Page 23 - Shahr_Issue No.1338
P. 23
‫و قای ‌قهای بادبانی چر ‌خزنان نزدیک و نزدی ‌کتر می‌شدند‪،‬‬ ‫و وای به حال هر گرب ‌های که گرولتایگر با او گلاویز شود!‬
‫و همچنان هیچ صدایی از خیل دشمن به گوش نم ‌یرسید‪.‬‬
‫دو دلداده که جانشان در خطر بود آخرین تران ‌‌ه را م ‌یخواندند‪23 -‬‬ ‫اما او بیشتر از همه دشمن قس ‌مخوردۀ گربه‌های خارجی بود؛‬
‫چون دشمن مجهز بود به چنگال تُست و چاقوی ب ‌یرحم گوش ‌تبُری‪.‬‬ ‫به گرب ‌ههایی که اسمشان یا اصل و نصبشان خارجی بود ذره‌ای رحم نم ‌یکرد‪.‬‬
‫گربه‌ پرشی ‌نها وگرب ‌‌ههای سیامی با وحشت نگاهش م ‌یکردند‪-‬‬
‫بعد گیلبرت به دستۀ بی‌رحم مغو ‌لها علامت داد؛‬ ‫چون گوش کنده شدۀ او یادگار گربه‌ای سیامی بود‪.‬‬
‫چینی‌ها همراه با انفجار مهیب آت ‌شبازی‪ ،‬هجوم آوردند روی عرشه‪.‬‬
‫قای ‌قها و کشت ‌یهای بادبانی ر‌ا رها کردند‪،‬‬ ‫حالا یک شب آرام تابستانی است و انگار تمام طبیعت به بازیگوشی مشغول است‪،‬‬
‫و دریچ ‌ههای خدمه را که در خوابگاه بودند تخت ‌هکوب کردند‪.‬‬ ‫ماه مهربان به روشنی می‌درخشید‪ ،‬شناور به ساحل مولزی رسیده بود‪.‬‬
‫همه‌چیز در نور گرم مهتاب روی امواج بالا پایین می‌شد‪-‬‬
‫آنوقت بود که گریدلبون جیغ کشید‪ ،‬چون بدجوری ترسیده بود؛‬ ‫و گرولتایگر داشت یوا ‌شیواش آن وجه رمانتیک شخصیتش را رو م ‌یکرد‪.‬‬
‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1338‬جمعه ‪ 21‬نیدرورف ‪1394‬‬ ‫متاسفم که ین را م ‌یگویم‪ ،‬اما او خیلی زود غیبش زد‪.‬‬
‫احتمالا به راحتی موفق شد در برود‪ ،‬مطمئنم غرق نشد‪-‬‬ ‫رفیقش یعنی گرامبوسکین مدتی پیش غیبش زده بود‪،‬‬
‫اما حلقه‌ای از شمشیرهای براق گرولتایگر را محاصره کردند‪.‬‬ ‫رفته بود مهمانخانۀ بل در هامپتون تا دمی به خمره بزند؛‬
‫و سرملوان یعنی تامبلبروتوس هم یواشکی جیم شده بود‪-‬‬
‫دشمن بی‌رحم با سربازهای سرسخت پیش می‌آمد؛‬ ‫و در حیاط پشتی لیون داشت دنبال شکارش م ‌یگشت‪.‬‬
‫گرولتایگر که حسابی غافلگیر شده بود مجبور بود خودش گور خودش را بکند‪.‬‬
‫او که صدها قربانی را به پرتگاه کشانده بود‪،‬‬ ‫گرولتایگر تنها توی کابین کشتی نشسته بود‪،‬‬
‫سرآخر همه جنایاتش مجبور بود کلا ‌غپر برود‪.‬‬ ‫و حواسش حسابی جمع خانم گریدلبون بود‪.‬‬
‫خدمه مفت‌خورش هم توی بشکه‌ها و تخ ‌تهایشان کپیده بودند‪-‬‬
‫وقتی این خبر هم ‌هجا پیچید در وپینگ شادی و سرور به پا شد؛‬ ‫وقت ‌یکه گربه‌های سیامی آرام آرام با قای ‌قها و کشت ‌یهای بادبانی‌شان سر رسیدند‪.‬‬
‫در ساحل میدنهد و هنلی رقص و پایکوبی‪.‬‬
‫در برنتفورد و ویکتوریاداک همۀ مو ‌شها را کباب کردند‪،‬‬ ‫چشم و گوش گرولتایگر غیر از گریدلبون نمی‌دید و نم ‌یشنید‪،‬‬
‫و دستور دادند یک روز تمام در بانکوک جشن بگیرند‪.‬‬ ‫و به نظر می‌آمد خانم از صدای کلفت و مردانۀ او به وجد آمده‪،‬‬
‫دلش آرامش م ‌یخواست و انتظار هیچ هیجانی نداشت‪-‬‬
‫اما نورمهتاب از درون هزار چشم آبی درخشان منعکس می‌شد‪.‬‬

‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫دارم این لحظه رو می نویسم کاپیتان‬ ‫ادبیات ‪:‬‬

‫داستان‬
‫کوتاه‬

‫شقایق زعفری اطراف نوشته های انگلیســی روی بدنه قایق را پاک می کرد‪.‬سرش را انگشتهایش‪،‬بینی ام را فشار داد‪.‬دستهایش را گرفتم و بلند شدم‪.‬موهایم‬
‫بلند کرد و به من خیره شــد‪.‬به گوشواره هایش خیره شدم‪.‬روی سینه را از روی صورتم کنار زد و گفت‪:‬می خوام باهات حرف بزنم‪.‬‬
‫اش پر از خالکوبی های عجیب و غریب بود‪.‬سرش را پایین انداخت و آفتاب مستقیم توی چشمهایم می خورد‪.‬گفتم‪:‬در مورد چی؟‬
‫خســته بودم‪،‬کلافه و بی حوصله‪،‬دلم می خواست دراز بکشم و بخوابم‪ .‬شــروع به حرف زدن کرد‪.‬نفس عمیقی کشیدم‪ .‬بین کلمه هایی که رد دســتش را روی چشمهایم سایه بان کرد و گفت‪:‬در مورد هیچی و همه‬
‫روی زمین نشســتم و به آدمهای اطرافم نگاه می کردم‪،‬سیگاری روشن و بدل می کردند‪،‬توریســت‪،‬ایران‪،‬موبایل و پاســپورت آشنا بود و نمی چی‪.‬می تونی گوش کنی‪.‬منم داستانای خودم رو دارم‪.‬‬
‫نفسش روی صورتم می ریخت‪.‬سرش را به گوشم نزدیک کرد‪.‬نوازشش‬ ‫کردم‪،‬به موهای دستم خیره شــدم‪،‬فکرهای زیادی توی ذهنم تاب می توانستم جمله هایشان را حدس بزنم‪.‬‬
‫‪Vol. 22 / No. 1338 - Friday, Apr. 10, 2015‬‬ ‫خورد و نمی دانستم چگونه می توانم از آنها فرار کنم‪.‬دلم می خواست آن دست چپم را روی سرم گذاشتم‪.‬چشمهایم را بستم و احساس کردم در کــردم و گفتم‪:‬بوی عطرت رو دوســت دارم‪.‬لبخنــد زد‪.‬چال صورتش‬
‫لحظه را برای خودم و آفتاب نه چندان گرم یک روز بهاری قسمت کنم‪ .‬یکی از داســتانهای ویکتور هوگو رها شده ام‪.‬موهای سرم داغ شده بود‪ .‬عمیق تر شد‪.‬صدای موسیقی از قایقی کوچک شنیده می شد‪.‬همدیگر‬
‫مردی جوان با موهایی بلوند از داخل قایق به ســمت بیرون خم شــده به یکی از روزهای آفتابی و گرم تهران پرت شدم‪.‬به روسری هایی رنگین را بغل کرده بودیم و آرام آرام می رقصیدیم‪.‬بوی آشــنایی داشت‪.‬تنش‬
‫بود و با دســتمالی خیس‪،‬نوشته های انگلیســی روی بدنه قایق را می و مانتوهای تنگمان در یکی از کافی شاپهای مورد علاقه ام‪.‬حدیث تند آشــنا بود‪.‬فکرهایش آشنا بود‪.‬به چشــمهایم خیره شد و گفت‪:‬دوست‬
‫شست‪.‬پوســت تنش سوخته بود و با سرســختی چیزهایی را پاک می تند مژه هایش را بهم می زد و شــادی دود ســیگارش را به سمت میز داشتنت‪،‬ترسناکه‪.‬می دونستی؟‬
‫کرد که وجود نداشتند‪.‬دســتی موهایم را نوازش کرد‪،‬برگشتم‪،‬نگاهش کنــاری فوت می کرد و من ریز ریز مــی خندیدم‪.‬لادن حرف می زد و بــا صدای بلند خندیدم‪.‬مرد جوان ســرش را بلند کــرد و به من خیره‬
‫کردم‪،‬همچنان بود و من نمی دانستم‪،‬می خواهم آن لحظه ام را با او در گاهی یکی از جمله های بامزه اش را می گفت‪.‬موبایلم زنگ خورد‪.‬سمیرا شد‪.‬از قایق بیرون پرید و ســوت زنان دور شد‪.‬به نوشته های انگلیسی‬
‫بود‪،‬صدایش گرفته بود‪،‬منتظر بودم گریه کند‪.‬شادی چشم غره می رفت قایق خیره شدم‪.‬‬ ‫آن مکان قسمت کنم یا نه‪.‬‬
‫سکوت مشترکمان را دوست داشتم‪.‬ساعتهای طولانی کنار هم نشستن و و دوســت داشت زودتر حرفم را تمام کنم‪.‬از جای خودم بلند شدم‪،‬پایه با دستهایش سرم را به سمت چشمهایش بلند کرد و گفت‪:‬به چی انقدر‬
‫حرکات مورب انگشتهایمان روی پوست تن هایی که همچنان برای هم های صندلی روی زمین کشیده شد و تمام تنم مور مور شد‪.‬به ته حیاط فکر می کنی؟‬
‫ناشــناخته مانده بود‪.‬بطری آب را به من نشان داد‪.‬سرم را به نشانه منفی کافی شاپ رفتم‪،‬روی زمین نشستم‪،‬دست چپم را روی سرم گذاشتم و لبخند زدم و نگاهش کردم‪.‬ســوار قایق شــدیم‪.‬کنارش ایستاده بودم و‬
‫تکان دادم‪.‬جمله های ما به همین نشانه های مختصر‪،‬خلاصه می شد‪ .‬احساس کردم در یکی از داستان های براتیگان رها شده ام‪.‬نمی توانستم به ســاختمانهای بلند و قدیمی نگاه می کردم‪،‬به افقی دوردســت که‬
‫کمــی از مــن فاصله گرفت‪،‬در بطری آب را بســت‪.‬مرد جــوان را صدا سمیرا را آرام کنم‪.‬صدای خنده های لادن و شادی در هم می پیچید و مثل آدمهای اطرافم دست نیافتنی بود‪.‬روی پاهایش نشستم و دلم می‬
‫کرد‪.‬مشــغول صحبت شــدند‪.‬در کیفم را بــاز کردم‪،‬جــز کلید‪،‬پاکت من به صدای هق هق سمیرا گوش می کردم‪.‬کلافه بودم‪.‬روسری ام را باز خواست آن لحظه برای همیشه ادامه پیدا کند‪.‬دست چپم را روی سرم‬
‫سیگار‪،‬فندک‪،‬پول خرد‪،‬کارت شناســایی چیز دیگری نداشتم‪.‬بی دلیل کردم و دوباره بستم‪،‬احساس خفگی می کردم‪.‬باید از آن موقعیت‪،‬از آن گذاشــتم و چشمهایم را بستم‪.‬احساس می کردم در یکی از داستانهای‬
‫چیزی را جســتجو می کردم که خودم هم نمی دانستم چه چیزی می تلفن بی موقع فرار می کردم‪،‬سمیرا تند تند چیزهایی می گفت‪،‬بعضی عاشقانه مجله های طنز رها شــده ام‪.‬دستهایش دور کمرم حلقه شده‬
‫از جمله هایش لا به لای گریه هایش دفن می شــد و باید پایان جمله بود‪.‬ســرم را به طرفش برگرداندم‪.‬توی چشــمهای آبــی اش زل زدم و‬ ‫تواند باشد‪.‬‬
‫گفتم‪:‬دارم این لحظه رو می نویسم کاپیتان‪.‬‬ ‫ســیگار دیگری روشن کردم‪.‬مرد جوان ســرش را برای حرف زدن بلند هایش را حدس می زدم‪.‬‬
‫نمی کرد و تند تند چیزهایی می گفت که من نمی فهمیدم و همچنان چنــد قطره آب توی صورتم پاشــیده شد‪،‬چشــمهایم را بــاز کردم‪،‬با [برگرفته از وبسایت سه پنج] ‪23‬‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28