Page 23 - merged
P. 23
کشید و شعله دواند .نورهای سرخ اتاق بیشتر و غلی ظتر و م یرقصیدند .آتش غلی ظتر و پررن گتر زبانه م یکشید.
شدند.دوباره روی کاناپه نشست .از جیبداخل پالتواش رعد صدایی کرد و قطرههای باران به داخل هم رسید.
عینکی درآورد و به صورت زد .زن در حالیکه با صدایی غریبه برگشت .دست در جیبش کرد و کاغذ را در آورد23 : ادبیات
شبیه سکسکه نفس م یکشید به او خیره شد .زبان ههای «گوش کنید! ..گوش کنید! ...شعری گفت هام!» داستان وحید ذاکری
آتش در شیش ههای عینک منعکس بودند .غریبه نفس زن باز عطس های کرد و مرد فریادهای خاموش و گنگی
عمیقی کشید و با دست پشت سر و گردن را کمی کشید .غریبه آرا مآرام سمت شومینه برگشت .چند بار
فشرد .بعد کاغذی در آورد و آرام چارتایش را باز کرد .صدایش را صاف کرد .ایستاد .لبهایش لرز برداشت .کاغذ کوتاه
مرد و زن ملتهب غریبه را تماشا م یکردند .ساکت و از نور شرارهها سرخ و روشن بود .سرف هی خفیفی کرد.
آهسته کاغذ را م یخواند .بعد با همان آرامی دوباره زن از سرما به شومینه نزدی کتر شد و همانطور خیرهی
تایش زد و در جیب گذاشت .سرش را بالا آورد و زن مرد غریبه ماند .کاغذ را کمی در دستش جابجا کرد.
احساس کرد که به او خیره شده است .لبهای غریبه کند مدتی گذشت و چیزی نگفت .بعد یکباره مچال هاش آتش نازان
کرد و پرتابش کرد داخل شومینه .کاغذ گروگری کرد و سنگین تکانی خوردند« :آب!»
سال / 22شماره - 1343جمعه 25تشهبیدرا 1394 و با صدایی خ شدار آتش گرفت .نشست .دستها را دور زن م یلرزید و خودش را بیشتر جمع کرد.
سرش جمع کرد و کمی هم رو به خلو خم شد .همانطور «آب!»
زن به زبان ههای رقصان عینک نگاه کرد .بعد در حالیکه که بود عینکش را درآورد و داخل جیب گذاشت .نفسی مرد سرش را روی شان ههای زن گذاشت و موهایش را
بو کرد .زن خندهای کرد و صورتش را پس کشید؛ اما
In touch with Iranian diversity با صدای بلند کشید و بعد یکباره سر را بالا آورد« :منم با صدای بلند نفس م یکشید ،ایستاد و سمت آشپزخانه که بدود .غریبه اسلحه را کمی سمت زن چرخاند .زن مرد سریع بوس های زد به گردنش .زن گفت« :بس کن،
آن نازش دلدادگی »...و نفسش دیگر نکشید .رویش را رفت .باز ه موهم مرد بلند شد .غریبه ایستاد و رفت با دست و شان ههایی که م یلرزید سر جایش ایستاد .نور م یخوام فیلم نگاه کنم» .بعد پاهایش را روی گ لمیز
Vol. 22 / No. 1343 - Friday, May 15, 2015 گرداند و زن تکانهای شدید و متشنج شان هاش را دید. سمت مرد .زن لیوان آب را پر کرد و یکباره جیغ کشید: مخروطی تلویزیون به تنش م یخورد و سای ههایی کج روبرو دراز کرد و خیرهی صفح هی تلویزیون شد .مرد
ب یاختیار نزدیک شد .لیوان آب را برداشت و طرفش «کاریش نداشته باشید! »...و خواست بدود که چشمش و معوج بر دیوار روبرو شکل م یگرفتند .غریبه صدایش سرش را روی پاهای زن گذاشت .دستهایش را گرفت
23 گرفت« :آقا! ...آب .»...غریبه دیگر بلند م یگریست. به چاقوی روی کابینت افتاد .سریع برداشتش .غریبه کرد .زن ترسان جلو آمد .مرد در حالیکه سعی م یکرد و گفت« :سرم را بجو!» .زن عصبی گفت« :اَه-ه-ه ...مثل
سرش را بالا آورد .به چشمهای زن خیره شد .شعل ههایی صندلی را گرفت و کاملن چرخاند .روی مرد سمت دیوار صدایش نلرزد و آرام باشد گفت« :کی هستید؟ چی بچ هها م یمونی!» .مرد توجهی نکرد و همانطور که دراز
کوچک و پرشرار در سیاهی مردمکهای زن منعکس بود. قرار گرفت و شروع کرد به تکا نتکان خوردن .غریبه میخواین؟ ...کی هستید آقا!؟» .غریبهدستیدر جیبهای کشیده بود سیگاری آتش زد .دود مستقیم و رو به بالا
غریبه آب را گرفت و باز روی میز گذاشت .لبهایش به لول هی کلت را عمود تا بین یاش بالا آورد و هیس گفت. پالتواش برد و دو دستبند فلزی براق درآورد .زن جیغی م یرفت طرف صورت زن .با اخمی سرش را کج کرد و
شدت م یلرزیدند .انگار که م یخواست چیزی بگوید. زن چاقو ب هدست دوید .غریبه سریع برگشت .زن در جا سریع و ریز کشید .چشمهای مرد هراسیده خیره شد
بعد یکباره مشت کرد و کوبید .کوبید .محکم و ب یوقفه خش کشده ایستاد .دستش م یلرزید .کارد از دستش به دستهای غریبه .فشاری به شان ههای مرد آمد و روی دود را با دست پس راند.
انگشتهای گرهکردهاش را بر میز م یکوبید .سر و افتاد .غریبه نزدی کتر آمد .زن ناگهان جیغ بلندی کشید صندلی نشانده شد .غریبه با لول هی کلت اشارهای به اتاق خاموش بود و مرد و زن روی کاناپ های نزدیک
شان هاش به شدت م یلرزیدند .لیوان آب آرام تکان خورد و بعد با تمام قوا گریه کرد .غریبه خم شد و کارد را زن کرد و یکی از دستبندها را دستش داد و بعد سری شومینه نشسته بودند .از تلویزیوندست هنوری مخروطوار
و از گوش هی میز افتاد .آب و خردهشیش هها پخش زمین برداشت .دوباره سمت شومینه رفت .زن ب یوقفه و بلند جنباند سمت شوهر و صندلی .زن ه قه قکنان به زانو تا کاناپه پخش بود و با سای ههای لرزان و سر ککشان
گریه م یکرد .کارد در شومینه گذاشته شد؛ طوریکه خودش را جلوی غریبه انداخت .مرد خواست تکانی آتش شومینه مخلوط می شد .مرد یکی از دستهایش را
شدند .یکباره برخاست و فریاد کشید. تیغ هاش در آتش باشد .غریبه دوباره در نرمی کاناپه فرو بخورد که صدای شلیک خف های در صندلی خشکاندش. از کاناپه آویزان کرده بود و آون گوار حرکت م یداد .زن
زن مبهوت و لرزان غربیه را نگاه کرد .نم یخواست بلرزد. گرمای مایعی روان که پرشتاب و ب یاختیار م یآمد را گازی به سیب زد .صدای زنگ آمد .لحظ های گذشت.
موها را از روی پیشانی به پشت گوشها جمع کرد و بعد رفت .مکثی کرد و بعد گفت«:آب! بر رانهایش حس م یکرد .غریبه دستبند را پس گرفت. مرد و زن نگاه پرسشگری ردوبدل کردند .بعد مرد بلند
بلوزش را صاف کرد .غریبه یکباره برخاست و سمت زن با صدایی گری هخورده و بریدهبریده گفت« :هر چی زن بهت و ب یحرکت خیره ماند به صفح هی پاشیدهی شد و سمت در ببازکن رفت« :بله؟!» صدا ناآشنا بود.
زن هجوم برد .زن تکان نخورد .غریبه جلویش ایستاد. بخواین بردارین ،فقط ...فقط کاری نداشته باشین به ما... تلویزیون .غریبه در حالیکه اطراف را به دقت م یپایید به «یک لحظه تشریف م یآرید پایین .»...اخمهای مرد کمی
لول هی اسلحه را به سین هی زن و قلبش فشار داد .زن ازتون خواهش م یکنم »...و بعد باز به ه قهق افتاد .روی پشت صندلی خزید .دستبند را به مچهای ی خکرده مرد در هم رفت« :صبر کنید »...و گوشی را گذاشت .زن
حتی پلک هم نزد .چشم در چشم ،خیرهی هم شدند. زمین نشسته بود .گرد نریز و بعد انگشترش را درآورد: بست و بعد پاهای او را جفت هم قرار داد .کنار پاشن هی در حالیکه زانوهایش را در بغل داشت ،صا فتر نشست
«هرچقدر پول بخواین بهتون م یدیم ...کاری نداشته مرد لک هی خیسی بود و غریبه گیرهی دستبند را برمچ و پرسید« :کی بود حمید؟» مرد شان های بالا انداخت.
«برقص!»؛ غریبه فریاد کشید. باشین ...اصلا چک مینویسم...هرچقدر که باشه ...به پاها چفت کرد .زن گردنش را تکانی داد و آب دهانش را
سکوت بود و سکوت .زن تکانی نخورد .سرما و باران کسی نم یگیم...قول م یدیم...حمید هم همینطور... ُکند و تر سخورده فرو برد .مرد یکباره و ب یاختیار فریاد پالتواش را از چو بلباسی برداشت و از در خارج شد.
از سمتی داخل م یشدند و آتش در آن سمت زبانه هرچی خواستین بردارین »...و گریست .غریبه سیگاری بلندی کشید .برافروخته و خشمناک دستها و پاهایش برقی آمد و بعد صدای غرشی .قطره های باران،
م یکشید .مرد دوباره صداهایی گنگ و خاموش کرد و از پاکت روی میز برداشت .خم شد و نوکش را زد به را تکان می داد« :مردی! ...اگه مردی دستامو باز کن!.»... درش تدرشت و باشتاب پایین م یآمدند .مرد طول
به چپ و راست تکان خورد« .برقص!»؛ غریبه باز فریاد تیغ هی گداخت هی کارد .سیگار گر گرفت .کند و آهسته صندلی مدام به چپ و راست جابجا م یشد .غریبه سریع حیاط را دوید؛ با سری فرورفته در پالتو .در را باز کرد.
سمت لبهایش برد و بعد دود را تک هتکه و رو به بالا صندلی را موقع یله شدن گرفت .برقی اتاق را روشن
کشید .مرد همراه صندلی یله شد و روی زمین افتاد. بیرون داد .زن یکباره از جا بلند شد« :ببخشید...یادم کرد و بعد صدای غرشی آمد .مرد نعره م یزد و فریاد سیاهی یک غریبه جلو آمد« :شما؟»
«نه!»؛ زن محکم و بدون لرزش گفت. رفت ...الان م یآرم» و سمت آشپزخانه رفت .لیوان آب م یکشید .زن یکباره سمت غریبه هجوم آورد .شلیک جوابی نبود.
در دستان زن م یلرزید .غریبه خاکستر سیگار را در سریع بود .صدای تیز و کوتاهی از سلاح بلند شد .زن
باد پنجرهها را تا به انتها باز کرده بود .پردهها به شدت نیم هی گازخوردهی سیب تکاند .زن با احتیاط لیوان را ایستاد و لوستر همراه پارهگچهایی از سقف ریزش کرد. مرد نگاهی انداخت .در تاریکی رد آبی را روی ریش
تکان م یخوردند و سای ههای پهن و لرزانشان روی سقف روبرویش گذاشت و بعد چند قدمی عقب رفت .غریبه زن به سرفه افتاد .خاک و گچ فضا را پر کرده بود .غریبه انبوهش دید .غریبه تکانی خورد و مرد فشار جسمی را
و دیوارها افتاده بود .زن خیسی چشمهای غریبه را که تا نگاهی به گ لمیز انداخت .سیگار را روی خاکسترها دستی در پالتو برد و نوار بانداژی بیرون آورد .به سرعت بر شکمش احساس کرد « .برگرد! ...فقط برو داخل!.»...
پوست کلاه هم نشت کرده بود م یدید .زانوهای غریبه فشرد و بعد سیب را برداشت .ایستاد .دستها و لبهای همه را در دهان مرد چپاند و نوار چسبی رویش کشید. هرا سخورده چشمهای غریبه را نگاه کرد« .گفتم برو
م یلرزیدند و بعد یکباره افتادند؛ نور آتش سای هروشنی زن به لرزه افتادند .سیب را به بالا انداخت .خاکسترها بعد آهسته سمت شومینه رفت .از روی لوستر با احتیاط داخل! یالا! یالا!» مرد آهسته برگشت .غریبه داخل شد
در هوا پراکنده شدند .سیب چرخی زد و باز در دستهای رد شد و لم داد روی کاناپه .رو به مرد کرد و انگشت و ب یدرنگ کلاهی به سر گذاشت که هم هی صورتش
سرخ به صورت زن انداخته بود. غریبه پایین آمد .دوباره آن را به بالا پرتاب کرد .زن، اشاره را به نشان هی هیس بالا آورد .بعد با طمانینه لول هی جز چشمها و دهان را م یپوشاند .مرد قلبش را از شدت
«برقص»... لبهای غریبه را دید که آرا مآرام م یجنبیدند .انگار که صداخف هکن را باز کرد .چند بار فوتش کرد و دوباره به تپیدن م یخواست بالا بیاورد .خون به سرش دویده بود
آوازی بخواند؛ با صدایی به نجوا و آهسته .غریبه سمت همان ملایمت سر جایش گذاشت .شعل ههای شومینه
زن دستها را روی سینه جمع کرد و سری تکان داد. شومینه برگشت .کارد را برداشت .تیغ هاش داغ و گداخته زبانه م یکشیدند و نورهای سرخی بر سقف و دیوارها و گوشهایش را م یسوزاند.
«خوا...خواهش میکنم ...همین...همین رو میخوام... در تاریکی م یدرخشید .عرض اتاق را با قدمهایی کند م یتاباندند .غریبه سیب را از روی گ لمیز برداشت و پاها زن سیب نی مخورده را گذاشت و صدای تلویزیون را
طی کرد .سرش را به اطراف چرخاند وبا دقت مشغول را رویش دراز کرد .زن با دستانی جم عشده بر سینه، کمتر کرد .دو مرد با سای ههایی بلند و کشیده داخل
باورکن!».. تماشا شد .سمت پنجره رفت .پردهها را به نرمی کنار گوش هی دیوار م یلرزید .سای هی سیب نی مخورده ،دراز شدند .بوی باران در اتاق پیچید .زن بلند گفت:
زن هنوز ساکت بود. زد .دستگیره را چرخاند و پنجره را چارتاق باز کرد .بوی و اریب بر زن افتاده بود .ه مهم گنگ و خف های از مرد «حمید!» .مرد لرزان فریادی کشید« :نترس! نترس!»
غریبه بغ ضکرده و خشمگین فریاد کشید« :لااقل ... باران همراه نرم هبادی سرد داخل شد .غریبه چرخید و م یآمد .غریبه با نگاهی زن را از نظر گذراند .زانوهای زن زن با شتاب از جا برخاست و دست را برد سمت کلید
رو به زن ایستاد« :خون! م یفهمی خون! تنها خونه که لرزید و اندکی به پایین سرید .غریبه یکباره از جا بلند
لااقل درک کن! » دوا میکنه! »...چشمهای زن سرخ و پرهراس خیرهی شد .زن جیغ تیز و سریعی کشید و کامل افتاد .غریبه برق .غریبه فریاد زد« :نه! ..روشن نکن!»
زن آهسته اما محکم گفت« :دلیلی نداره!» غریبه شد .مرد از آن سر اتاق صدایی گنگ و تودماغی نگاهش کرد .زن مثل گرب های در کنج دیوار مچاله شده رعدی زد و زن با دیدن چهرهی پوشیدهای که مثل
بعد دستی به پشت موهایش کشید و صافشان کرد. کرد .غریبه لب هی پنجره ایستاد .کارد را بیرون برد. جزامیها تنها چشمها و دهانش پیدا بود جیغ کشید.
عطس های کرد و رفت سمت مرد که یله بود روی زمین. تیغه جزوجزی کرد و بخار غلیظی از آن بلند شد .زن بود و مقطع و نف سبریده نه!نه!نه! ...م یگفت. غریزهای قوی اما بقیهی جیغش را فروبرد .نرمی
غریبه ناگهان بلند شد .کلاهش را درآورد و پرتاب کرد عطس های کرد .باد شدت گرفت .پردهها تکان م یخوردند سمت شومینه رفت .فتیل هاش را چرخاند .آتش زبانه میان شست و اشاره را گاز گرفت و لرزش شدیدی
سمت آتش شومینه .زن سرگرداند و سیاه هی غریبه
را دید که با موهایی بلند و پریشان از در خارج شد. در تنش افتاد.
رعدی زد و بعد صدای قدمهایی بود که در باران محوتر غریبه لول هی اسلحه را به پشت مرد فشرد و به جلو
هلش داد .صندل یای را به سرعت پیش کشید .زن به
و کمرن گتر م یشدند... گریه افتاد« .چه کارش دارید! ،...تورو خدااا »...و خواست
شیراز -بهمن ۸۶
شدند.دوباره روی کاناپه نشست .از جیبداخل پالتواش رعد صدایی کرد و قطرههای باران به داخل هم رسید.
عینکی درآورد و به صورت زد .زن در حالیکه با صدایی غریبه برگشت .دست در جیبش کرد و کاغذ را در آورد23 : ادبیات
شبیه سکسکه نفس م یکشید به او خیره شد .زبان ههای «گوش کنید! ..گوش کنید! ...شعری گفت هام!» داستان وحید ذاکری
آتش در شیش ههای عینک منعکس بودند .غریبه نفس زن باز عطس های کرد و مرد فریادهای خاموش و گنگی
عمیقی کشید و با دست پشت سر و گردن را کمی کشید .غریبه آرا مآرام سمت شومینه برگشت .چند بار
فشرد .بعد کاغذی در آورد و آرام چارتایش را باز کرد .صدایش را صاف کرد .ایستاد .لبهایش لرز برداشت .کاغذ کوتاه
مرد و زن ملتهب غریبه را تماشا م یکردند .ساکت و از نور شرارهها سرخ و روشن بود .سرف هی خفیفی کرد.
آهسته کاغذ را م یخواند .بعد با همان آرامی دوباره زن از سرما به شومینه نزدی کتر شد و همانطور خیرهی
تایش زد و در جیب گذاشت .سرش را بالا آورد و زن مرد غریبه ماند .کاغذ را کمی در دستش جابجا کرد.
احساس کرد که به او خیره شده است .لبهای غریبه کند مدتی گذشت و چیزی نگفت .بعد یکباره مچال هاش آتش نازان
کرد و پرتابش کرد داخل شومینه .کاغذ گروگری کرد و سنگین تکانی خوردند« :آب!»
سال / 22شماره - 1343جمعه 25تشهبیدرا 1394 و با صدایی خ شدار آتش گرفت .نشست .دستها را دور زن م یلرزید و خودش را بیشتر جمع کرد.
سرش جمع کرد و کمی هم رو به خلو خم شد .همانطور «آب!»
زن به زبان ههای رقصان عینک نگاه کرد .بعد در حالیکه که بود عینکش را درآورد و داخل جیب گذاشت .نفسی مرد سرش را روی شان ههای زن گذاشت و موهایش را
بو کرد .زن خندهای کرد و صورتش را پس کشید؛ اما
In touch with Iranian diversity با صدای بلند کشید و بعد یکباره سر را بالا آورد« :منم با صدای بلند نفس م یکشید ،ایستاد و سمت آشپزخانه که بدود .غریبه اسلحه را کمی سمت زن چرخاند .زن مرد سریع بوس های زد به گردنش .زن گفت« :بس کن،
آن نازش دلدادگی »...و نفسش دیگر نکشید .رویش را رفت .باز ه موهم مرد بلند شد .غریبه ایستاد و رفت با دست و شان ههایی که م یلرزید سر جایش ایستاد .نور م یخوام فیلم نگاه کنم» .بعد پاهایش را روی گ لمیز
Vol. 22 / No. 1343 - Friday, May 15, 2015 گرداند و زن تکانهای شدید و متشنج شان هاش را دید. سمت مرد .زن لیوان آب را پر کرد و یکباره جیغ کشید: مخروطی تلویزیون به تنش م یخورد و سای ههایی کج روبرو دراز کرد و خیرهی صفح هی تلویزیون شد .مرد
ب یاختیار نزدیک شد .لیوان آب را برداشت و طرفش «کاریش نداشته باشید! »...و خواست بدود که چشمش و معوج بر دیوار روبرو شکل م یگرفتند .غریبه صدایش سرش را روی پاهای زن گذاشت .دستهایش را گرفت
23 گرفت« :آقا! ...آب .»...غریبه دیگر بلند م یگریست. به چاقوی روی کابینت افتاد .سریع برداشتش .غریبه کرد .زن ترسان جلو آمد .مرد در حالیکه سعی م یکرد و گفت« :سرم را بجو!» .زن عصبی گفت« :اَه-ه-ه ...مثل
سرش را بالا آورد .به چشمهای زن خیره شد .شعل ههایی صندلی را گرفت و کاملن چرخاند .روی مرد سمت دیوار صدایش نلرزد و آرام باشد گفت« :کی هستید؟ چی بچ هها م یمونی!» .مرد توجهی نکرد و همانطور که دراز
کوچک و پرشرار در سیاهی مردمکهای زن منعکس بود. قرار گرفت و شروع کرد به تکا نتکان خوردن .غریبه میخواین؟ ...کی هستید آقا!؟» .غریبهدستیدر جیبهای کشیده بود سیگاری آتش زد .دود مستقیم و رو به بالا
غریبه آب را گرفت و باز روی میز گذاشت .لبهایش به لول هی کلت را عمود تا بین یاش بالا آورد و هیس گفت. پالتواش برد و دو دستبند فلزی براق درآورد .زن جیغی م یرفت طرف صورت زن .با اخمی سرش را کج کرد و
شدت م یلرزیدند .انگار که م یخواست چیزی بگوید. زن چاقو ب هدست دوید .غریبه سریع برگشت .زن در جا سریع و ریز کشید .چشمهای مرد هراسیده خیره شد
بعد یکباره مشت کرد و کوبید .کوبید .محکم و ب یوقفه خش کشده ایستاد .دستش م یلرزید .کارد از دستش به دستهای غریبه .فشاری به شان ههای مرد آمد و روی دود را با دست پس راند.
انگشتهای گرهکردهاش را بر میز م یکوبید .سر و افتاد .غریبه نزدی کتر آمد .زن ناگهان جیغ بلندی کشید صندلی نشانده شد .غریبه با لول هی کلت اشارهای به اتاق خاموش بود و مرد و زن روی کاناپ های نزدیک
شان هاش به شدت م یلرزیدند .لیوان آب آرام تکان خورد و بعد با تمام قوا گریه کرد .غریبه خم شد و کارد را زن کرد و یکی از دستبندها را دستش داد و بعد سری شومینه نشسته بودند .از تلویزیوندست هنوری مخروطوار
و از گوش هی میز افتاد .آب و خردهشیش هها پخش زمین برداشت .دوباره سمت شومینه رفت .زن ب یوقفه و بلند جنباند سمت شوهر و صندلی .زن ه قه قکنان به زانو تا کاناپه پخش بود و با سای ههای لرزان و سر ککشان
گریه م یکرد .کارد در شومینه گذاشته شد؛ طوریکه خودش را جلوی غریبه انداخت .مرد خواست تکانی آتش شومینه مخلوط می شد .مرد یکی از دستهایش را
شدند .یکباره برخاست و فریاد کشید. تیغ هاش در آتش باشد .غریبه دوباره در نرمی کاناپه فرو بخورد که صدای شلیک خف های در صندلی خشکاندش. از کاناپه آویزان کرده بود و آون گوار حرکت م یداد .زن
زن مبهوت و لرزان غربیه را نگاه کرد .نم یخواست بلرزد. گرمای مایعی روان که پرشتاب و ب یاختیار م یآمد را گازی به سیب زد .صدای زنگ آمد .لحظ های گذشت.
موها را از روی پیشانی به پشت گوشها جمع کرد و بعد رفت .مکثی کرد و بعد گفت«:آب! بر رانهایش حس م یکرد .غریبه دستبند را پس گرفت. مرد و زن نگاه پرسشگری ردوبدل کردند .بعد مرد بلند
بلوزش را صاف کرد .غریبه یکباره برخاست و سمت زن با صدایی گری هخورده و بریدهبریده گفت« :هر چی زن بهت و ب یحرکت خیره ماند به صفح هی پاشیدهی شد و سمت در ببازکن رفت« :بله؟!» صدا ناآشنا بود.
زن هجوم برد .زن تکان نخورد .غریبه جلویش ایستاد. بخواین بردارین ،فقط ...فقط کاری نداشته باشین به ما... تلویزیون .غریبه در حالیکه اطراف را به دقت م یپایید به «یک لحظه تشریف م یآرید پایین .»...اخمهای مرد کمی
لول هی اسلحه را به سین هی زن و قلبش فشار داد .زن ازتون خواهش م یکنم »...و بعد باز به ه قهق افتاد .روی پشت صندلی خزید .دستبند را به مچهای ی خکرده مرد در هم رفت« :صبر کنید »...و گوشی را گذاشت .زن
حتی پلک هم نزد .چشم در چشم ،خیرهی هم شدند. زمین نشسته بود .گرد نریز و بعد انگشترش را درآورد: بست و بعد پاهای او را جفت هم قرار داد .کنار پاشن هی در حالیکه زانوهایش را در بغل داشت ،صا فتر نشست
«هرچقدر پول بخواین بهتون م یدیم ...کاری نداشته مرد لک هی خیسی بود و غریبه گیرهی دستبند را برمچ و پرسید« :کی بود حمید؟» مرد شان های بالا انداخت.
«برقص!»؛ غریبه فریاد کشید. باشین ...اصلا چک مینویسم...هرچقدر که باشه ...به پاها چفت کرد .زن گردنش را تکانی داد و آب دهانش را
سکوت بود و سکوت .زن تکانی نخورد .سرما و باران کسی نم یگیم...قول م یدیم...حمید هم همینطور... ُکند و تر سخورده فرو برد .مرد یکباره و ب یاختیار فریاد پالتواش را از چو بلباسی برداشت و از در خارج شد.
از سمتی داخل م یشدند و آتش در آن سمت زبانه هرچی خواستین بردارین »...و گریست .غریبه سیگاری بلندی کشید .برافروخته و خشمناک دستها و پاهایش برقی آمد و بعد صدای غرشی .قطره های باران،
م یکشید .مرد دوباره صداهایی گنگ و خاموش کرد و از پاکت روی میز برداشت .خم شد و نوکش را زد به را تکان می داد« :مردی! ...اگه مردی دستامو باز کن!.»... درش تدرشت و باشتاب پایین م یآمدند .مرد طول
به چپ و راست تکان خورد« .برقص!»؛ غریبه باز فریاد تیغ هی گداخت هی کارد .سیگار گر گرفت .کند و آهسته صندلی مدام به چپ و راست جابجا م یشد .غریبه سریع حیاط را دوید؛ با سری فرورفته در پالتو .در را باز کرد.
سمت لبهایش برد و بعد دود را تک هتکه و رو به بالا صندلی را موقع یله شدن گرفت .برقی اتاق را روشن
کشید .مرد همراه صندلی یله شد و روی زمین افتاد. بیرون داد .زن یکباره از جا بلند شد« :ببخشید...یادم کرد و بعد صدای غرشی آمد .مرد نعره م یزد و فریاد سیاهی یک غریبه جلو آمد« :شما؟»
«نه!»؛ زن محکم و بدون لرزش گفت. رفت ...الان م یآرم» و سمت آشپزخانه رفت .لیوان آب م یکشید .زن یکباره سمت غریبه هجوم آورد .شلیک جوابی نبود.
در دستان زن م یلرزید .غریبه خاکستر سیگار را در سریع بود .صدای تیز و کوتاهی از سلاح بلند شد .زن
باد پنجرهها را تا به انتها باز کرده بود .پردهها به شدت نیم هی گازخوردهی سیب تکاند .زن با احتیاط لیوان را ایستاد و لوستر همراه پارهگچهایی از سقف ریزش کرد. مرد نگاهی انداخت .در تاریکی رد آبی را روی ریش
تکان م یخوردند و سای ههای پهن و لرزانشان روی سقف روبرویش گذاشت و بعد چند قدمی عقب رفت .غریبه زن به سرفه افتاد .خاک و گچ فضا را پر کرده بود .غریبه انبوهش دید .غریبه تکانی خورد و مرد فشار جسمی را
و دیوارها افتاده بود .زن خیسی چشمهای غریبه را که تا نگاهی به گ لمیز انداخت .سیگار را روی خاکسترها دستی در پالتو برد و نوار بانداژی بیرون آورد .به سرعت بر شکمش احساس کرد « .برگرد! ...فقط برو داخل!.»...
پوست کلاه هم نشت کرده بود م یدید .زانوهای غریبه فشرد و بعد سیب را برداشت .ایستاد .دستها و لبهای همه را در دهان مرد چپاند و نوار چسبی رویش کشید. هرا سخورده چشمهای غریبه را نگاه کرد« .گفتم برو
م یلرزیدند و بعد یکباره افتادند؛ نور آتش سای هروشنی زن به لرزه افتادند .سیب را به بالا انداخت .خاکسترها بعد آهسته سمت شومینه رفت .از روی لوستر با احتیاط داخل! یالا! یالا!» مرد آهسته برگشت .غریبه داخل شد
در هوا پراکنده شدند .سیب چرخی زد و باز در دستهای رد شد و لم داد روی کاناپه .رو به مرد کرد و انگشت و ب یدرنگ کلاهی به سر گذاشت که هم هی صورتش
سرخ به صورت زن انداخته بود. غریبه پایین آمد .دوباره آن را به بالا پرتاب کرد .زن، اشاره را به نشان هی هیس بالا آورد .بعد با طمانینه لول هی جز چشمها و دهان را م یپوشاند .مرد قلبش را از شدت
«برقص»... لبهای غریبه را دید که آرا مآرام م یجنبیدند .انگار که صداخف هکن را باز کرد .چند بار فوتش کرد و دوباره به تپیدن م یخواست بالا بیاورد .خون به سرش دویده بود
آوازی بخواند؛ با صدایی به نجوا و آهسته .غریبه سمت همان ملایمت سر جایش گذاشت .شعل ههای شومینه
زن دستها را روی سینه جمع کرد و سری تکان داد. شومینه برگشت .کارد را برداشت .تیغ هاش داغ و گداخته زبانه م یکشیدند و نورهای سرخی بر سقف و دیوارها و گوشهایش را م یسوزاند.
«خوا...خواهش میکنم ...همین...همین رو میخوام... در تاریکی م یدرخشید .عرض اتاق را با قدمهایی کند م یتاباندند .غریبه سیب را از روی گ لمیز برداشت و پاها زن سیب نی مخورده را گذاشت و صدای تلویزیون را
طی کرد .سرش را به اطراف چرخاند وبا دقت مشغول را رویش دراز کرد .زن با دستانی جم عشده بر سینه، کمتر کرد .دو مرد با سای ههایی بلند و کشیده داخل
باورکن!».. تماشا شد .سمت پنجره رفت .پردهها را به نرمی کنار گوش هی دیوار م یلرزید .سای هی سیب نی مخورده ،دراز شدند .بوی باران در اتاق پیچید .زن بلند گفت:
زن هنوز ساکت بود. زد .دستگیره را چرخاند و پنجره را چارتاق باز کرد .بوی و اریب بر زن افتاده بود .ه مهم گنگ و خف های از مرد «حمید!» .مرد لرزان فریادی کشید« :نترس! نترس!»
غریبه بغ ضکرده و خشمگین فریاد کشید« :لااقل ... باران همراه نرم هبادی سرد داخل شد .غریبه چرخید و م یآمد .غریبه با نگاهی زن را از نظر گذراند .زانوهای زن زن با شتاب از جا برخاست و دست را برد سمت کلید
رو به زن ایستاد« :خون! م یفهمی خون! تنها خونه که لرزید و اندکی به پایین سرید .غریبه یکباره از جا بلند
لااقل درک کن! » دوا میکنه! »...چشمهای زن سرخ و پرهراس خیرهی شد .زن جیغ تیز و سریعی کشید و کامل افتاد .غریبه برق .غریبه فریاد زد« :نه! ..روشن نکن!»
زن آهسته اما محکم گفت« :دلیلی نداره!» غریبه شد .مرد از آن سر اتاق صدایی گنگ و تودماغی نگاهش کرد .زن مثل گرب های در کنج دیوار مچاله شده رعدی زد و زن با دیدن چهرهی پوشیدهای که مثل
بعد دستی به پشت موهایش کشید و صافشان کرد. کرد .غریبه لب هی پنجره ایستاد .کارد را بیرون برد. جزامیها تنها چشمها و دهانش پیدا بود جیغ کشید.
عطس های کرد و رفت سمت مرد که یله بود روی زمین. تیغه جزوجزی کرد و بخار غلیظی از آن بلند شد .زن بود و مقطع و نف سبریده نه!نه!نه! ...م یگفت. غریزهای قوی اما بقیهی جیغش را فروبرد .نرمی
غریبه ناگهان بلند شد .کلاهش را درآورد و پرتاب کرد عطس های کرد .باد شدت گرفت .پردهها تکان م یخوردند سمت شومینه رفت .فتیل هاش را چرخاند .آتش زبانه میان شست و اشاره را گاز گرفت و لرزش شدیدی
سمت آتش شومینه .زن سرگرداند و سیاه هی غریبه
را دید که با موهایی بلند و پریشان از در خارج شد. در تنش افتاد.
رعدی زد و بعد صدای قدمهایی بود که در باران محوتر غریبه لول هی اسلحه را به پشت مرد فشرد و به جلو
هلش داد .صندل یای را به سرعت پیش کشید .زن به
و کمرن گتر م یشدند... گریه افتاد« .چه کارش دارید! ،...تورو خدااا »...و خواست
شیراز -بهمن ۸۶