Page 27 - Shahrvand BC No.1268
P. 27
ادبیات/داستانکوتاه
27 آن باشد .در ذهنم به آن مرد تجسد بخشیدم .طرح اندامش یکی دکتر شان ههایش را بالا انداخت و در حالی که کاغذ را مهر میکرد ،برایم
یکی کامل میشد؛ صورتی استخوانی با پیشانی پهن ،بینی نسبتا از داروهایی گفت که روزانه باید مصرف م یکردم.
از مطب که بیرون آمدیم ،همسرم عصبانی گفت« :پس چرا حرفی بزرگ و چشمهایی کم فروغ ...
پاشنه عصا را بر زمین سرد و موزاییکی کوفتم ،یک بار ،دوبار ...از طنین نزدی؟» خانه ۳۲
صدایش در راهروی خالی ،حسی از لذت آنی سراپایم را فراگرفت .چند ب یحوصله گفتم« :حرف چی؟» و با قد مهایی بلند ،او را که بالای پل هها
قدمی با عصا راه رفتم و بعد برگشتم و آن را سر جای خود گذاشتم ،ایستاده بود ،جا گذاشتم .صدایش از پشت سرم آمد که آزردهخاطر نام
مرا برد .ب یآنکه پاسخی بدهم ،تنها به مسیرم در پیادهرو سنگفرش در گوشه خال یتر کمد...
هوا سرد کرده بود .از فکر اینکه یکی از پالتوها را بر تن کنم ،لبخندی ادامه دادم .تقریبا به دو خودش را به من رساند و در حالی که سعی نوشته احسان عابدی
زدم .در کمد را ُجفت کردم و با دستمالی که در جیب داشتم ،سیاهی میکرد به صورتم نگاه کند ،دوباره پرسید« :چرا هیچی نگفتی؟»
برای اوتی هرو اوتی هری ،نویسنده ایتالیایی خاک را از انگشتانم زدودم .از اتاق نشیمن صدای همسرم میآمد که ای نبار من با عصبانیت پرسیدم« :از چی باید حرف میزدم؟»
با صدایی که از ناامیدی و خشم اوج گرفته بود ،گفت« :از خونه»... که خان هاش پناهگاه ما بود سعی میکرد جملات سادهای را به ایتالیایی ادا کند:
سال مکیو تسیب /شماره - 1268جمعه 15رذآ 1392 … Lui è giapponese… Loro sono a scuolaجواب دادم« :خونه هیچ مشکلی نداره».
وارد اتاق شدم و ب یصدا نگاهش کردم .دست چپ را زیر چان هاش گذاشته گفت« :هیچ مشکلی؟»
هفت های از اقامتم در خانه شماره ۳۲خیابان پرسنا گذشته بود که بود و با دست دیگر مدادی را کاهلانه روی کاغذ م یلغزاند .نزدیکش محک متر از قبل گفتم« :هیچ مشکلی »...اما همان لحظه هم میدانستم
شدم تا جایی که میشد گرمای تنش را احساس کنم .انگشتانم را روی که باوری به این قضاوت ندارم .بیشتر لج کرده بودم. متوجه جسم سنگین و غو لآسایی در گوش های از خانه شدم.
چیزی که از نگاه من در تمام این هفت روز پنهان مانده بود ،کمد چوبی بازویش گذاشتم و آرام فشردم .صورتش را برگرداند و به چشمهایم انگار که متوجه روحی هام شده باشد ،لحظ های سکوت کرد و بعد با
لحنی نرمتر گفت« :فضای این خونه داره ما رو از بین م یبره»... کهن های بود که به جز خراشیدگ یهایی کم اهمیت بر پیکرهشیری خیره شد .بعد لبانش را از هم گشود و شمرده شمرده گفت:
… non è franceseجواب دادم« :خونه مشکلی نداره ،فقط قدیمییه». رنگ آن ،از هر آسیب دیگری مصون مانده بود و محکم و باابهت ،در
-ما باید بریم از اینجا. پر تترین نقطه خانه ،جایی که تنها دست نظاف تگر ساکنان به آن در قهوهای چشمهایش دقیق شدم و بعد مژههای تاب خورده و حالت
-ما باید عادت کنیم .داریم یواش یواش عادت م یکنیم. ابروانش را به حافظه سپردم. میرسد ،پشت به دیوار داده و ایستاده بود.
انگار که با خود حرف بزند ،تکرار کرد« :باید بریم»... کنجکاو از کشف این همخان هی آرام و تنومند ،نگاهم دور و اطراف پرسید« :فهمیدی چی گفتم؟»
کمد را کاوید ،اما چیزی شبیه کلید که بتواند قفل آن را بگشاید ،پیدا لبخند بزرگی زدم و به کتابش نگاه کردم که روی صفحات آغازین ب یاختیار صدایم را بلند کردم و با فریاد گفتم« :ما جایی نمیریم».
نکردم .در میان کلیدهای پرشمار اتا قها و کمدهای دیواری هم که باز مانده بود .هیجانزده گفت« :ایتالیای یها هم ضمایر فاعلی رو حذف برگشت و به صورتم نگاه کرد و بعد به عابرانی که اطراف و کنارمان
همگی در یک ظرف شیش های دربسته جمع آمده بودند ،هیچ سراغی م یکنند »...و با مداد جملاتی را نشانم داد که دور ضمایرش خطی بودند .به خودم آمدم و به آرامی گفتم« :ما نم یتونیم جایی بریم...
از کلید آن کمد نیافتم؛ انگار که در این خانه دیگر بهانه و دلیلی برای قرمز رنگ کشیده شده بو د .دوباره نگاهش را به صورتم دوخت و عزیزم ».و دستش را که از سوز هوا رفت هرفته سرد میشد ،در اختیار
گرفتم .حلق های را که انگشت باریک و کشیدهاش را در میان گرفته پرسید« :جالب نیست؟» گشودن درهای آن نبود.
همان شب ،وقتی که با مستاجر قبلی خانه و دوست قدیم یام صحبت گفتم« :چرا .هست…» و بازویش را رها کردم تا به سمت پنجره بروم .بود ،ناخودآگاه لمس کردم و یاد حلقه خودم افتادم که مدتی بود
میکردم ،تصویر کمد ت کافتاده بار دیگر مقابل چشمانم آمد و از او کم کم داشت روشنایی روز به پایان م یرسید .در دوردس تها آسمان فراموش میکردم آن را دست کنم...
گفتم« :ما فقط به زمان احتیاج داریم .همین». نارنجی بود. درباره کلید آن سوال کردم.
ب یاعتنا به آنچه شنیده بود ،آهی کشید و گفت« :همه چیز داشت گفت« :ما هم خیلی وق تها حذف م یکنیم… نه؟» مکثی کرد و گفت« :کدوم کمد؟»
ای نبار دقی قتر نشانی کمد را گفتم ،اما بیفایده بود و کمکی برای به گفتم« :آره… جالبه ».و از پنجره به حرکت رخ تهای آویخته از بند به خوب پیش میرفت»...
گفتم« :آره »...و قدم به ازدحام ایستگاه اتوبوس گذاشتیم. خاطر آوردن این جسم فراموش شده نکرد .در حالی که تلاش میکرد هنگامه باد نگاه کردم.
لحنی عادی به کلامش ببخشد ،گفت« :من دو سال تو این خونه گفت« :تو هم باید کارت رو شروع کنی ».
زندگی کردم ،اما تا روز آخر خیلی چیزها برام تازگی داشت ،مثلا اون زیرلب گفتم« :شروع میکنم…» ***
دریچ های که روی سقف راهرو کار گذاشته شده .تا حالا اون دریچه
ساعات بعد بیشتر به سکوت گذشت ،سکوتی که اشیاء کهنه و پوسیده *** رو دیدی؟»
In touch with Iranian diversity شمارش روزها گیجم م یکرد .احساس میکردم که زمان چندانی از خانه و فضای نموری که احاط هاش کرده بود ،به آن عمق بیشتری پاسخم منفی بود.
گفت که خودش حدس میزد متوج هش نشده باشم و ادامه داد« :مثل ورودم به این خانه نگذشته ،اما تقویم رومیزی انبوه روزهایی را نشانم م یبخشید .گاه صدای باران این سکوت را م یشکست و پنجرهها را
م یداد که از پی هم آمده و رفته بودند .این میان یک خلاء بود و به مبارزهای سخت با آسمان پر ابر و سیاه فرام یخواند .قطرات باران، اینکه یک انباری باشه ...نمیدونم .هیچ وقت اون بالا نرفتم»...
بعد انگار که دچار تردید شده باشد ،سکوت کرد .صدای نف سهایش از من خاطرهای برای پر کردن آن نداشتم .سطرهایی نوشته بودم که محکم و تهدیدآمیز بر پنجره م یکوفتند و سراپای آن را خیس از وجود
پشت تلفن ،نامنظم و سنگین شنیده میشد .لحظ های در انتظار ادامه ب یسرانجام رها شده بودند ،مثل کتا بهایی که برای خواندن دست خود م یکردند.
کلامش ماندم .مثل اینکه بخواهد دلدار یام بدهد ،گفت« :نگران نباش .م یگرفتم؛ هیچ کدام آنها را نم یتوانستم به پایان برسانم .جای اشیاء نگاهم را از پنجره گرفتم و در تختخواب غلت زدم .کنارم خالی بود.
خونه خوبیه .برای همین هم تو رو خبر کردم ...میدونم از اینجا خوشت در خانه هنوز برایم تازگی داشت و همه چیز را گم میکردم .کشوها و دستی به جای خالی همسرم کشیدم و ملافه را آرام نوازش کردم...
درها ب یپایان بودند و در هر کشو ،یک شیء غریبه انتظارم را میکشید ،شب از نیمه گذشته بود .از تخت پایین آمدم .در اتاق نیمه باز بود و نور میاد .ب هخصوص برای تو خونه خوبیه»...
گیج و متعجب ،گوشی تلفن را گذاشتم .دور تا دورم را به دقت نگاه گاه یک چکش ،گاه یک قیچی و یا دس تهای ملاف هاستفاده شده .میلی کمرنگی از لای آن به درون م یتابید .پشت در ایستادم و گوش دادم.
کردم .همه اشیاء ،رنگ و نشانی از کهنگی با خود داشت؛ صندل یهای نیرومند در خانه نگاهم میداشت و باعث میشد تنها به ضرورت تن به صدایی نم یآمد ،جز صدای باران که انگار در تمام خانه پژواک م ییافت.
قدیمی ،تابلوهای نقاشی رنگ و روغن ،قا بهای چوبی پنجرهها که در باد و باران و آفتاب بسپارم .از برنام ههایم عقب افتادهبودم ،از همسرم از اتاق بیرون آمدم .در امتداد نگاهم ،کمد قدیمی با درهای باز مثل
گذر زمان تر کهایی نازک بر روی آنها نقش بست ه و قالیچ های رنگ که هر روز واژه و عبارتی نو یاد میگرفت و با پیچ و خ مهای زبان جدید غولی بود که آغوش گشوده باشد .به طرف آن رفتم .سای های محو بر
و رو رفته که گوش های از اتاق را پر کرده .عمر همه آنها به مراتب رفت هرفته کنار م یآمد .گاهی همه چیز را به حساب خانه مینوشتم .چه دیوار روب هرو افتاده بود که طرحی از اندام همسرم را بازتاب میداد .آنجا،
طولان یتر از عمر من بود ،مثل کتابچ های که روز قبل در یکی از کشوها چیز دیگری به سردرگم یام دامن میزد جز این دیوارهای تازه سفید در تاریک روشنا ایستاده بود ،پنهان از نگاه من ،پشت در بزرگ کمد.
Vol. 21 / No. 1268 - Friday, Dec. 6, 2013 شده و فضای ناآشنایی که احاط هام کرده بود؟ نمیدانم ،اما اغلب از آرام در اختیارش گرفتم و از بالای شانههایش به آینه غبار گرفته پیدا کرده بودم و تاریخ ۱۹۵۱را بر خود داشت.
به شنیدن آواز آرام همسرم که خالی از شنگی و سرخوشی نبود ،خانه و هستی آن متنفر میشدم .احساسم را که با دوست دیرینم در کمد نگاه کردم .کلاه مردانهای موها و بلندی پیشانیاش را پوشانده
به سمت اتاق خواب کشیده شدم .او را دیدم که مقابل میز آرایش میان گذاشتم ،خنده بلندی کرد و گفت« :فکر میکنی به دردسرت بود .انگشتانم را روی شانههایش حرکت دادم و به نرمی نوازش
کردم .نگاهش روی تصویرم در آینه مکث کوتاهی کرد و باز به کلاه نشسته و موهای کوتاه شدهاش را شکل میدهد .موهایش خیس انداختم؟ نه؟»
بود ،مثل تمام پیکرش که در حول های صورتی رنگ پناه گرفته بود .میدانستم به زمان احتیاج دارم ،اما نمیدانستم که در ازای آنچه از مشغول شد.
پرسید« :چطوره؟» روی تختخواب نشستم و به خطوط چهرهاش از آیینه نگاه کردم .آرام دست میدهم ،چه چیزی به دست خواهم آورد.
و آسوده م ینمود .نگاهم از اندامش گذشت و رسید به گوش های از کم کم خلاء ذهنم گستردهتر شد؛ مثل ملاف های سفید که برای لبخندی زدم و آرام در گوشش گفتم« :خوب»...
تختخواب که کتاب ابتدایی زبان ایتالیایی افتاده بود .بالاخره باور کرده محافظت از اشیا روی آنها میکشند ،بخشی از خاطرات من هم پنهان کلاه را از پیشان یاش عقب راند .گفت« :حالا چطور؟»
بود که در ایران نیست و این غیبت تا زمانی نامعلوم امتداد م ییابد .شده بود .تک ههایی از زندگ یام را به یاد نم یآوردم و اشارههای مرتب به موهای پسران هاش نگاه کردم که از کلاه بیرون افتاده بود .گفتم:
دراز کشیدم و کتاب را برداشتم .هنوز تمیز و دس تنخورده بود .گفتم :همسرم به آنها هم کمکی به تغییر وضعیت ابهام آلودم نم یکرد« .خوب ...خیلی خوب »...و حلقه بازوانم را به دور اندامش تنگتر کردم.
خاطرههایی که همسرم تعریف میکرد ،بیشتر به هراسم م یانداخت .سرش را تکیه داد به شان هام و لحظ های چشمهایش را بست... «کلاسات از کی شروع میشه؟»
شان ههایش را بالا انداخت و آوازش را که برای لحظ های قطع شده بود ،هیچ ردپایی از خودم در آنها نم یدیدم ،انگار که غریب های در غیاب من ،گفت« :حس میکنم کسی ما رو نگاه میکنه ...همیشه ...تو همه اتاقها».
گفتم« :کسی اینجا نیست». دوباره از سر گرفت .متوجه چینی که به پیشان یاش افتاد ،شدم .کتاب نقش مرا بازی کرده باشد.
دکتر گفت که این پیامد یکجور شوک است و بعد ادامه داد« :شوک صورتش را برگرداند و نگاهم کرد. را روی سین هام گذاشتم و چشمهایم را بستم...
گفتم« :هیچ کس». جاب هجایی».
همسرم که همراهم آمده بود ،گفت« :این یعنی »...اما جمل هاش انگش تهایش را روی لبهایم گذاشت و آرام حرکت داد .بعد چرخشی ***
دو روز بعد قفل کمد را شکستم .تق بلندی کرد و در قدیمی ،آرام را نتوانست به پایان برساند .دکتر همزمان با او توضیح دا د« :شما به تن خود داد و به نرمی از آغوشم بیرون لغزید.
روی پاشن هاش چرخید و باز شد .آنچه میدیدم ،باعث شگفت یام بود .زمین هتان را از دست دادهاید »...و نگاهش را به من دوخت که مضطرب گفتم« :بزار همه چیز رو دوباره شروع کنیم»...
مجموع های از لباسهای کهنه و از مد افتاده در فضایی تنگ و فشرده ،و نگران ،منتظر ادامه حر فهایش بودم .لحظ های مکث کرد ،انگار که کلاه را از سر برداشت و به طرفم دراز کرد.
یکدیگر را سخت در آغوش گرفته بودند .انگار که به یکباره خود را در بخواهد واژهها را در ذهن خود سبک سنگین کند .بعد نفس بلندی گفتم« :نه؟»
لحظ های مکث کرد و بعد گفت« :شب بخیر». گذشت های دور پیدا کرده باشم؛ همه چیز را با دقت یک مسافر تازه از کشید و ادامه داد« :شما باید برگردید».
جواب دادم« :شب بخیر »...و نگاهی به کلاه انداختم که حالا میان با هراس گفتم« :من اما ...من نم یتونم». راه رسیده برانداز کردم ،کلاهها ،پالتوها ،کف شها...
بوی خاک مشامم را پر کرد .دست دراز کردم و عصای بلندی را که دکتر نگاهش را از من گرفت و شروع به ترسیم خطوطی سریع بر دستان من بود2 7 .
بهار 1390 به دیواره کمد تکیه داده شده بود ،با احتیاط بیرون آوردم .عصای کاغذ زیر دستش کرد .گفتم« :راه دیگ های هم باید باشه »...و به آن
ساده و زمختی بود یادآور مردی بلند قامت که میتوانست صاحب خطوط درهم نگاه کردم که داشت تمام سطح کاغذ را فرامیگرفت.
27 آن باشد .در ذهنم به آن مرد تجسد بخشیدم .طرح اندامش یکی دکتر شان ههایش را بالا انداخت و در حالی که کاغذ را مهر میکرد ،برایم
یکی کامل میشد؛ صورتی استخوانی با پیشانی پهن ،بینی نسبتا از داروهایی گفت که روزانه باید مصرف م یکردم.
از مطب که بیرون آمدیم ،همسرم عصبانی گفت« :پس چرا حرفی بزرگ و چشمهایی کم فروغ ...
پاشنه عصا را بر زمین سرد و موزاییکی کوفتم ،یک بار ،دوبار ...از طنین نزدی؟» خانه ۳۲
صدایش در راهروی خالی ،حسی از لذت آنی سراپایم را فراگرفت .چند ب یحوصله گفتم« :حرف چی؟» و با قد مهایی بلند ،او را که بالای پل هها
قدمی با عصا راه رفتم و بعد برگشتم و آن را سر جای خود گذاشتم ،ایستاده بود ،جا گذاشتم .صدایش از پشت سرم آمد که آزردهخاطر نام
مرا برد .ب یآنکه پاسخی بدهم ،تنها به مسیرم در پیادهرو سنگفرش در گوشه خال یتر کمد...
هوا سرد کرده بود .از فکر اینکه یکی از پالتوها را بر تن کنم ،لبخندی ادامه دادم .تقریبا به دو خودش را به من رساند و در حالی که سعی نوشته احسان عابدی
زدم .در کمد را ُجفت کردم و با دستمالی که در جیب داشتم ،سیاهی میکرد به صورتم نگاه کند ،دوباره پرسید« :چرا هیچی نگفتی؟»
برای اوتی هرو اوتی هری ،نویسنده ایتالیایی خاک را از انگشتانم زدودم .از اتاق نشیمن صدای همسرم میآمد که ای نبار من با عصبانیت پرسیدم« :از چی باید حرف میزدم؟»
با صدایی که از ناامیدی و خشم اوج گرفته بود ،گفت« :از خونه»... که خان هاش پناهگاه ما بود سعی میکرد جملات سادهای را به ایتالیایی ادا کند:
سال مکیو تسیب /شماره - 1268جمعه 15رذآ 1392 … Lui è giapponese… Loro sono a scuolaجواب دادم« :خونه هیچ مشکلی نداره».
وارد اتاق شدم و ب یصدا نگاهش کردم .دست چپ را زیر چان هاش گذاشته گفت« :هیچ مشکلی؟»
هفت های از اقامتم در خانه شماره ۳۲خیابان پرسنا گذشته بود که بود و با دست دیگر مدادی را کاهلانه روی کاغذ م یلغزاند .نزدیکش محک متر از قبل گفتم« :هیچ مشکلی »...اما همان لحظه هم میدانستم
شدم تا جایی که میشد گرمای تنش را احساس کنم .انگشتانم را روی که باوری به این قضاوت ندارم .بیشتر لج کرده بودم. متوجه جسم سنگین و غو لآسایی در گوش های از خانه شدم.
چیزی که از نگاه من در تمام این هفت روز پنهان مانده بود ،کمد چوبی بازویش گذاشتم و آرام فشردم .صورتش را برگرداند و به چشمهایم انگار که متوجه روحی هام شده باشد ،لحظ های سکوت کرد و بعد با
لحنی نرمتر گفت« :فضای این خونه داره ما رو از بین م یبره»... کهن های بود که به جز خراشیدگ یهایی کم اهمیت بر پیکرهشیری خیره شد .بعد لبانش را از هم گشود و شمرده شمرده گفت:
… non è franceseجواب دادم« :خونه مشکلی نداره ،فقط قدیمییه». رنگ آن ،از هر آسیب دیگری مصون مانده بود و محکم و باابهت ،در
-ما باید بریم از اینجا. پر تترین نقطه خانه ،جایی که تنها دست نظاف تگر ساکنان به آن در قهوهای چشمهایش دقیق شدم و بعد مژههای تاب خورده و حالت
-ما باید عادت کنیم .داریم یواش یواش عادت م یکنیم. ابروانش را به حافظه سپردم. میرسد ،پشت به دیوار داده و ایستاده بود.
انگار که با خود حرف بزند ،تکرار کرد« :باید بریم»... کنجکاو از کشف این همخان هی آرام و تنومند ،نگاهم دور و اطراف پرسید« :فهمیدی چی گفتم؟»
کمد را کاوید ،اما چیزی شبیه کلید که بتواند قفل آن را بگشاید ،پیدا لبخند بزرگی زدم و به کتابش نگاه کردم که روی صفحات آغازین ب یاختیار صدایم را بلند کردم و با فریاد گفتم« :ما جایی نمیریم».
نکردم .در میان کلیدهای پرشمار اتا قها و کمدهای دیواری هم که باز مانده بود .هیجانزده گفت« :ایتالیای یها هم ضمایر فاعلی رو حذف برگشت و به صورتم نگاه کرد و بعد به عابرانی که اطراف و کنارمان
همگی در یک ظرف شیش های دربسته جمع آمده بودند ،هیچ سراغی م یکنند »...و با مداد جملاتی را نشانم داد که دور ضمایرش خطی بودند .به خودم آمدم و به آرامی گفتم« :ما نم یتونیم جایی بریم...
از کلید آن کمد نیافتم؛ انگار که در این خانه دیگر بهانه و دلیلی برای قرمز رنگ کشیده شده بو د .دوباره نگاهش را به صورتم دوخت و عزیزم ».و دستش را که از سوز هوا رفت هرفته سرد میشد ،در اختیار
گرفتم .حلق های را که انگشت باریک و کشیدهاش را در میان گرفته پرسید« :جالب نیست؟» گشودن درهای آن نبود.
همان شب ،وقتی که با مستاجر قبلی خانه و دوست قدیم یام صحبت گفتم« :چرا .هست…» و بازویش را رها کردم تا به سمت پنجره بروم .بود ،ناخودآگاه لمس کردم و یاد حلقه خودم افتادم که مدتی بود
میکردم ،تصویر کمد ت کافتاده بار دیگر مقابل چشمانم آمد و از او کم کم داشت روشنایی روز به پایان م یرسید .در دوردس تها آسمان فراموش میکردم آن را دست کنم...
گفتم« :ما فقط به زمان احتیاج داریم .همین». نارنجی بود. درباره کلید آن سوال کردم.
ب یاعتنا به آنچه شنیده بود ،آهی کشید و گفت« :همه چیز داشت گفت« :ما هم خیلی وق تها حذف م یکنیم… نه؟» مکثی کرد و گفت« :کدوم کمد؟»
ای نبار دقی قتر نشانی کمد را گفتم ،اما بیفایده بود و کمکی برای به گفتم« :آره… جالبه ».و از پنجره به حرکت رخ تهای آویخته از بند به خوب پیش میرفت»...
گفتم« :آره »...و قدم به ازدحام ایستگاه اتوبوس گذاشتیم. خاطر آوردن این جسم فراموش شده نکرد .در حالی که تلاش میکرد هنگامه باد نگاه کردم.
لحنی عادی به کلامش ببخشد ،گفت« :من دو سال تو این خونه گفت« :تو هم باید کارت رو شروع کنی ».
زندگی کردم ،اما تا روز آخر خیلی چیزها برام تازگی داشت ،مثلا اون زیرلب گفتم« :شروع میکنم…» ***
دریچ های که روی سقف راهرو کار گذاشته شده .تا حالا اون دریچه
ساعات بعد بیشتر به سکوت گذشت ،سکوتی که اشیاء کهنه و پوسیده *** رو دیدی؟»
In touch with Iranian diversity شمارش روزها گیجم م یکرد .احساس میکردم که زمان چندانی از خانه و فضای نموری که احاط هاش کرده بود ،به آن عمق بیشتری پاسخم منفی بود.
گفت که خودش حدس میزد متوج هش نشده باشم و ادامه داد« :مثل ورودم به این خانه نگذشته ،اما تقویم رومیزی انبوه روزهایی را نشانم م یبخشید .گاه صدای باران این سکوت را م یشکست و پنجرهها را
م یداد که از پی هم آمده و رفته بودند .این میان یک خلاء بود و به مبارزهای سخت با آسمان پر ابر و سیاه فرام یخواند .قطرات باران، اینکه یک انباری باشه ...نمیدونم .هیچ وقت اون بالا نرفتم»...
بعد انگار که دچار تردید شده باشد ،سکوت کرد .صدای نف سهایش از من خاطرهای برای پر کردن آن نداشتم .سطرهایی نوشته بودم که محکم و تهدیدآمیز بر پنجره م یکوفتند و سراپای آن را خیس از وجود
پشت تلفن ،نامنظم و سنگین شنیده میشد .لحظ های در انتظار ادامه ب یسرانجام رها شده بودند ،مثل کتا بهایی که برای خواندن دست خود م یکردند.
کلامش ماندم .مثل اینکه بخواهد دلدار یام بدهد ،گفت« :نگران نباش .م یگرفتم؛ هیچ کدام آنها را نم یتوانستم به پایان برسانم .جای اشیاء نگاهم را از پنجره گرفتم و در تختخواب غلت زدم .کنارم خالی بود.
خونه خوبیه .برای همین هم تو رو خبر کردم ...میدونم از اینجا خوشت در خانه هنوز برایم تازگی داشت و همه چیز را گم میکردم .کشوها و دستی به جای خالی همسرم کشیدم و ملافه را آرام نوازش کردم...
درها ب یپایان بودند و در هر کشو ،یک شیء غریبه انتظارم را میکشید ،شب از نیمه گذشته بود .از تخت پایین آمدم .در اتاق نیمه باز بود و نور میاد .ب هخصوص برای تو خونه خوبیه»...
گیج و متعجب ،گوشی تلفن را گذاشتم .دور تا دورم را به دقت نگاه گاه یک چکش ،گاه یک قیچی و یا دس تهای ملاف هاستفاده شده .میلی کمرنگی از لای آن به درون م یتابید .پشت در ایستادم و گوش دادم.
کردم .همه اشیاء ،رنگ و نشانی از کهنگی با خود داشت؛ صندل یهای نیرومند در خانه نگاهم میداشت و باعث میشد تنها به ضرورت تن به صدایی نم یآمد ،جز صدای باران که انگار در تمام خانه پژواک م ییافت.
قدیمی ،تابلوهای نقاشی رنگ و روغن ،قا بهای چوبی پنجرهها که در باد و باران و آفتاب بسپارم .از برنام ههایم عقب افتادهبودم ،از همسرم از اتاق بیرون آمدم .در امتداد نگاهم ،کمد قدیمی با درهای باز مثل
گذر زمان تر کهایی نازک بر روی آنها نقش بست ه و قالیچ های رنگ که هر روز واژه و عبارتی نو یاد میگرفت و با پیچ و خ مهای زبان جدید غولی بود که آغوش گشوده باشد .به طرف آن رفتم .سای های محو بر
و رو رفته که گوش های از اتاق را پر کرده .عمر همه آنها به مراتب رفت هرفته کنار م یآمد .گاهی همه چیز را به حساب خانه مینوشتم .چه دیوار روب هرو افتاده بود که طرحی از اندام همسرم را بازتاب میداد .آنجا،
طولان یتر از عمر من بود ،مثل کتابچ های که روز قبل در یکی از کشوها چیز دیگری به سردرگم یام دامن میزد جز این دیوارهای تازه سفید در تاریک روشنا ایستاده بود ،پنهان از نگاه من ،پشت در بزرگ کمد.
Vol. 21 / No. 1268 - Friday, Dec. 6, 2013 شده و فضای ناآشنایی که احاط هام کرده بود؟ نمیدانم ،اما اغلب از آرام در اختیارش گرفتم و از بالای شانههایش به آینه غبار گرفته پیدا کرده بودم و تاریخ ۱۹۵۱را بر خود داشت.
به شنیدن آواز آرام همسرم که خالی از شنگی و سرخوشی نبود ،خانه و هستی آن متنفر میشدم .احساسم را که با دوست دیرینم در کمد نگاه کردم .کلاه مردانهای موها و بلندی پیشانیاش را پوشانده
به سمت اتاق خواب کشیده شدم .او را دیدم که مقابل میز آرایش میان گذاشتم ،خنده بلندی کرد و گفت« :فکر میکنی به دردسرت بود .انگشتانم را روی شانههایش حرکت دادم و به نرمی نوازش
کردم .نگاهش روی تصویرم در آینه مکث کوتاهی کرد و باز به کلاه نشسته و موهای کوتاه شدهاش را شکل میدهد .موهایش خیس انداختم؟ نه؟»
بود ،مثل تمام پیکرش که در حول های صورتی رنگ پناه گرفته بود .میدانستم به زمان احتیاج دارم ،اما نمیدانستم که در ازای آنچه از مشغول شد.
پرسید« :چطوره؟» روی تختخواب نشستم و به خطوط چهرهاش از آیینه نگاه کردم .آرام دست میدهم ،چه چیزی به دست خواهم آورد.
و آسوده م ینمود .نگاهم از اندامش گذشت و رسید به گوش های از کم کم خلاء ذهنم گستردهتر شد؛ مثل ملاف های سفید که برای لبخندی زدم و آرام در گوشش گفتم« :خوب»...
تختخواب که کتاب ابتدایی زبان ایتالیایی افتاده بود .بالاخره باور کرده محافظت از اشیا روی آنها میکشند ،بخشی از خاطرات من هم پنهان کلاه را از پیشان یاش عقب راند .گفت« :حالا چطور؟»
بود که در ایران نیست و این غیبت تا زمانی نامعلوم امتداد م ییابد .شده بود .تک ههایی از زندگ یام را به یاد نم یآوردم و اشارههای مرتب به موهای پسران هاش نگاه کردم که از کلاه بیرون افتاده بود .گفتم:
دراز کشیدم و کتاب را برداشتم .هنوز تمیز و دس تنخورده بود .گفتم :همسرم به آنها هم کمکی به تغییر وضعیت ابهام آلودم نم یکرد« .خوب ...خیلی خوب »...و حلقه بازوانم را به دور اندامش تنگتر کردم.
خاطرههایی که همسرم تعریف میکرد ،بیشتر به هراسم م یانداخت .سرش را تکیه داد به شان هام و لحظ های چشمهایش را بست... «کلاسات از کی شروع میشه؟»
شان ههایش را بالا انداخت و آوازش را که برای لحظ های قطع شده بود ،هیچ ردپایی از خودم در آنها نم یدیدم ،انگار که غریب های در غیاب من ،گفت« :حس میکنم کسی ما رو نگاه میکنه ...همیشه ...تو همه اتاقها».
گفتم« :کسی اینجا نیست». دوباره از سر گرفت .متوجه چینی که به پیشان یاش افتاد ،شدم .کتاب نقش مرا بازی کرده باشد.
دکتر گفت که این پیامد یکجور شوک است و بعد ادامه داد« :شوک صورتش را برگرداند و نگاهم کرد. را روی سین هام گذاشتم و چشمهایم را بستم...
گفتم« :هیچ کس». جاب هجایی».
همسرم که همراهم آمده بود ،گفت« :این یعنی »...اما جمل هاش انگش تهایش را روی لبهایم گذاشت و آرام حرکت داد .بعد چرخشی ***
دو روز بعد قفل کمد را شکستم .تق بلندی کرد و در قدیمی ،آرام را نتوانست به پایان برساند .دکتر همزمان با او توضیح دا د« :شما به تن خود داد و به نرمی از آغوشم بیرون لغزید.
روی پاشن هاش چرخید و باز شد .آنچه میدیدم ،باعث شگفت یام بود .زمین هتان را از دست دادهاید »...و نگاهش را به من دوخت که مضطرب گفتم« :بزار همه چیز رو دوباره شروع کنیم»...
مجموع های از لباسهای کهنه و از مد افتاده در فضایی تنگ و فشرده ،و نگران ،منتظر ادامه حر فهایش بودم .لحظ های مکث کرد ،انگار که کلاه را از سر برداشت و به طرفم دراز کرد.
یکدیگر را سخت در آغوش گرفته بودند .انگار که به یکباره خود را در بخواهد واژهها را در ذهن خود سبک سنگین کند .بعد نفس بلندی گفتم« :نه؟»
لحظ های مکث کرد و بعد گفت« :شب بخیر». گذشت های دور پیدا کرده باشم؛ همه چیز را با دقت یک مسافر تازه از کشید و ادامه داد« :شما باید برگردید».
جواب دادم« :شب بخیر »...و نگاهی به کلاه انداختم که حالا میان با هراس گفتم« :من اما ...من نم یتونم». راه رسیده برانداز کردم ،کلاهها ،پالتوها ،کف شها...
بوی خاک مشامم را پر کرد .دست دراز کردم و عصای بلندی را که دکتر نگاهش را از من گرفت و شروع به ترسیم خطوطی سریع بر دستان من بود2 7 .
بهار 1390 به دیواره کمد تکیه داده شده بود ،با احتیاط بیرون آوردم .عصای کاغذ زیر دستش کرد .گفتم« :راه دیگ های هم باید باشه »...و به آن
ساده و زمختی بود یادآور مردی بلند قامت که میتوانست صاحب خطوط درهم نگاه کردم که داشت تمام سطح کاغذ را فرامیگرفت.