Page 24 - Shahrvand BC No.1331
P. 24
میدن ،هرچی که به دستم میرسید گذاشتم تو چرخ .حالا اونا چیزایی این هفت روز ادبیات : 24
رو که کمتر لازم دارن یا بعداً لازمشون میشه پس میدن ،م ِن خرفت 24
داستان
مثلًا نسکافه رو پس دادم و قوط ِی واکس قهوه ای رو نگه داشتم! کوتاه
***
چهارشنبه داستانی کوتاه از علی کریمی کلایه سال / 22شماره - 1331جمعه 1دنفسا 1393
برگرفته از مجموعه داستان «کنسرت خیس» ،نشر افراز
امروز دوباره تلفن زنگ خور د ،دوباره نصفه شب؛ منتها این بار من
مست خواب بودم .اون قدر زنگ خورد که بالاخره بیدار شدم و گوشی علی کریمی کلایه متولد ۱۰اردیبهشت ۱۳۵۹در رودبار الموت ،از شاعران و نویسندگان نسل امروز و ساکن شهر کرج است و تا کنون چهار عنوان
کتاب به شرح زیر از او انتشار یافته است:
رو ورداشتم.
دیدم بازم خودشه و داره ها یهای گریه م یکنه .اون وقت م ِن خرفت پر از ستارهام اما… :مجموعه شعر کلاسیک مشترک با دو تن دیگر ۱۳۷۷
بهجای ای نکه باهاش طوری حرف بزنم آروم بشه ،خودمم زدم زیر گریه! خانهای که وسط اتوبان است :شعر کلاسیک و سپید ،شعرهای ۷۶تا ۸۴
یه چنددقیقهای باهم گریه کردیم و آروم که شد گفت تو این هفت تطبیق با شتاب مجازی :نشر نصیرا ۱۳۹۳شعرهای ۸۴تا ۹۰کلاسیک
سال ،هفت هزار و هفتصد و هفتادوهفت بار تا پای تلفن رفته و حتا
چندتا شماره رو هم گرفته ،اما نتونسته زنگ بزنه .گفت صد دفعه حتا کنسرت خیس :نشر افراز مجموعه داستان کوتاه ۱۳۹۳
توی آژانس بلیتفروشی رفته و بعد پشیمون شده .گفت میدونه چی و کتابهای در دست انتشار او عبارتاند از:
کشیدم ،ولی وقتی پاش برسه اینجا و ببینماش خودم میفهمم همهش
بهخاطر خودم بوده .منم که تازه دست از گریه کردن ورداشته بودم ،با اعتصاب غذا چه خوشمزه بود :شعر کلاسیک-انتشارات شانی
ه قهق ازش پرسیدم حالا چی؟ حالا دیگه حتماً به خاطر من داره میآد؛ دیوان هها بلند بلند م یخندند :شعر سپید-انتشارات نیماژ
که گفت نه. غول این مرحله خیلی غول است :شعر کلاسیک-انتشارات فصل پنجم
*** همیشه زنده :مجموعه داستان کوتاه درباره جنگ-انتشارات نصیرا
پنجشنبه ی کشنبه In touch with Iranian diversity
شال و کلاه کردم و حسابی به خودم رسیدم که جوونتر ب هنظر بیام و بعد از یه روز و نصفی از خواب
راه افتادم سمت فرودگاه .تو فرودگاه چشمم همهش به آسمون بود که بیدار شدم .تلاف ِی هفت سال شنبه Vol. 22 / No. 1331 - Friday, Feb. 20, 2015
ب یخوابی و ش بزندهداری تازه داشت چشام گرم میشد ،اونم به ضرب چند تا قرص که تلفن
هواپیماش برسه. روی هجا درآوردم! همی نکه زنگ خورد .اّولش قصد نداشتم گوشی رو وردارم ،ولی زنگ تلفن قطع
وقتی اعلام کردن که پروازش تأخیر داره ،عین بچهها با مشت زدم از جام بلند شدم ،یه راست
به دیوار و پا کوبیدم زمین .دیگه حتا نمی تونستم یه دقیقه رو هم رفتم سروقت تلفن تا زنگ نمیشد.
تح ّمل کنم .اونم منی که هفت سال آزگار رو به هر نکبتی بود سرکرده بزنم به همهی اونایی که ی هبند بالاخره با غرغر از رو تخت اومدم پایین و گوشی رو ورداشتم .اّولش
بودم .بالاخره هواپیماش نشست و اشکریزون از پشت شیشه دونه دونه م یگفتن دیگه برنمی گرده، نشناختمش شاید چون مدتها بود صداشو نشنیده بودم؛ شایدم چون
مسافرا رو نگاه میکردم تا پیداش کنم .نمی دونستم بعد هفت سال کسی که هفت سال آزگار یه اونم خودشو جای یه آدم غریبه جا زده بود .اما تا شناخت ماش زدم
اّولین برخوردمون چه جوریه؛ فقط یه سری تکون میدیم ،سلا موعلیک تلفن خش کوخالی هم نکرده، زیر گریه ،اونم بلندبلند! بعد که دیدم داره ناراحتم میشه ،هرجور بود
م یکنیم و دست میدیم ،روبوسی م یکنیم یا همدیگه رو محکم بغل حتا یه نامهی چندخطی یا یه
م یکنیم و م یزنیم زیر گریه .همه چی تو لحظه معلوم میشد و از کارتپستال با یه امضای ساده خودمو کنترل کردم.
برخورد اون .تو همین فکرا بودم که دیدم دیگه مسافری نمونده و خبری هم نفرستاده ،مگه برم یگرده؟ گفت واسه آخر هفته بلیت گرفته و میخواد برگرده .دوباره زدم زیر گریه!
ازش نیست .یه ربع دیگه هم صبر کردم و وقتی مطمئن شدم دیگه بهشون بگم دیدید من خ لوچل
کسی نمونده با عجله رفتم اطلاعات پرواز و لیست مسافرا رو چک کردم. نبودم و بیخودی دلم خوش گوشی رو هم با گریه گذاشتم.
هرچی گشتم اسمشو پیدا نکردم .به دلم بد افتاده بود و با همین سّنم نبود؟ داره می آد اونم تا آخر ***
بدوبدو رفتم بیرون ،یه تاکسی دربست گرفتم برگشتم خونه .تا رسیدم، همین هفته که یه هو یادم افتاد
تلفنو ورداشتم ،شماره شو از حافظهش پیدا کردم و بهش زنگ زدم؛ اما ازم قول گرفته به هیچ کی هیچ
چی نگم .منم که هرچی اصرار
هرچی زنگ زدم کسی جواب نداد .دوباره زدم زیر گریه. کرده بودم چرا ،فقط یه چی
*** شنیده بودم و اونم اینکه به
جمعه
موقعش خودت میفهمی.
هم دل تو دلم نبود و هم هی به خودم ق ّوت قلب م یدادم که حتماً یه ***
کار کوچیکی براش پیش اومده و امروز و فرداست که بیاد .با همین دوشنبه
کمردردم هال رو بالاپایین م یکردم و گوشم فقط به زنگ خونه بود .هر
چند دقیقه یک بارم به خونهش یا هرجای دیگه ای که از اون جا بهم امروز با همین کمردردم افتادم به جون خونه ،تمیزکاری .کف هال
زنگ زده بود ،تلفن م یکردم و دست ازپادرازتر گوشی رو میذاشتم سر روتی زدم و فرشا رو شامپوفرش کشیدم .رومبلیا و پردهها رو انداختم
جاش .وقت هم بنا گذاشته بود به نگذشتن .به ساعت نگاه م یکردم مثلًا تو ماشین و آشپزخونه رو تا جایی که راه داشت تمیز کردم .بعدم اتاق
میدیدم دوازدهه ،بعد به خیال خودم نیم ساعت قدم م یزدم و دوباره به
ساعت نگاه م یکردم میدیدم بازم دوازدهه! حالا یه خورده اون ورتر .تا کارشو مرتب کردم:
این که بالاخره زنگ خونه رو زدن .آیفون رو ورداشتم و با تِِت ِهپ ِته گفتم جون اونه و جون کارش؛ اون قدر که حتا تو تختم دست از کار کردن
به خونهت خوش اومدی که یه صدای بچ هگونه رو شنیدم که م یگفت
ورنمیداره...
توپشون افتاده توی حیاط و برم بهشون بدم .تو رو بهخدا ***
بدبیاری رو داری؟ تو این هفت سال یه بارم یه توپ تو حیاط نیفتاده
بود ،حالا عدل امروز که من منتظرش بودم ،زنگ زده بودن و توپشونو سه شنبه
م یخواستن! رفتم از آشپزخونه کارد رو ورداشتم ،توپ رو که زده بود اّول رفتم از عابربانک هرچی پول تو حسابم بود که زیادم نبود ورداشتم،
چندتا از گلامم شکسته بود ،پاره کردم و درو واکردم گذاشتم تو دست بعدم رفتم فروشگاه زنجیرها ِی محل ،عین این زنا که یه چرخ ورمیدارن
پسر بچ ههه .تا خواست دهنشو وا کنه ،یکی خوابوندم تو گوشش و در و از هرچی که خوششون بیاد ،حالا چه لازم داشته باشن چه نداشته
باشن ،یکی میندازن توش ،آخرسرم پول کم می آرن و چندتاشو پس
رو بستم و اومدم تو.
تا پام رسید تو خونه ،دوباره زنگ خونه رو زدن .گفتم این دیگه خودشه
و آیفونو ورداشتم .دیدم بابای پسر هست و فحش میده و میگه آگه
مردشی درو واکن حسابی ِج ِرت بدم .آیفون رو گذاشتم سر جاش .دیدم
دستش رو گذاشته رو زنگ و ولکن نیست .منم خیال خودمو راحت
کردم و گوش ِی آیفون رو گذاشتم زمین و پاک یادم رفت که شاید
بیاد__...
رو که کمتر لازم دارن یا بعداً لازمشون میشه پس میدن ،م ِن خرفت 24
داستان
مثلًا نسکافه رو پس دادم و قوط ِی واکس قهوه ای رو نگه داشتم! کوتاه
***
چهارشنبه داستانی کوتاه از علی کریمی کلایه سال / 22شماره - 1331جمعه 1دنفسا 1393
برگرفته از مجموعه داستان «کنسرت خیس» ،نشر افراز
امروز دوباره تلفن زنگ خور د ،دوباره نصفه شب؛ منتها این بار من
مست خواب بودم .اون قدر زنگ خورد که بالاخره بیدار شدم و گوشی علی کریمی کلایه متولد ۱۰اردیبهشت ۱۳۵۹در رودبار الموت ،از شاعران و نویسندگان نسل امروز و ساکن شهر کرج است و تا کنون چهار عنوان
کتاب به شرح زیر از او انتشار یافته است:
رو ورداشتم.
دیدم بازم خودشه و داره ها یهای گریه م یکنه .اون وقت م ِن خرفت پر از ستارهام اما… :مجموعه شعر کلاسیک مشترک با دو تن دیگر ۱۳۷۷
بهجای ای نکه باهاش طوری حرف بزنم آروم بشه ،خودمم زدم زیر گریه! خانهای که وسط اتوبان است :شعر کلاسیک و سپید ،شعرهای ۷۶تا ۸۴
یه چنددقیقهای باهم گریه کردیم و آروم که شد گفت تو این هفت تطبیق با شتاب مجازی :نشر نصیرا ۱۳۹۳شعرهای ۸۴تا ۹۰کلاسیک
سال ،هفت هزار و هفتصد و هفتادوهفت بار تا پای تلفن رفته و حتا
چندتا شماره رو هم گرفته ،اما نتونسته زنگ بزنه .گفت صد دفعه حتا کنسرت خیس :نشر افراز مجموعه داستان کوتاه ۱۳۹۳
توی آژانس بلیتفروشی رفته و بعد پشیمون شده .گفت میدونه چی و کتابهای در دست انتشار او عبارتاند از:
کشیدم ،ولی وقتی پاش برسه اینجا و ببینماش خودم میفهمم همهش
بهخاطر خودم بوده .منم که تازه دست از گریه کردن ورداشته بودم ،با اعتصاب غذا چه خوشمزه بود :شعر کلاسیک-انتشارات شانی
ه قهق ازش پرسیدم حالا چی؟ حالا دیگه حتماً به خاطر من داره میآد؛ دیوان هها بلند بلند م یخندند :شعر سپید-انتشارات نیماژ
که گفت نه. غول این مرحله خیلی غول است :شعر کلاسیک-انتشارات فصل پنجم
*** همیشه زنده :مجموعه داستان کوتاه درباره جنگ-انتشارات نصیرا
پنجشنبه ی کشنبه In touch with Iranian diversity
شال و کلاه کردم و حسابی به خودم رسیدم که جوونتر ب هنظر بیام و بعد از یه روز و نصفی از خواب
راه افتادم سمت فرودگاه .تو فرودگاه چشمم همهش به آسمون بود که بیدار شدم .تلاف ِی هفت سال شنبه Vol. 22 / No. 1331 - Friday, Feb. 20, 2015
ب یخوابی و ش بزندهداری تازه داشت چشام گرم میشد ،اونم به ضرب چند تا قرص که تلفن
هواپیماش برسه. روی هجا درآوردم! همی نکه زنگ خورد .اّولش قصد نداشتم گوشی رو وردارم ،ولی زنگ تلفن قطع
وقتی اعلام کردن که پروازش تأخیر داره ،عین بچهها با مشت زدم از جام بلند شدم ،یه راست
به دیوار و پا کوبیدم زمین .دیگه حتا نمی تونستم یه دقیقه رو هم رفتم سروقت تلفن تا زنگ نمیشد.
تح ّمل کنم .اونم منی که هفت سال آزگار رو به هر نکبتی بود سرکرده بزنم به همهی اونایی که ی هبند بالاخره با غرغر از رو تخت اومدم پایین و گوشی رو ورداشتم .اّولش
بودم .بالاخره هواپیماش نشست و اشکریزون از پشت شیشه دونه دونه م یگفتن دیگه برنمی گرده، نشناختمش شاید چون مدتها بود صداشو نشنیده بودم؛ شایدم چون
مسافرا رو نگاه میکردم تا پیداش کنم .نمی دونستم بعد هفت سال کسی که هفت سال آزگار یه اونم خودشو جای یه آدم غریبه جا زده بود .اما تا شناخت ماش زدم
اّولین برخوردمون چه جوریه؛ فقط یه سری تکون میدیم ،سلا موعلیک تلفن خش کوخالی هم نکرده، زیر گریه ،اونم بلندبلند! بعد که دیدم داره ناراحتم میشه ،هرجور بود
م یکنیم و دست میدیم ،روبوسی م یکنیم یا همدیگه رو محکم بغل حتا یه نامهی چندخطی یا یه
م یکنیم و م یزنیم زیر گریه .همه چی تو لحظه معلوم میشد و از کارتپستال با یه امضای ساده خودمو کنترل کردم.
برخورد اون .تو همین فکرا بودم که دیدم دیگه مسافری نمونده و خبری هم نفرستاده ،مگه برم یگرده؟ گفت واسه آخر هفته بلیت گرفته و میخواد برگرده .دوباره زدم زیر گریه!
ازش نیست .یه ربع دیگه هم صبر کردم و وقتی مطمئن شدم دیگه بهشون بگم دیدید من خ لوچل
کسی نمونده با عجله رفتم اطلاعات پرواز و لیست مسافرا رو چک کردم. نبودم و بیخودی دلم خوش گوشی رو هم با گریه گذاشتم.
هرچی گشتم اسمشو پیدا نکردم .به دلم بد افتاده بود و با همین سّنم نبود؟ داره می آد اونم تا آخر ***
بدوبدو رفتم بیرون ،یه تاکسی دربست گرفتم برگشتم خونه .تا رسیدم، همین هفته که یه هو یادم افتاد
تلفنو ورداشتم ،شماره شو از حافظهش پیدا کردم و بهش زنگ زدم؛ اما ازم قول گرفته به هیچ کی هیچ
چی نگم .منم که هرچی اصرار
هرچی زنگ زدم کسی جواب نداد .دوباره زدم زیر گریه. کرده بودم چرا ،فقط یه چی
*** شنیده بودم و اونم اینکه به
جمعه
موقعش خودت میفهمی.
هم دل تو دلم نبود و هم هی به خودم ق ّوت قلب م یدادم که حتماً یه ***
کار کوچیکی براش پیش اومده و امروز و فرداست که بیاد .با همین دوشنبه
کمردردم هال رو بالاپایین م یکردم و گوشم فقط به زنگ خونه بود .هر
چند دقیقه یک بارم به خونهش یا هرجای دیگه ای که از اون جا بهم امروز با همین کمردردم افتادم به جون خونه ،تمیزکاری .کف هال
زنگ زده بود ،تلفن م یکردم و دست ازپادرازتر گوشی رو میذاشتم سر روتی زدم و فرشا رو شامپوفرش کشیدم .رومبلیا و پردهها رو انداختم
جاش .وقت هم بنا گذاشته بود به نگذشتن .به ساعت نگاه م یکردم مثلًا تو ماشین و آشپزخونه رو تا جایی که راه داشت تمیز کردم .بعدم اتاق
میدیدم دوازدهه ،بعد به خیال خودم نیم ساعت قدم م یزدم و دوباره به
ساعت نگاه م یکردم میدیدم بازم دوازدهه! حالا یه خورده اون ورتر .تا کارشو مرتب کردم:
این که بالاخره زنگ خونه رو زدن .آیفون رو ورداشتم و با تِِت ِهپ ِته گفتم جون اونه و جون کارش؛ اون قدر که حتا تو تختم دست از کار کردن
به خونهت خوش اومدی که یه صدای بچ هگونه رو شنیدم که م یگفت
ورنمیداره...
توپشون افتاده توی حیاط و برم بهشون بدم .تو رو بهخدا ***
بدبیاری رو داری؟ تو این هفت سال یه بارم یه توپ تو حیاط نیفتاده
بود ،حالا عدل امروز که من منتظرش بودم ،زنگ زده بودن و توپشونو سه شنبه
م یخواستن! رفتم از آشپزخونه کارد رو ورداشتم ،توپ رو که زده بود اّول رفتم از عابربانک هرچی پول تو حسابم بود که زیادم نبود ورداشتم،
چندتا از گلامم شکسته بود ،پاره کردم و درو واکردم گذاشتم تو دست بعدم رفتم فروشگاه زنجیرها ِی محل ،عین این زنا که یه چرخ ورمیدارن
پسر بچ ههه .تا خواست دهنشو وا کنه ،یکی خوابوندم تو گوشش و در و از هرچی که خوششون بیاد ،حالا چه لازم داشته باشن چه نداشته
باشن ،یکی میندازن توش ،آخرسرم پول کم می آرن و چندتاشو پس
رو بستم و اومدم تو.
تا پام رسید تو خونه ،دوباره زنگ خونه رو زدن .گفتم این دیگه خودشه
و آیفونو ورداشتم .دیدم بابای پسر هست و فحش میده و میگه آگه
مردشی درو واکن حسابی ِج ِرت بدم .آیفون رو گذاشتم سر جاش .دیدم
دستش رو گذاشته رو زنگ و ولکن نیست .منم خیال خودمو راحت
کردم و گوش ِی آیفون رو گذاشتم زمین و پاک یادم رفت که شاید
بیاد__...