Page 28 - Shahrvand BC No.1253
P. 28
ادبیات /داستانکوتاه
و ِخ َرش گفت ،آ ِش چی؟ کش ِک چی؟ وقتی برایش از گ ِل آفتابگردان گفتم ،گفت
عقبتر ،تلاش م یکردم با سرعت او بروم تا دوش در دوش تخم ِ شورش با آبجوی وارداتی خوب می چسبد ،علی الخصوص وقتی آبی و قرمز 28
برویم ،ولی نمی شد .قطرهها بیشتر و بیشتر شدند .باد گفت ُپشِرومدردخم بتهگیسلااعتس!، نیست یک باغچه داشتیم بد می زنند به تیپ هم! گفتم
آنها را روی صورت من میریخت .آنقدر شدید شد که دیدار با خدا گفتم می سازد ،توالت لازم می را گیلاس ؟ نیم کیلویش کارم 28
نیاز به چتر احساس شد .اما من همیشه ،نه ،معمولا باران می خواهم ادامه تحصیل بدهم ،دندانپزشک بشوم .گفت چرا اینهمه خرج و هزینه!
را بدون چتر دوست دارم .بعد از رد شدن از چند خیابان، احسان عزیزی هر شب قبل از خواب مسواکشان بزن ،حالا حالا ها احتیاج به کشید ِن دندانت پیدا
فهمیدم این قطرات اشکهای خداست که می ریزد .خیس نمی کنی .اصرار که کردم زد توی دهنم و من بیاد آوردم که دنیایم بد جوری ،
آب شده بودم و گفتم خدای عزیزم ابری فراهم آور تا روی در خیابان شتابزده م یرفتم بدون آن که به گوشه و کنارم بدعوض شده است.
آن بنشینیم و تند برویم از این فضای آلوده .گفت :تخیلی توجهی کنم .سای هها را در اطرافم می دیدم که در زمین
حرف نزن .زیباترین چش مها را داشت .طوری که بههر گرد خویش م یگشتند .اطرافم سراسر مرگ جنب وجوش ش ِب آنروزی که تو پَر کشیدی ،تا صبح ،من به درازای صد سال تنهایی چشم برهم سال متسیب /شماره - 1253جمعه 1رویرهش 1392
رنگی که دوست داشتی م یتوانستی ببینیشان .گفتم: داشت و مردگانی که زندگی را آرزو داشتند .ناگهان خدا را نگذاشتم ،فرهاد! رفتی و من ماندم با حالی شوریده و تنی که انگار زیر آوار مانده.
تو رو خدا این طور گریه نکن .چشم های نازنیَنت ازبین دیدم که از سر کار باز میگشت .با هم دست دادیم واحوال درختان گیلا ِس باغ خیالم در د ِل زمینی ،گرفتا ِر خشکسالی ابدی ،بی برگ شده In touch with Iranian diversity
م یروند .بعد از چند لحظه فهمیدم چه گفت هام و اصلاح بودند همه .بچه های آرزویم ،هر سه ،در تب و لرزی بی درمان ،پیش چشما ِن ترم پر
کردم :نه منظورم این بود که ضعیف می شوند .کمی آرامتر پرسی کردیم. پر شده بودند و من ،در پی آغو ِش گم شده ات که پناهگاهم شده بود چندی ،تجس ِم
رفت و دوش در دوش شدیم .دستانم را محکمتر گرفت گفتم :اینجا چه می کنی؟ نا ِب حسرت .از من خواسته بودی که صبوری پیشه کنم یکچندی .تو گفتی که با آب
و دستهایش را میفشردم .به هم خیره شدیم ،در چند گفت :ترک پست کردهام ،برای آخرین بار می خواهم شدن اولین برف زمستان خواهی آمد ،نگفتی؟ ایکاش اینچنین سفت و سخت نمی
لحظه تمام حرفهایمان را خواندیم .دیگر چیزی نبود که ببینم چه مانده در زمینی که به زیباترین شکل ساخَت َمش. گفتی لااقل! آنطور که تو گفتی ،در آن حالی که بر ما می گذشت ،حتی اگر بی خیال
از هم ندانیم .فهمیده بودم چه شده ،م یدانست چیام صدایش گرفته بود و دس تهایش پینه بسته بود؛ با موهای ترین دختر دنیا هم که بودم ،دوباره دیدنت می شد یک خیا ِل خام .و چه سخت
شده .حداقلش را م یگویم که گفت :این آدمها عجب بلند و زیبایش اما جوان بود؛ خدا چقدر زیبا بود! در آن بر این باورشدم که رفتنت آمدنی ندارد .همان ِمن و ِمن کردنت ،کارم را ساخت،
موجودات عجیبی هستند .هنوز نتوانستم بفهمم چه چیز لحظه فقط میدیدم اما قدرت درک آن همه زیبایی را سوختم .نمی دانم این قو ِت خود داریم از کجا بود که خوشبختانه ،تو خاکسترم
خلق کردهام! دلش پر بو د ،گفت چه خونها که به اسم در آ ِن واحد نداشتم .الان که فکرش را می کنم باز هم از را حتی ندیدی .اما چه می توانستم کرد که سوزش دلم را مرهمی باشد خرده ای
من نریختهاند ،چه تهمتها که به اسم من نزدهاند ،چه توصیَفش عاجزم .زنی خو شاندام ومهربان! زنی که تمام ؟ گفتم پس بیا که سیر ببینمت ،سیر ببین مرا! گفتی اگر چه هیچوقت از دیدنت
ظلمها که به اسم من نکردهاند ،چه دروغ ها که به اسم زیباییهای ز نها را در خود جمع کرده بود؛ جوان بود اما سیر نمی شوم ،اما کی؟ می خواستم بگویم از حالا تا ابد! تو گفتی هیس ،هیچ نگو!
من نگفت هاند .تمام کارهای بدشان و تمام بدبختیشان را دستهایش پینه بسته بود .گفت دلم برای آد مهایی که بیاد داری؟ بی صدا آمدی با کوله ای لاغر بردوش .چه خوب پنهان شده بودی پش ِت
از چشم من م یبینند و هرچه م یشود سر من خراب می آفریدم تنگ شده ،گفت سالهاست که شیطان توبه کرده ت ِن بزرگ درخت بی ِد سر کوچه .همانجا سرک کشیدی تا مادرم بهانه ام را خرید و
کنند و م یگویند “خدا“ خواست ...احسان تو خو َدت و به سجده من و انسان درآمده اما نمیدانم چرا دیگر آدم به خانه خاله پری رفت .دستت را گرفتم و به حیاط پشتی خانه رفتیم و چه رعشۀ
م یدانی ای نها هر اتفاق خوب و بد را و هرچه را که هستند نمی بینم .اینها فقط سای هاند .نمی دانم شاید دیگر دستم نشئه آوری .من پاتیل را روی پریموس گذاشتم و آب داغ شد .گفتم حالا سرت را
و هرچه را که می کنند را به من نسبت م یدهند .دیگر توانش را ندارد ،هرچه می سازم اصل نیست .خستگی از بالا بگیر و نگاهم کن .تو شرم کردی و نگاهت را زیر پایت انداختی .گفتم هی ،منم
خسته شدهام و میخواهم بروم .یک جایی که آرامش باشد صدایش ،از نگاهش می ریخت. معشوقت ،ترا به عشقمان ،نگاهم کن،فرهاد! و تو آرام آرام سرت را بالا دادی ونگاهم
گفت :تو اینجا چه م یکنی؟ کردی با چشمانی که ملتهب شده بودند از شد ِت شو ِرشیرینی که درقلبت براه افتاده
و بدی نباشد .من باشم و خوب یهایی که آفریدهام. بود و گونه هایی که از کوره آتش در آمده بودند .و من چه بی حیا شده بودم ،یادت
گفتم :اگر بروی دیگر چه کسی باشد که به دامانش گفتم :نم یدانم هست؟ بی هیچ پوششی در برابرت ایستادم و تو مژه نمی زدی و من لبریز از لذ ِت
گفت :از کجا آمدهایی؟ بی حیایی ،پرسیدم پس من چه؟ گفتی چه؟ گفتم می خواهم ببینمت ،بی رو در
چنگ بزنم؟! بایستی .گفتی جان فرهاد از من بگذر! گفتم چطور می توانم ندیده ،از تو بگذرم؟
گفت :من آدرسم را به تو میدهم وقَتش که رسید بیا گفتم :نم یدانم هیچوقت! گفتی یعنی....گفتم عق ِل عاشقم نمی پذیرد ،معشوق جانم! و من که حیا
با من زندگی کن؛ اینجا بدون من بهتر است ،زیرا که گفت :به کجا م یروی؟ را خورده بودم دستت را که جلویت سپر کرده بودی کنار زدم تا تو را کامل ببینم و
زشت یها به زیباترین شکل ممکنشان زشت م یشوند چه خوب دیدم ....من نشستم و تو با تا ِس مس ِی یادگار مادر بزرگم ،آب ریختی روی
و من را با زشتیها کاری نیست .بگذار ای نها هر غلطی گفت م :نم یدانم! سرم و شانه ام .شانه ام کبود بود .پرسیدی .گفتم شوهر آینده ام مرا کتک زده .تو با
دستم را گرفت و مرا با خود برد .با نهایت سرعت یک چیز لبانت که لرز داشت ،کبود ِی شانه ام را بوسیدی با د ِل صبر .گفتم همین؟ گفتی مگر
م یخواهند بکنند. مابین راه رفتن و دویدن .در پیاده رو دوش در دوش هم،
گفتم :پس من چه کنم ای زیبا؟ نه ببخشید او کمی جلوتر از من و تندتر از من م یرفت، می شود همین باشد؟ حالا ببین ،سهم من از عشقمان همان شد!
گفت :چند سالی بیشتر طول نمی کشد .تو بمان و زیبا می رفتیم .در حین رفتن قطرههای آب از صورتش به
باش ،بمان و در این زشتیها طاقت بیار ،به وقَتش راهی صورتم میپاچید .چون او جلوتر از من بود من کمی با همه مراقبتی که میکردم ،حامله شدم .می دانست که نمی خواهم بچه نامشروع
من شو؛ روزی را ببین که پیش من م یآیی و در کلبه بدنیا بیاورم! خوشحال بود که اسیرم کرده است .تا ِب اینهمه پوزخندش را دیگر
وسط جنگل منتظرت هستم .با غذایی خوش مزه و لذیذ نداشتم .لج کردم .از در مطب دکتر که در آمدم ،روی اولین پله ،پا توی پام انداختم
با آن دو اسبی که دوست م ی داری .شب نیز در آغوش و پرت شدم بلکه از شرش خلاص شوم .می بینی؟ حماقتم پایان ندارد .نشد و چه
هم می خوابیم .برایت قصه م یخوانم ،با دخترم ازدواج خوب که نشد! پایم شکست و یک دنده ام ،اما بچه آسیبی ندید! بدنیا که آمد،
م یکنی ،همان دختری که انتظارش را میکشیدی از به جان کندنی سخت ،طلاق گرفتم .گمانش این بود که برای گذران زندگیم به
نوجوانی .و او همان است که تو م یخواهی و من همانم دست و پایش می افتم .نیفتادم .توانستم گلیمم را از آب بیرون بکشم .راستی می
دانی با اولین اضافه حقوقی که گرفتم چه کردم؟ ...فرهاد ،خورشید ،دخترم ،امسال
که تو م یخواهی !
خدا پیشانیم را بوسید و با تمام مهربان یهایی که از ازل تا دندانپزشک می شود .خوشحال نیستی ؟
ابد در جهان وجود داشت به من نگاه کرد و گفت :منتظرت
ازفردای روزی که رفته بودی ،تا مدتها ،هر روز سر ساع ِت 5بعدازظهر خودم را گول Vol. 20 / No. 1253 - Friday, Aug. 23, 2013
میمانم. می زدم و س ِر قرار مان می رفتم کو ِچۀ حمام کهنه .تمام آن کوچۀ باریک و دراز را
باران از چش مهایش شروع به باریدن کرد و رفت .برای و تا یک دو ِر کامل ،باغ ملی را با یادت ،قدم می زدیم و هر شب به امید دیدنت ،فردا
همین هنوز وقتی باران م یبارد میفهمم از چشمان خدا را در خواب می دیدم .چه شد که حتی یکبارهم نشد ،سر قرارت بیایی ،دل گنده؟
قطرههای آب م یبارد .آنقدر دور شد که دیدم در انتهای نه ،نه! به دل نگیر! اما چرا اینقدر دیر؟ درست سه سال بعد از ازدواجم ،قاصدت آمد!
دور در پشت دریا برایم دست تکان م یدهد .رفت و رفت... اصرار داشت نامه ات را حتما به دس ِت خو ِد من بدهد اما چشما ِن وحشت زده پدرم،
او را رماند ،حیف! نوشته بودی که حالت خوب است .یعنی تا این اندازه مرا ساده می
روزی او را دوباره خواهم دید... پنداری؟ نوشته بودی که روزهایت را با زمزمۀ ترانه ای که نام مرا بر خود دارد به
شب می رسانی .تو خوب بلدی که دلم را بلرزانی ،استاد! ...های اگر رویا بمیرد! به تو
بگویم که حالا از آنهمه ترسیدنهایم تنها همین یکی برایم باقی مانده است ،باور کن!
ایکاش قاصدت منتظر جوابم می ماند تا سوغاتی ،برایت در پیش چشمانش برقصم
سیر .لااقل می توانستم این را با حسا ِب آواز خواندنهایت ،در کنم!
خبر داری که حالا به جا ِن سگها هم افتاده اند؟ طر ِح سگ کشی راه انداخته اند
اینها .دعای خیر گورکنان ،خوب قو ِت دستان میرشکارها شده است .حالا سگ ها را
هم می کشند تا شاید باقیماندۀ ریشه وفاداری را هم از بن بکنند و خلاص! میدانی
فرهاد ،من آنقدر ترسیده ام که دیگر جا ندارم .اگر می گویم که جری شده ام ،تو
باور کن! باور کن که من بیشتر از هر زمان دیگری باور دارم که تا دنیا باقی است و
تا ماهی و دریا ،پیوند میا ِن ماهی و دریا ،پیوندیست ابدی! فرهاد ،می خواهی باور
نکن ،اما بگذار بگویم که در اوج تردیدها و اما و اگرهایم نیزتو برنده واقعی بودی.
هرگز از شرت در امان نبودم من! پس از این همه سال ،هنوز که هنوز است با دیدن
هر نامه رسانی دلم دستپاچه می شود و م ِن مضطرب ،با چشمانی مشتاق ،به دستش
خیره می شوم که شاید اینبار نامه ای از تو بدستم بدهد ...اما دیگر می خواهم دل
به دریا بزنم ،می خواهم آن روی سنگدلم را که تو ندیدی به تو نشان بدهم و با تو
اتمام حجت کنم همانطور که با خورشید کردم .می خواهم دوباره بی آبرویی پیشه
کنم .بی تعارف به تو بگویم که من به پاس وفاداریم به عشق ،فردا سر ساعتی که می
دانی ،در بازار رو ِز شهر برای تو خواهم رقصید جانانه ،چه تو بیایی و چه نیایی! .....بیا!
و ِخ َرش گفت ،آ ِش چی؟ کش ِک چی؟ وقتی برایش از گ ِل آفتابگردان گفتم ،گفت
عقبتر ،تلاش م یکردم با سرعت او بروم تا دوش در دوش تخم ِ شورش با آبجوی وارداتی خوب می چسبد ،علی الخصوص وقتی آبی و قرمز 28
برویم ،ولی نمی شد .قطرهها بیشتر و بیشتر شدند .باد گفت ُپشِرومدردخم بتهگیسلااعتس!، نیست یک باغچه داشتیم بد می زنند به تیپ هم! گفتم
آنها را روی صورت من میریخت .آنقدر شدید شد که دیدار با خدا گفتم می سازد ،توالت لازم می را گیلاس ؟ نیم کیلویش کارم 28
نیاز به چتر احساس شد .اما من همیشه ،نه ،معمولا باران می خواهم ادامه تحصیل بدهم ،دندانپزشک بشوم .گفت چرا اینهمه خرج و هزینه!
را بدون چتر دوست دارم .بعد از رد شدن از چند خیابان، احسان عزیزی هر شب قبل از خواب مسواکشان بزن ،حالا حالا ها احتیاج به کشید ِن دندانت پیدا
فهمیدم این قطرات اشکهای خداست که می ریزد .خیس نمی کنی .اصرار که کردم زد توی دهنم و من بیاد آوردم که دنیایم بد جوری ،
آب شده بودم و گفتم خدای عزیزم ابری فراهم آور تا روی در خیابان شتابزده م یرفتم بدون آن که به گوشه و کنارم بدعوض شده است.
آن بنشینیم و تند برویم از این فضای آلوده .گفت :تخیلی توجهی کنم .سای هها را در اطرافم می دیدم که در زمین
حرف نزن .زیباترین چش مها را داشت .طوری که بههر گرد خویش م یگشتند .اطرافم سراسر مرگ جنب وجوش ش ِب آنروزی که تو پَر کشیدی ،تا صبح ،من به درازای صد سال تنهایی چشم برهم سال متسیب /شماره - 1253جمعه 1رویرهش 1392
رنگی که دوست داشتی م یتوانستی ببینیشان .گفتم: داشت و مردگانی که زندگی را آرزو داشتند .ناگهان خدا را نگذاشتم ،فرهاد! رفتی و من ماندم با حالی شوریده و تنی که انگار زیر آوار مانده.
تو رو خدا این طور گریه نکن .چشم های نازنیَنت ازبین دیدم که از سر کار باز میگشت .با هم دست دادیم واحوال درختان گیلا ِس باغ خیالم در د ِل زمینی ،گرفتا ِر خشکسالی ابدی ،بی برگ شده In touch with Iranian diversity
م یروند .بعد از چند لحظه فهمیدم چه گفت هام و اصلاح بودند همه .بچه های آرزویم ،هر سه ،در تب و لرزی بی درمان ،پیش چشما ِن ترم پر
کردم :نه منظورم این بود که ضعیف می شوند .کمی آرامتر پرسی کردیم. پر شده بودند و من ،در پی آغو ِش گم شده ات که پناهگاهم شده بود چندی ،تجس ِم
رفت و دوش در دوش شدیم .دستانم را محکمتر گرفت گفتم :اینجا چه می کنی؟ نا ِب حسرت .از من خواسته بودی که صبوری پیشه کنم یکچندی .تو گفتی که با آب
و دستهایش را میفشردم .به هم خیره شدیم ،در چند گفت :ترک پست کردهام ،برای آخرین بار می خواهم شدن اولین برف زمستان خواهی آمد ،نگفتی؟ ایکاش اینچنین سفت و سخت نمی
لحظه تمام حرفهایمان را خواندیم .دیگر چیزی نبود که ببینم چه مانده در زمینی که به زیباترین شکل ساخَت َمش. گفتی لااقل! آنطور که تو گفتی ،در آن حالی که بر ما می گذشت ،حتی اگر بی خیال
از هم ندانیم .فهمیده بودم چه شده ،م یدانست چیام صدایش گرفته بود و دس تهایش پینه بسته بود؛ با موهای ترین دختر دنیا هم که بودم ،دوباره دیدنت می شد یک خیا ِل خام .و چه سخت
شده .حداقلش را م یگویم که گفت :این آدمها عجب بلند و زیبایش اما جوان بود؛ خدا چقدر زیبا بود! در آن بر این باورشدم که رفتنت آمدنی ندارد .همان ِمن و ِمن کردنت ،کارم را ساخت،
موجودات عجیبی هستند .هنوز نتوانستم بفهمم چه چیز لحظه فقط میدیدم اما قدرت درک آن همه زیبایی را سوختم .نمی دانم این قو ِت خود داریم از کجا بود که خوشبختانه ،تو خاکسترم
خلق کردهام! دلش پر بو د ،گفت چه خونها که به اسم در آ ِن واحد نداشتم .الان که فکرش را می کنم باز هم از را حتی ندیدی .اما چه می توانستم کرد که سوزش دلم را مرهمی باشد خرده ای
من نریختهاند ،چه تهمتها که به اسم من نزدهاند ،چه توصیَفش عاجزم .زنی خو شاندام ومهربان! زنی که تمام ؟ گفتم پس بیا که سیر ببینمت ،سیر ببین مرا! گفتی اگر چه هیچوقت از دیدنت
ظلمها که به اسم من نکردهاند ،چه دروغ ها که به اسم زیباییهای ز نها را در خود جمع کرده بود؛ جوان بود اما سیر نمی شوم ،اما کی؟ می خواستم بگویم از حالا تا ابد! تو گفتی هیس ،هیچ نگو!
من نگفت هاند .تمام کارهای بدشان و تمام بدبختیشان را دستهایش پینه بسته بود .گفت دلم برای آد مهایی که بیاد داری؟ بی صدا آمدی با کوله ای لاغر بردوش .چه خوب پنهان شده بودی پش ِت
از چشم من م یبینند و هرچه م یشود سر من خراب می آفریدم تنگ شده ،گفت سالهاست که شیطان توبه کرده ت ِن بزرگ درخت بی ِد سر کوچه .همانجا سرک کشیدی تا مادرم بهانه ام را خرید و
کنند و م یگویند “خدا“ خواست ...احسان تو خو َدت و به سجده من و انسان درآمده اما نمیدانم چرا دیگر آدم به خانه خاله پری رفت .دستت را گرفتم و به حیاط پشتی خانه رفتیم و چه رعشۀ
م یدانی ای نها هر اتفاق خوب و بد را و هرچه را که هستند نمی بینم .اینها فقط سای هاند .نمی دانم شاید دیگر دستم نشئه آوری .من پاتیل را روی پریموس گذاشتم و آب داغ شد .گفتم حالا سرت را
و هرچه را که می کنند را به من نسبت م یدهند .دیگر توانش را ندارد ،هرچه می سازم اصل نیست .خستگی از بالا بگیر و نگاهم کن .تو شرم کردی و نگاهت را زیر پایت انداختی .گفتم هی ،منم
خسته شدهام و میخواهم بروم .یک جایی که آرامش باشد صدایش ،از نگاهش می ریخت. معشوقت ،ترا به عشقمان ،نگاهم کن،فرهاد! و تو آرام آرام سرت را بالا دادی ونگاهم
گفت :تو اینجا چه م یکنی؟ کردی با چشمانی که ملتهب شده بودند از شد ِت شو ِرشیرینی که درقلبت براه افتاده
و بدی نباشد .من باشم و خوب یهایی که آفریدهام. بود و گونه هایی که از کوره آتش در آمده بودند .و من چه بی حیا شده بودم ،یادت
گفتم :اگر بروی دیگر چه کسی باشد که به دامانش گفتم :نم یدانم هست؟ بی هیچ پوششی در برابرت ایستادم و تو مژه نمی زدی و من لبریز از لذ ِت
گفت :از کجا آمدهایی؟ بی حیایی ،پرسیدم پس من چه؟ گفتی چه؟ گفتم می خواهم ببینمت ،بی رو در
چنگ بزنم؟! بایستی .گفتی جان فرهاد از من بگذر! گفتم چطور می توانم ندیده ،از تو بگذرم؟
گفت :من آدرسم را به تو میدهم وقَتش که رسید بیا گفتم :نم یدانم هیچوقت! گفتی یعنی....گفتم عق ِل عاشقم نمی پذیرد ،معشوق جانم! و من که حیا
با من زندگی کن؛ اینجا بدون من بهتر است ،زیرا که گفت :به کجا م یروی؟ را خورده بودم دستت را که جلویت سپر کرده بودی کنار زدم تا تو را کامل ببینم و
زشت یها به زیباترین شکل ممکنشان زشت م یشوند چه خوب دیدم ....من نشستم و تو با تا ِس مس ِی یادگار مادر بزرگم ،آب ریختی روی
و من را با زشتیها کاری نیست .بگذار ای نها هر غلطی گفت م :نم یدانم! سرم و شانه ام .شانه ام کبود بود .پرسیدی .گفتم شوهر آینده ام مرا کتک زده .تو با
دستم را گرفت و مرا با خود برد .با نهایت سرعت یک چیز لبانت که لرز داشت ،کبود ِی شانه ام را بوسیدی با د ِل صبر .گفتم همین؟ گفتی مگر
م یخواهند بکنند. مابین راه رفتن و دویدن .در پیاده رو دوش در دوش هم،
گفتم :پس من چه کنم ای زیبا؟ نه ببخشید او کمی جلوتر از من و تندتر از من م یرفت، می شود همین باشد؟ حالا ببین ،سهم من از عشقمان همان شد!
گفت :چند سالی بیشتر طول نمی کشد .تو بمان و زیبا می رفتیم .در حین رفتن قطرههای آب از صورتش به
باش ،بمان و در این زشتیها طاقت بیار ،به وقَتش راهی صورتم میپاچید .چون او جلوتر از من بود من کمی با همه مراقبتی که میکردم ،حامله شدم .می دانست که نمی خواهم بچه نامشروع
من شو؛ روزی را ببین که پیش من م یآیی و در کلبه بدنیا بیاورم! خوشحال بود که اسیرم کرده است .تا ِب اینهمه پوزخندش را دیگر
وسط جنگل منتظرت هستم .با غذایی خوش مزه و لذیذ نداشتم .لج کردم .از در مطب دکتر که در آمدم ،روی اولین پله ،پا توی پام انداختم
با آن دو اسبی که دوست م ی داری .شب نیز در آغوش و پرت شدم بلکه از شرش خلاص شوم .می بینی؟ حماقتم پایان ندارد .نشد و چه
هم می خوابیم .برایت قصه م یخوانم ،با دخترم ازدواج خوب که نشد! پایم شکست و یک دنده ام ،اما بچه آسیبی ندید! بدنیا که آمد،
م یکنی ،همان دختری که انتظارش را میکشیدی از به جان کندنی سخت ،طلاق گرفتم .گمانش این بود که برای گذران زندگیم به
نوجوانی .و او همان است که تو م یخواهی و من همانم دست و پایش می افتم .نیفتادم .توانستم گلیمم را از آب بیرون بکشم .راستی می
دانی با اولین اضافه حقوقی که گرفتم چه کردم؟ ...فرهاد ،خورشید ،دخترم ،امسال
که تو م یخواهی !
خدا پیشانیم را بوسید و با تمام مهربان یهایی که از ازل تا دندانپزشک می شود .خوشحال نیستی ؟
ابد در جهان وجود داشت به من نگاه کرد و گفت :منتظرت
ازفردای روزی که رفته بودی ،تا مدتها ،هر روز سر ساع ِت 5بعدازظهر خودم را گول Vol. 20 / No. 1253 - Friday, Aug. 23, 2013
میمانم. می زدم و س ِر قرار مان می رفتم کو ِچۀ حمام کهنه .تمام آن کوچۀ باریک و دراز را
باران از چش مهایش شروع به باریدن کرد و رفت .برای و تا یک دو ِر کامل ،باغ ملی را با یادت ،قدم می زدیم و هر شب به امید دیدنت ،فردا
همین هنوز وقتی باران م یبارد میفهمم از چشمان خدا را در خواب می دیدم .چه شد که حتی یکبارهم نشد ،سر قرارت بیایی ،دل گنده؟
قطرههای آب م یبارد .آنقدر دور شد که دیدم در انتهای نه ،نه! به دل نگیر! اما چرا اینقدر دیر؟ درست سه سال بعد از ازدواجم ،قاصدت آمد!
دور در پشت دریا برایم دست تکان م یدهد .رفت و رفت... اصرار داشت نامه ات را حتما به دس ِت خو ِد من بدهد اما چشما ِن وحشت زده پدرم،
او را رماند ،حیف! نوشته بودی که حالت خوب است .یعنی تا این اندازه مرا ساده می
روزی او را دوباره خواهم دید... پنداری؟ نوشته بودی که روزهایت را با زمزمۀ ترانه ای که نام مرا بر خود دارد به
شب می رسانی .تو خوب بلدی که دلم را بلرزانی ،استاد! ...های اگر رویا بمیرد! به تو
بگویم که حالا از آنهمه ترسیدنهایم تنها همین یکی برایم باقی مانده است ،باور کن!
ایکاش قاصدت منتظر جوابم می ماند تا سوغاتی ،برایت در پیش چشمانش برقصم
سیر .لااقل می توانستم این را با حسا ِب آواز خواندنهایت ،در کنم!
خبر داری که حالا به جا ِن سگها هم افتاده اند؟ طر ِح سگ کشی راه انداخته اند
اینها .دعای خیر گورکنان ،خوب قو ِت دستان میرشکارها شده است .حالا سگ ها را
هم می کشند تا شاید باقیماندۀ ریشه وفاداری را هم از بن بکنند و خلاص! میدانی
فرهاد ،من آنقدر ترسیده ام که دیگر جا ندارم .اگر می گویم که جری شده ام ،تو
باور کن! باور کن که من بیشتر از هر زمان دیگری باور دارم که تا دنیا باقی است و
تا ماهی و دریا ،پیوند میا ِن ماهی و دریا ،پیوندیست ابدی! فرهاد ،می خواهی باور
نکن ،اما بگذار بگویم که در اوج تردیدها و اما و اگرهایم نیزتو برنده واقعی بودی.
هرگز از شرت در امان نبودم من! پس از این همه سال ،هنوز که هنوز است با دیدن
هر نامه رسانی دلم دستپاچه می شود و م ِن مضطرب ،با چشمانی مشتاق ،به دستش
خیره می شوم که شاید اینبار نامه ای از تو بدستم بدهد ...اما دیگر می خواهم دل
به دریا بزنم ،می خواهم آن روی سنگدلم را که تو ندیدی به تو نشان بدهم و با تو
اتمام حجت کنم همانطور که با خورشید کردم .می خواهم دوباره بی آبرویی پیشه
کنم .بی تعارف به تو بگویم که من به پاس وفاداریم به عشق ،فردا سر ساعتی که می
دانی ،در بازار رو ِز شهر برای تو خواهم رقصید جانانه ،چه تو بیایی و چه نیایی! .....بیا!