Page 27 - Shahrvand BC No.1253
P. 27
ادبیات/داستانکوتاه
قلبم همانجا ماند و من هم .پس ،از چادرش ِب رنگ رن ِگ دور کمرش
چشم گردانده بودم واز بساط خالواش وجعفری و گشنیزش ،هر کدام 27
حتی بدون تو ،کولی من!
یک دسته برداشته بودم و رویِ صور ِت قرم ِز تربچه نقل ِی اش ،دل دل
می کردم که آنطرف تر ،همهمه شد یکهو .ماشی ِن کمیته غیغاج می
آمد طر ِف بازار .دستپاچه ،هنوز گره روسری ام را سفت نکرده بودم که
ترا از د ِر عقب ماشینشان به بیرون پرت کردند و شتابان ،گم شدند.
یادت هست؟ تو،خونین و مالین ،مچاله روی آسفالت خیابان ،نای بلند
آبشا ِر بوی تنت می بارد بر سرم! تنها یک لرزش کوچک پلکت کافی شدن نداشتی و حتی نفس .تا بالاخره ،سرت روی سینه ات جنبید محمد رضا حجامی
بشود روی لبانت. ریز و سر لمبیَپزرن بدزنتاد است که آن شه ِد تمنای نگاهت
و من هنوز باور نداشتم که زنده ای و تو که توانسته بودی سرت را تو ،دلم غنج می به برسد نگاه کن! ل ِب تشنه ام بال بال
کمی بالا بگیری حالا ،انگار شادمان از پذیرایی خو ِب میزبانت ،در میان
زند برای ل ِب میگون و چشمان مستت .سیرابم کن!....و کی سیراب خون ،می خندیدی ،یادت هست؟ من ،مات ،در میا ِن بازا ِر سکوت ،در منتظرم! هنوز و تمام این
انتظار دستی بودم که به کمکت بیاید ،و نبود .بعد که معامله ای میان می شوم من؟ سالهایی که بی تو گذشت! نه
سال متسیب /شماره - 1253جمعه 1رویرهش 1392 خیال کنی از تو گله دارم ،نه!
پچپچه و نگاه بی دست و پای مردم جوش خورد ،تو ،سر برگرداندی
جیک جیک مستانم بود" .نینا" را خوانده بودم و با این باور شلنگ طرف جمعیت و اول از همه مرا دیدی .یادت هست؟ وآن نگاهت، می دانم ،این من بودم که عشقم
تخته می انداختم که می توانم دنیا را به تنهایی عوض کنم در یک ر ِگ تردیدم را خشکاند .بطرفت دواندییم و من بی هوا فریاد زدم": را در ازای تردید هایم ،به بهای
چشم برهم زدنی! کفش و کلاه که می کردم ،مادرم حریفم نمی شد سیاووش! باز مست کردی پسره لات!" و تو دستمالی را که جلوی ترسم از ریخت ِن ابرو ،به انتظار
هیچ .تنها می توانست سفارش پشت سفارش بارم کند و چه خوش صورتت گرفته بودم ازدستم قاپ زدی و سر تکان دادی و اینبار بیشتر فروختم .چه معامله ای؟ و من
خیال .بال و پرم ،سفارش قبول نمی کرد .خداحافظی کرده نکرده ،خندیدی وهمه ،چه بسادگی باور کردند که تو مست کرده بودی باز! هنوز منتظرم مثل یک بر ِگ
همۀ آن بکن و نکن های مادرانه اش را در مشتم به تنگ می آوردم جنگ تازه ُگر گرفته بود ،آن روز ،یادت هست؟ تشنه ،مثل یک پشته اب ِر تنها.
منتظرم ،مثل یک ریشه در د ِل یک فص ِل دلمرده و سرد! و چه جان و نیمه جان ،همه را به شاخه های آویزا ِن گل یاس که روی با ِم د ِر
ورودی خانه مان لانه کرده بودند ،گره می زدم و راهی می شدم که دستمالم را شسته و تا کرده ،برایم پس آوردی و گفتی که اسمت سخت!
به من سری بزن ،پیدا شو! می خواهم بجنبم از فر ِط شاد ِی با تو آنروزهم.
فرهاد است! گفتم منم رویا! گفتی که مست نکرده بودی آنروز .گفتم در را ِه خانۀ دوستم سوسن بودم .آفتاب درتبانی آشکار با هوای نمناک و خی ِز کفلن،ککرهاَتکرک قلقلک بده و فتنه بپا را اتاقم بیا! قلبم بودن ،باز! به
میان خون خندیدن نشانه هوشیاری نیست .گفتی پدرت مطرب است شهر ،بیدریغَ ،شر می رساند .اعتناش نکردم ،گره روسری ام را شل کند و گرومباگرمبش گوش و تنم را بلرزاند تن ِدش تما ِم
و تو جز این بلد نشدی .گفتم لعنت بر هر چه غصه است وغم .گفتی ایچنتطررنگفاهومآنباطشردفُوسمرندادسمرشواره ازی و خود را مشغول .نگاهم را به کردم من ارغوانی بشوم به پهنا ِی سر تا پایم از شر ِم لذت و تو با نفس های
بیش باد و کم مباد! گفتم همان که تو گفتی .پرسیدم شهریۀ کلاس کشیدم به هر جا ،تا دنیا زیر سرک به شماره افتاده ،بخندی از شوق همدستی در این بدنامی!
درس ِت که گران نیست؟ گفتی کولی هستی .پرسیدم یعنی که چه؟ می بینی؟ همیشه همینطور است .حرف تو که می شود ،ثانیه ها به ح ِس خو ِب خوشبختی" .خروسخوان" را می خواندم با خود.
گفتی یعنی که دائم در سفری .گفتم مادر بزرگم می گوید سفر آدم
دقیقه نکشیده ،دوریت سراب می شود و تو ،در نزدیک ترین فاصلۀ به بازا ِر روز رسیده نرسیده ،نگاهم به بسا ِط پیر زن سبزی فروشی را پخته می کند ،بلیط "گیلان تور" بگیرم یا "لوان تور"؟ تو ماندی
ممکن به من است که دست نیافتنی می نمایی ،وآنقدر نزدیک ،که افتاد که با صدایی پیچیده در خجالت ،بی رمق ،مشتری فرا می خواند .معطل و جوابم را تنها با خنده ای نمکین دا دی .من وقتی دندان
شکسته ات را دیدم ،شک کردم که می توانم دنیا را عوض کنم.
دنیای من عوض شد با تو .خیلی زود همه جایش پر شد با تو .مدام یک قلم بود .او در حال قدم زدن بر یکی برای «سامی یتیم» جوان که میخواست زنده باشد!
با ملیحه و زری و سوسن حرف تو بود .برایت گفته ام که توی خیالم از پیاده روهای شهر بود .او با من دست داد
و مختصراً گفت :او کارهایی دارد که باید شده بودم زنت؟ سه قلو زاییده بودم .دو دختر و یک پسر .تو کهنه
هاشان را عوض می کردی و من شیرشان می دادم .با اینهمه ،آرام انجام دهد.
نمی شدند تا تو ضرب نمی گرفتی و من برایشان آواز نمی خواندم. مریم پرسید :حالش چطور بود؟ سامی یتیم ،جوان ۱۸ساله کانادایی ،سوریهای تبار -مسافر جوانی که در تراموای شماره
آنقدر می زدیم و می خواندیم تا خوب خسته شوند و لالا! تو که تازه ،۵۰۵شهر تورنتو ،در ۲۷جولای ،۲۰۱۳در حالیکه در محاصره ۲۲پلیس تنومند ولی
دیپلم گرفته بودی ،می خواستی مهندس کشاورزی بشوی و من که -عالی ،خیلی عالی بود...
او برایت سلام فراوان فرستاد. ترسو و لرزان قرار داشت به ضرب ۹گلوله یکی از پلیسها از پا درآمد!
In touch with Iranian diversity مرد دیگری جلو آمد و با هیجان گفت :من هنوز یک سال تا دیپلم باقی داشتم ،می خواستم زمان را گاز بزنم
یک شب ،او را در قهوهخانهای در یک ویکجا قورتش بدهم تا دکتر دندانساز بشوم .در باغ خیالم ،از درخت
گیلاسی که تو کاشته بودی ،برای دخترانم گوشواره می کندم که محله قدیمی شهر دیدم.
مریم پرسید حالش چطور بود؟ عالی ،باور کن ناگهان طعم ِزندگی تلخ و رنگش از سوخت ِن سروهای جنگل کبود
خیلی عالی بود .او برایت سلام فراوان فرستاد .شد و صدای ناله ها از فرا ِز لیلا کوه هم گذشت و تا کجا! من هول
مرد دیگری جلو آمد ،من هم او را یک شب برم داشت و تو که می خواستی مایه دلگرمی ام باشی ،خندیدی
در یک محله قدیمی شهر دیدم .بنظر م یآمد ناشیانه! خواستم که باورت کنم ،اما شد ِت رعد و بر ِق بی بارانی که
سیری ناپذیر ،قربانی پشت قربانی می گرفت ،مجالم نداد .گیج و که او از چیزی دلگیر و ناراحت است.
مرد دیگری جلو آمد و به آهستگی در کنار منگ ،نگاهم به نگاهت ،دیدم که آن خنده ات ،تا گوشه لبت عقب
گوش مریم گفت :ولی حالش خیلی خوب بود .نشسته و وقتی طوفا ِن سیاه کوچه به کوچه در گشت شد ،تو دیگر
ازشبنم بود جاُپرشده همه آمدیم، نمی خندیدی ...از خیال که بیرون مریم زیر لب زمزمه ای کرد :پسرم کجا رفته
و گلهای شقایق ،یادت هست؟ است؟ از زمانی که او از زندان فرار کرد تمام
فکرو هوش و حواسم را با خودش برد .. .او
کجا رفته است؟ .آیا او ،صبح خداحافظی به تو با یک گلدان ،گ ِل آفتابگردان آمدی سراغم ،توی با ِغ خرمالوی
من نگفته بود که برای جشن بزرگ به خانه مرضیه خانم .ادای خندیدن را که در آوری ،گریه امانم نداد! بخاطر
Vol. 20 / No. 1253 - Friday, Aug. 23, 2013 باز خواهدگشت و هیچ چیز مانع برگشت دندان شکسته ات نبود ،تو هم خنده را گم کرده بودی ،مطرب! سایه
شومی که تا توی د ِل خانه های مردم گسترده شده بود ،دل و دماغ او نخواهد بود؟ آیا این همان چیزی نبود
را از هر مطربی برده بود! و من ،تنها می خواستم فقط دنیای خودم آنسوی دریاها به خانههایشان باز م یگشتند .که موقع خداحافظی در گوشم زمزمه کرد؟ صبر
را حفظ کنم ،آنروز .دچار مرض همه گی ِر ساده گی شده بودم ،می در هر خانهای اجاقی روشن بود .دیگهای نه ،او چیزی دیگری به من نگفت .هنگام
دوده گرفته و کثیف ،شسته شده بودند .عطر خداحافظی ،فقط با نگاهش در سکوت و دانم! وانمود کردم که سر سنگینم با تو .گر چه می دانستم که می
دانی که من ،دلش را ندارم که با تو سر سنگین باشم .تو که به عمد افسردگی به زمین خیره شده بود و بعد چای دم کرده فضای شهر را پر کرده بود.
نمی خواستی نگاهت به نگاهم بیفتد ،گفتی این گل محتاج خورشید با شتاب رفت .مریم تا ته جاده پسرش را -اوضاع چطور است؟ نوشته :محمد سعید صیف*
بدرقه کرد بود .قلبش پیشاپیش خودش در است که بتابد بهش ،بهش بتاب! گفتم خورشیدی که قلبی سرد برگردان :محمد صفوی -عالی
حرکت بود تا کیسه کوچک سفری را به داشته باشد ،چه تابشی؟ گفتی خورشی ِد عاشق را عشق است! گفتم -آیا امشب تا صبح بیدار میمانی؟
معشوقش؟ گفتی تعریف خود نباشد ،معشوقت منم ،فرهاد! تو ،آن پسرش برساند... آفتاب داغ در حال فرو رفتن بود و نخلهای -البته ،تا سحر
خرما با آغوش باز پذیرای پرندگانی بودند مردم در هر گوشه و کناری فانوس های چه کسی بود ،که آن صبح چیزهای را کف دستم نوشتی و به دنیا نشانش دادی ،یادت هست؟ گفتم
که خسته از راههای دور م یرسیدند .رنگی آویزان کرده بودند .مریم روی پشت دیگری نیز در گوشهایم زمزمه کرده بود؟ داستان عاشقی که به معشوقش نرسد ،یک قصه پرغصه بیش نیست.
کوچههای شهر مملو از آدم بودند .درهای بام خانه اش بی حرکت در یک نقطه چشمهایش ،هنگام خداحافظی در آخرین گفتی عشق باشد ،عذاب ،شیرین است .گفتم تلخ و شیرین؟ گفتی
خانهها چهار طاق باز بودند .عدهای از مردم میخکوب شده بود .انگار تنوری از آتش در لحظات ،هنگامیکه مرا م یبوسید گفته بود :همۀ تلخی اش مال من ،به دیده منت می پذیرم! گفتم فرهاد ،تو
اشک شوق و شادمانی میریختند .بعضیها قلبش جاری بود .فانوسی را که بر سر در هیچ چیز مانع بازگشتم به جشن و شادی خل شدی .گفتی خل ها که عاشق نمی شوند ،آنها وانمود می کنند
که عاشقند ،باور کن خورشید خانم ،عاش ِق راست راستکی یک عاقلِ همدیگر را سخت در آغوش میفشردند .خانه اش آویزان کرده بود ،کم نور و افسرده بزرگ که درخانه بر پا میشود نخواهد شد.
کامل است! گفتم عقل و عشق؟ گفتی عاشق بی عقل ،نابینای خوش عدهای دیگر مشغول رقص و پایکوبی بودند بنظر می آمد .جای فرزندش در این جشن و یقین دارم اگر امشب بر نگردد ،حتما نزدیک
و از ته دل شادی می کردند .فصل شادی سروری همگانی که آغاز شده بود خالی بود .سحر ،موقعی که جشن و شادی در اوج خیالی است که گمان می کند اگر بر بالای یک بلندی بیاستد می
تواند تمام دنیا را ببیند! من خاموش ماندم آنجا ،اما اینجا بگویمت شروع شده بود و بوی عطر وعود همه جا نم ،نم باران به روی تاریکی شب می ریخت است ،او اینجا در کنار ما خواهد بود.
که من بر این گمانم که عاش ِق عاقل همانِبه که بی عقلی پیشه کند --------- و مریم نگاهش به دورترها گره خورده بود. را پر کرده بود .عدهای هم زیر لب مشغول
درعاشقی. * محمد سعید صعیف :نویسنده و داستان نویس پسرم کجا رفته است؟ شکر گزاری بودند .مریم به جایی که آفتاب
اهل صنعا -یمن است .این داستان برگرفته از آهسته ،آهسته در حال فرو رفتن بود خیره
کتاب «مجموعه داستانهای ادبیات مدرن یکی از مردان که خسته و کوفته از آن سوی شده بود .او با خودش حرف میزد.
27 برایت نگفته ام .روزهای اول ازدواجمان بود و من می خواستم حر ِف عرب» است که توسط «سلما خدرا» گر دآوری دریاها آمده بود به مریم گفت: راستی او کجاست؟
نغزی گفته باشم که عاش ِق راست راستکی یک عاق ِل کامل است. من یک پسر پوست قهوهای را دیدهام که
نیشش تا بناگوش باز شد وتا قاه قاه خندیدن هم ،کشید .میان ِهر شده است. در یک دستش کتاب و در دست دیگرش پرندگان و همه مردان از راههای دور ،از
قلبم همانجا ماند و من هم .پس ،از چادرش ِب رنگ رن ِگ دور کمرش
چشم گردانده بودم واز بساط خالواش وجعفری و گشنیزش ،هر کدام 27
حتی بدون تو ،کولی من!
یک دسته برداشته بودم و رویِ صور ِت قرم ِز تربچه نقل ِی اش ،دل دل
می کردم که آنطرف تر ،همهمه شد یکهو .ماشی ِن کمیته غیغاج می
آمد طر ِف بازار .دستپاچه ،هنوز گره روسری ام را سفت نکرده بودم که
ترا از د ِر عقب ماشینشان به بیرون پرت کردند و شتابان ،گم شدند.
یادت هست؟ تو،خونین و مالین ،مچاله روی آسفالت خیابان ،نای بلند
آبشا ِر بوی تنت می بارد بر سرم! تنها یک لرزش کوچک پلکت کافی شدن نداشتی و حتی نفس .تا بالاخره ،سرت روی سینه ات جنبید محمد رضا حجامی
بشود روی لبانت. ریز و سر لمبیَپزرن بدزنتاد است که آن شه ِد تمنای نگاهت
و من هنوز باور نداشتم که زنده ای و تو که توانسته بودی سرت را تو ،دلم غنج می به برسد نگاه کن! ل ِب تشنه ام بال بال
کمی بالا بگیری حالا ،انگار شادمان از پذیرایی خو ِب میزبانت ،در میان
زند برای ل ِب میگون و چشمان مستت .سیرابم کن!....و کی سیراب خون ،می خندیدی ،یادت هست؟ من ،مات ،در میا ِن بازا ِر سکوت ،در منتظرم! هنوز و تمام این
انتظار دستی بودم که به کمکت بیاید ،و نبود .بعد که معامله ای میان می شوم من؟ سالهایی که بی تو گذشت! نه
سال متسیب /شماره - 1253جمعه 1رویرهش 1392 خیال کنی از تو گله دارم ،نه!
پچپچه و نگاه بی دست و پای مردم جوش خورد ،تو ،سر برگرداندی
جیک جیک مستانم بود" .نینا" را خوانده بودم و با این باور شلنگ طرف جمعیت و اول از همه مرا دیدی .یادت هست؟ وآن نگاهت، می دانم ،این من بودم که عشقم
تخته می انداختم که می توانم دنیا را به تنهایی عوض کنم در یک ر ِگ تردیدم را خشکاند .بطرفت دواندییم و من بی هوا فریاد زدم": را در ازای تردید هایم ،به بهای
چشم برهم زدنی! کفش و کلاه که می کردم ،مادرم حریفم نمی شد سیاووش! باز مست کردی پسره لات!" و تو دستمالی را که جلوی ترسم از ریخت ِن ابرو ،به انتظار
هیچ .تنها می توانست سفارش پشت سفارش بارم کند و چه خوش صورتت گرفته بودم ازدستم قاپ زدی و سر تکان دادی و اینبار بیشتر فروختم .چه معامله ای؟ و من
خیال .بال و پرم ،سفارش قبول نمی کرد .خداحافظی کرده نکرده ،خندیدی وهمه ،چه بسادگی باور کردند که تو مست کرده بودی باز! هنوز منتظرم مثل یک بر ِگ
همۀ آن بکن و نکن های مادرانه اش را در مشتم به تنگ می آوردم جنگ تازه ُگر گرفته بود ،آن روز ،یادت هست؟ تشنه ،مثل یک پشته اب ِر تنها.
منتظرم ،مثل یک ریشه در د ِل یک فص ِل دلمرده و سرد! و چه جان و نیمه جان ،همه را به شاخه های آویزا ِن گل یاس که روی با ِم د ِر
ورودی خانه مان لانه کرده بودند ،گره می زدم و راهی می شدم که دستمالم را شسته و تا کرده ،برایم پس آوردی و گفتی که اسمت سخت!
به من سری بزن ،پیدا شو! می خواهم بجنبم از فر ِط شاد ِی با تو آنروزهم.
فرهاد است! گفتم منم رویا! گفتی که مست نکرده بودی آنروز .گفتم در را ِه خانۀ دوستم سوسن بودم .آفتاب درتبانی آشکار با هوای نمناک و خی ِز کفلن،ککرهاَتکرک قلقلک بده و فتنه بپا را اتاقم بیا! قلبم بودن ،باز! به
میان خون خندیدن نشانه هوشیاری نیست .گفتی پدرت مطرب است شهر ،بیدریغَ ،شر می رساند .اعتناش نکردم ،گره روسری ام را شل کند و گرومباگرمبش گوش و تنم را بلرزاند تن ِدش تما ِم
و تو جز این بلد نشدی .گفتم لعنت بر هر چه غصه است وغم .گفتی ایچنتطررنگفاهومآنباطشردفُوسمرندادسمرشواره ازی و خود را مشغول .نگاهم را به کردم من ارغوانی بشوم به پهنا ِی سر تا پایم از شر ِم لذت و تو با نفس های
بیش باد و کم مباد! گفتم همان که تو گفتی .پرسیدم شهریۀ کلاس کشیدم به هر جا ،تا دنیا زیر سرک به شماره افتاده ،بخندی از شوق همدستی در این بدنامی!
درس ِت که گران نیست؟ گفتی کولی هستی .پرسیدم یعنی که چه؟ می بینی؟ همیشه همینطور است .حرف تو که می شود ،ثانیه ها به ح ِس خو ِب خوشبختی" .خروسخوان" را می خواندم با خود.
گفتی یعنی که دائم در سفری .گفتم مادر بزرگم می گوید سفر آدم
دقیقه نکشیده ،دوریت سراب می شود و تو ،در نزدیک ترین فاصلۀ به بازا ِر روز رسیده نرسیده ،نگاهم به بسا ِط پیر زن سبزی فروشی را پخته می کند ،بلیط "گیلان تور" بگیرم یا "لوان تور"؟ تو ماندی
ممکن به من است که دست نیافتنی می نمایی ،وآنقدر نزدیک ،که افتاد که با صدایی پیچیده در خجالت ،بی رمق ،مشتری فرا می خواند .معطل و جوابم را تنها با خنده ای نمکین دا دی .من وقتی دندان
شکسته ات را دیدم ،شک کردم که می توانم دنیا را عوض کنم.
دنیای من عوض شد با تو .خیلی زود همه جایش پر شد با تو .مدام یک قلم بود .او در حال قدم زدن بر یکی برای «سامی یتیم» جوان که میخواست زنده باشد!
با ملیحه و زری و سوسن حرف تو بود .برایت گفته ام که توی خیالم از پیاده روهای شهر بود .او با من دست داد
و مختصراً گفت :او کارهایی دارد که باید شده بودم زنت؟ سه قلو زاییده بودم .دو دختر و یک پسر .تو کهنه
هاشان را عوض می کردی و من شیرشان می دادم .با اینهمه ،آرام انجام دهد.
نمی شدند تا تو ضرب نمی گرفتی و من برایشان آواز نمی خواندم. مریم پرسید :حالش چطور بود؟ سامی یتیم ،جوان ۱۸ساله کانادایی ،سوریهای تبار -مسافر جوانی که در تراموای شماره
آنقدر می زدیم و می خواندیم تا خوب خسته شوند و لالا! تو که تازه ،۵۰۵شهر تورنتو ،در ۲۷جولای ،۲۰۱۳در حالیکه در محاصره ۲۲پلیس تنومند ولی
دیپلم گرفته بودی ،می خواستی مهندس کشاورزی بشوی و من که -عالی ،خیلی عالی بود...
او برایت سلام فراوان فرستاد. ترسو و لرزان قرار داشت به ضرب ۹گلوله یکی از پلیسها از پا درآمد!
In touch with Iranian diversity مرد دیگری جلو آمد و با هیجان گفت :من هنوز یک سال تا دیپلم باقی داشتم ،می خواستم زمان را گاز بزنم
یک شب ،او را در قهوهخانهای در یک ویکجا قورتش بدهم تا دکتر دندانساز بشوم .در باغ خیالم ،از درخت
گیلاسی که تو کاشته بودی ،برای دخترانم گوشواره می کندم که محله قدیمی شهر دیدم.
مریم پرسید حالش چطور بود؟ عالی ،باور کن ناگهان طعم ِزندگی تلخ و رنگش از سوخت ِن سروهای جنگل کبود
خیلی عالی بود .او برایت سلام فراوان فرستاد .شد و صدای ناله ها از فرا ِز لیلا کوه هم گذشت و تا کجا! من هول
مرد دیگری جلو آمد ،من هم او را یک شب برم داشت و تو که می خواستی مایه دلگرمی ام باشی ،خندیدی
در یک محله قدیمی شهر دیدم .بنظر م یآمد ناشیانه! خواستم که باورت کنم ،اما شد ِت رعد و بر ِق بی بارانی که
سیری ناپذیر ،قربانی پشت قربانی می گرفت ،مجالم نداد .گیج و که او از چیزی دلگیر و ناراحت است.
مرد دیگری جلو آمد و به آهستگی در کنار منگ ،نگاهم به نگاهت ،دیدم که آن خنده ات ،تا گوشه لبت عقب
گوش مریم گفت :ولی حالش خیلی خوب بود .نشسته و وقتی طوفا ِن سیاه کوچه به کوچه در گشت شد ،تو دیگر
ازشبنم بود جاُپرشده همه آمدیم، نمی خندیدی ...از خیال که بیرون مریم زیر لب زمزمه ای کرد :پسرم کجا رفته
و گلهای شقایق ،یادت هست؟ است؟ از زمانی که او از زندان فرار کرد تمام
فکرو هوش و حواسم را با خودش برد .. .او
کجا رفته است؟ .آیا او ،صبح خداحافظی به تو با یک گلدان ،گ ِل آفتابگردان آمدی سراغم ،توی با ِغ خرمالوی
من نگفته بود که برای جشن بزرگ به خانه مرضیه خانم .ادای خندیدن را که در آوری ،گریه امانم نداد! بخاطر
Vol. 20 / No. 1253 - Friday, Aug. 23, 2013 باز خواهدگشت و هیچ چیز مانع برگشت دندان شکسته ات نبود ،تو هم خنده را گم کرده بودی ،مطرب! سایه
شومی که تا توی د ِل خانه های مردم گسترده شده بود ،دل و دماغ او نخواهد بود؟ آیا این همان چیزی نبود
را از هر مطربی برده بود! و من ،تنها می خواستم فقط دنیای خودم آنسوی دریاها به خانههایشان باز م یگشتند .که موقع خداحافظی در گوشم زمزمه کرد؟ صبر
را حفظ کنم ،آنروز .دچار مرض همه گی ِر ساده گی شده بودم ،می در هر خانهای اجاقی روشن بود .دیگهای نه ،او چیزی دیگری به من نگفت .هنگام
دوده گرفته و کثیف ،شسته شده بودند .عطر خداحافظی ،فقط با نگاهش در سکوت و دانم! وانمود کردم که سر سنگینم با تو .گر چه می دانستم که می
دانی که من ،دلش را ندارم که با تو سر سنگین باشم .تو که به عمد افسردگی به زمین خیره شده بود و بعد چای دم کرده فضای شهر را پر کرده بود.
نمی خواستی نگاهت به نگاهم بیفتد ،گفتی این گل محتاج خورشید با شتاب رفت .مریم تا ته جاده پسرش را -اوضاع چطور است؟ نوشته :محمد سعید صیف*
بدرقه کرد بود .قلبش پیشاپیش خودش در است که بتابد بهش ،بهش بتاب! گفتم خورشیدی که قلبی سرد برگردان :محمد صفوی -عالی
حرکت بود تا کیسه کوچک سفری را به داشته باشد ،چه تابشی؟ گفتی خورشی ِد عاشق را عشق است! گفتم -آیا امشب تا صبح بیدار میمانی؟
معشوقش؟ گفتی تعریف خود نباشد ،معشوقت منم ،فرهاد! تو ،آن پسرش برساند... آفتاب داغ در حال فرو رفتن بود و نخلهای -البته ،تا سحر
خرما با آغوش باز پذیرای پرندگانی بودند مردم در هر گوشه و کناری فانوس های چه کسی بود ،که آن صبح چیزهای را کف دستم نوشتی و به دنیا نشانش دادی ،یادت هست؟ گفتم
که خسته از راههای دور م یرسیدند .رنگی آویزان کرده بودند .مریم روی پشت دیگری نیز در گوشهایم زمزمه کرده بود؟ داستان عاشقی که به معشوقش نرسد ،یک قصه پرغصه بیش نیست.
کوچههای شهر مملو از آدم بودند .درهای بام خانه اش بی حرکت در یک نقطه چشمهایش ،هنگام خداحافظی در آخرین گفتی عشق باشد ،عذاب ،شیرین است .گفتم تلخ و شیرین؟ گفتی
خانهها چهار طاق باز بودند .عدهای از مردم میخکوب شده بود .انگار تنوری از آتش در لحظات ،هنگامیکه مرا م یبوسید گفته بود :همۀ تلخی اش مال من ،به دیده منت می پذیرم! گفتم فرهاد ،تو
اشک شوق و شادمانی میریختند .بعضیها قلبش جاری بود .فانوسی را که بر سر در هیچ چیز مانع بازگشتم به جشن و شادی خل شدی .گفتی خل ها که عاشق نمی شوند ،آنها وانمود می کنند
که عاشقند ،باور کن خورشید خانم ،عاش ِق راست راستکی یک عاقلِ همدیگر را سخت در آغوش میفشردند .خانه اش آویزان کرده بود ،کم نور و افسرده بزرگ که درخانه بر پا میشود نخواهد شد.
کامل است! گفتم عقل و عشق؟ گفتی عاشق بی عقل ،نابینای خوش عدهای دیگر مشغول رقص و پایکوبی بودند بنظر می آمد .جای فرزندش در این جشن و یقین دارم اگر امشب بر نگردد ،حتما نزدیک
و از ته دل شادی می کردند .فصل شادی سروری همگانی که آغاز شده بود خالی بود .سحر ،موقعی که جشن و شادی در اوج خیالی است که گمان می کند اگر بر بالای یک بلندی بیاستد می
تواند تمام دنیا را ببیند! من خاموش ماندم آنجا ،اما اینجا بگویمت شروع شده بود و بوی عطر وعود همه جا نم ،نم باران به روی تاریکی شب می ریخت است ،او اینجا در کنار ما خواهد بود.
که من بر این گمانم که عاش ِق عاقل همانِبه که بی عقلی پیشه کند --------- و مریم نگاهش به دورترها گره خورده بود. را پر کرده بود .عدهای هم زیر لب مشغول
درعاشقی. * محمد سعید صعیف :نویسنده و داستان نویس پسرم کجا رفته است؟ شکر گزاری بودند .مریم به جایی که آفتاب
اهل صنعا -یمن است .این داستان برگرفته از آهسته ،آهسته در حال فرو رفتن بود خیره
کتاب «مجموعه داستانهای ادبیات مدرن یکی از مردان که خسته و کوفته از آن سوی شده بود .او با خودش حرف میزد.
27 برایت نگفته ام .روزهای اول ازدواجمان بود و من می خواستم حر ِف عرب» است که توسط «سلما خدرا» گر دآوری دریاها آمده بود به مریم گفت: راستی او کجاست؟
نغزی گفته باشم که عاش ِق راست راستکی یک عاق ِل کامل است. من یک پسر پوست قهوهای را دیدهام که
نیشش تا بناگوش باز شد وتا قاه قاه خندیدن هم ،کشید .میان ِهر شده است. در یک دستش کتاب و در دست دیگرش پرندگان و همه مردان از راههای دور ،از