Page 27 - Shahrvand BC No.1249
P. 27
ادبیات/داستانکوتاه
آن جا گذشته بود و من دیگر نم یتوانستم به خان هی پدر یامبرگردم .یك زن كامل شدهام ،بانشاط و پرانرژی ،به طور كامل از زندگی لذت
از خیلــی دورترها حســم به آن خانه ،حس یك مســتأجر بود .نه آن بــردم ،و به تدریج از شــاد بودن و لذت بردن خــودم لذتم یبردم 27 ،
روزها كه از سا لها پیش ،وقتی كه كندن از آن جا حتی درخیالم هم طوری كه لذت بردن از نشاط خودم تكرار شد و تكرار شد و هر روزه ،
نبود تنها مســتأجر آن خانه ،دختر ارشد آن خانه ،من بودم .بیجایی و همین مرا ساخت .از لاب هلای بر گهای سبزچنارهای كوچه نگاهم به
و ب یقراری با من بــود و برخلاف همه كه كمدی و اتاقی ورختخوابی آسمان آبی كه م یافتاد ،دهان باز میکردم و یك تكه از آن آب یها را گاز
داشــتند ،این چیزها از من دور م یشــد و هر روز در گوش های از خانه م یزدم و سرشــار از انرژی ناب وشادی زندگی كه در تنم جاری بود ،
مأمن من م یشــد .همان روزها هم م یدیــدم كه یك وقتیباید بروم ،پیش م یرفتم .به این ترتیب هر روز یك تكه از دنیا را م یخوردم و یكی داستان
م یدانســتم آن جا برای همیشــه متعلق به من نخواهد بود و فهمیده از همان روزها در ســی وچهار سالگی متوجه شدم تمام دنیا در وجود
من است و دیگر به طور كامل آدم خو شبختی شدهام چون همه چیز بودم كه برخلاف دیگر خواهرها و برادرها آن جا مأوای مننیس ت.
سال متسیب /شماره - 1249جمعه 4دادرم 1392 و هم هی دنیا را داشــتم ویک ییکی به تمام آرزوهایم م یرسیدم .مثلًا و حالا پس از گذشت ماهها سختم بود دوباره به زندگی سابقم برگردم. مریم رییس داناعبور
یك روز عصر رفتم آشــپزخانه چای بریزم ،در را كه باز كردم خودم را تحمل نگاههای مردمان آن خانه را نداشتم؛ از نظر آ نها مجرمیبودم
دیدم نشست هام رویصندلی و كتاب م یخوانم .همیشه از وقتی خیلی شایست هی تحقیر ،و بعد آوارهای نیازمند دستگیری ،و سر آخر عاشق
كوچك بودم آرزو داشتم خودم را ای نطور ببینم ،یعنی از بالا ،از پایین بدبخت دل شکســت های كه گو لخورده و ناامید شــده بود و بایدامید
،از كنار.دورتادور خودم را نگاه كردم .همیشــه م یخواستم ای نطوری دوبــاره به او م یدادند ،باید زندگی كــردن را یادش م یدادند و او هم
برای برگشــتن به آن زندگی حتماً باید توبه میکرد .دیوان های بودمكه خودم را ببینم ،نه از یك جهت مثل وقتی كه یك طرفت به آیینه است.
نه قصد ازدواج با آن «نامرد» را داشــت و نه م یخواســت به آن خانه آری ،از وقتی كه فهمیدم دارم م یفهمم ،یعنی از ده سالگی كه شروع
رفتم جلو آیینه تا موهایم را شانه كنم .ناگهان دیدم تمام موهایم سفید برگردد .كسی كه از نظر آ نها اصلًا نم یدانست دارد چه كارمیکن د .به پیر شدن كردم ،همیشه این آرزو را داشتم .و حالا به آرزویم رسیده
بودم .چه كســی مثل من در زندگی این قدر شانس دارد كه بتواند به شــده ،صورت و دس تها و تنم چروك و پیر و جمع شده ،و یكی شده
بودم شــبیه خودم؛ ولی خودم نبودم .لب به دندان گزیدم ،دســت بر خیلی بعدها شنیدم كه پدرم گفته بود او دختر من نیست ،پشت من تمام و كمال خودش را ببیند؟!
است ،مرد من اس ت . دست زدم و گفت م:
و امروز صبح کودک یام را دیدم ،ســخت در آغوشــش گرفته و غرق ـ ای وای چرا ای نطور شد؟ تو دیگر كی هستی؟ تو این شكلی نبود ی!
ولی مكتوب این بود و از آن خانه طرد شــدم ،چون توبه نكردم .آخر بوس هاش كرده بودم .چه قدر زیبا ،چه قدر لطیف و معصوم وناتوان بود.
اصــ ًا یك كس دیگر بود ،اما همان كس یعنی من ،طبق شناســنامه توبه از چی؟ من كه گناهی نكرده بودم .من خیلی طبیعی بودم .بایداز بر معصومیتش دل سوزاندم ،او را كه دیدم دلم رحیم شد .ماهی لیزی
متولد تهران سال ۱۳۱۰خورشیدی بودم و الان ۷۰سالم م یشد .ولی غریزه توبه میکردم و این محال بود ،اگر غریزه گناه بود ،مشكل من كه مدام از میان دســتان و بازوانم م یلغزید و م یســرید.به همراهش
فرشــتگانی آمده بودند كه پیش از این ،آ نها را فقط در داســتا نها و نبود خلفتم این جور بو د. مطمئنم كه ۷۰سال طول نكشید ،هم هاش یك سال هم نش د.
پس از خانواده ،آن كه عاشقم كرده بود و عاشقم بود خیلی اصرار كرد فیل مها خوانده و دیده بودم .فرشــتگان با با لهای سفیدشــاندر هوا
بیســت ساله بودم كه دور از خانه شــدم ،پدرم داشت سكته میکرد .كه زنش شــوم .من نم یخواستم ،م یگفتم من فقط عاشقت هستم ،م یچرخیدند و م یرقصیدند ،همه جا آواز بود و کودک یام از فرشتگان
هم زیباتر و پاك تر بود .و خدا م یداند كه چه قدر مظلومبود .دیدمش اول به عنوان مجرم نگاهم كردند كه باید مجازات م یشــدم ،از خانه همین و ب س.
بیرونم كردند؛ چــون حیثیتم را و آبروی آ نها را به باد هوا داده بودم .تلاشــش را كرد و نخواســت كه تنهایم بگذارد .در واقع یك جورهایی كه در مدرســه و خانه تنبیه م یشد ،دیدمش كه همیشه باید ساكت
چون پررو هم بودم و پشــیمان هم نبودم .ای نها همه جرم بود .بعد كه خودش را مقصر م یدانست .خیلی اصرار كرد كه به قول خودشمرا از م یشد تا آدم بزر گها حرفشان را م یزدند .دیدمش كههمواره محكوم
به درست حرف نزدن و نفهمیدن و خفه شدن بو د. دیدند هر شب در جایی و خان های غیر از خان هی پدری هستم و رسوایی اشتباه درآورد .م یگف ت:
تنــگ میان بازوان م یفشــردمش ،اصــرار كردم كه بمانــد ،با تمام بیش تر م یشود ،خواستند به خانه برگردم و بچ هی سر به راهیشوم .ـ یعنی هی چوقت نم یخواهی ازدواج كنی؟
م یخواســتند نام آن نامردی كه این بلا را سر من آورده است بدانند تا ـ نم یدانــم ،الآن نم یتوانم دربارهی آینــده حرفی بزنم .فعلًا ای نطور وجود خودم را در آغوش كشــیدم و احساســاتم را به خودم بخشیدم.
… اما آن نامرد كســی نبود جز خودم .فكر میکردند مراترسانده یا از هســتم.من هیچ قولی دربارهی فردا نم یدهــم ،چون خیلی خودم را م یخواستم كه پیشم بماند؛ ولی او تاكید به رفتن داشت .م یگفت باید
رفت ،باید عبور كرد ،تو هم نمان ،برو و عبور ك ن. روی عشــق نامش را نم یگویم .البته كه عاشقش بودم ،اما هر چه بود نم یشناس م.
نتیجه كه نگرفت ،رف ت.
عبور ،عبور ،آخرین عبور من از كجا و از چه خواهد بود؟ دوطرفه بود ،من هم خواسته بود م.
م یگفتند «نترس ،پدرش را درم یآوریم ،فقط اسم آن نامردی كه تو
پس از هجرت از آن خان هی موروثی مصائب بســیاری را متحمل شدم را گو لزده بگ و» .
In touch with Iranian diversity نه از جهت مســكن و لوازم روزمرهی زندگی ،بلكه به لحاظروابطم با دم دمای غروب خســت هی همان روزی كه کودکــ یام رفت ،به اتاق كسی مرا گول نزده بود .كاملًا هوشیارانه بو د.
مادرم م یگفت برگرد .این جا خان هی توست؛ ولی ماهها از رفتن من از آد مها .تحمل دیدنم را نداشتند .زنان وقتی م یفهمیدند تنهایم برایشان خواب برگشــتم ،با فنجانی چای در دســتم .در بستر سرد و همیشه
جذامی م یشدم كه هر روز بیش تر و بیش تر تنهایمكســی خوابیده بود .رضا كه رفت سا لهای روزه دار یام دوباره
م یخواستنداز او دور شوند تا مبادا شوهرانشان آغاز شــد .رضا اوج و شكوه عشق بود ،وقتی كه در اوج جوانی و عشق
را بدزدم .شوهرانشــان متعلق به آ نها نبودند .مرگ ناغافل او را از من ربود ،در جهان من حفرهای پدید آمد كه هیچ
آن مردهــا از خیلی پی شترهــا رفته بودند و كس و هی چچیز هرگز قادر نشد آن را پر كن د.
این ز نها بهكرات حامله م یشدند تا شوهران خودم هم م یخواســتم كه كسی باشد و دس تهایم را بگیرد و سرمای
فــراری را نگ هدارند ،دماغ عمل میکردند ،مو تنهایــ یام را گرمــا دهد ،غریــزهام م یطلبید اما روحــم قوی بود و
رنگ م یزدند و هزار … دیگر كه مردان گریزپا نم یگذاشــت .روحم نم یگذاشت هر كســی را بپذیرم .قدر خودم را
م یدانستم ،وجودم را به هر كسی نم یسپردم .به دنبال یك زوج انسانی رانگ هدارند ،تلاشی عب ث.
و مردان كه مرا م یدیدنــد ،م یگفتند« :تنها بودم تا از سودای جانم بكاهد كه هرگز نیافت م.
زندگی میکنــی؟ به این زیبایی!» و پیش می آمدند و رفتند ،آمدند و رفتند ولی نماندند .مردانی بودند بزر گشــده
از قامت و نه بزر گشده از وظیفه .وظیفه در قبال نوع بشر .آ نهاییكه آمد كه رقبای سختی برای هم م یشدن د.
به واســط هی یكی از عموزادگان زن و صاحب توانستند زن بودنم را نبینند ،دوستانم شدند ،و ماندند؛ ولی آ نها هم
نفوذ در فامیل توانســته بودم شــغل خوبی به پشت من م یآمدند و من آرزومند همراهی بودم كه نیام د.
Vol. 20 / No. 1249 - Friday, July 26, 2013 دست آورم ،سه برابر یك مرد حقوقم یگرفتم .برای همین آن غروب وقتی یكی را با موهای ســفید و شاید هم سن و
دو زبان م یدانســتم و حافظ هی بســیار قوی سال خودم بر بســترم دیدم كه درست به عادت خودم ملافه را تا زیر
داشــتم .این زن مقتدر و زیبــای اروپا رفته از چش مها بالا كشیده بود ،به شادی به سویش رفتم كه همدم و مونس
گمشدهام خودش آمده است .ملاف هی سفید را پس كشیدم ،خودم را كودكی الگویم بو د.
از بیس تسالگی تا سی سالگی مردهای زیادی دیدمكه آرمیده بودم ،بسیار در آرامش ولی بدنم سرد و یخ زده و ده
به زندگ یام آمدند ،ولی فقط رهگذرانی بودند سال پس از حالایم بو د.
ســخت دل بســته و ناتوان كه هیچکدامشان این آخرین عبور من بود از زندگی .چه خوب م یشد اگر آن روز كه مار
بردلم ریشــه نگرفت .تنــم روزه گرفته بود و به حوا گفت از درخت معرفت بخور ،درخت حیات جاویدانرا هم به او
مردی را به خود راه نم یداد .كســی را نیازمند نشان داده بود .چراكه من در زندگانی بسیار خو شبخت بودم و حیفم
بودم ،بســیار آمدند و خواســتند كه باشند و م یآمد كه با مردن این خو شبختی پایان بگیر د.
حتیبمانند ،اما نم یشــد .تا این كه رضا آمد روی كاناپــه كنار پنجــره رو به روی تخت دراز كشــیدم .روی كاناپه
،بلندبالا ،ســی هچرده ،لب خندان .بار اول كه خوابیدن عادت تازهای نبود ،اما حالتی كه در آن غروب داشــتم تازه و
نگاهم به نگاهش افتاد دلم از هوش رفت .تنش نو بود ،بكر و دســ تنخورده ،چون م یتوانستم به جسدم نگاه كنم كه
گرمو وجودش پر شــور بود و من روزهام را با به زیبایی به خواب ابدی فرو رفته بو د.
بوس ههای طعم عســلش افطار كردم ،طاعتم
جرع های چای نوشید م. قبول باش د.
پس از كــوچ از آن خانه زخم زیاد دیدم .قلبم از پنجرهی باز اتاق نگاهم به مهتاب و آسمان افتاد .رضا با دس تهایش
پارهپاره شــد .اســتقلال بهای گزافی داشت و حریر ابرهای ســفید و صورتی آسمان را كنار م یزد و ستارههایرنگی
من م یپرداختم ،چیزهایی دیدم كه هرگز در تــازه طلوع كرده را از پیراهن غروب م یچید و تو ســبدش م یریخت.
خان هی پدر یا شــوهر نم یتوانستم ببینم ،اما دیدم كه ســبد پر از ســتارهها را از پنجره ریخت روی سرم.اتاق غرق
خان هی استقلال در کوچ هی زندگی گرا نترین نور و رنگ شد .مهتاب طلوع كرد ،طلوعی سبز ،بویی شیرین م یآمد
خان هی تمام عمرم بود .ســا لها طول كشید تا ،گل نبود ،اما عطرش از آســمان م یبارید و نوایخوش موســیقی از
توانستم التیامی بر روح زخم یام بیابم .و وقتی آسما نهای دور م یآمد .شاید خدا بود كه م ینواخت .تالار آیینه بود و 2 7
توانستم برای همیشه دست بر زانوهایم بگذارم دلربایی عطر و راز در آ ن .
و بلند شــوم ،و وقتی كه بالأخره یك روزدیدم
آن جا گذشته بود و من دیگر نم یتوانستم به خان هی پدر یامبرگردم .یك زن كامل شدهام ،بانشاط و پرانرژی ،به طور كامل از زندگی لذت
از خیلــی دورترها حســم به آن خانه ،حس یك مســتأجر بود .نه آن بــردم ،و به تدریج از شــاد بودن و لذت بردن خــودم لذتم یبردم 27 ،
روزها كه از سا لها پیش ،وقتی كه كندن از آن جا حتی درخیالم هم طوری كه لذت بردن از نشاط خودم تكرار شد و تكرار شد و هر روزه ،
نبود تنها مســتأجر آن خانه ،دختر ارشد آن خانه ،من بودم .بیجایی و همین مرا ساخت .از لاب هلای بر گهای سبزچنارهای كوچه نگاهم به
و ب یقراری با من بــود و برخلاف همه كه كمدی و اتاقی ورختخوابی آسمان آبی كه م یافتاد ،دهان باز میکردم و یك تكه از آن آب یها را گاز
داشــتند ،این چیزها از من دور م یشــد و هر روز در گوش های از خانه م یزدم و سرشــار از انرژی ناب وشادی زندگی كه در تنم جاری بود ،
مأمن من م یشــد .همان روزها هم م یدیــدم كه یك وقتیباید بروم ،پیش م یرفتم .به این ترتیب هر روز یك تكه از دنیا را م یخوردم و یكی داستان
م یدانســتم آن جا برای همیشــه متعلق به من نخواهد بود و فهمیده از همان روزها در ســی وچهار سالگی متوجه شدم تمام دنیا در وجود
من است و دیگر به طور كامل آدم خو شبختی شدهام چون همه چیز بودم كه برخلاف دیگر خواهرها و برادرها آن جا مأوای مننیس ت.
سال متسیب /شماره - 1249جمعه 4دادرم 1392 و هم هی دنیا را داشــتم ویک ییکی به تمام آرزوهایم م یرسیدم .مثلًا و حالا پس از گذشت ماهها سختم بود دوباره به زندگی سابقم برگردم. مریم رییس داناعبور
یك روز عصر رفتم آشــپزخانه چای بریزم ،در را كه باز كردم خودم را تحمل نگاههای مردمان آن خانه را نداشتم؛ از نظر آ نها مجرمیبودم
دیدم نشست هام رویصندلی و كتاب م یخوانم .همیشه از وقتی خیلی شایست هی تحقیر ،و بعد آوارهای نیازمند دستگیری ،و سر آخر عاشق
كوچك بودم آرزو داشتم خودم را ای نطور ببینم ،یعنی از بالا ،از پایین بدبخت دل شکســت های كه گو لخورده و ناامید شــده بود و بایدامید
،از كنار.دورتادور خودم را نگاه كردم .همیشــه م یخواستم ای نطوری دوبــاره به او م یدادند ،باید زندگی كــردن را یادش م یدادند و او هم
برای برگشــتن به آن زندگی حتماً باید توبه میکرد .دیوان های بودمكه خودم را ببینم ،نه از یك جهت مثل وقتی كه یك طرفت به آیینه است.
نه قصد ازدواج با آن «نامرد» را داشــت و نه م یخواســت به آن خانه آری ،از وقتی كه فهمیدم دارم م یفهمم ،یعنی از ده سالگی كه شروع
رفتم جلو آیینه تا موهایم را شانه كنم .ناگهان دیدم تمام موهایم سفید برگردد .كسی كه از نظر آ نها اصلًا نم یدانست دارد چه كارمیکن د .به پیر شدن كردم ،همیشه این آرزو را داشتم .و حالا به آرزویم رسیده
بودم .چه كســی مثل من در زندگی این قدر شانس دارد كه بتواند به شــده ،صورت و دس تها و تنم چروك و پیر و جمع شده ،و یكی شده
بودم شــبیه خودم؛ ولی خودم نبودم .لب به دندان گزیدم ،دســت بر خیلی بعدها شنیدم كه پدرم گفته بود او دختر من نیست ،پشت من تمام و كمال خودش را ببیند؟!
است ،مرد من اس ت . دست زدم و گفت م:
و امروز صبح کودک یام را دیدم ،ســخت در آغوشــش گرفته و غرق ـ ای وای چرا ای نطور شد؟ تو دیگر كی هستی؟ تو این شكلی نبود ی!
ولی مكتوب این بود و از آن خانه طرد شــدم ،چون توبه نكردم .آخر بوس هاش كرده بودم .چه قدر زیبا ،چه قدر لطیف و معصوم وناتوان بود.
اصــ ًا یك كس دیگر بود ،اما همان كس یعنی من ،طبق شناســنامه توبه از چی؟ من كه گناهی نكرده بودم .من خیلی طبیعی بودم .بایداز بر معصومیتش دل سوزاندم ،او را كه دیدم دلم رحیم شد .ماهی لیزی
متولد تهران سال ۱۳۱۰خورشیدی بودم و الان ۷۰سالم م یشد .ولی غریزه توبه میکردم و این محال بود ،اگر غریزه گناه بود ،مشكل من كه مدام از میان دســتان و بازوانم م یلغزید و م یســرید.به همراهش
فرشــتگانی آمده بودند كه پیش از این ،آ نها را فقط در داســتا نها و نبود خلفتم این جور بو د. مطمئنم كه ۷۰سال طول نكشید ،هم هاش یك سال هم نش د.
پس از خانواده ،آن كه عاشقم كرده بود و عاشقم بود خیلی اصرار كرد فیل مها خوانده و دیده بودم .فرشــتگان با با لهای سفیدشــاندر هوا
بیســت ساله بودم كه دور از خانه شــدم ،پدرم داشت سكته میکرد .كه زنش شــوم .من نم یخواستم ،م یگفتم من فقط عاشقت هستم ،م یچرخیدند و م یرقصیدند ،همه جا آواز بود و کودک یام از فرشتگان
هم زیباتر و پاك تر بود .و خدا م یداند كه چه قدر مظلومبود .دیدمش اول به عنوان مجرم نگاهم كردند كه باید مجازات م یشــدم ،از خانه همین و ب س.
بیرونم كردند؛ چــون حیثیتم را و آبروی آ نها را به باد هوا داده بودم .تلاشــش را كرد و نخواســت كه تنهایم بگذارد .در واقع یك جورهایی كه در مدرســه و خانه تنبیه م یشد ،دیدمش كه همیشه باید ساكت
چون پررو هم بودم و پشــیمان هم نبودم .ای نها همه جرم بود .بعد كه خودش را مقصر م یدانست .خیلی اصرار كرد كه به قول خودشمرا از م یشد تا آدم بزر گها حرفشان را م یزدند .دیدمش كههمواره محكوم
به درست حرف نزدن و نفهمیدن و خفه شدن بو د. دیدند هر شب در جایی و خان های غیر از خان هی پدری هستم و رسوایی اشتباه درآورد .م یگف ت:
تنــگ میان بازوان م یفشــردمش ،اصــرار كردم كه بمانــد ،با تمام بیش تر م یشود ،خواستند به خانه برگردم و بچ هی سر به راهیشوم .ـ یعنی هی چوقت نم یخواهی ازدواج كنی؟
م یخواســتند نام آن نامردی كه این بلا را سر من آورده است بدانند تا ـ نم یدانــم ،الآن نم یتوانم دربارهی آینــده حرفی بزنم .فعلًا ای نطور وجود خودم را در آغوش كشــیدم و احساســاتم را به خودم بخشیدم.
… اما آن نامرد كســی نبود جز خودم .فكر میکردند مراترسانده یا از هســتم.من هیچ قولی دربارهی فردا نم یدهــم ،چون خیلی خودم را م یخواستم كه پیشم بماند؛ ولی او تاكید به رفتن داشت .م یگفت باید
رفت ،باید عبور كرد ،تو هم نمان ،برو و عبور ك ن. روی عشــق نامش را نم یگویم .البته كه عاشقش بودم ،اما هر چه بود نم یشناس م.
نتیجه كه نگرفت ،رف ت.
عبور ،عبور ،آخرین عبور من از كجا و از چه خواهد بود؟ دوطرفه بود ،من هم خواسته بود م.
م یگفتند «نترس ،پدرش را درم یآوریم ،فقط اسم آن نامردی كه تو
پس از هجرت از آن خان هی موروثی مصائب بســیاری را متحمل شدم را گو لزده بگ و» .
In touch with Iranian diversity نه از جهت مســكن و لوازم روزمرهی زندگی ،بلكه به لحاظروابطم با دم دمای غروب خســت هی همان روزی كه کودکــ یام رفت ،به اتاق كسی مرا گول نزده بود .كاملًا هوشیارانه بو د.
مادرم م یگفت برگرد .این جا خان هی توست؛ ولی ماهها از رفتن من از آد مها .تحمل دیدنم را نداشتند .زنان وقتی م یفهمیدند تنهایم برایشان خواب برگشــتم ،با فنجانی چای در دســتم .در بستر سرد و همیشه
جذامی م یشدم كه هر روز بیش تر و بیش تر تنهایمكســی خوابیده بود .رضا كه رفت سا لهای روزه دار یام دوباره
م یخواستنداز او دور شوند تا مبادا شوهرانشان آغاز شــد .رضا اوج و شكوه عشق بود ،وقتی كه در اوج جوانی و عشق
را بدزدم .شوهرانشــان متعلق به آ نها نبودند .مرگ ناغافل او را از من ربود ،در جهان من حفرهای پدید آمد كه هیچ
آن مردهــا از خیلی پی شترهــا رفته بودند و كس و هی چچیز هرگز قادر نشد آن را پر كن د.
این ز نها بهكرات حامله م یشدند تا شوهران خودم هم م یخواســتم كه كسی باشد و دس تهایم را بگیرد و سرمای
فــراری را نگ هدارند ،دماغ عمل میکردند ،مو تنهایــ یام را گرمــا دهد ،غریــزهام م یطلبید اما روحــم قوی بود و
رنگ م یزدند و هزار … دیگر كه مردان گریزپا نم یگذاشــت .روحم نم یگذاشت هر كســی را بپذیرم .قدر خودم را
م یدانستم ،وجودم را به هر كسی نم یسپردم .به دنبال یك زوج انسانی رانگ هدارند ،تلاشی عب ث.
و مردان كه مرا م یدیدنــد ،م یگفتند« :تنها بودم تا از سودای جانم بكاهد كه هرگز نیافت م.
زندگی میکنــی؟ به این زیبایی!» و پیش می آمدند و رفتند ،آمدند و رفتند ولی نماندند .مردانی بودند بزر گشــده
از قامت و نه بزر گشده از وظیفه .وظیفه در قبال نوع بشر .آ نهاییكه آمد كه رقبای سختی برای هم م یشدن د.
به واســط هی یكی از عموزادگان زن و صاحب توانستند زن بودنم را نبینند ،دوستانم شدند ،و ماندند؛ ولی آ نها هم
نفوذ در فامیل توانســته بودم شــغل خوبی به پشت من م یآمدند و من آرزومند همراهی بودم كه نیام د.
Vol. 20 / No. 1249 - Friday, July 26, 2013 دست آورم ،سه برابر یك مرد حقوقم یگرفتم .برای همین آن غروب وقتی یكی را با موهای ســفید و شاید هم سن و
دو زبان م یدانســتم و حافظ هی بســیار قوی سال خودم بر بســترم دیدم كه درست به عادت خودم ملافه را تا زیر
داشــتم .این زن مقتدر و زیبــای اروپا رفته از چش مها بالا كشیده بود ،به شادی به سویش رفتم كه همدم و مونس
گمشدهام خودش آمده است .ملاف هی سفید را پس كشیدم ،خودم را كودكی الگویم بو د.
از بیس تسالگی تا سی سالگی مردهای زیادی دیدمكه آرمیده بودم ،بسیار در آرامش ولی بدنم سرد و یخ زده و ده
به زندگ یام آمدند ،ولی فقط رهگذرانی بودند سال پس از حالایم بو د.
ســخت دل بســته و ناتوان كه هیچکدامشان این آخرین عبور من بود از زندگی .چه خوب م یشد اگر آن روز كه مار
بردلم ریشــه نگرفت .تنــم روزه گرفته بود و به حوا گفت از درخت معرفت بخور ،درخت حیات جاویدانرا هم به او
مردی را به خود راه نم یداد .كســی را نیازمند نشان داده بود .چراكه من در زندگانی بسیار خو شبخت بودم و حیفم
بودم ،بســیار آمدند و خواســتند كه باشند و م یآمد كه با مردن این خو شبختی پایان بگیر د.
حتیبمانند ،اما نم یشــد .تا این كه رضا آمد روی كاناپــه كنار پنجــره رو به روی تخت دراز كشــیدم .روی كاناپه
،بلندبالا ،ســی هچرده ،لب خندان .بار اول كه خوابیدن عادت تازهای نبود ،اما حالتی كه در آن غروب داشــتم تازه و
نگاهم به نگاهش افتاد دلم از هوش رفت .تنش نو بود ،بكر و دســ تنخورده ،چون م یتوانستم به جسدم نگاه كنم كه
گرمو وجودش پر شــور بود و من روزهام را با به زیبایی به خواب ابدی فرو رفته بو د.
بوس ههای طعم عســلش افطار كردم ،طاعتم
جرع های چای نوشید م. قبول باش د.
پس از كــوچ از آن خانه زخم زیاد دیدم .قلبم از پنجرهی باز اتاق نگاهم به مهتاب و آسمان افتاد .رضا با دس تهایش
پارهپاره شــد .اســتقلال بهای گزافی داشت و حریر ابرهای ســفید و صورتی آسمان را كنار م یزد و ستارههایرنگی
من م یپرداختم ،چیزهایی دیدم كه هرگز در تــازه طلوع كرده را از پیراهن غروب م یچید و تو ســبدش م یریخت.
خان هی پدر یا شــوهر نم یتوانستم ببینم ،اما دیدم كه ســبد پر از ســتارهها را از پنجره ریخت روی سرم.اتاق غرق
خان هی استقلال در کوچ هی زندگی گرا نترین نور و رنگ شد .مهتاب طلوع كرد ،طلوعی سبز ،بویی شیرین م یآمد
خان هی تمام عمرم بود .ســا لها طول كشید تا ،گل نبود ،اما عطرش از آســمان م یبارید و نوایخوش موســیقی از
توانستم التیامی بر روح زخم یام بیابم .و وقتی آسما نهای دور م یآمد .شاید خدا بود كه م ینواخت .تالار آیینه بود و 2 7
توانستم برای همیشه دست بر زانوهایم بگذارم دلربایی عطر و راز در آ ن .
و بلند شــوم ،و وقتی كه بالأخره یك روزدیدم