Page 27 - Issue No.1375
P. 27

‫روایتی از زندگی زیور پروین‪ ،‬قربانی اسیدپاشی‬                                                                                                          ‫مقالات‬

‫‪27‬‬

‫سال ‪ / 23‬شماره ‪ - 1375‬جمعه ‪ 4‬ید ‪1394‬‬                                                                                     ‫ترانه بنی یعقوب | فریده غائبگزارش‬

                                            ‫روزهای دشوار بعد از حادثه‬                                                    ‫چشمان نابینایش پاک کند‪ .‬یکی از چشمان او به صورت کامل تخلیه‬                                                                            ‫‪ ‬‬
                                                                                                                         ‫شده و دیگر چشمش نیز بینای ‌یاش را از دست دا ده است‪ .‬دس ‌تها‪،‬‬
                                            ‫خانواده زیور هریک از روزهای دشوار بعد از حادثه م ‌یگویند؛ از ای ‌نکه‬         ‫پاها‪ ،‬سین ‌هها و نیز سر و همه اندام او آسیب جدی دیده اند‪ .‬ای ‌نها ظاهر‬  ‫دو سال از حادثه م ‌یگذرد؛ حادثه‌ای که زندگی زیور و خانواده‌اش را از‬
                                            ‫زیر بار قرض رفته‌اند و تاکنون هی ‌چکسی به یاری‌شان نیامده و هر روز‬           ‫ماجراست و زخمی که بر دل این زن نشسته عمیق‌تر از زخ ‌مهایی است‬           ‫این رو به آن رو کرده است‪ .‬از زیور پروین سخن م ‌یگوییم‪ .‬زنی که به‬
                                            ‫هم شاهد زجرکشیدن‌های زیور هستند‪ .‬دردهایی که انگار پایانی ندارد‪.‬‬                                                                                      ‫همراه دختر ‪ 18‬سال ‌هاش در سال ‪ 1390‬توسط برادر همسرش‪ ،‬مورد‬
                                            ‫خواهر زیور که چند سالی از او کوچک‌تر است‪ ،‬م ‌یگوید‪« :‬بعد از این‬                                           ‫که سراسر وجودش را فرا گرفته است‪.‬‬           ‫حمله اسیدپاشی قرار گرفت‪ .‬دختر ‪ 18‬ساله زیور‪ ،‬یثری نام داشت که‬
                                            ‫حادثه به خاطر فشارهای روحی و روانی دوبار دست به خودکشی زدم و‬                                                                                         ‫تنها ‪ 18‬روز پس از حادثه اسیدپاشی بر اثر صدمات ناشی از حادثه‪،‬‬
                                            ‫به خاطر بلند کردن زیور و بالا و پایین کردنش از پله‌ها شش مهره کمرم‬                          ‫مادری که برای فرزندانش هنوز همان مادر است‬                ‫جان خود را از دست داد؛ اما زیور ‪ 37‬ساله زنده ماند تا با دردها‪ ،‬رن ‌جها‬
                                            ‫جابه‌جا شد‪ .‬یعنی م ‌یخواهم بگویم این حادثه فقط خواهرزاد‌هام را از ما‬         ‫روزهای این زن جوان در بیمارستا ‌نها و ش ‌بهایش با در د و رنج‬            ‫و امیدهایش زندگی را سپری کند‪.‬به انتهای شهرک ول ‌یعصر در جنوب‬
                                            ‫نگرفته و زیور را به این روز ننشاند‪ .‬بلکه روی همه خانواده تاثیر روحی‬          ‫م ‌یگذرد‪ .‬مادر زیور با لهجه کردی غلیظش م ‌یگوید‪« :‬روزهایی را پشت‬        ‫غربی شهر تهران می‌رویم؛ جایی که زیور به همراه خانواده و دو پسرش‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬             ‫بدی گذاشته است‪».‬‬                                                             ‫سر گذاشته‌ایم که توصیفش دشوار است‪ ».‬همان لحظه یکی از دخترانش‬            ‫روزگار م ‌یگذراند‪ .‬همه اعضای خانواده با هم در آپارتمان کوچکی در‬
                                                                                                                         ‫با دستگاه فشارسنج سراغش م ‌یآید و توضیح م ‌یدهد که مادر بعد از‬          ‫طبقه دوم یک ساختمان نه چندان قدیمی زندگی م ‌یکنند؛ خانه‌ای که‬
                                            ‫خواهر او به وضعیت نگرا ‌نکننده محمد و مهدی دو پسر زیور هم اشاره‬              ‫این حادثه همیشه با مشکلات روحی و جسمی روب ‌هرو بوده است‪ .‬زیور‬           ‫دو اتاق خواب کوچک دارد و مملو از اثاثیه است‪ .‬مادر‪ ،‬خواهر‪ ،‬فرزندان‬
                                            ‫م ‌یکند‪ .‬محمد ‪ 15‬سال دارد و مهدی ‪ 9‬ساله است‪ .‬به چشم‌های مهدی‬                 ‫می‌گوید‪« :‬برای ای ‌نکه خانواده‌ام را کمتر آزار دهم سعی می‌کنم سکوت‬
                                            ‫نگاه م ‌یکنیم که معصومانه همه این گف ‌توگ ‌وها را م ‌یشنود‪ .‬آ ‌نها بارها‬     ‫کنم و از درد ناله نکنم‪ .‬برای همین آرزو دارم خانه‌ای از خودم داشته‬                      ‫زیور و خود او در همین خانه کوچک زندگی م ‌یکنند‪.‬‬
                                            ‫گفت ‌هاند از کسانی که این بلا را سر خانواده‌شان آورد‌هاند انتقام م ‌یگیرند‪.‬‬  ‫باشم تا با پسرهایم در آنجا کمی آرامش پیدا کنم و تا این حد مزاحم‬
                                            ‫اما خانواده زیور نگران خشونت و نفرتی هستند که هر روز در میان‬                                                                                                             ‫دردی که گذر زمان آن را کهنه نکرده است‬
                                            ‫اعضای خانواد‌ه و ب ‌هویژه فرزندان زیور رشد م ‌یکند‪ .‬آ ‌نها خود قربانیان‬         ‫نباشم‪ .‬اما توانایی مالی تامین خان ‌های هرچند کوچک را نیز ندارم‪».‬‬     ‫زیور سر تا پا سیاه پوشیده است‪ .‬سرش را محکم در روسری پیچانده‬
                                            ‫خشونتی غیرقابل وصف هستند و نم ‌یخواهند کسی در خانواده‌شان در‬                 ‫رختخوابش گوشه‌ای از اتاق پهن است‪ .‬چند بالش کوچک و یک پتو؛‬               ‫و روی یکی از چشمانش‪ ،‬چش ‌مبند طبی سفیدرنگ گذاشته است؛‬
                                                                                                                                                                                                 ‫چش ‌مبندی که با آن قصد دارد چشم تازه تخلیه شده‌اش را از دیگران‬
                                                                     ‫این چرخه خشونت بار‪ ،‬بازهم آسیب ببیند‪.‬‬                          ‫«اینجا تنها جایی است که من اوقاتم را در آن م ‌یگذرانم‪».‬‬
                                                                                                                         ‫زیور بارها و بارها تحت عمل جراحی قرار گرفته است؛ جراحی پلاستیک‬                                                               ‫پنهان کند‪.‬‬
                                            ‫[روزنامه بهار]‬                                                               ‫برای بینی و پل ‌کهایش‪ .‬بعد از وقوع حادثه بینی زیور ب ‌هطور کلی از‬       ‫مادر زیور‪ ،‬خواهرانش و خواهرزاده‌اش هم حضور دارند‪ .‬آن‌ها هرچند به‬
                                                                                                                         ‫بین رفت‪ .‬بسیاری از جراح ‌یهایش مربوط به جراحی گذاشتن بینی‬               ‫حرف‌های زیور گوش م ‌یدهند اما انگار نم ‌یتوانند کاملا ساکت بمانند‪.‬‬
                                                                                                                         ‫روی صورت این زن جوان بود‪ .‬گوشت بینی زیور را پزشکان از پای او‬            ‫بارها به میان کلامش م ‌یآیند و گفته‌هایش را تایید و تکمیل م ‌یکنند‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                 ‫بارها بغض‌شان م ‌یشکند و هرچند لحظه یادآوری م ‌یکنند که این درد‬
                                                                                                                                                                              ‫برداشت ‌هاند‪.‬‬
                                                                                                                         ‫همه جراح ‌یها و فرآیند درمانی بسیار هزین ‌هبر بوده و توسط خانواده‬                                ‫برای خانواده‌شان ذره‌ای کهنه نشده است‪.‬‬
                                                                                                                         ‫تامین شده است‪ .‬زیور تاکنون از هیچ کمک یا حمایت اجتماعی‌ای‬               ‫زیور در حالی که پسر ‪9‬ساله‌اش مهدی کنارش نشسته برایمان از شب‬
                                                                                                                                                                                                 ‫حادثه م ‌یگوید‪« :‬بعد از فوت همسرم به اصرار خانواده‌اش از کرمانشاه‬
                                                                                                                                                                     ‫برخوردار نبوده است‪.‬‬         ‫به سرابله ایلام نقل مکان کردیم‪ .‬م ‌یگفتند خوب نیست زن بعد از فوت‬
                                                                                                                         ‫او این روزها امیدوار است چشم راستش با عمل جراحی دوباره‬                  ‫شوهرش تنها و بی‌سرپرست بماند‪ .‬حتی تهدیدم م ‌یکردند که فرزندانم‬
                                                                                                                         ‫بینای ‌یاش را به دست بیاورد‪ .‬دوباره با دستمالی که در دست دارد عرق‬       ‫را از من م ‌یگیرند‪ .‬به همین خاطر تمام سختی نقل مکان و زندگی با‬
                                                                                                                         ‫و اش ‌کهایش را پاک م ‌یکند؛ «تنها امیدم به زندگی گرفتن حق خودم‬          ‫خانواده‌ای که خیلی کم می‌شناختم‌شان را به جان خریدم‪ .‬مدتی در‬
                                                                                                                         ‫و دخترم از کسانی است که ما را به این روز نشانده‌اند‪ .‬دو پسر دارم که‬     ‫یکی از اتاق‌های خانه برادرشوهرم زندگی می‌کردیم‪ .‬برادر شوهر دیگرم‬
                                                                                                                         ‫تمام امید زندگی‌شان من هستم‪ .‬به خاطر آ ‌نها دوست دارم چشمم‬              ‫هم مدام به ما سر می‌زد و با ای ‌نکه همسر داشت چندین‌بار از من‬
                                                                                                                         ‫ببیند‪ .‬آ ‌نها هم مدام به من می‌گویند تو برای ما همان مادری هستی‬
                                                                                                                                                                                                             ‫خواستگاری کرد که البته هر بار به او جواب منفی دادم‪».‬‬
                                                                                                                                                   ‫که بودی‪ .‬همان بو و همان صدا را داری‪».‬‬         ‫م ‌یگوید‪« :‬شوهرم مرد خوبی بود و از زندگی‌ام راضی بودم‪ .‬بعد از مرگ‬
                                                                                                                         ‫دو برادرشوهرزیور به اتهام قتل و اسیدپاشی در زندان ایلام به سر‬           ‫او تصمیم گرفته بودم که تنها بمانم و هیچ مرد دیگری را وارد زندگی‌ام‬
                                                                                                                         ‫م ‌یبرند‪ .‬همسر برادر نیز که خود در جریان اسیدپاشی به زیور و دخترش‬       ‫نکنم‪ .‬دخترم وقتی ‪ 18‬سالش بود‪ ،‬نامزد شد‪ .‬بعد از نامزدی‌شان‪ ،‬دامادم‬
                                                                                                                         ‫دس ‌تهایش صدمه دیده بود‪ ،‬بعد از دوسال زندان اکنون با قید وثیقه‬          ‫از ما خواست اسباب‌هایمان را برداریم و به خانه‌ای جدید برویم تا زندگی‬
                                                                                                                         ‫آزاد است‪ .‬با این همه رهایی متهمان از زندان یکی از نگران ‌یهای زیور و‬    ‫تازه‌ای را شروع کنیم‪ .‬همه وسایل را شسته و مرتب کرده بودیم تا صبح‬
                                                                                                                         ‫خانواده‌اش است‪ .‬زیرا پرونده محاکمه عاملان در حالت تعلیق قرار دارد‪.‬‬      ‫زود اسبا ‌بکشی کنیم‪ ».‬اما زیور و دخترش نم ‌یدانستند که برادر شوهر‬
                                                                                                                                                                                                 ‫و همسرش آن شب نقشه دیگری در سر دارند‪ .‬زیور از آن شب م ‌یگوید؛‬
‫‪Vol. 23 / No. 1375 - Friday, Dec. 25, 2015‬‬                                                                                                                                                       ‫«‪ 18‬تیر سال ‪ 1390‬بود‪ .‬من و دخترم در رختخواب بودیم‪ .‬اما دخترم‬
                                                                                                                                                                                                 ‫مدام به من م ‌یگفت که رفتار عمو و زن عمویش خیلی مشکوک است‪.‬‬
‫‪27‬‬                                                                                                                                                                                               ‫م ‌یگفت دائما بالای سرمان م ‌یآیند تا ببینند خوابیم یا نه‪ .‬حرف‌هایش‬
                                                                                                                                                                                                 ‫را جدی نگرفتم تا ای ‌نکه حوالی چهار صبح با سوزشی وحشتناک که‬
                                                                                                                                                                                                 ‫غیرقابل توصیف است از خواب بیدار شدیم‪ .‬انگار رویمان توری انداخته‬
                                                                                                                                                                                                 ‫بودند و می‌سوزاندنمان‪ .‬من که چیزی نم ‌یدیدم اما بعدا دخترم گفت‬
                                                                                                                                                                                                 ‫که عمو و زن عمویش را دیده که با سطلی از اسید بالای سرمان بودند‪».‬‬
                                                                                                                                                                                                 ‫زیور می‌گوید‪« :‬برادرشوهرم قصد داشت زیبایی‌ام را از بین ببرد و یثری‬
                                                                                                                                                                                                 ‫را بترساند زیرا یثری همیشه از من دربرابر آن‌ها حمایت می‌کرد‪».‬‬
                                                                                                                                                                                                 ‫برادر شوهر زیور با همدستی برادر و همسرش سطلی از اسید را بر‬
                                                                                                                                                                                                 ‫سرتاپای زیور و مقدار کمتری از آن را بر قفسه سینه و قلب یثرای‬
                                                                                                                                                                                                 ‫‪ 18‬ساله پاشیده بودند‪ .‬مادر و دختر ‪ 18‬روز در کنار یکدیگر روی‬
                                                                                                                                                                                                 ‫تخت بیمارستان بستری بودند تا ای ‌نکه یثری با ای ‌نکه پزشکان به زنده‬
                                                                                                                                                                                                 ‫ماندنش بیشتر از زیور امید داشتند درگذشت‪ .‬زیور تا هفت ماه بعد‬
                                                                                                                                                                                                 ‫از مرگ دخترش در بستر بیماری از این حادثه بی‌خبر ماند؛ «هر بار‬
                                                                                                                                                                                                 ‫م ‌یپرسیدم خانواده و پزشکان م ‌یگفتند دخترت در بخش سی‌سی‌یو‬
                                                                                                                                                                                                 ‫بستری است‪ .‬دلم م ‌یخواست این حر ‌فها را باور کنم‪ .‬روزی که فهمیدم‬
                                                                                                                                                                                                 ‫می‌خواستم خودم را بکشم‪ .‬زندگی دیگر برایم معنی نداشت‪ .‬دخترم که‬
                                                                                                                                                                                                 ‫خود را برای جشن عروسی‌اش آماده می‌کرد‪ ،‬ای ‌نگونه جلوی چشمانم‬

                                                                                                                                                                                                                                                  ‫نابود شده بود‪».‬‬
                                                                                                                                                                                                 ‫زیور در همین لحظه چش ‌مبند سفید را بالا م ‌یزند تا عرق و اشک را از‬
   22   23   24   25   26   27   28   29   30   31   32