرغ» م یکند تا ببیند آماده است و اتفاقاتی در این میان پیش میآید که
زد. برای تخم گذاری ...و «شاشیدن قورباغه» روی دستهایش موقعی که
«فرهاد» واقعی نبود .و فرهاد فرهاد نبود .فرهاد م یخواسته است فرار کند تا کسی بو نبرد او با فرهاد ملاقات داشته هیچ کس از آن با خبر نیست.
رؤیایی بود که فقط در ذهن جای داشت .فرهاد است ...و هم چنین دزدیدن اردک کسی که پول آمپول زنیاش را «همین که از پلهها بالا آمدم ،سقف
توهمات بود که فقط در پس ذهن بود ،فرهاد نداده و او خود را محق م یداند و هم نم یخواهد منت دار غفور قمار آسمان شکست .تند آمدم توی اتاق و
خیالی بود در دوران شکوفایی و خوشبختی که باز باشد که یک اطاق بی در و پیکر که از سقفش آب م یچکد به او در و پنجرهها را بستم .صندوق آهنی
گذر زمان نبودش را گاه آرام و گاه به یکباره تو را هم پشت در گذاشتم تا باد در را
اجاره داده است. نشکند .گفتم امشب دیگر لیلا نمیآید.
چون تگرگ بر ما تحمیل م یکند. و فرها ِد نامه نگار با ستاره همدلی وهمراهی م یکند .تصوراتش را به گفته نگفته دلم گرفت ،آن قدر که صندوق را از پشت در پس کشیدم
پستچی مهربان و دلسوز خبر م یآورد که فراد کار م یگیرد و ،بیشتر در غالب رویای شبانه ،گذشتٔه زیبایشان را مصور تا وانمود کنم که او م یآید و من چشم به راهم .فهمیدم به آمدنش
آقا ،آقا مدیر (فرهاد واقعی) ،دارند م یآیند؛ اما میسازد ،به شکلی که ستاره کمترین شکی به خود راه نم یدهد فرهاد عادت کردهام و باید بگویم از این فکر دلم بیشتر گرفت .می دانی چرا،
این آقا مدیر همانی نیست که ستاره برایش او واقعی نیست .هم نفسی م یکند با ستاره .او را هدایت م یکند که می مهتاب؟ راستش آدم وقتی میفهمد که ناخواسته و نادانسته به
نامه مینوشت .این آقا فراد از هیچ چیز خبر ندارد .ستاره حتی به نظر بدرفتاریهای دیگران را بخشاینده باشد .هدفش :ستاره را امیدوار و یکی دلبستگی پیدا کرده ،ترس برش م یدارد .ترس از این که نتوانسته
میرسد که با چهرٔه فرهاد واقعی نیز که سا لها با هم در دلدادگی زنده نگاه دارد .گاهی آن قدر کلماتش عاشقانه است و واقعی می نماد با تنهایی خو بگیرد و اگر این یکی برود چه خواهد شد( ».ص .)۱۱۰
زیسته بودند اکنون بیگانه است .او حالا با فرها ِد نامه نویس راز و نیاز که خواننده در پایان ،وقتی که همٔه ماجرا روشن م یشود میتواند فکر نقل قول بالا از کتاب «زمستان تپههای سوما» ،قطعه ای از چندین
کرده است .با او زندگیها داشته ،دنیایش فقط او بوده است .برای کند که او چه بسا واقعاً عاشق این دختری شده است که سراپا خلوص سال نامه نگاری ستاره است به فردی که گمان م یبرد فرهاد اوست.
او زندگی کرده .سالها سرخوش دنیایی زیبا بوده همانگونه که بوی و عشق است ،اگر چه جمله ای در روی پاکت یکی از نامههای دختر به نامههایی مینویسد با یاد آوری تمام آن خاطرات آشنائی از روز نخست
شالیزار و برگ چای دو دلداده را در هوای صاف و تازٔه پس از باران فرهاد واقعی که به دستور مقامات بالا از دریافت آ نها ممنوع شده بود، که او را سرچاه آب م یبیند و ل پهایش را نیشگون م یگیرد که سرخ
سبب میشود که او شروع کند به پاسخگوئی نامههای این دختر با نام شود و زیباتر بنماید تا زمانی که فرهادش را «پاس و پنجه» م یکند
سرخوش م یکرد. فرهاد« :من این شیطنتهای تو را م یپرستیدم ،وقتی میدیدم آرامش در پشت شیشٔه پنجره در روز بارانی ،یا شیطنت و «بی کلگیهایشان»
ستاره ناپدید م یشود .خودش را ناپیدا م یکند .مثل اینست که پس از مرغها را به هم م یزنی و قد قد و جیک جیکشان را در میآوری .آن
سا لها مبارزٔه سیاسی و دست شستن از زندگی جاری چون همگان، پشت درخت انجیر خال جان و...
یکباره م یبینی همهاش هیچ و پوچ بود .روی هوا بود .رؤیا بود .و تو صاف و خالص و عاشقانه و شجاعانه هرچه در ذهن دارد اینجا و آنجا
آزاده دختر که هیچ خدایی را بنده نبودی نا گاه خود را زندانی همٔه با بکارگیری واژگان زبان گیلکی و محاوره به روی کاغذ میآورد .خود
آن آزادگیهایت م یبینی .مثل اینست که مردم این همه چلچراغ در را همان دختر قصٔه خال جان م یپندارد که صورتش گل انداخته و
هرکوچه و برزن برپاکردند برای عزیزان شهیدشان بعد متوجه م یشوند خندان به پسر بلند بالای اسب سوار م ینگرد .اعتنایی به حرفهای
که حال خود شهیدان زندهاند .مثل اینست که گمان برده ای همٔه غفور ،شوهر خاله که ستاره را برای طاهر برادرش در نظر گرفته
پدیدهها و ناشناخت هها را تجربه کرده ای و خیال م یکنی همه چیز نم یکند که هر دم به طعن و کنایه میگوید« :مدرسه رفتن که آنقد
جاودانه است .ناپایداری مداوم پایت را بر روی زمین سست م یکند. چاکون واکون نره» .در نامهاش مینویسد« :حتی اگر مجبور باشم تا
م یبینی که ذهنیاتی که معلوم نیست از کجا در مغزت برای خود آخر عمر فقط با آن خاطره زندگی کنم ،پشیمان نخواهم شد» .یا «دلم
ساخته بودی همه روی هوا هستند. م یخواهد سر به بیابان بگذارم و بروم به جایی که با تو »...
چه کسی خطاکار است؟ آقا فراد مدیرکه چریک فدائی است و دستگیر نام هها چندان ساده و بی ریا و محقانه هستند و آن چنان مهر و عشق
میشود؟ ستاره که این همه عاشق است و آن همه خاطرات شیرینی این دختر را صمیمانه منعکس م یکنند که دلت م یخواهد دوباره زمان
را که هر دو داشتهاند هر روز مینویسد؟ یا فرهاد ،پاسخ گوی نامههای برگردد به سالهای ( ۵۲تاریخ نگارش نامهها) که عشق این همه زیبا
ستاره که واقعیت را برای او نمینویسد و در نامههایش امید م یدهد و بود با وجود فقر و تنگدستی و محدودیتهای همه جانبه و دوردستی
میشود آقا فراد مدیر تا ستاره را زنده نگاه دارد .هرکس با ذهنیاتی که
برای خود ساخته است حرکت م یکند و اتفاقاتی در این میان پیش و...
« ...راستی یادت میآید میرفتیم آلوچه دزدی؟ آه که چه صفایی
م یآید که هیچ کس از آن با خبر نیست. داشت! هیچ آلوچه ای مزٔه آلوچههای دزدی را ندارد .دارد ،فرهاد جان؟
ستاره سر به بیابان گذاشت .آقا فراد مدیر چه شد؟ فرهاد نامه نویس وقتی از پرچینی خودم را بالا م یکشیدم و دستم را به سمت آلوچه
چه کرد؟ میبایست چندین بار برای هرکس چنین اتفاقاتی افتاده ای دراز م یکردم ،تو میپرسیدی ،ستاره نمیترسی صاحبش برسد؟
باشد؟ بعد چه؟ ستاره حس کرده بود بعدش را« :راستش آدم وقتی م یگفتم ،دوتا آلوچه چیزی از این درخت کم نم یکند .تو فقط زیر پایم
میفهمد که ناخواسته و نادانسته به یکی (یا به چیزی) دلبستگی پیدا
کرده ،ترس برش میدارد .ترس از این که نتوانسته با تنهایی خو بگیرد
و اگر این یکی برود چه خواهد شد».