Page 24 - Issue No.1365
P. 24

‫اتفاق نخواهد افتاد‪ ،‬چون ما از آینده خبر نداریم‪.‬‬        ‫ولی هم زمان به سرعت امیدشان را از دست میدهند‪ .‬اینجورمرد ‌نها آدم را‬               ‫خیلی گند‌هترازخودش بود‪.‬‬
‫بتازگی چیزهای ترسناک در فکرش شکل گرفته بود‪ :‬تصادفات اتومبیل‪،‬‬                   ‫خسته م ‌یکند‪ .‬طوری که باربرو اکمن مرد‪ ،‬بهتر بود‪ .‬وقتی یونس دو سه ساله‬             ‫مارتین گفت‪« :‬باید کتابمو پیدا کنم‪».‬‬
‫سرق ‌تها‪ ،‬مریض ‌یها‪ .‬مارتین فکر م ‌یکرد که او به یک نوع بیماری دچار شده‬        ‫بود‪ ،‬لوئیز تقریبا فراموش کرده بود که یونس ممکن است پسر آرمان باشد‪ .‬به‬             ‫لوئیز پاسخ داد‪« :‬اونجا اونا هم کتاب دارن و هم تلویزیون»‬
                                                                               ‫خاطر نم ‌یآورد که اصلا دربار‌هی آن‪ ،‬احساس گناه کرده باشد‪ .‬شراب خوبی‬               ‫مارتین گفت ‪« :‬من خست ‌هام‪ ،‬لوئیز‪ ».‬آنوقت سای ‌هی شوهرش از چارچوب در‬
                               ‫است و این مسئله را بارها به اوگفته بود‪.‬‬         ‫بود‪ ،‬اما در دهانش ماسیده بود‪ ،‬بقیه اش را نخواست‪ .‬پا شد تا چیزدیگری‬                ‫بیرون رفت و در راهرو ناپدید شد‪ ،‬لوئیز باز و بست ‌هشدن در را شنید‪ ،‬سپس‬           ‫‪24‬‬
‫به زن جوان گف ‌ت‪« :‬اینجا منطق ‌هی خوب ‌یست‪ .‬ما سا ‌لهاست اینجا هستیم ‪.‬‬
                                                                                                                            ‫برای نوشیدن پیدا کند‪.‬‬                ‫صدای غژغژ صندلی چرمی اطاق نشیمن که مارتین رویش می نشست بلند‬                     ‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1365‬جمعه ‪ 24‬رهم ‪1394‬‬
                                             ‫خیلی جای امنی است‪».‬‬               ‫درآشپزخانه‪ ،‬برای خودش یک لیوان اسکاچ ریخت‪ ،‬ازهمان اسکاچی که‬                       ‫شد‪.‬‬
‫سارا جلوی در این پا و آن پا م ‌یکرد‪«.‬من این حوالی را دوست دارم‪ ،‬همیشه‬          ‫مارتین برای مهما ‌نها و مناسب ‌تهای ویژه نگه داشته بود‪ .‬شخصا اسکاچ‬                ‫لوئیز از تختش آمد پائین و ربدشامبر حول ‌های اش را به تن کرد‪ .‬برای اولین‬
‫دوست داشت ‌هام‪ ».‬جعب ‌هی بیسکویت را جلوی خودش نگهداشته بود‪ ،‬یک قدم‬             ‫دوست نداشت‪ ،‬اما مز‌هی این یکی خوب بود‪ .‬گلویش را م ‌یسوزاند‪ .‬سرفه‬                  ‫باربود که توانست نفرت ازشوهرش را به خاطربیاورد‪ .‬طی سا ‌لها‪ ،‬این احساس‬
                                                                               ‫کرد وجرع ‌های دیگرنوشید‪ .‬بزرگ کردن پسر آرمان م ‌یتوانست شبیه چه‬                   ‫برایش‪ ،‬هم آشنا بود وهم آرام بخش‪ .‬بیرون‪ ،‬هوا سرد بود و او با عجله از‬
                ‫عقب رفت‪ ،‬مودبانه لبخند زد‪ ،‬و دستش را به در تکیه داد‪.‬‬           ‫چیزی باشد؟ بدون اینکه تصوری ازجزئیات داشته باشد‪ ،‬حس کرد فکرش‬                      ‫حیاط رد شد‪ ،‬مر‌اقب بود تا ازتیک ‌هی یخی‪ ،‬فاصله بگیرد‪ ،‬جایی که سای ‌هی‬
                           ‫لوئیز گفت‪« :‬تو میتونستی دختر من باشی‪».‬‬              ‫دارد فرم می گیرد‪ ،‬شکل م ‌یگیرد و کامل م ‌یشود‪ ،‬و توانسته بود آنرا وفادارانه‬       ‫ایوان طبقۀ اول‪ ،‬حتا در گر ‌مترین ساعت روز‪ ،‬زمین را نمناک نگه م ‌یداشت‪.‬‬
                                                                               ‫برای یک لحظه‪ ،‬درذهنش نگه دارد‪ .‬آیا این مهم بود؟ آرمان که مرده بود‪.‬‬                ‫توانست دربار‌هی آن شب خیلی چیزها را به خاطر بیاورد‪ .‬اما یادش نیامد که‬
                   ‫سارا دستش را ازروی درانداخت پائین ‪ ،‬گفت‪« :‬بله ؟»‬            ‫ساد‌هترین حقیقت بود‪ .‬آیا مارتین بو برده است؟ پدرخوبی بوده‪ ،‬منتها‪ ،‬با‬              ‫بیماری پسرجوا ‌نتر‪ ،‬چه بود‪ .‬آمدن یوهانا را هم به خانه به خاطر نداشت‪ .‬اما‬
‫«م ‌یتونستم مادر تو باشم‪ .‬قبل ازاینکه به دنیا بیای‪ ،‬من پدر تورو میشناختم‪».‬‬     ‫یک کمی فاصله‪ ،‬شاید کمی زیادی به کارش چسبیده بود‪ .‬اما رویهم رفته‬                   ‫بیدارشدنش را در مبل یوهانا‪ ،‬سرفه کردن و تر ‌شکردن معده و سوزش کنار‬
‫سارا ازروی ب ‌یاعتنایی گردنش را به سمت چپ چرخاند‪ ،‬زیر چشمی لوئیز را‬            ‫نرمال بود‪ .‬یونس دوران بچگی خوبی داشت‪ .‬لوئیز خوشحال بود از اینکه‬                   ‫قلب و تنفراز مارتین را‪ ،‬تک‪ ،‬به تک به یاد داشت‪ .‬دفع ‌هی بعد که یوهانا را‬
                                                                               ‫مجبور نبود در تمام این مدت‪ ،‬یک دروغ بزرگ‪ ،‬به بزرگی زندگی پسرش را‬                  ‫دید‪ ،‬خیال کرد دربار‌هی آن شب از او سئوالی کرده بود‪ .‬ما در خاطر‌هه‌ایمان‬
                          ‫نگاه کرد‪«:‬منو با یه نفردیگه اشتباه گرفت ‌های‪».‬‬                                                                                         ‫خیلی متفاوت از همدیگر باقی م ‌یمانیم‪ ،‬تا اینکه هرکدام ازما‪ ،‬از اتفاقات‬
      ‫لوئیز گفت ‪« :‬من و پدرت با هم دوست بودیم‪ ،‬با هم رابطه داشتیم‪».‬‬                                                                 ‫به دوش بکشد‪.‬‬                 ‫مشابه‪ ،‬برداش ‌تهای متفاوت داشته باشیم‪ .‬گمان می کرد این موضوع م ‌یتواند‬
                                                                               ‫لیوانش را خالی کرد‪ ،‬خودش راعقب کشید‪ ،‬خوشش میامد دنبال سوختگی‬                      ‫به هویت فردی آد ‌مها مربوط باشد‪ ،‬اما خودش دوست نداشت هر فکر زایدی‬
            ‫«فکر م ‌یکنم اشتباهن منو به جای شخص دیگ ‌های گرفت ‌های‪».‬‬           ‫اسکاچ درگلویش بگردد‪ .‬در بالکن لیوان خال ‌یاش را از باقیماند‌هی شراب‬               ‫را دنبال کند‪.‬‬
‫لوئیز دستش را روی شان ‌هی سارا گذاشت و گفت‪« :‬این مد ‌تها قبل بود‪ .‬من‬           ‫پرکرد و روی صندلی نشست و آنرا سرکشید‪ .‬در آپارتمان باربرو اکمن بچ ‌هی‬              ‫لوئیز بقی ‌هی ساعات بع ‌دازظهر را روی بالکن‪ ،‬یا در صندلی نرم و باریک اطاق‬
                                                                               ‫واقعی آرمان زندگی م ‌یکرد‪ .‬چقدر راه او و آرمان مضحک بود – مثل یک‬                  ‫نشیمن به خواندن مشغول شد‪ .‬وقتی مشروب م ‌یخورد روزها به سرعت‬
                                                    ‫عاشقش بودم‪».‬‬               ‫استعار‌هی مسخره – به هم نزدیک شده بودند‪ .‬آرمان این نزدیکی را یک نوع‬               ‫سپری م ‌یشدند‪ .‬ساعت پنج که خورشید‪ ،‬پشت ساختمان‪ ،‬در سمت مغرب‪،‬‬
‫سارا لبخند زد‪ ،‬و لوئیز قضاوت او را حتا در حالت مستی تشخیص داد‪ .‬این‬                                                                                               ‫فرو رفت و حرارت هوا کم شد‪ .‬اوتقریبا اولین بطری شرابش را تمام کرده بود‪.‬‬
‫همان لبخندی بود که یونس به او میزد‪ ،‬همینطورمارتین‪ .‬باهمان چشمان‬                                   ‫سرگرمی تلقی کرده بود‪ .‬لوئیزاز این بابت مطمئن بود‪.‬‬              ‫وقتی همسایه ها ازکاربه خانه بازگشتند اورفت پشت میزآشپزخانه نشست‪.‬‬
‫غمگین‪ ،‬با همان لبان نازک تنگ شده‪ .‬آنها دلشان برای او می سوخت‪ .‬فکر‬              ‫آن شبح در آشپزخانه ظاهر شد‪ ،‬پرده را به یک سمت کشید‪ ،‬و پنجره را‬                    ‫مراقب بود که زیاد خودش را به دیگران نشان ندهد‪ .‬بعضی وق ‌تها بجای‬
‫م ‌یکردند او مسخره است‪ ،‬ناتوان است‪ ،‬مریض است‪ .‬لوئیز از هم ‌هی آنها بیزار‬       ‫باز کرد‪ .‬دخترآرمان بود‪ .‬دید نشست پشت یک میز‪ ،‬روشنائی لامپ‪ ،‬یک‬                     ‫اینکه بطر ‌یها را در قسمت “بازیافت” بگذارد‪ ،‬آنها را داخل سطل زباله می‬
                                                                               ‫دایره روشن در وسط آشپزخانه درست کرده بود‪ .‬داشت با لیوان آبجوخوری‬                  ‫انداخت‪ .‬چون نم ‌یخواست همسای ‌هها بفهمند که چقدر مشروب خورده است‪.‬‬
                            ‫بود‪ .‬به سارا گفت‪« :‬یک زن دراین جا مرد»‬             ‫چیزی م ‌ینوشید‪ .‬لوئیز فکرکرد‪ ،‬قهوه است یا چای‪ ،‬شاید هم شراب‪ .‬دراین‬                ‫برای خودش غذائی درست کرد و دومین بطری شرابش را بازکرد‪ .‬وقتی غذا‬
‫سارا درحالی که در را فشار میداد تا آن را ببندد‪ ،‬گفت ‪« :‬بازهم ممنونم‪ ،‬باید‬      ‫ساختمان‪ ،‬او و مارتین طولان ‌یتر از دیگران زندگی کرده بودند‪ ،‬بجز یان‬               ‫می خورد اخبار را تماشا می کرد‪.‬غروب سطح حیاط را می پوشاند‪ ،‬و ساعت‬
                                                                               ‫لیندبلوم بد اخلاق که در طبق ‌هی هم کف زندگی م ‌یکرد و باربرو اکمن‪ ،‬البته‪،‬‬         ‫‪ ۸‬بود که هوا تاریک شد‪ .‬تلویزیون را خاموش کرد‪ ،‬پتوی نازکی ازروی مبل‬
                                        ‫برگردم تا جعب ‌هها را باز کنم‪».‬‬        ‫قبل از اینکه فوت کند‪ .‬لوئیز برگشت به آشپزخانه و یک بند انگشت ویسکی‬                ‫برداشت وبه بالکن برگشت‪ .‬پتو را دور شان ‌ههایش پیچید‪ .‬م ‌یتوانست‪ ،‬بخوبی‬
‫لوئیز چند قدم جلوتر رفت تا اینکه تقریبا وارد آپارتمان شد و گفت‪« :‬زنی که‬        ‫برای خودش ریخت‪ .‬مز‌هاش کمی شبیه مز‌هی شراب بود‪ .‬اما بد نبود‪ .‬داخل‬                 ‫بوی درون زندگ ‌یاش را در پتو حس کند‪.‬‬
‫قبل از تو‪ ،‬این جا زندگی می کرد خیلی پیر بود و جسدش درست قبل از‬                 ‫گنجه یک بسته بیسکویت باز نشده پیدا کرد‪ .‬ازآن بیسکوی ‌تهایی که مارتین‬              ‫حیاط تاریک بود‪ .‬سعی کرد الگویی از روشنائی پنجر‌ههای روبرو را تشخیص‬
                                                                                                                                                                 ‫دهد‪ .‬دوتا تاریک‪ ،‬یکی روشن‪ .‬سه تا روشن‪ ،‬یکی تاریک‪ ،‬سه تا روشن‪ .‬چراغ‬
            ‫کریسمس سال گذشته پیدا شد‪ .‬فکرمیکنم سکته کرده بود‪».‬‬                                                                      ‫دوست داشت‪.‬‬                   ‫ها خاموش و روشن می شدند‪ ،‬آخرش هم نتوانست به خاموش روشن شدن‬
                                               ‫سارا گفت‪« :‬متاسفم‪».‬‬             ‫راه پله تاریک بود‪ .‬با احتیاط از اولین پله پائین رفت‪ ،‬دستش را گرفته بود به‬         ‫‪ In touch with Iranian diversity‬حالت سوم پی ببرد و از تلاشش دست کشید‪ .‬گاهی درجلو با صدائی بلند‬
                                                                               ‫دیوار‪ .‬همان طور که پائین می رفت‪ ،‬چشمش را دوخته بود به پله ها‪ .‬روشنائی‬             ‫ومحکم بازو بسته می شد‪ .‬چراغ هال روشن شد‪ ،‬نور چهارگوش و پهنی توی‬
         ‫لوئیز دستش را روی درگذاشت و گفت‪« :‬فکرکردم بهتره بدونی‪».‬‬               ‫مهتاب توی حیاط افتاده بود و او بالاخره توانست بدون ترس ازافتادن ازپل ‌هها‬         ‫حیاط افتاد‪ .‬لوئیز صداهائی شنید‪ ،‬صدای تلویزیون‪ ،‬صدای خند‌هی آد ‌مها‪.‬‬
‫سارا به او نگاه کرد‪ ،‬و دوباره لوئیز نگاه دلسوزان ‌هی او را دید‪ .‬سارا گفت ‪:‬‬     ‫پائین برود‪ .‬از بیرون به ب‌الکن خانه اش نگاه کرد‪ .‬روشنائی چراغ آشپزخانه به‬         ‫آپارتمان باربرو اکمن هنوز تاریک بود‪.‬‬
                                                                               ‫رنگ زرد ملایم پرتقالی او را به خانه دعوت می کرد‪ .‬رنگ گرمی که گرمی‬                 ‫لوئیز بود که رابطه اش را با آرمان به هم زد‪ .‬او حامله شده بود‪ ،‬و این فکر‬
                                                   ‫«حالتون خوبه؟»‬              ‫خانه را برایش تداعی می کرد‪ .‬راحت تر از زمانی که هوشیار بود از پل ‌هها‬             ‫که نوزاد ممکن است بچ ‌هی آرمان باشد او را م ‌یترساند‪ .‬البته‪ ،‬زمان کاملا‬
‫لوئیز گفت‪« :‬اسمش باربرو بود‪ ».‬چش ‌مهایش را بست «زنی که این جا زندگی‬                                                                                              ‫مشخص نبود‪ .‬آخرین زمانی که او با آرمان خوابید احتمالا چند هفته قبل از‬
‫می کرد‪ ،‬خیلی پیر بود‪ .‬فکر م ‌یکنم خوب جوری ُمرد‪ ،‬قبول داری؟ درست‬                                                                       ‫پائین رفت‪.‬‬                ‫تاریخ آبستنی بود‪ .‬وقتی درهفت ‌هی سیزدهم‪ ،‬در اطاق به هم ریختۀ معاینه‪،‬‬
                                                                               ‫روی دریچ ‌هی پست در نوشته شده بود‪ :‬جهانی‪ .‬در زد‪ .‬صدای پا آمد و زنی‬                ‫پزشک زنان تاریخ تقریبی وضع حمل را روی یک چارت رنگی برای لوئیز و‬
  ‫مثل اینکه درخواب باشی‪ .‬من نم ‌یخوام بیدار بمونم و منتظرمرگ باشم‪».‬‬                                                                                              ‫مارتین با دایره مشخص کرد‪ ،‬خیالش راحت شده بود‪ .‬لوئیز حس کرد هرچند‬
‫سارا گفت ‪« :‬می تونم کمکت کنم تا به خونه برگردی؟ فکر می کنی خودت‬                     ‫زیبا و جوان که بی شباهت به پسرش نبود ظاهر شد و گفت‪« :‬سلام»‬                   ‫که ریسک کرده بود و قضیه م ‌یتوانست بیخ پیدا کند‪ ،‬ولی این طور نشد و از‬
                                                                                                            ‫لوئیز گفت‪« :‬من این جا زندگی می کنم‪».‬‬                 ‫آن نجات پیدا کرد‪ .‬او به آرمان نگفته بود که حامله است‪ .‬بهتر بود او نداند‪.‬‬
                                                ‫تنهائی بتونی بری؟»‬                                                     ‫زن جوان گفت ‪« :‬ببخشید؟»‬                   ‫درست بعداز تولد‪ ،‬برای اولین بارکه یونس را در بغل گرفت‪ ،‬چسبندگی خون‬
‫«آپارتمانتو تمیز کردن‪ .‬نمیتونی تصور کنی که چه بوئی م ‌یداد‪ .‬اینو مارتین‬                                                                                          ‫نمناک خودش به بدن اورا حس کرد‪ ،‬موهای سیاه و فرفری اورا لمس کرد که‬
                                                                               ‫«منظورم اینه که من تو این مجموعه زندگی می کنم و م ‌یخواستم به شما‬                 ‫با خون جنینی خیس شده بود‪ .‬تا زمانی که او را تمیز کردند و دوباره نزدش‬
                                                      ‫به من گفت‪».‬‬                                                                 ‫خوش آمد بگم‪».‬‬                  ‫آوردند‪ ،‬ترسیده بود که نکند از هم ‌هی اینها گذشته‪ ،‬یونس بچ ‌هی آرمان باشد‪،‬‬
                                   ‫«برای برگشتن کمک لازم داری؟»‬                                                                                                  ‫و بطور قطع و یقین خودش درمحاسبه اشتباه کرده بو ‌د‪.‬‬
‫لوئیزدرحالی که سعی میکرد تا حد امکان روی پا باشد‪ ،‬گفت‪« :‬نه‪ ،‬درست‬               ‫زن جوان گفت‪« :‬چقدر خوب‪ ،‬از شما خیلی متشکرم‪ ».‬سرش را برگرداند و‬                    ‫درسنگین جلوی ساختمان با صدای غژغژ لولاها بازشد‪ .‬نور هال که به درون‬
                                                                               ‫به داخل آپارتمان نگاه کرد‪ .‬لوئیزهم با دقت نگاه کرد‪ .‬آنجا جعب ‌ههای باز‪ ،‬یک‬        ‫حیاط ریخت یک صندلی و تفاوت آشکار گوش ‌هه‌ای سای ‌هدار حیاط نمایان‬
                                                    ‫همین جاست‪».‬‬                ‫دسته پتو‪ ،‬یکوری روی هم انباشته شده بود‪ ،‬و حول ‌هها‪ ،‬یک قفس ‌هی خالی‬               ‫شد‪ .‬در‪ ،‬با صدای تق بسته شد‪ .‬او به صدای پا درپل ‌هها گوش داد‪ .‬لیوان‬
                                                                               ‫کتاب در انتهای راهرو با زاوی ‌های مضحک برگشته بود‪ .‬زن جوان لبخند زد‪.‬‬              ‫شرابش خالی بود‪ ،‬بلند شد تا آن را پر کند‪ .‬درهوای گرم آپارتمان‪ ،‬لرزشی‬
‫از تو حیاط به بالانگاه کرد‪ ،‬به آپارتمان باربرو اکمن‪ .‬پرد‌هها کشیده شده بودند‪.‬‬                                                                                    ‫در پاهایش حس کرد‪ .‬لیوانش را پرکرد وبطری را بالا گرفت تا ببیند چقدر‬
‫چراغ اطاق جلویی خاموش بود‪ .‬او سردش بود‪ .‬چراغ راه پله را روشن کرد‪،‬‬                        ‫«داشتم بسته ها را بازمیکردم‪ ».‬به نظر لوئیز‪ ،‬او دست پاچه بود‪.‬‬            ‫از آن باقی مانده بود‪.‬‬
‫به صدای پاشن ‌هی کف ‌شها و کشیده شدن آنها روی سنگ فرش گوش داد‪.‬‬                 ‫لوئیزهم لبخند زد و بدون اینکه حرکتی بکند‪ ،‬گفت‪« :‬تازه اثا ‌ثکشی کردین»‬             ‫درست بیشتر از نصف‪.‬‬
‫به صدای دست زدن وخند‌های که از تلویزیون یکی از آپارتما ‌نهای طبق ‌هی‬           ‫زن جوان گفت‪« :‬راستشو بخوای‪ ،‬فردا باید اثاثا رو م ‌یآوردم‪ .‬ولی به خودم‬             ‫بطری را با خودش به بالکن برد و درتاریکی نشست‪ .‬گرمش بود‪ ،‬پتو را‬                  ‫‪Vol. 22 / No. 1365 - Friday, Oct. 16, 2015‬‬
‫هم کف بلند بود ریشخند زد‪ .‬یک دستش را به دیوارگرفته بود تا کنترلش‬               ‫گفتم ‪« :‬سارا بیا زودترشروع کن» و درحالی که دستش را به سمت لوئیز دراز‬              ‫لازم نداشت‪ .‬چرا ‌غهای آپارتمان باربرو اکمن روشن شده بود‪ .‬ازمیان پرد‌هها‬
                                                                                                                                                                 ‫رفت و آمدی را دید‪ .‬با دقت به پنجر‌هها نگاه کرد‪ .‬از اول ساختمان تا سمت‬
                                                       ‫را حفظ کند‪.‬‬                                                 ‫می کرد‪ ،‬گفت‪« :‬من سارا هستم‪».‬‬                  ‫دیگر‪ ،‬سه فضای برابر وجود داشت‪ ،‬آشپزخانه‪ ،‬اطاق نشیمن و اطاق خواب‪.‬‬
‫پشت میز وسط آشپزخانه روی یک چهار پای ‌هی بلند لق نشست‪ ،‬و غذائی را‬                                                 ‫لوئیزبا او دست داد و گفت‪« :‬لوئیز»‬              ‫یک حمام و یک اطاق کوچک غذا خوری سمت دیگرآپارتمان بود‪ .‬ای ‌نها را‬
‫که قبلا درست کرده بود تمام کرد‪ .‬یک تک ‌هی بزرگ نان را با مقدار زیادی کره‬       ‫برایش مشکل بود تا کاملا یادش بیاید که آرمان چه شکلی بود‪ .‬شاید شبیه‬                ‫م ‌یدانس ‌ت‪ ،‬چون سا ‌لها پیش‪ ،‬یک بار به آنجا رفته بود تا به باربرو اکمن در‬
‫خورد و اسکاچ بیشتری نوشید‪ .‬آرمان جهانیدختر نداشت‪ .‬ازاین بابت مطمئن‬             ‫سارا بود‪ .‬اما آیا او قد بلند بود؟ سارا قد بلند بود‪ ،‬از لوئیز بلندتر‪ .‬آرمان موهای‬  ‫جا به جا کردن اثاثه‪ ،‬برای نقاشی راهرو تا اطاق خواب‪ ،‬کمک کند‪ .‬باربرو‬
‫بود‪ .‬دیروقت بود‪ .‬مارتین به زودی سر م ‌یرسید‪ ،‬و او خسته بود و م ‌یخواست‬         ‫سیاهی داشت‪ .‬و یادش آمد که لاغربود اما قوی‪ .‬واژ‌هی نیرومند برای او‬                 ‫اکمن هشت ماه پیش مرده بود‪ .‬یک روح جوان آنجا بود‪ .‬لوئیز حرکت اندامی‬
‫قبل ازآنکه او برسد توی رختخواب باشد‪ .‬پاشد تا برای خودش یک لیوان شیر‬            ‫مناسب بود‪ .‬بازوه‌ایش رگهای کلفتی داشت‪ .‬درحالی که با جعب ‌هی بیسکویت‬               ‫را نگاه م ‌یکرد که از پنجر‌های به پنجر‌هی دیگر در رفت وآمد بود‪ ،‬یک تصویر‬
‫بریزد‪ .‬شیر معد‌هاش را تسکین م ‌یداد‪ .‬یقینا صبح با حالتی خمار و سردرد‬           ‫توی دستش به سمت بیرون اشاره می کرد گفت‪« :‬درست من اون طرف‬                          ‫سیاه سنگین دراطاق نشیمن‪ ،‬جایی که بیشترین روشنائی را داش ‌ت‪ ،‬دراطاق‬
‫بیدار میشد‪ ،‬اما برایش مهم نبود‪ .‬دستش را دراز کرد تا لیوان آن طرف ک‌انتر‬                                                                                          ‫خواب کمرنگ شد‪.‬‬
‫را بردارد‪ ،‬همین که به سمت جلو خم شد‪ ،‬با تماس بدنش بشقاب روی کانتر‬                                                                 ‫زندگی می کنم‪».‬‬                 ‫‪ 24‬مارتین ساع ‌تها بود که برنگشته بود‪ .‬هیچ وقت به موقع به خانه نم ‌یامد‪.‬‬
‫به زمین افتاد‪ .‬تک ‌ههای شکسته و خرد شد‌هی چینی روی پاهای برهن ‌هاش‬                                                              ‫سارا به او نگاه کرد‪.‬‬             ‫لوئیز نم ‌یتوانست به خاطر بیاورد جهانی چگونه مرده بود‪ .‬شاید بخاطر یک‬
‫ریخت‪ .‬بشقاب دیگر آن بشقاب قبلی نبود‪ .‬یک دوجین تکه سرامیک ضخیم‬                  ‫لوئیز درحالی که جعبه را به سمت سارا گرفت گفت‪« :‬بفرما‪ ،‬قابل شما رو‬                 ‫نوع بیماری‪ .‬خیلی از آد ‌مها نا بهنگام م ‌یمیرند‪ .‬بعض ‌یها‪ ،‬آرام‪ ،‬ولی درتقلاهای‬
‫بود‪ .‬طرح خطوط و شکل بشقاب‪ ،‬درهم خرد شده بود‪ .‬با این فکر که آن تک ‌هها‬                                                          ‫نداره‪ ،‬خوش آمدی‪».‬‬
‫را بغل هم بچیند تا شکل بگیرند‪ ،‬روی زانوه‌ایش نشست‪ .‬و بزرگترین قطعه‬                                           ‫سارا گفت ‪«" :‬نباید این کارو می کردی‪».‬‬
‫را گذاشت یک طرف و شروع کرد به چیدن تک ‌ههای کوچ ‌کتر در بالای آن‪.‬‬              ‫لوئیز گفت‪« :‬البته! کهدلم میخواست این کارو بکنم‪ .‬تودیگه الان از ما هستی‪».‬‬

             ‫لب ‌هی تک ‌هها تیز بود و او هرکدام را با احتیاط نگه می داشت‪.‬‬                                                           ‫سارا لبخند زد‪.‬‬
‫حتا قبل از اینکه مارتین در را باز کند‪ ،‬م ‌یدانست که اوست‪ .‬و وقتی مارتین‬        ‫صورت و گردن لوئیز داغ شده بود‪ .‬همان طورکه انگشتش را روی گردنش‬

   ‫وارد شد لازم ن ‌دید تا سرش را بالا بگیرد‪ .‬فهمید درست حدس زده است‪.‬‬                      ‫گذاشته بود‪ ،‬گفت‪«:‬فکر کنم خوشت بیاد این جا زندگی کنی‪».‬‬
‫گف ‌ت‪« :‬خرابی بارآوردم‌‪ ».‬بشقاب را کنار گذاشت و یک لقمه نان با انگشتش‬                                       ‫سارا گفت ‪«:‬منم همین طورفکر می کنم‪».‬‬

                                            ‫کند و گذاشت دردهانش‪.‬‬               ‫لوئیز به سرنوشت باورنداشت‪ .‬هرصبح که بیدار م ‌یشد فکر م ‌یکرد که آن‬
      ‫مارتین گفت‪« :‬نباید اون کارو بکنی‪ ،‬بعدا خودم جمعشون می کنم‪».‬‬              ‫روز‪ ،‬هر چیزهولناکی م ‌یتواند اتفاق بیافتد‪ .‬به باور او امکان نداشت بشود‬
                                                                               ‫پیش بینی کرد که در آینده برای هرکدام ازما چه اتفاقی م ‌یافتد‪ .‬آنچه که‬
                                                     ‫«منو ببخش‪».‬‬               ‫باورداشت این بود که اگرپیش بینی کنیم هرچیزی ممکن است اتفاق بی‌افتد‪،‬‬
                              ‫مارتین گفت‪« :‬خودم می برمت رو تخت»‬
‫«باید میموندی مارتین‪ .‬م ‌یتونستی بمونی‪ .‬مشکل نبود‪ ».‬لوئیزدست مارتین‬
‫را روی سرش حس کرد‪ ،‬او احتمالا نم ‌یدانست که لوئیز راجع به چه شبی‬
‫حرف م ‌یزند‪ .‬ولی برای مارتین مهم نبود‪ .‬لوئیز با لقمۀ در دهانش‪ ،‬گویی در‬
  ‫مقابل محراب تاریک کلیسا با خضوع زانو زده باشد به سمت جلو خم شد‪.‬‬

                                                                                                                                                                 ‫دردآور‪ ،‬مرتب قرص میخورند و دکتر را می بینند‪ ،‬تا امی ‌دشان بیشتر شود‬
   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28   29