Page 23 - merged
P. 23
‫کشید و شعله دواند‪ .‬نورهای سرخ اتاق بیشتر و غلی ‌‌ظتر و م ‌یرقصیدند‪ .‬آتش غلی ‌ظتر و پررن ‌گتر زبانه م ‌یکشید‪.‬‬
‫شدند‪.‬دوباره روی کاناپه نشست‪ .‬از جیبداخل پالتواش رعد صدایی کرد و قطر‌ههای باران به داخل هم رسید‪.‬‬
‫عینکی درآورد و به صورت زد‪ .‬زن در حالیکه با صدایی غریبه برگشت‪ .‬دست در جیبش کرد و کاغذ را در آورد‪23 :‬‬ ‫ادبیات‬

‫شبیه سکسکه نفس م ‌یکشید به او خیره شد‪ .‬زبان ‌ههای «گوش کنید!‪ ..‬گوش کنید!‪ ...‬شعری گفت ‌هام!»‬ ‫داستان وحید ذاکری‬
‫آتش در شیش ‌ههای عینک منعکس بودند‪ .‬غریبه نفس زن باز عطس ‌های کرد و مرد فریادهای خاموش و گنگی‬
‫عمیقی کشید و با دست پشت سر و گردن را کمی کشید‪ .‬غریبه آرا ‌مآرام سمت شومینه برگشت‪ .‬چند بار‬
‫فشرد‪ .‬بعد کاغذی در آورد و آرام چارتایش را باز کرد‪ .‬صدایش را صاف کرد‪ .‬ایستاد‪ .‬لبهایش لرز برداشت‪ .‬کاغذ‬ ‫کوتاه‬
‫مرد و زن ملتهب غریبه را تماشا م ‌یکردند‪ .‬ساکت و از نور شرار‌هها سرخ و روشن بود‪ .‬سرف ‌هی خفیفی کرد‪.‬‬
‫آهسته کاغذ را م ‌یخواند‪ .‬بعد با همان آرامی دوباره زن از سرما به شومینه نزدی ‌کتر شد و همانطور خیر‌هی‬
‫تایش زد و در جیب گذاشت‪ .‬سرش را بالا آورد و زن مرد غریبه ماند‪ .‬کاغذ را کمی در دستش جابجا کرد‪.‬‬
‫احساس کرد که به او خیره شده است‪ .‬لبهای غریبه کند مدتی گذشت و چیزی نگفت‪ .‬بعد یکباره مچال ‌هاش‬ ‫آتش نازان‬
‫کرد و پرتابش کرد داخل شومینه‪ .‬کاغذ گروگری کرد‬ ‫و سنگین تکانی خوردند‪« :‬آب!»‬
‫سال ‪ / 22‬شماره ‪ - 1343‬جمعه ‪ 25‬تشهبیدرا ‪1394‬‬ ‫و با صدایی خ ‌شدار آتش گرفت‪ .‬نشست‪ .‬دستها را دور‬ ‫زن م ‌یلرزید و خودش را بیشتر جمع کرد‪.‬‬
‫سرش جمع کرد و کمی هم رو به خلو خم شد‪ .‬همانطور‬ ‫«آب!»‬
‫زن به زبان ‌ههای رقصان عینک نگاه کرد‪ .‬بعد در حالیکه که بود عینکش را درآورد و داخل جیب گذاشت‪ .‬نفسی‬ ‫مرد سرش را روی شان ‌ههای زن گذاشت و موهایش را‬
‫بو کرد‪ .‬زن خند‌های کرد و صورتش را پس کشید؛ اما‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫با صدای بلند کشید و بعد یکباره سر را بالا آورد‪« :‬منم‬ ‫با صدای بلند نفس م ‌یکشید‪ ،‬ایستاد و سمت آشپزخانه‬ ‫که بدود‪ .‬غریبه اسلحه را کمی سمت زن چرخاند‪ .‬زن‬ ‫مرد سریع بوس ‌های زد به گردنش‪ .‬زن گفت‪« :‬بس کن‪،‬‬
‫آن نازش دلدادگی‪ »...‬و نفسش دیگر نکشید‪ .‬رویش را‬ ‫رفت‪ .‬باز ه ‌م‌وهم مرد بلند شد‪ .‬غریبه ایستاد و رفت‬ ‫با دست و شان ‌ههایی که م ‌یلرزید سر جایش ایستاد‪ .‬نور‬ ‫م ‌یخوام فیلم نگاه کنم»‪ .‬بعد پاهایش را روی گ ‌لمیز‬
‫‪Vol. 22 / No. 1343 - Friday, May 15, 2015‬‬ ‫گرداند و زن تکانهای شدید و متشنج شان ‌هاش را دید‪.‬‬ ‫سمت مرد‪ .‬زن لیوان آب را پر کرد و یکباره جیغ کشید‪:‬‬ ‫مخروطی تلویزیون به تنش م ‌یخورد و سای ‌ههایی کج‬ ‫روبرو دراز کرد و خیر‌هی صفح ‌هی تلویزیون شد‪ .‬مرد‬
‫ب ‌یاختیار نزدیک شد‪ .‬لیوان آب را برداشت و طرفش‬ ‫«کاریش نداشته باشید!‪ »...‬و خواست بدود که چشمش‬ ‫و معوج بر دیوار روبرو شکل م ‌یگرفتند‪ .‬غریبه صدایش‬ ‫سرش را روی پاهای زن گذاشت‪ .‬دستهایش را گرفت‬
‫‪23‬‬ ‫گرفت‪« :‬آقا!‪ ...‬آب‪ .»...‬غریبه دیگر بلند م ‌یگریست‪.‬‬ ‫به چاقوی روی کابینت افتاد‪ .‬سریع برداشتش‪ .‬غریبه‬ ‫کرد‪ .‬زن ترسان جلو آمد‪ .‬مرد در حالیکه سعی م ‌یکرد‬ ‫و گفت‪« :‬سرم را بجو!»‪ .‬زن عصبی گفت‪« :‬اَه‪-‬ه‪-‬ه‪ ...‬مثل‬
‫سرش را بالا آورد‪ .‬به چشمهای زن خیره شد‪ .‬شعل ‌ههایی‬ ‫صندلی را گرفت و کاملن چرخاند‪ .‬روی مرد سمت دیوار‬ ‫صدایش نلرزد و آرام باشد گفت‪« :‬کی هستید؟ چی‬ ‫بچ ‌هها م ‌یمونی!»‪ .‬مرد توجهی نکرد و همانطور که دراز‬
‫کوچک و پرشرار در سیاهی مردمکهای زن منعکس بود‪.‬‬ ‫قرار گرفت و شروع کرد به تکا ‌نتکان خوردن‪ .‬غریبه‬ ‫میخواین؟ ‪ ...‬کی هستید آقا!؟»‪ .‬غریبهدستیدر جیبهای‬ ‫کشیده بود سیگاری آتش زد‪ .‬دود مستقیم و رو به بالا‬
‫غریبه آب را گرفت و باز روی میز گذاشت‪ .‬لبهایش به‬ ‫لول ‌هی کلت را عمود تا بین ‌یاش بالا آورد و هیس گفت‪.‬‬ ‫پالتواش برد و دو دستبند فلزی براق درآورد‪ .‬زن جیغی‬ ‫م ‌یرفت طرف صورت زن‪ .‬با اخمی سرش را کج کرد و‬
‫شدت م ‌یلرزیدند‪ .‬انگار که م ‌یخواست چیزی بگوید‪.‬‬ ‫زن چاقو ب ‌هدست دوید‪ .‬غریبه سریع برگشت‪ .‬زن در جا‬ ‫سریع و ریز کشید‪ .‬چشمهای مرد هراسیده خیره شد‬
‫بعد یکباره مشت کرد و کوبید‪ .‬کوبید‪ .‬محکم و ب ‌یوقفه‬ ‫خش ‌کشده ایستاد‪ .‬دستش م ‌یلرزید‪ .‬کارد از دستش‬ ‫به دستهای غریبه‪ .‬فشاری به شان ‌ههای مرد آمد و روی‬ ‫دود را با دست پس راند‪.‬‬
‫انگشتهای گر‌هکرد‌هاش را بر میز م ‌یکوبید‪ .‬سر و‬ ‫افتاد‪ .‬غریبه نزدی ‌کتر آمد‪ .‬زن ناگهان جیغ بلندی کشید‬ ‫صندلی نشانده شد‪ .‬غریبه با لول ‌هی کلت اشار‌های به‬ ‫اتاق خاموش بود و مرد و زن روی کاناپ ‌های نزدیک‬
‫شان ‌هاش به شدت م ‌یلرزیدند‪ .‬لیوان آب آرام تکان خورد‬ ‫و بعد با تمام قوا گریه کرد‪ .‬غریبه خم شد و کارد را‬ ‫زن کرد و یکی از دستبندها را دستش داد و بعد سری‬ ‫شومینه نشسته بودند‪ .‬از تلویزیوندست ‌هنوری مخروطوار‬
‫و از گوش ‌هی میز افتاد‪ .‬آب و خرد‌هشیش ‌هها پخش زمین‬ ‫برداشت‪ .‬دوباره سمت شومینه رفت‪ .‬زن ب ‌یوقفه و بلند‬ ‫جنباند سمت شوهر و صندلی‪ .‬زن ه ‌قه ‌قکنان به زانو‬ ‫تا کاناپه پخش بود و با سای ‌ههای لرزان و سر ‌ککشان‬
‫گریه م ‌یکرد‪ .‬کارد در شومینه گذاشته شد؛ طوریکه‬ ‫خودش را جلوی غریبه انداخت‪ .‬مرد خواست تکانی‬ ‫آتش شومینه مخلوط می شد‪ .‬مرد یکی از دستهایش را‬
‫شدند‪ .‬یکباره برخاست و فریاد کشید‪.‬‬ ‫تیغ ‌هاش در آتش باشد‪ .‬غریبه دوباره در نرمی کاناپه فرو‬ ‫بخورد که صدای شلیک خف ‌های در صندلی خشکاندش‪.‬‬ ‫از کاناپه آویزان کرده بود و آون ‌گوار حرکت م ‌یداد‪ .‬زن‬
‫زن مبهوت و لرزان غربیه را نگاه کرد‪ .‬نم ‌یخواست بلرزد‪.‬‬ ‫گرمای مایعی روان که پرشتاب و ب ‌یاختیار م ‌یآمد را‬ ‫گازی به سیب زد‪ .‬صدای زنگ آمد‪ .‬لحظ ‌های گذشت‪.‬‬
‫موها را از روی پیشانی به پشت گوشها جمع کرد و بعد‬ ‫رفت‪ .‬مکثی کرد و بعد گفت‪«:‬آب!‬ ‫بر رانهایش حس م ‌یکرد‪ .‬غریبه دستبند را پس گرفت‪.‬‬ ‫مرد و زن نگاه پرسشگری ردوبدل کردند‪ .‬بعد مرد بلند‬
‫بلوزش را صاف کرد‪ .‬غریبه یکباره برخاست و سمت‬ ‫زن با صدایی گری ‌هخورده و برید‌هبریده گفت‪« :‬هر چی‬ ‫زن بهت و ب ‌یحرکت خیره ماند به صفح ‌هی پاشید‌هی‬ ‫شد و سمت در ‌ببازکن رفت‪« :‬بله؟!» صدا ناآشنا بود‪.‬‬
‫زن هجوم برد‪ .‬زن تکان نخورد‪ .‬غریبه جلویش ایستاد‪.‬‬ ‫بخواین بردارین‪ ،‬فقط‪ ...‬فقط کاری نداشته باشین به ما‪...‬‬ ‫تلویزیون‪ .‬غریبه در حالیکه اطراف را به دقت م ‌یپایید به‬ ‫«یک لحظه تشریف م ‌یآرید پایین‪ .»...‬اخمهای مرد کمی‬
‫لول ‌هی اسلحه را به سین ‌هی زن و قلبش فشار داد‪ .‬زن‬ ‫ازتون خواهش م ‌یکنم‪ »...‬و بعد باز به ه ‌قهق افتاد‪ .‬روی‬ ‫پشت صندلی خزید‪ .‬دستبند را به مچهای ی ‌خکرده مرد‬ ‫در هم رفت‪« :‬صبر کنید‪ »...‬و گوشی را گذاشت‪ .‬زن‬
‫حتی پلک هم نزد‪ .‬چشم در چشم‪ ،‬خیر‌هی هم شدند‪.‬‬ ‫زمین نشسته بود‪ .‬گرد ‌نریز و بعد انگشترش را درآورد‪:‬‬ ‫بست و بعد پاهای او را جفت هم قرار داد‪ .‬کنار پاشن ‌هی‬ ‫در حالیکه زانوهایش را در بغل داشت‪ ،‬صا ‌فتر نشست‬
‫«هرچقدر پول بخواین بهتون م ‌یدیم‪ ...‬کاری نداشته‬ ‫مرد لک ‌هی خیسی بود و غریبه گیر‌هی دستبند را برمچ‬ ‫و پرسید‪« :‬کی بود حمید؟» مرد شان ‌های بالا انداخت‪.‬‬
‫«برقص!»؛ غریبه فریاد کشید‪.‬‬ ‫باشین‪ ...‬اصلا چک مینویسم‪...‬هرچقدر که باشه‪ ...‬به‬ ‫پاها چفت کرد‪ .‬زن گردنش را تکانی داد و آب دهانش را‬
‫سکوت بود و سکوت‪ .‬زن تکانی نخورد‪ .‬سرما و باران‬ ‫کسی نم ‌یگیم‪...‬قول م ‌یدیم‪...‬حمید هم همینطور‪...‬‬ ‫ُکند و تر ‌سخورده فرو برد‪ .‬مرد یکباره و ب ‌یاختیار فریاد‬ ‫پالتواش را از چو ‌بلباسی برداشت و از در خارج شد‪.‬‬
‫از سمتی داخل م ‌یشدند و آتش در آن سمت زبانه‬ ‫هرچی خواستین بردارین‪ »...‬و گریست‪ .‬غریبه سیگاری‬ ‫بلندی کشید‪ .‬برافروخته و خشمناک دستها و پاهایش‬ ‫برقی آمد و بعد صدای غرشی‪ .‬قطره های باران‪،‬‬
‫م ‌یکشید‪ .‬مرد دوباره صداهایی گنگ و خاموش کرد و‬ ‫از پاکت روی میز برداشت‪ .‬خم شد و نوکش را زد به‬ ‫را تکان می داد‪« :‬مردی!‪ ...‬اگه مردی دستامو باز کن!‪.»...‬‬ ‫درش ‌تدرشت و باشتاب پایین م ‌یآمدند‪ .‬مرد طول‬
‫به چپ و راست تکان خورد‪« .‬برقص!»؛ غریبه باز فریاد‬ ‫تیغ ‌هی گداخت ‌هی کارد‪ .‬سیگار گر گرفت‪ .‬کند و آهسته‬ ‫صندلی مدام به چپ و راست جابجا م ‌یشد‪ .‬غریبه سریع‬ ‫حیاط را دوید؛ با سری فرورفته در پالتو‪ .‬در را باز کرد‪.‬‬
‫سمت لبهایش برد و بعد دود را تک ‌هتکه و رو به بالا‬ ‫صندلی را موقع یله شدن گرفت‪ .‬برقی اتاق را روشن‬
‫کشید‪ .‬مرد همراه صندلی یله شد و روی زمین افتاد‪.‬‬ ‫بیرون داد‪ .‬زن یکباره از جا بلند شد‪« :‬ببخشید‪...‬یادم‬ ‫کرد و بعد صدای غرشی آمد‪ .‬مرد نعره م ‌یزد و فریاد‬ ‫سیاهی یک غریبه جلو آمد‪« :‬شما؟»‬
‫«نه!»؛ زن محکم و بدون لرزش گفت‪.‬‬ ‫رفت‪ ...‬الان م ‌یآرم» و سمت آشپزخانه رفت‪ .‬لیوان آب‬ ‫م ‌یکشید‪ .‬زن یکباره سمت غریبه هجوم آورد‪ .‬شلیک‬ ‫جوابی نبود‪.‬‬
‫در دستان زن م ‌یلرزید‪ .‬غریبه خاکستر سیگار را در‬ ‫سریع بود‪ .‬صدای تیز و کوتاهی از سلاح بلند شد‪ .‬زن‬
‫باد پنجر‌هها را تا به انتها باز کرده بود‪ .‬پرد‌هها به شدت‬ ‫نیم ‌هی گازخورد‌هی سیب تکاند‪ .‬زن با احتیاط لیوان را‬ ‫ایستاد و لوستر همراه پار‌هگچهایی از سقف ریزش کرد‪.‬‬ ‫مرد نگاهی انداخت‪ .‬در تاریکی رد آبی را روی ریش‬
‫تکان م ‌یخوردند و سای ‌ههای پهن و لرزانشان روی سقف‬ ‫روبرویش گذاشت و بعد چند قدمی عقب رفت‪ .‬غریبه‬ ‫زن به سرفه افتاد‪ .‬خاک و گچ فضا را پر کرده بود‪ .‬غریبه‬ ‫انبوهش دید‪ .‬غریبه تکانی خورد و مرد فشار جسمی را‬
‫و دیوارها افتاده بود‪ .‬زن خیسی چشمهای غریبه را که تا‬ ‫نگاهی به گ ‌لمیز انداخت‪ .‬سیگار را روی خاکسترها‬ ‫دستی در پالتو برد و نوار بانداژی بیرون آورد‪ .‬به سرعت‬ ‫بر شکمش احساس کرد‪ « .‬برگرد! ‪ ...‬فقط برو داخل!‪.»...‬‬
‫پوست کلاه هم نشت کرده بود م ‌یدید‪ .‬زانوهای غریبه‬ ‫فشرد و بعد سیب را برداشت‪ .‬ایستاد‪ .‬دستها و لبهای‬ ‫همه را در دهان مرد چپاند و نوار چسبی رویش کشید‪.‬‬ ‫هرا ‌سخورده چشمهای غریبه را نگاه کرد‪« .‬گفتم برو‬
‫م ‌یلرزیدند و بعد یکباره افتادند؛ نور آتش سای ‌هروشنی‬ ‫زن به لرزه افتادند‪ .‬سیب را به بالا انداخت‪ .‬خاکسترها‬ ‫بعد آهسته سمت شومینه رفت‪ .‬از روی لوستر با احتیاط‬ ‫داخل! یالا! یالا!» مرد آهسته برگشت‪ .‬غریبه داخل شد‬
‫در هوا پراکنده شدند‪ .‬سیب چرخی زد و باز در دستهای‬ ‫رد شد و لم داد روی کاناپه‪ .‬رو به مرد کرد و انگشت‬ ‫و ب ‌یدرنگ کلاهی به سر گذاشت که هم ‌هی صورتش‬
‫سرخ به صورت زن انداخته بود‪.‬‬ ‫غریبه پایین آمد‪ .‬دوباره آن را به بالا پرتاب کرد‪ .‬زن‪،‬‬ ‫اشاره را به نشان ‌هی هیس بالا آورد‪ .‬بعد با طمانینه لول ‌هی‬ ‫جز چشمها و دهان را م ‌یپوشاند‪ .‬مرد قلبش را از شدت‬
‫«برقص‪»...‬‬ ‫لبهای غریبه را دید که آرا ‌مآرام م ‌یجنبیدند‪ .‬انگار که‬ ‫صد‌اخف ‌هکن را باز کرد‪ .‬چند بار فوتش کرد و دوباره به‬ ‫تپیدن م ‌یخواست بالا بیاورد‪ .‬خون به سرش دویده بود‬
‫آوازی بخواند؛ با صدایی به نجوا و آهسته‪ .‬غریبه سمت‬ ‫همان ملایمت سر جایش گذاشت‪ .‬شعل ‌ههای شومینه‬
‫زن دستها را روی سینه جمع کرد و سری تکان داد‪.‬‬ ‫شومینه برگشت‪ .‬کارد را برداشت‪ .‬تیغ ‌هاش داغ و گداخته‬ ‫زبانه م ‌یکشیدند و نورهای سرخی بر سقف و دیوارها‬ ‫و گوشهایش را م ‌یسوزاند‪.‬‬
‫«خوا‪...‬خواهش میکنم‪ ...‬همین‪...‬همین رو میخوام‪...‬‬ ‫در تاریکی م ‌یدرخشید‪ .‬عرض اتاق را با قدمهایی کند‬ ‫م ‌یتاباندند‪ .‬غریبه سیب را از روی گ ‌لمیز برداشت و پاها‬ ‫زن سیب نی ‌مخورده را گذاشت و صدای تلویزیون را‬
‫طی کرد‪ .‬سرش را به اطراف چرخاند وبا دقت مشغول‬ ‫را رویش دراز کرد‪ .‬زن با دستانی جم ‌عشده بر سینه‪،‬‬ ‫کمتر کرد‪ .‬دو مرد با سای ‌ههایی بلند و کشیده داخل‬
‫باورکن!‪»..‬‬ ‫تماشا شد‪ .‬سمت پنجره رفت‪ .‬پرد‌هها را به نرمی کنار‬ ‫گوش ‌هی دیوار م ‌یلرزید‪ .‬سای ‌هی سیب نی ‌مخورده‪ ،‬دراز‬ ‫شدند‪ .‬بوی باران در اتاق پیچید‪ .‬زن بلند گفت‪:‬‬
‫زن هنوز ساکت بود‪.‬‬ ‫زد‪ .‬دستگیره را چرخاند و پنجره را چارتاق باز کرد‪ .‬بوی‬ ‫و اریب بر زن افتاده بود‪ .‬ه ‌مهم گنگ و خف ‌های از مرد‬ ‫«حمید!»‪ .‬مرد لرزان فریادی کشید‪« :‬نترس! نترس!»‬
‫غریبه بغ ‌ضکرده و خشمگین فریاد کشید‪« :‬لااقل ‪...‬‬ ‫باران همراه نرم ‌هبادی سرد داخل شد‪ .‬غریبه چرخید و‬ ‫م ‌یآمد‪ .‬غریبه با نگاهی زن را از نظر گذراند‪ .‬زانوهای زن‬ ‫زن با شتاب از جا برخاست و دست را برد سمت کلید‬
‫رو به زن ایستاد‪« :‬خون! م ‌یفهمی خون! تنها خونه که‬ ‫لرزید و اندکی به پایین سرید‪ .‬غریبه یکباره از جا بلند‬
‫لااقل درک کن! »‬ ‫دوا میکنه!‪ »...‬چشمهای زن سرخ و پرهراس خیر‌هی‬ ‫شد‪ .‬زن جیغ تیز و سریعی کشید و کامل افتاد‪ .‬غریبه‬ ‫برق‪ .‬غریبه فریاد زد‪« :‬نه! ‪ ..‬روشن نکن!»‬
‫زن آهسته اما محکم گفت‪« :‬دلیلی نداره!»‬ ‫غریبه شد‪ .‬مرد از آن سر اتاق صدایی گنگ و تودماغی‬ ‫نگاهش کرد‪ .‬زن مثل گرب ‌های در کنج دیوار مچاله شده‬ ‫رعدی زد و زن با دیدن چهر‌هی پوشید‌های که مثل‬
‫بعد دستی به پشت موهایش کشید و صافشان کرد‪.‬‬ ‫کرد‪ .‬غریبه لب ‌هی پنجره ایستاد‪ .‬کارد را بیرون برد‪.‬‬ ‫جزامیها تنها چشمها و دهانش پیدا بود جیغ کشید‪.‬‬
‫عطس ‌های کرد و رفت سمت مرد که یله بود روی زمین‪.‬‬ ‫تیغه جزوجزی کرد و بخار غلیظی از آن بلند شد‪ .‬زن‬ ‫بود و مقطع و نف ‌سبریده نه!نه!نه!‪ ...‬م ‌یگفت‪.‬‬ ‫غریزه‌ای قوی اما بقیه‌ی جیغش را فروبرد‪ .‬نرمی‬
‫غریبه ناگهان بلند شد‪ .‬کلاهش را درآورد و پرتاب کرد‬ ‫عطس ‌های کرد‪ .‬باد شدت گرفت‪ .‬پرد‌هها تکان م ‌یخوردند‬ ‫سمت شومینه رفت‪ .‬فتیل ‌هاش را چرخاند‪ .‬آتش زبانه‬ ‫میان شست و اشاره را گاز گرفت و لرزش شدیدی‬
‫سمت آتش شومینه‪ .‬زن سرگرداند و سیاه ‌هی غریبه‬
‫را دید که با موهایی بلند و پریشان از در خارج شد‪.‬‬ ‫در تنش افتاد‪.‬‬
‫رعدی زد و بعد صدای قدمهایی بود که در باران محوتر‬ ‫غریبه لول ‌هی اسلحه را به پشت مرد فشرد و به جلو‬
‫هلش داد‪ .‬صندل ‌یای را به سرعت پیش کشید‪ .‬زن به‬
‫و کمرن ‌گتر م ‌یشدند‪...‬‬ ‫گریه افتاد‪« .‬چه کارش دارید!‪ ،...‬تورو خدااا‪ »...‬و خواست‬
‫شیراز ‪ -‬بهمن ‪۸۶‬‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28