Page 32 - Shahrvand BC No.1239
P. 32
ویژهیبزرگداشتاسماعیلخویی
سرْو تو ْت نخ ْل سي ْب يا ْس شابلو ْط ب ْه تُ َرن ْج انارب ْن هل ْو صنوبری، در پرد های ديگر شاعر و استا ِد دانشگاه ،آن هم در نظامی که بنيان آن بر ستم و 32
گ ْل فشا ِن جاودان به برگ و بارِ نوبری، ديکتاتوری نهاده شده ؟ جرمی از اين سنگينتر؟ طبيعی است که
ايستاده رو به روی تان: نوايی سر کنم من، 32
دستهای شاخسار، شاعر برگردد و با خود بگويد:
پر ز ميوه های آبدار، من شادی و آباد ِی جان و جها ِن آدميت را،
مهربان،
دراز کرده به يمن داد و آزادی،
از چهار سو
به سوی تان. در زندگانی، «عه !
گمان نم یکنم وقتی برای من باقی مانده باشد ،اما حيف است که نز فرای مرگ. اين کيست؟
اينجا باشيم و شعر خويی را در توصي ِف «م ِن» خودش نخوانده باشيم.
جويانم. (با خود گفتم)
من مرده ري گاومن ِد يارانی چو پويانم: اين حيوان چه چيزش با بشر ماند؟
آن نازنينانی که جا ِن آدميت را من آدم،
معنای زيبايی اين آدم؟!
از آرمان کجای ذا ِتمان به يکديگر ماند؟ سال متسیب /شماره - 1239جمعه 27تشهبیدرا 1392
وز هرچهای را به ِر هرکس خواستن ...
دادند؛
و آنگه به نا ِم زندگانی بود، اما ایکاش در همينجا موضوع فيصله میيافت ،که نيافت .ديگی که
در پی اين فشارها ،ستمها و نابرابر یها به جوشيدن رسيده بود ،سر
منم! در او ِج شاد آزا ِد د مهايی رفت و «انقلا ِب اسلامی» از آن بيرون ريخت .تصور نم یکنم نيازی
به توصي ِف آنچه که از اين دي ِگ سررفته بيرون ريخت باشد ،همه
پي ِر کنعان ،که گفتهاند ،منم. از خو شترين آميز هی پيکار و موسيقی، شاهديم .چهارماهی از اين سررفت ِن دي ِگ انقلاب و بيرون ريخت ِن
تعف ِن تاريخ از آن م یگذرد که خويی آن را توصيف م یکند ،توصيفی
شي ِخ صنعان که گفتهاند ،منم. اگر به مرگ تن دادند.
که در مقايسهای است با آنچه که خود است:
بوی پيراهنی گشادم چشم: مسعود جان!
خسرو!
پي ِر کنعان ،که گفت هاند ،منم. جهان!
دختری بیخدايم از ره برد: مرضيه!
شي ِخ صنعان ،که گفت هاند ،منم! شکراله! خمينيسم
از خدا هم نم یبرم فرمان: آه،
وه که شيطان ،که گفت هاند ،منم. من حق ندارم خسته باشم گر ملتی بزرگ،
ور سازمانی کوچک
نه!
در يک تنم.
از من آمد پديد ذا ِت خدا: من حق ندارم
جا ِن جانان ،که گفت هاند ،منم. آوندها و بافههای ريش هی انديشهام را
هم خدا در من است ،هم شيطان: به موريان ههای نوميدی سپارم. آری ،منم!
ذا ِت انسان ،که گفت هاند ،منم. من جا ِن شادی بودهام، نگاه کنيد،
آ نچه نيکان بگفتهاند و بدا ن، شک ِل شکفتن، اين منم!
معنی گل در بهاران؛ در بيشهی هميش هی خويش.
...
هم از آنسان ،که گفت هاند ،منم.
کهنه گبری که خواندهای به کتاب، اما بگذاريد گريزی بزنم به سيلونه ،ايگناسيو سيلونه از فعالان و در بيشهی هميشهی خويش،
رهبران حزب کمونيست ايتالياست .همرزم گرامشی بزرگ است .اما
نومسلمان ،که گفت هاند ،منم. او هم در همان سالهای سياه فاشيسم سفری و اقامتی داشت به با تيشهی هميش هی خويش
روسيهی شوروی .در آنجا آن چيزهايی را ديد که ما سا لها بعد از
آوری کفر ،فهم اگر کنیام: طرق ديگری ديديم .سيلونه در آن زمان تعلق گروهی را رها کرد ،اما بر ريشه میزنم:
آزاده ماند .نان و شراب نوشت و مکتب ديکتاتورها .در 1948گفت:
رو ِح قرآن ،که گفت هاند ،منم. « رويدادهای ناگوار اين دوران پس از جنگ به نحو قاطعی بر بر ريش هی درخ ِت پليدی
بیاعتمادی من به حزبهای سياسی افزوده و اعتقاد و دلبستگ ِی من
ب یمن آفاق م یشود ظلمات: -از واحهی پلش ِت ابوجهل- In touch with Iranian diversity
به آزادگی را راس ختر کرده است».
مه ِر رخشان ،که گفت هاند ،منم. خويی در سالهای اقامت در بيدرکجا ،به اعتقاد من چنين بود .موقعی که بر نها لهای خجسته
که از جانب ميرا ثخواران پويان و مسعود مورد شماتت قرار گرفت،
آسمان تخت و تا ِج من خورشيد: -از باغهای دانستن-
رنج برد و گفت:
شاِه شاهان ،که گفت هاند ،منم. فرصت نمیدهد
که ريشه بگيرند
رست ِم زال و رخ ِش او من ،نيز در خا ِک اين اهورايی،
هرچه دستان ،که گفت هاند ،منم. در پاک ،در اهورا،
حافظ و سعدی و نظامی را در مينوی هميشگ ِی ميهنم.
بيست و نهم خرداد 1358
اص ِل ديوان ،که گفت هاند ،منم.
ای انجمن معرفت اندوختگان!
پا یبس ِت سرای هستی ،نيز: در دوريم از شما دل افروختگان و در تيرما ِه 1360در تهران خويی اي نگونه توصيفش کرد:
اين رنج بَ َسم که بايدم نکته شنيد
نق ِش ايوان ،که گفت هاند ،منم. زين شعر و سياست از من آموختگان ای دي ِن تو ،آئي ِن تو ،ايما ِن تو مرگ؛
در ح ِق حيات ،حک ِم ديوا ِن تو مرگ!
هم صدف هم خزف مراست به کف: اما به رغم اين «رنج» خللی در انديشهی آزاد ِی خويی پديد نيامد. نا ِم تو نشا ِن مرگ و تو زنده ،از آنک
بح ِر جوشان ،که گفت هاند ،منم. وام یَرَمد از پََلشت ِی جا ِن تو مرگ!
در جهان ،سنجه من ،ترازو من، خويی در مقابله با آن که دين و آئين و ايمانش جز مرگ نيست ،در Vol. 20 / No. 1239 - Friday, May 17, 2013
حالی که مر گپرستان بر همه چيز حاکمند ،همچون عمدهی ما راه
نيز ميزان ،که گفت هاند ،منم. اما ِم مرگ بگو اين همه بهانه نجويد؛
تبعيد و آنجا که او بيدرکجا نامش م یدهد در پيش گرفت.
تا که هستم ،نيابم آرامش: به نا ِم مرگ ،بگو ،اين همه فسانه نگويد.
د ِل توفان ،که گفتهاند ،منم. برای کشت ِن شادی،
ب یشمار است داغ بر جگرم: برای کشت ِن آزادی،
ما ِم ايران ،که گفتهاند ،منم. برای کشت ِن عشق، غربت ،که در آن ز شهر و آباد ِی من
نبود اثری ،نمیکشد شاد ِی من
سو ِی آزادی ،آن کما ِن به ِزه، برای کشت ِن ما
کز من همه چيزم ،همه چيزم بگرفت:
نيز پيکان ،که گفتهاند ،منم. دل نداشتن کاف یست. آری ،همه چيزم ،مگر آزاد ِی من.
بيستم نوامبر – 88بيدرکجا
وندر اين راه ،هر گروگانگير اين آزا دی که خويی در اينجا از آن سخن میگويد در همهجای
شعر خويی و همينطور رفتار او حضور دارد .آن را در همهجا میتوان
يا گروگان ،که گفت هاند ،منم. و يا:
دنبال کرد.
ای که چشمت به راِه رهبری است: اسماعيل خويی ،همانطور که دوستان مطلع هستند ،همانند سعيد
سلطانپور ،نسيم خاکسار و بسياری ديگر از اديبان و هنرمندان معاصر
بشنو ،آی! آن که گفت هاند منم. منطق نشناسد سپه جهل و جنون: از زمرهی آنهايی است که برای دورهای از حيات و مبارزهاش تعلق
سازمانی گرفت .باز هم شاهد مثالش خودمان هستيم که هر کدام
آمدم ،تا «تو»ی تو دريابد: جهل است و جنون :چند نم یداند و چون در دورهای از حياتمان تعلق سازمانی و گروهی گرفتهايم .تعلقی که
من آن را بدي نگونه معنا میکنم که مگر میتوان نزديک و يار و ياور
کان «تو» -ای جان! -که گفت هاند ،منم. تا دش ِت رهايی ،از چنين مهلکهای،
پويان و مسعود و شکراله بود و خود را به آن متعلق ندانست؟
من ت وام ،نيز پارههای تواَند سوم مارس – 89لندن راهی نبود گشوده جز تنگهی خون
همه آنان که گفت هاند منم.
تو خدايی ،خدا تويی :درياب، در واقع نمیتوان از خويی گفت ،از تعهد اجتماع ِی او ،از فلسفه ،از
مولوی و از شعر سخن گفت و به شعر خويی رجوع نکرد .نمیتوان به
رغم ايشان که گفت هاند ،منم.
توصي ِف او نشست و از زبا ِن خودش او را چنين نخواند:
آن خدا ُمرد! ای خدا! برخيز: اما نه!
نع!
بيست و يکم فوريه – 95بيدرکجا در جها ِن ستارگان آويز. آری، بايد نوا ديگر کنم من.
اينک،
اين منم: بايد
سرْو تو ْت نخ ْل سي ْب يا ْس شابلو ْط ب ْه تُ َرن ْج انارب ْن هل ْو صنوبری، در پرد های ديگر شاعر و استا ِد دانشگاه ،آن هم در نظامی که بنيان آن بر ستم و 32
گ ْل فشا ِن جاودان به برگ و بارِ نوبری، ديکتاتوری نهاده شده ؟ جرمی از اين سنگينتر؟ طبيعی است که
ايستاده رو به روی تان: نوايی سر کنم من، 32
دستهای شاخسار، شاعر برگردد و با خود بگويد:
پر ز ميوه های آبدار، من شادی و آباد ِی جان و جها ِن آدميت را،
مهربان،
دراز کرده به يمن داد و آزادی،
از چهار سو
به سوی تان. در زندگانی، «عه !
گمان نم یکنم وقتی برای من باقی مانده باشد ،اما حيف است که نز فرای مرگ. اين کيست؟
اينجا باشيم و شعر خويی را در توصي ِف «م ِن» خودش نخوانده باشيم.
جويانم. (با خود گفتم)
من مرده ري گاومن ِد يارانی چو پويانم: اين حيوان چه چيزش با بشر ماند؟
آن نازنينانی که جا ِن آدميت را من آدم،
معنای زيبايی اين آدم؟!
از آرمان کجای ذا ِتمان به يکديگر ماند؟ سال متسیب /شماره - 1239جمعه 27تشهبیدرا 1392
وز هرچهای را به ِر هرکس خواستن ...
دادند؛
و آنگه به نا ِم زندگانی بود، اما ایکاش در همينجا موضوع فيصله میيافت ،که نيافت .ديگی که
در پی اين فشارها ،ستمها و نابرابر یها به جوشيدن رسيده بود ،سر
منم! در او ِج شاد آزا ِد د مهايی رفت و «انقلا ِب اسلامی» از آن بيرون ريخت .تصور نم یکنم نيازی
به توصي ِف آنچه که از اين دي ِگ سررفته بيرون ريخت باشد ،همه
پي ِر کنعان ،که گفتهاند ،منم. از خو شترين آميز هی پيکار و موسيقی، شاهديم .چهارماهی از اين سررفت ِن دي ِگ انقلاب و بيرون ريخت ِن
تعف ِن تاريخ از آن م یگذرد که خويی آن را توصيف م یکند ،توصيفی
شي ِخ صنعان که گفتهاند ،منم. اگر به مرگ تن دادند.
که در مقايسهای است با آنچه که خود است:
بوی پيراهنی گشادم چشم: مسعود جان!
خسرو!
پي ِر کنعان ،که گفت هاند ،منم. جهان!
دختری بیخدايم از ره برد: مرضيه!
شي ِخ صنعان ،که گفت هاند ،منم! شکراله! خمينيسم
از خدا هم نم یبرم فرمان: آه،
وه که شيطان ،که گفت هاند ،منم. من حق ندارم خسته باشم گر ملتی بزرگ،
ور سازمانی کوچک
نه!
در يک تنم.
از من آمد پديد ذا ِت خدا: من حق ندارم
جا ِن جانان ،که گفت هاند ،منم. آوندها و بافههای ريش هی انديشهام را
هم خدا در من است ،هم شيطان: به موريان ههای نوميدی سپارم. آری ،منم!
ذا ِت انسان ،که گفت هاند ،منم. من جا ِن شادی بودهام، نگاه کنيد،
آ نچه نيکان بگفتهاند و بدا ن، شک ِل شکفتن، اين منم!
معنی گل در بهاران؛ در بيشهی هميش هی خويش.
...
هم از آنسان ،که گفت هاند ،منم.
کهنه گبری که خواندهای به کتاب، اما بگذاريد گريزی بزنم به سيلونه ،ايگناسيو سيلونه از فعالان و در بيشهی هميشهی خويش،
رهبران حزب کمونيست ايتالياست .همرزم گرامشی بزرگ است .اما
نومسلمان ،که گفت هاند ،منم. او هم در همان سالهای سياه فاشيسم سفری و اقامتی داشت به با تيشهی هميش هی خويش
روسيهی شوروی .در آنجا آن چيزهايی را ديد که ما سا لها بعد از
آوری کفر ،فهم اگر کنیام: طرق ديگری ديديم .سيلونه در آن زمان تعلق گروهی را رها کرد ،اما بر ريشه میزنم:
آزاده ماند .نان و شراب نوشت و مکتب ديکتاتورها .در 1948گفت:
رو ِح قرآن ،که گفت هاند ،منم. « رويدادهای ناگوار اين دوران پس از جنگ به نحو قاطعی بر بر ريش هی درخ ِت پليدی
بیاعتمادی من به حزبهای سياسی افزوده و اعتقاد و دلبستگ ِی من
ب یمن آفاق م یشود ظلمات: -از واحهی پلش ِت ابوجهل- In touch with Iranian diversity
به آزادگی را راس ختر کرده است».
مه ِر رخشان ،که گفت هاند ،منم. خويی در سالهای اقامت در بيدرکجا ،به اعتقاد من چنين بود .موقعی که بر نها لهای خجسته
که از جانب ميرا ثخواران پويان و مسعود مورد شماتت قرار گرفت،
آسمان تخت و تا ِج من خورشيد: -از باغهای دانستن-
رنج برد و گفت:
شاِه شاهان ،که گفت هاند ،منم. فرصت نمیدهد
که ريشه بگيرند
رست ِم زال و رخ ِش او من ،نيز در خا ِک اين اهورايی،
هرچه دستان ،که گفت هاند ،منم. در پاک ،در اهورا،
حافظ و سعدی و نظامی را در مينوی هميشگ ِی ميهنم.
بيست و نهم خرداد 1358
اص ِل ديوان ،که گفت هاند ،منم.
ای انجمن معرفت اندوختگان!
پا یبس ِت سرای هستی ،نيز: در دوريم از شما دل افروختگان و در تيرما ِه 1360در تهران خويی اي نگونه توصيفش کرد:
اين رنج بَ َسم که بايدم نکته شنيد
نق ِش ايوان ،که گفت هاند ،منم. زين شعر و سياست از من آموختگان ای دي ِن تو ،آئي ِن تو ،ايما ِن تو مرگ؛
در ح ِق حيات ،حک ِم ديوا ِن تو مرگ!
هم صدف هم خزف مراست به کف: اما به رغم اين «رنج» خللی در انديشهی آزاد ِی خويی پديد نيامد. نا ِم تو نشا ِن مرگ و تو زنده ،از آنک
بح ِر جوشان ،که گفت هاند ،منم. وام یَرَمد از پََلشت ِی جا ِن تو مرگ!
در جهان ،سنجه من ،ترازو من، خويی در مقابله با آن که دين و آئين و ايمانش جز مرگ نيست ،در Vol. 20 / No. 1239 - Friday, May 17, 2013
حالی که مر گپرستان بر همه چيز حاکمند ،همچون عمدهی ما راه
نيز ميزان ،که گفت هاند ،منم. اما ِم مرگ بگو اين همه بهانه نجويد؛
تبعيد و آنجا که او بيدرکجا نامش م یدهد در پيش گرفت.
تا که هستم ،نيابم آرامش: به نا ِم مرگ ،بگو ،اين همه فسانه نگويد.
د ِل توفان ،که گفتهاند ،منم. برای کشت ِن شادی،
ب یشمار است داغ بر جگرم: برای کشت ِن آزادی،
ما ِم ايران ،که گفتهاند ،منم. برای کشت ِن عشق، غربت ،که در آن ز شهر و آباد ِی من
نبود اثری ،نمیکشد شاد ِی من
سو ِی آزادی ،آن کما ِن به ِزه، برای کشت ِن ما
کز من همه چيزم ،همه چيزم بگرفت:
نيز پيکان ،که گفتهاند ،منم. دل نداشتن کاف یست. آری ،همه چيزم ،مگر آزاد ِی من.
بيستم نوامبر – 88بيدرکجا
وندر اين راه ،هر گروگانگير اين آزا دی که خويی در اينجا از آن سخن میگويد در همهجای
شعر خويی و همينطور رفتار او حضور دارد .آن را در همهجا میتوان
يا گروگان ،که گفت هاند ،منم. و يا:
دنبال کرد.
ای که چشمت به راِه رهبری است: اسماعيل خويی ،همانطور که دوستان مطلع هستند ،همانند سعيد
سلطانپور ،نسيم خاکسار و بسياری ديگر از اديبان و هنرمندان معاصر
بشنو ،آی! آن که گفت هاند منم. منطق نشناسد سپه جهل و جنون: از زمرهی آنهايی است که برای دورهای از حيات و مبارزهاش تعلق
سازمانی گرفت .باز هم شاهد مثالش خودمان هستيم که هر کدام
آمدم ،تا «تو»ی تو دريابد: جهل است و جنون :چند نم یداند و چون در دورهای از حياتمان تعلق سازمانی و گروهی گرفتهايم .تعلقی که
من آن را بدي نگونه معنا میکنم که مگر میتوان نزديک و يار و ياور
کان «تو» -ای جان! -که گفت هاند ،منم. تا دش ِت رهايی ،از چنين مهلکهای،
پويان و مسعود و شکراله بود و خود را به آن متعلق ندانست؟
من ت وام ،نيز پارههای تواَند سوم مارس – 89لندن راهی نبود گشوده جز تنگهی خون
همه آنان که گفت هاند منم.
تو خدايی ،خدا تويی :درياب، در واقع نمیتوان از خويی گفت ،از تعهد اجتماع ِی او ،از فلسفه ،از
مولوی و از شعر سخن گفت و به شعر خويی رجوع نکرد .نمیتوان به
رغم ايشان که گفت هاند ،منم.
توصي ِف او نشست و از زبا ِن خودش او را چنين نخواند:
آن خدا ُمرد! ای خدا! برخيز: اما نه!
نع!
بيست و يکم فوريه – 95بيدرکجا در جها ِن ستارگان آويز. آری، بايد نوا ديگر کنم من.
اينک،
اين منم: بايد