Page 23 - Issue No.1365
P. 23

‫‪23‬‬                                                                                                                                                                   ‫همه جا رو پرکرده بود‪».‬‬        ‫ادبیات آپارتمان‬
                                                                                                                                                       ‫کمی قبل از کریسمس سال پیش‪ ،‬از زمانی که باربرو اکمن ُمرد‪ ،‬آپارتمان‬                           ‫داستان‬
                               ‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1365‬جمعه ‪ 24‬رهم ‪1394‬‬                                                                                  ‫طبقه پائینی لوئیز و مارتین‪ ،‬تخلیه شده بود‪ .‬جسد باربرو اکمن وقتی پیدا شد‬       ‫نوشتۀ‪Jensen Beach :‬کوتاه‬
                                                                                                                                                       ‫که مارتین رفته بود آن طرف ساختمان تا از انب‌اری زیرشیروانی‪ ،‬جعب ‌هی لوازم‬            ‫ترجمۀ‪ :‬داود مرزآرا‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬‫‪Vol. 22 / No. 1365 - Friday, Oct. 16, 2015‬‬  ‫تازگ ‌یها به شراب آفریقای جنوبی علاقمند شده بود‪ .‬دوتا بطری «کابرنت”‬         ‫دکوراسیون را بردارد که بوی تجزیه و فاسدشدن جسد به مشامش خورده بود‪.‬‬
                                                                           ‫برداشت که روی قفس ‌هی مغازه نوشته شده بود‪ ،‬ازنظر طبقه بندی‪ ،‬تست این‬         ‫حتا تا دوطبقه بالاتر‪ ،‬بوی تند فاسدشدن جسد درهوا پخش شده بود‪ .‬مارتین‬        ‫جنسن بیچ (‪ )Jensen Beach‬نویسنده و ادیتور‪ ،‬دو مجموعه‬
     ‫‪23‬‬                                                                    ‫شراب درردیف بهترین شراب ه‌است و سفارش برایش زیاد است‪ .‬پول شراب‬              ‫ازاین که دراین مدت‪ ،‬هیچ کس به این مسئله توجه نکرده‪ ،‬ناراحت شده بود‪.‬‬
                                                                           ‫را داد وهمان طورکه مغازه را ترک می کرد پائین و بالای خیابان را ورانداز کرد‬  ‫حتا کسانی هم که نزدیک باربرو اکمن زندگی می کردند از تعفنی که آنجا را‬       ‫داستان به نام‌های «ورای قلمرو قلب» و «طعمه سرما» دارد‪ .‬او درحال‬
                                                                           ‫که مبادا کسی او را بشناسد‪ .‬بعد بطر ‌یها را با فشارداخل کیف دست ‌یاش جا‬                                                                                 ‫حاضر مشغول نوشتن رمانی است که شامل یک سری داستان‌های‬
                                                                           ‫داد و قسمتی از شیش ‌هها را که بیرون مانده بود‪ ،‬زیرشال گردنش پنهان کرد‪.‬‬                               ‫فرا گرفته بود‪ ،‬توج ‌هشان به آن جلب نشده بود‪.‬‬      ‫کوتاه به هم پیوسته است که داستان پیش رو «آپارتمان» یکی از‬
                                                                                                                                                                                ‫او گفته بود‪« :‬همۀ اونا خیلی ازخود راضی ان‪».‬‬       ‫آنهاست‪ .‬در این داستان نویسنده از لوئیز می‌گوید و در داستان بعدی‬
                                                                                                                   ‫وبقیه راه را تا خانه پیاده رفت‪.‬‬     ‫اما لوئیز‪ ،‬شک داشت که درحقیقت‪ ،‬فقط مارتین ازاین مسئله ناراحت شده‬
                                                                           ‫تکه کاغذ سبزرنگ هنوز روی زنگ در آپارتمان بود‪ .‬قسمتی از اسم اکمن پیدا‬                                                                                                       ‫از مارتین نوشته است‪                             .‬‬
                                                                           ‫نبود‪ ،‬بخاطر گرما گوش ‌هی کاغذ به سمت بیرون خم شده بود‪ .‬لوئیزبا ناخ ‌ناش‬                                        ‫واو بوده که به ماجرا پی برده است ‪.‬‬      ‫بیج دارای مدرک فوق لیسانس هنر در رشته‌ی داستان نویسی از‬
                                                                           ‫گوش ‌هی چسب را گرفت تا بلند کند ودوباره آن را روی کاغذ بچسباند‪ ،‬ولی‬                                     ‫یونس آبش را خورد وگفت‪ " :‬وحشتناکه "‪.‬‬           ‫دانشگاه ماساچوست است‪ .‬لیسانس و فوق لیسانس زبان انگلیسی را‬
                                                                                                                                                       ‫روزی که شرکت تمیزکننده برای نظافت آپارتمان آمد‪ ،‬هوا برفی بود‪ .‬همان‬         ‫از دانشگاه استکهلم دریافت کرده و اکنون در کالج ایالتی جانسون به‬
                                                                                                                          ‫ازاین کارمنصرف شد‪.‬‬           ‫طورکه مشغول کار بودند‪ ،‬لوئیز از آشپزخانه‪ ،‬آنها را تماشا می کرد‪ .‬آنها‬       ‫تدریس ادبیات مشغول است‪ .‬داستان‌های او در نشریات معتبر آمریکا‬
                                                                           ‫راه پله تاریک بود‪ .‬درطبق ‌هی هم کف یک نفرداشت با صدای بلند ساز می‬           ‫دیوارها و کف اطا ‌قها را شستند وسابیدند‪ ،‬مبل را جا به جا کردند‪ .‬حتا‬        ‫چاپ می شود که یکی از معروف‌ترین آنها نیویورکر است‪ .‬جنسن بیچ‬
                                                                           ‫زد‪ .‬همان طورکه از پل ‌هها بالا م ‌یرفت صدای موزیک کم می شد‪ .‬بطور ‌یکه‬       ‫بعضی ازلوازم برقی و وسایل آشپزخانه را با خودشان بردند‪ .‬ازاینکه چقدرداخل‬    ‫از ایالت کالیفرنیا به دریافت بورس تحصیلی نائل آمده ودر «ورمونت»‬
                                                                                                                                                       ‫خان ‌هی آدم ها‪ ،‬می تواند کثیف باشد‪ ،‬هفت ‌هها حواس لوئیز را پرت کرده بود‪.‬‬
                                                                                                                ‫درطبقۀ دوم دیگرصدائی نشنید‪.‬‬            ‫به پسرش گفت‪« :‬نمی تونم تصور کنم که چقدرخانواد‌هی باربرو اکمن خیال‬                             ‫آمریکا با همسر و سه فرزندش زندگی می کند‪.‬‬
                                                                           ‫کیفش را گذاشت روی میزآشپزخانه‪ .‬بطر ‌یها که به هم خوردند‪ ،‬جلنگ‬                                                                                          ‫یادآور می‌شوم که اجازه‌ی کتبی ترجمۀ داستان آپارتمان و نشر آن در‬
                                                                           ‫جلنگ صدا دادند‪ .‬ساعت اجاق گاز ‪ ۲‬بعدازظهر را نشان م ‌یداد‪ .‬مارتین‬                                                              ‫شون راحت شد‪».‬‬
                                                                           ‫سرکاربود‪ .‬شب گذشته با همکارانش رفته بود بیرون تا بازنشستگ ‌یاش را‬              ‫یونس گفت‪«:‬فکر نمی کنم هیچ وقت اون زن را دیده باشم‪ .‬یادم نمیاد‪».‬‬              ‫هفته‌نامه شهروند بی سی از سوی نویسنده دریافت شده‌است‪  .‬‬
                                                                           ‫جشن بگیرند‪ .‬آنها او را به یک بار کارایوکی برده بودند‪ .‬لوئیزتوقع نداشت‬                                                                                                                                        ‫«د‪ -‬م»‪ ‬‬
                                                                           ‫که مارتین زود به خانه برگردد‪ .‬مارتین زودترازموعد خودش را بازنشسته‬                                                   ‫لوئیز گفت‪« :‬اوخیلی پیربود‪».‬‬
                                                                           ‫کرده بود‪ .‬آنها به پول نیازی نداشتند‪ .‬کار‪ ،‬اورا بی حوصله کرده بود‪ .‬یکی‬        ‫نمی دانست پسرش راستش را می گفت یا فقط داشت او را اذیت می کرد‪.‬‬             ‫لوئیز از روی تابلوی نام و شماره آپارتما ‌نها‪ ،‬فهمید که همسای ‌هی جدیدی‬
                                                                           ‫ازبطری ه‌ای شراب را باز کرد و لیوانش را پرکرد‪ .‬گاهی نگران میشد که دارد‬      ‫از اطاق خواب آنها‪ ،‬سمت حیاط‪ ،‬اطاق نشیمن باربرو اکمن بخوبی پیدا بود‪.‬‬        ‫به آنجا نقل مکان کرده است‪ .‬چند روز پیش هم‪ ،‬از آپارتمان مشتر ‌کاش با‬
                                                                           ‫به سلامتی اش لطمه م ‌یزند‪ .‬موسیقی هنوز درحال نواختن بود و صدایش‬             ‫یونس که جوان بود آنجا اطاق خوابش بود‪ .‬حالا دفتر کار مارتین شده بود‪.‬‬        ‫مارتین‪ ،‬روشن بودن چرا ‌غها و رفت و آمد در آپارتما ِن آن سوی حیاط را‬
                                                                           ‫بخوبی ازپنجر‌هی با ِزآشپزخانه به داخل سرریزمی شد‪ .‬شرابش را به بالکن برد‬     ‫لوئیز به ندرت به آ ‌نجا م ‌یرفت‪ .‬رویهم رفته مارتین خیلی خصوصی رفتار‬        ‫دیده بود‪ .‬نام جدید‪ ،‬تائید می کرد که بالاخره یکنفر آن جا را خرید‪ .‬روی‬
                                                                           ‫و نشست آنجا به تماشای فضای حیاط‪ .‬پرد‌هی آپارتمان باربرو اکمن کشیده‬                                                                                     ‫یک تکه کاغذ کوچک سبزرنگ‪ ،‬نام همسایه جدید تایپ شده بود و کنار نام‬
                                                                           ‫شده بود‪ ،‬آپارتمان تاریک بود‪ .‬او م ‌یتوانست صدای موسیقی را ازطبق ‌هی هم‬                                                                 ‫م ‌یکرد‪.‬‬        ‫و شمار‌هی آپارتما ‌ناش چسبانده شده بود‪ .‬لوئیز زمانی‪ ،‬مردی را می شناخت‬
                                                                           ‫کف بشنود‪ .‬صدائی که م ‌یشنید موسیقی جدیدی بود‪ .‬یکی از آهنگ ها را‬             ‫لوئیز از یونس پرسید‪« :‬یادته اون لامپ آبیه‪ ،‬چطور از تو پنجر‌هی اطاقش روی‬    ‫به اسم جهانی‪ .‬سالی که لوئیز درسش را در دانشگاه استکهلم شروع کرد‪،‬‬
                                                                           ‫شناخت‪ .‬با ریتم آن‪ ،‬چند کلم ‌های را زمزمه کرد‪ .‬شرابش را مزه مزه کرد‪.‬‬                                                                                    ‫آرمان در آن دانشگاه دانشجوی نامزد دکترا در زبان فرانسه بود‪ .‬او ب ‌هعنوان‬
                                                                           ‫مزه خوبی داشت و صدای آواز‪ ،‬خاطر‌هی زیبائی را از جایی به خاطرش آورد‪.‬‬                                                     ‫گلدون منعکس میشد؟»‬             ‫معلم خصوصی‪ ،‬درس مکالمه را که لوئیز در ترم پائیزی برداشته بود‪ ،‬آموزش‬
                                                                           ‫نمیتوانست کاملا به یاد بیاورد که آنجا کجا بود‪ .‬اما او را برد به فضاهای باز‬                                              ‫یونس گفت‪« :‬آره یادمه‪».‬‬         ‫می داد‪ .‬لوئیز دوباره به تکه کاغذ سبزرنگ نگاه کرد‪ .‬قضیه مربوط می شد به‬
                                                                           ‫با منظر‌های زیبا‪ .‬جایی که درخ ‌تها بودند وبرف‪ .‬شاید درآن یک باری که‬                                                      ‫«اون تورو می ترسوند‪».‬‬         ‫سا ‌لها قبل‪ .‬او دومین مردی بود که با او خوابیده بود‪ .‬اما مارتین ازاین موضوع‬
                                                                                                                                                       ‫یونس کاغذ دور چوبک غذاخوری را پاره کرد‪ ،‬آ ‌نها را ازهم جدا کرد و به هم‬     ‫خبرنداشت‪ .‬لوئیز به ساعتش نگاه کرد‪ ،‬داشت می رفت تا با پسرش‪ ،‬یونس‬
                                                                                              ‫سفرکرده بودند‪ ،‬آن آواز بارها از رادیو پخش شده بود‪.‬‬                                               ‫مالید تا لب ‌ههایش صاف شوند‪.‬‬       ‫نهار بخورد‪ .‬قطاری که باید سوار م ‌یشد‪ ،‬ده دقیق ‌هی دیگر میرسید‪ .‬آرمان از‬
                                                                           ‫درست زیر محل زندگی باربرو اکمن‪ ،‬آپارتمانی بود که زنی درآن جا زندگی‬          ‫لوئیزگفت‪«‌:‬توضیحش خیلی ساده بود‪ ،‬اون فقط تلویزیونش بود‪ ،‬همیشه هم‬           ‫ایران آمده بود تا تحصیل کند یا شاید هم بخاطر فرار از انقلاب بود‪ .‬لوئیز چیز‬
                                                                           ‫می کرد به اسم یوهانا‪ .‬حالا دوتا پسرش بزرگ شده بودند‪ .‬یکی از آنها در‬                          ‫به تو می گفتم‪ .‬اما توهیچوقت حرفمو باور نمی کردی‌‪».‬‬        ‫زیادی را به خاطر نم ‌یآورد‪ ،‬سا ‌لها از پس هم سپری شده بودند‪ .‬اتوبوسی با‬
                                                                           ‫امریکا‪ ،‬هاکی روی یخ بازی م ‌یکرد‪ ،‬جایی در ای‌ال ‌تهای جنوبی‪ ،‬لوئیز فکرکرد‬   ‫پیشخدمت با دوتا بشقاب مستطیل شکل آمد و آنها را وسط میزگذاشت‪.‬‬
                                                                           ‫‪ -‬شاید کارولینای شمالی‪ .‬آن دیگری وکیل بود‪ ،‬درقسمت شمالی کایرونا‪.‬‬            ‫درهرکدام از بشقاب ها تکه ماه ‌یهای رنگی‪ ،‬چیده شده بود‪ .‬لوئیزگوش‬                   ‫سرعت از خیابان عبورکرد و موجی از هوای گرم گردنش را سوزاند‪.‬‬
                                                                           ‫لوئیز یادش افتاد‪ ،‬درست قبل از اینکه یونس را حامله شده باشد‪ ،‬آنها به آنجا‬    ‫هایش را تیز کرده بود تا بفهمد یونس چه چیزی را برای هردوشان سفارش‬           ‫یونس می خواست خوراک سوشی رستورانی را که دربار‌هاش شنیده بود‬
                                                                           ‫نقل مکان کرده بودند‪ ،‬پسرها خیلی جوان بودند‪ .‬لوئیز آن خانواده را دوست‬        ‫میدهد وبه عکس ها ی منوی خودش هم نگاه کرده بود‪ .‬اما حالانمی توانست‬          ‫امتحان کند‪ .‬آنها در تراس جلوی رستوران‪ ،‬میزی را انتخاب کردند‪ .‬ماه‬
                                                                           ‫داشت‪ .‬به پسرها کمک کرده بود تا درباغچ ‌هی کوچک بالکن شان گیاه بکارند‪.‬‬                  ‫توی غذائی که آورده شده بود‪ ،‬ماهی ها را ازهم تشخیص دهد‪.‬‬          ‫سپتامبر بود اما هوا خیلی گرم بود‪ .‬لوئیز گذاشت تا غذا را پسرش سفارش‬
                                                                                                                                                       ‫یونس با چوبک غذاخوری آنها را نشان داد‪ .‬گفت‪« :‬ماهی آزاد‪ ،‬و ماهی دم زرد‪.‬‬     ‫بدهد‪ .‬آرمان بعدها دردانشگاه‪ ،‬استاد زبان فرانسه شده بود‪ .‬او در اوایل سال‬
                                                                                                       ‫چون به سمت شرق بود و صب ‌حها‪ ،‬آفتابگیر‪.‬‬                               ‫ماهی سفید‪ .‬اینجا هم توی این بشقاب‪ ،‬مارماهیه‪».‬‬        ‫هزارونهصد ونود فوت کرده بود و مراسم بزرگداشت کوچکی دربخش فرهنگی‬
                                                                           ‫یک بار‪ ،‬حدود یک ماه قبل ازآنکه یونس به دنیا بیاید‪ ،‬یوهانا از لوئیزخواهش‬     ‫لوئیزهمیشه از مارماهی ب ‌دش م ‌یآمد‪ .‬مارماه ‌یها ضمن اینکه به بیرون از‬     ‫شناخت ریشۀ زبان‪ ،‬برایش برگزارکرده بودند‪ .‬یکی از کتا ‌بهای او که دربار‌هی‬
                                                                           ‫کرده بود که از پسربزرگش نگهداری کند‪ .‬پسرکوچکش سخت مریض بود و‬                ‫آب می پریدند‪ ،‬می توانستند به دوردست ها هم سفر کنند و همین‪ ،‬او را‬           ‫ریش ‌ههای مشترک در زبان فرانسه بود‪ ،‬موجب بگومگوهای مختصری شده‬
                                                                           ‫یوهانا نم ‌یخواست هر دو را به بیمارستان ببرد‪ .‬لوئیز حالش خوب نبود ونمی‬                                                                                 ‫بود‪ .‬در آگهی درگ ‌ذشت‪ ،‬در شرح حالش آمده بود که صاحب دو فرزند است‪.‬‬
                                                                           ‫خواست بیماری آن پسر به او سرایت کند‪ .‬لذا ازمارتین خواسته بود تا جوراو‬                                                         ‫مضطرب می کرد‪.‬‬            ‫به گمان لوئیز یک دخترو یک پسر‪ .‬شاید یکی از آنها به آنجا نقل مکان‬
                                                                                                                                                                                   ‫یونس پرسید ‪« :‬چه کسی آپارتمانو خرید؟»‬
                                                                                                                 ‫را بکشد و به خان ‌هی یوهانا برود‪.‬‬                                                                                                                                           ‫کرد‌هود‪.‬‬
                                                                           ‫یک ساعت نشده بود دید مارتین برگشت‪ .‬صدای قد ‌مهایش را در راهرو‪،‬‬                                             ‫لوئیزگفت‪« :‬من فقط یک اسم میدونم‪».‬‬           ‫پیشخدمت برایشان نوشیدنی آورد – آب برای یونس و شراب سفید برای‬
                                                                           ‫بیرون از آپارتمان شنید‪ .‬شنید که در جلو بازشد و مارتین با قد ‌مهای سنگین‬     ‫آرمان معلم خوبی بود‪ .‬لوئیز هنوز م ‌یتوانست افعال مختلف زبان فرانسه را‬      ‫لوئیز‪ .‬یونس بیش ازده سال بود که دیگر با لوئیز و مارتین زندگی نم ‌یکرد‪.‬‬
                                                                           ‫آمد به درون اطاق خواب‪ .‬خسته بود‪ ،‬به لوئیز گفت‪ ،‬یادش رفته بود کتابش‬          ‫صرف کند و صدای خواندن او را از روی لیستی‪ ،‬که با گچ روی تخته سیاه‬
                                                                                                                                                       ‫نوشته بود بشنود‪ .‬افعال خبری‪ ،‬افعال ن‌امعلوم‪ ،‬افعال شرطی‪ .‬لوئیزعجی ‌بترین‬           ‫اما لوئیز فکر می کرد هنوز آپارتمان آنها خان ‌هی پسرش هم هست‪.‬‬
                                                                                                                              ‫را ببرد تا بخواند‪.‬‬                                                                                  ‫لوئیز گفت‪« :‬خبرهایی از خونه‪ ،‬بالاخره‪ ،‬آپارتمان اون ورحیاط‪ ،‬فروخته شد‪».‬‬
                                                                                               ‫لوئیز پرسید ‪« :‬کی مواظبش ‌ه؟ یوهانا برگشت خونه؟»‬          ‫چیزها را به خاطرداشت‪ .‬در استکهلم نم ‌یتوانست آنقدر جهانی زیاد باشد‪.‬‬
                                                                           ‫تخت‪ ،‬گرم وراحت بود‪ ،‬و نیمرخ مارتین که در چارچوب در ظاهر شده بود‪،‬‬            ‫یونس سی وچهارسالش بود‪.‬اگر سن شخص تازه وارد‪ ،‬نزدیک به سن یونس‬                      ‫یونس گفت‪« :‬همون همسایه ای که ُمرد؟ پدر چیزهائی گفته بود‪».‬‬
                                                                                                                                                                                                                                  ‫مارتین که عضو هیئت مدیر‌هی ساختمان بود‪ ،‬از فروش آپارتمان خبرداشت‪.‬‬
                                                                                                                                                                        ‫بود‪ ،‬آیا لوئیز حسادت م ‌یکرد یا خاطرش آسوده میشد؟‬
                                                                                                                                                                                          ‫او غذا خوردن پسرش را تماشا کرد‪.‬‬                 ‫منتها یک چنین خبرهائی را به ندرت با لوئیز درمیان می گذاشت‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                                                  ‫لوئیز گفت‪«:‬بله‪ ،‬درسته‪ .‬باربرو اکمن‪ .‬ما‌هها بود که بچ ‌ههاش دنبال فروش‬
                                                                                                                                                       ‫یونس از مشکلی حرف زد که در محل کار‪ ،‬برایش پیش آمده بود‪ .‬یک ایمیل‬           ‫اونجا بودن‪ .‬اولش که جنازه پیداشد‪ ،‬تو نمیتونی تصورکنی که چه بوی گندی‬
                                                                                                                                                       ‫را به اشتباه برای شخص دیگری فرستاده بود‪ .‬این اتفاق به نظرش مضحک‬
                                                                                                                                                       ‫بود‪ .‬فقط یک سال بود که درشغل فعلی اش کار می کرد وهرچه درباره ی‬

                                                                                                                                                           ‫جنب ‌ههای مثبت و منفی کارش گفت با موجی ازهیجان تازه همراه بود‪.‬‬
                                                                                                                                                       ‫وقتی غذا خوردن شان تمام شد‪ ،‬یونس اصرارکرد که صورت حساب را‬
                                                                                                                                                       ‫پرداخت کند‪ .‬همان طورکه داشت مبلغ انعام را محاسبه م ‌یکرد‪ ،‬لوئیز از‬
                                                                                                                                                       ‫طریق تلفن دستی برای خودش ایمیل یا ‌دآوری فرستاد تا یادش باشد که در‬

                                                                                                                                                                                               ‫حساب پسرش پول واریز کند‪.‬‬
                                                                                                                                                       ‫لوئیز با او قدم زد تا به کارش برگردد‪ .‬بیرون در ورودی ساختمان که شیش ‌های‬
                                                                                                                                                       ‫قدی بود‪ ،‬ازهم خداحافظی کردند‪ .‬یونس میان ازدحام کارکنان محل کارش‬
                                                                                                                                                       ‫ناپدید شد‪ .‬همۀ آنها فو ‌قالعاده به پسرش شباهت داشتند‪ .‬مثل همان وقتی‬
                                                                                                                                                       ‫بود که به مدرسه می رفت‪ .‬تمام بچ ‌هها شکل هم بودند‪ .‬صدها نفر از ‌آنها‬
                                                                                                                                                       ‫در فض‌اهای بچ ‌هگی او ازدحام کرده بودند‪ .‬در مسابقات فوتبال او‪ ،‬در ‌سهای‬
                                                                                                                                                       ‫اسکی‪ ،‬کلا ‌سهای پیانو‪ .‬او از این که مادر بچ ‌های است مثل بقی ‌هی بچ ‌هها‪،‬‬
                                                                                                                                                       ‫همیشه حس خوبی داشت‪ .‬برای لوئیز‪ ،‬بودن در یک وضعیت متعادل‪ ،‬هم‬
                                                                                                                                                       ‫آرا ‌مبخش بود و هم مخاطرات خیلی کم تری داشت‪ .‬به جمعیتی که لابی‬
                                                                                                                                                       ‫را پرکرده بود نگاه کرد‪ .‬پیش خودش فکرکرد‪ ،‬هم ‌هی آنها‪ ،‬می توانستند‬

                                                                                                                                                                                                         ‫بچ ‌ههای او باشند‪.‬‬
                                                                                                                                                       ‫تصمیم گرفت قدم زنان به خانه برود‪ .‬و سر راه از”سیستم بولاگر” که شعب ‌های‬
                                                                                                                                                       ‫نزدیک محل کار یونس داشت‪ ،‬یک بطرشراب بخرد‪ .‬خجالت می کشید بیشتر‬
                                                                                                                                                       ‫از دوبار‪ ،‬آن هم از” سیستم بولاگر” شراب بخرد‪ ،‬ودرست روزقبل هم به‬

                                                                                                                                                                       ‫شعب ‌هی دیگرش رفته بود که به آپارتمانش نزدیک تربود‪.‬‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28