Page 30 - Shahrvand BC No.1235
P. 30
‫ـ هر چقدر پولش باشه بهت م ‌یدم‪.‬‬ ‫هر وقت خودم دلم خواست‪ .‬قانونمه‪.‬‬ ‫ادبیات‪/‬داستان ‹‬ ‫‪30‬‬‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1235‬جمعه ‪ 30‬نیدرورف ‪1392‬‬
‫دختر ســرش را به علامت نه‪ ،‬بالا برد‪ .‬بهش نزدیک شــدم‪ ،‬روبرویش‬ ‫و پک بعدی را زد‪.‬‬
‫ـ آره‪ ،‬نقده‪ ،‬می خوای الان بدم؟‬ ‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫‪30‬‬
‫نشستم و دستهایم را روی زانویش گذاشتم‪.‬‬ ‫ـ نمی خوای تمومش کنی؟ من تا دو‪ ،‬بیشــتر نمی مونم ها‪ .‬خرجشم‬ ‫نیم خیز شدم و دستم را تا نصفه توی جیب شلوارم کردم‪ .‬می خواستم‬
‫ـ ببین‪ ،‬من خیلی ازت خوشم اومده‪.‬‬ ‫که اول گفتم‪ ،‬پنجاه تومن‪.‬‬ ‫مطمئنش کنم‪ .‬همینطور که دکمه بالایی مانتوش را باز می کرد گفت‪:‬‬ ‫‪Vol. 20 / No. 1235 - Friday, Apr. 19, 2013‬‬
‫نگاهی به ساعتم انداختم‬
‫رویــش را برگرداند و پوزخند زد‪ .‬فهمیدم که خیلی تند رفته ام‪ .‬نباید‬ ‫ـ نه‪ ،‬موقع رفتن‪.‬‬
‫اینطور شروع م ‌یکردم‪.‬‬ ‫ـ هنوز دو ساعت دیگه مونده‪ ،‬بمونیم حالا‪.‬‬ ‫چشمم به انگش ‌تهای کشید‌هاش بود‪ ،‬به طرفش خم شدم و گفتم‪:‬‬
‫زل زدم به صورت سفید و صاف دختر و خودم را کشیدم طرفش‪:‬‬
‫‪ -‬به خدا راست می گم‪ ،‬گذشته ات هم برام مهم نیس‪.‬‬ ‫ـ می شه دکم ‌ههاتو وا نکنی؟‬
‫سرش را برگرداند و صاف زل زد به صورتم‪.‬‬ ‫ـ می شه ببوسمت؟‬ ‫یک ابرویش را بالا برد‪:‬‬
‫ـ نه‪ ،‬اینو نم ‌یخوام‪ ،‬اصلا‪.‬‬ ‫ـ نه نم ‌یشه‪.‬‬
‫ـ باز نکنم؟ م ‌یخوای تو وا کن پسرم‪.‬‬
‫کار از کار گذشته بود و باید طوری جمع و جورش م ‌یکردم‪.‬‬ ‫ابروهایم را توی هم گره زدم‪.‬‬ ‫ـ نکن دیگه‪ ،‬خواهش!‬
‫ـ من فقط تو رو کم دارم‪.‬‬ ‫ـ چرا نه؟ دارم پول می دم ها!‬
‫بدون آن که نگاهم کند‪ ،‬گفت‪:‬‬ ‫هر دو دست را ستون بدنش کرد و عق ‌بتر لم داد‪ .‬تی شرت نارنج ‌یاش‬
‫چیزی نگفت و فقط لبخند زد‪ .‬یک لحظه حس کردم خوشــش آمده‪،‬‬ ‫ـ تو حالم نباشه‪ ،‬به کسی بوس نم ‌یدم‪ .‬اینم قانونمه‪.‬‬ ‫بین دو دکمه باز شــده‪ ،‬توی چشــم می زد‪ .‬خودش را به عقب‪ ،‬روی‬
‫تند اضافه کردم‪.‬‬ ‫تخت انداخت و به ســقف خیره شد‪ .‬گوشــی را جلوی چشمش آورد‬
‫قهقه ‌های زدم و گفتم‪:‬‬ ‫و چند بار دکم ‌هاش را فشــار داد‪ ،‬وقتی صدای پیانو بلند شــد‪ ،‬آن را‬
‫ـ راستشــو م ‌یگم‪ ،‬قسم می خورم گذشــته ات برام مهم نیس‪ .‬خیلی‬ ‫ـ عاشق این قانوناتم‪.‬‬ ‫انداخت پای تخت و دستها را روی صورتش گذاشت‪ .‬به ناخ ‌نهای آبی‬
‫دوستت دارم‪.‬‬ ‫همین لحظه صدای در بلند شــد‪ .‬بلند شــدم و نوک پا‪ ،‬نزدیک لب ‌هی‬
‫رنگ پایش زل زدم‪.‬‬
‫ابروی راستش را بالا برد‪:‬‬ ‫بام شدم‪.‬‬ ‫ـ میشه برقا رو خاموش کنم؟‬
‫ـ واقعا باور کنم؟‬ ‫ـ اهه‪ ،‬چی م ‌یخوای وحید؟‬
‫‪ -‬وحید سرش را بالا آورد‪.‬‬ ‫ـ اگه دلت می خواد‪ ،‬آره‬
‫ـ آره‪ ،‬قسم می خورم‬ ‫ـ اونجا چه غلطی م ‌یکنی؟‬ ‫بلند شــدم و کلید را زدم‪ ،‬چراغ برق کوچه‪ ،‬نور ضعیفی را روی دیوار‬
‫ـ برای اثباتش هر کاری بگم انجام م ‌یدی؟‬
‫ـ دارم سیگار م ‌یکشم‬ ‫م ‌یانداخت‪.‬‬
‫با جدیت سرم تکان دادم‪.‬‬ ‫ـ درو وا کن بیام بالا‪.‬‬ ‫ـ یه سوال بپرسم؟‬
‫ـ اگه دوســم داری‪ ،‬پولمو بده همین الان برم‪ .‬اگه بذاری برم‪ ،‬شاید یه‬ ‫ـ حالا نه‪ ،‬حالم زیاد خوش نیســت‪ ،‬م ‌یخوام تنها باشــم‪ .‬برو بعد میام‬ ‫هنوز دستش روی صورتش بود‪.‬‬
‫ـ دو تا بپرس‪ .‬ولی زود بپرس!‬
‫روزی اومدم سراغت‪.‬‬ ‫پیشت‪.‬‬ ‫ـ تو حاضری با پسری که نصف صورتش سوخته باشه ازدواج کنی؟‬
‫بدنم یخ کرد و دس ‌تهایم شــل شد‪ .‬فکر کردم دارد تس ‌تام می کند‪.‬‬ ‫ـ پس زنت کوش؟‬ ‫ـ نه‪ ،‬من با هیچ نره خری ازدواج نم ‌یکنم‪ .‬استثنا وجود نداره‪.‬‬
‫ســعی کردم کاری کنم که وفاداریم ثابت شــود‪ .‬حس کردم شاید با‬ ‫نگاهی به دختر انداختم‪ ،‬چشمهایش گرد شد‪.‬‬
‫قبول کردن شانســی داشته باشم و بتوانم نظرش را عوض کنم‪ .‬دستم‬ ‫ـ رسوندمش خونشون‬ ‫بلافاصله گفتم‪:‬‬
‫را توی جیبم بردم و ســمتش دراز کردم‪ .‬چشــمهایش برق زد‪ ،‬تراول‬ ‫ـ اگه من عاشق دختری بودم‪ ،‬حتی اگه تمام صورتش م ‌یسوخت‪ ،‬بازم‬
‫را از دســتم قاپید‪ ،‬توی جیب مانتواش گذاشت و به کمک دیوار بلند‬ ‫ـ ماشین چی؟‬
‫شد‪ .‬انگار پاهایش خواب رفته باشد‪ ،‬چند بار با کف پا به زمین کوبید‪.‬‬ ‫ـ گفتم برو فردا میام حرف می زنیم دیگه‪.‬‬ ‫عین خیالم نبود‪.‬‬
‫سریع راه افتاد به سمت راه پله‪ .‬هنوز توی فکر بودم و احتمال م ‌یدادم‬ ‫دس ‌تهایش را مثل صلیب‪ ،‬به دو طرفش باز کرد‪:‬‬
‫شاید پشیمان شود‪ ،‬بدون اینکه نگاهی بیندازد‪ ،‬پله اول را پایین رفت‪.‬‬ ‫ـ حواستو جمع کن‪ ،‬خدافظ‪.‬‬
‫بلند شدم و پشت سرش راه افتادم‪ .‬نمی خواستم زیر حرفم بزنم‪ .‬داخل‬ ‫دست تکان دادم و دور شدن وحید را دنبال کردم‪.‬‬ ‫ـ خوبه‬
‫اتاق شــدیم‪ .‬کیف را از روی تخت برداشت‪ .‬نگاهی به گوش ‌ی انداخت‬ ‫ـ تو چی؟‬
‫و آن را توی کیفش گذاشــت‪ .‬ته ســیگارش را که هنوز دستش بود‪،‬‬ ‫ـ ماشین مال خودت نیس؟‬ ‫ـ خب منم اگه عاشق پسری بودم‪ ،‬شاید عین خیالم نبود‪.‬‬
‫کنار پنجره گذاشــت‪ .‬جلوی در‪ ،‬ایستاده بودم‪ ،‬لبخندی تحویل داد و‬ ‫برگشتم به دختر چسبیدم و پاهایم را دوباره دراز کردم‬ ‫و بعد خندید‪.‬‬
‫هر ماشــینی که رد می شــد‪ ،‬یک لایه نور باریک‪ ،‬روی دیوار روبرویم‬
‫از کنارم گذشت‪.‬‬ ‫ـ نه‪ ،‬ولی همیشه می گیرم ازش‪.‬‬ ‫حرکت م ‌یکرد‪ .‬من که از خنده دختر جرئت پیدا کرده بودم‪ ،‬گفتم‪:‬‬
‫ـ ممنون‪ ،‬بابت سیگار و امشب‪.‬‬ ‫ســیگارم را که تقریبا به آخر رســیده بود‪ ،‬جلوی پایــم انداختم و به‬ ‫ـ یعنی مثلا با من ازدواج م ‌یکردی؟‬
‫شروع کرد پایین رفتن از پل ‌هها‪ .‬آرام پشت سرش راه افتادم‪ ،‬هنوز امید‬ ‫فهمیــدم حرف زیــادی زده ام‪ .‬منتظــر یک جواب تند بــودم‪ .‬توی‬
‫داشتم‪ .‬کنار در که رسیدیم دست تکان داد و از در بیرون رفت‬ ‫روشن ‌یاش خیره شدم‪.‬‬ ‫چشمهایم زل زد‪.‬‬
‫ـ بازم ممنون‪ ،‬خوش گذشت‪.‬‬ ‫ـ واقعا نم ‌یخوای ازدواج کنی؟‬ ‫ـ آره‪ ،‬حتما م ‌یکردم‪.‬‬
‫هیچ جوابی ندادم و دور شدنش را نگاه کردم‪ .‬حسابی جا خورده بودم‪.‬‬ ‫حســابی ذوق کردم‪ .‬دســتم را به نیمه چپ صورتم کشــیدم‪ .‬ساکت‬
‫ـ نه‪ ،‬بریم پایین؟ سردمه‪.‬‬ ‫نگاهش کردم‪.‬‬
‫نم ‌یدانستم باید چه کنم‪.‬‬ ‫ـ نه‪ ،‬بشینیم هنوز‪.‬‬ ‫‪ -‬سیگار بکشیم؟‬
‫ـ وایسا‪.‬‬ ‫خودش را بلند کرد‪ ،‬کیف مشــک ‌یاش را از کنار تخت برداشت و روی‬
‫پای راســتم را روی ته سیگار کشــیدم تا روشن ‌یاش له شود‪ ،‬چشمم‬ ‫پاهایش گذاشت‪.‬‬
‫توجهی نکرد‪ ،‬دوباره بلندتر صدا زدم‪.‬‬ ‫به خیابان بود‪.‬دختر به نیم رخ چپ صورتم زل زد‪ ،‬بلند شــدم و تا لبه‬ ‫ـ اینو پای ‌هام‪.‬‬
‫ـ م ‌یگم وایسا‪.‬‬ ‫بام رفتم و نگاهی به خیابان انداختم‪ ،‬بعد برگشــتم و ســمت چ ‌پاش‬ ‫بلند شدم و پاکت سیگار را از کنار پنجره برداشتم‬
‫ـ بریم پشت بوم؟‬
‫ایستاد و سرش را برگرداند‪.‬‬ ‫نشستم‪ .‬بعد دوباره شروع کردم‪.‬‬ ‫خیره نگاهم کرد‪:‬‬
‫ـ چیه؟ پولتو می خوای؟‬ ‫ـ یه سوال!‬ ‫‪ -‬پشت بوم؟‬
‫ـ هان؟‬ ‫‪ -‬خواهش می کنم!‬
‫از در گذشتم و سمتش راه افتادم‪.‬‬ ‫‪ -‬دیرم میشه‪.‬‬
‫نفس عمیقی کشیدم‪ ،‬توی سرم دنبال کلم ‌ههای مناسب م ‌یگشتم‪.‬‬ ‫ـ به نظرت چه ساعتی‪ ،‬تقریبا همه مردم شهر خوابن؟‬ ‫‪ -‬بریم دیگه‪ ،‬زود برمی گردیم‪.‬‬
‫‪ -‬نگاهی سرسری به اطراف انداخت‪.‬‬ ‫بی حوصله نگاهم کرد و و آه کشید‪.‬‬
‫ـ پشیمون شدم‪ ،‬م ‌یخوام برگردی‪.‬‬ ‫ـ چه م ‌یدونم‪ ،‬که چی؟‬ ‫ـ بریم پسرم‪.‬‬
‫ابروهایش را توی هم کرد‪.‬‬ ‫ـ همینجوری‪ ،‬م ‌یخوام تقریبی بگی‪.‬‬ ‫آهنگ گوشــ ‌یاش را قطع کرد‪ .‬پشت سرم بلند شد و راه افتاد‪ .‬کلید‬
‫ـ برنم ‌یگردم‪ ،‬دیگه نه‪.‬‬ ‫ـ خب فرض کن یک‪.‬‬ ‫برق سالن را زدم تا راه را روشن کند‪ .‬کفش پوشیدم و راه افتادم طرف‬
‫ـ آره‪ ،‬منم فک م ‌یکنم یک باشه‪.‬‬ ‫راه پل ‌هی فلزی که به پشت بام م ‌یرسید‪ .‬او هم پشت سرم آمد‪.‬‬
‫ـ خواهش م ‌یکنم‪ ،‬حداقل تا همون ساعتی که گفتی‪.‬‬ ‫به پشــت بام که رسیدیم‪ ،‬ایستادم تا برســد‪ .‬بعد دستش را گرفتم و‬
‫ـ نه‪ ،‬دیگه دیر شده‪ ،‬گفتم که برنم ‌یگردم‪.‬‬ ‫ـ دوس دارم ســاعت یک‪ ،‬وقتی همه خوابــن‪ ،‬من و تو‪ ،‬تنهای آدمای‬ ‫جلوتر رفتیم‪ .‬چند شــاخه انگور نرســیده‪ ،‬روی لبه بام سمت حیاط‬
‫شهر باشیم که بیداریم‪ ،‬همینجا روی پشت بوم‪.‬‬ ‫پهن شــده بود‪ .‬رسیدیم لبه ی بام و ایستادیم‪ .‬هر دو‪ ،‬نگاهی به کوچه‬
‫دســ ‌تهایم را توی هم گرفته بودم و انگشتهایم را م ‌یشکستم‪ .‬نگران‬ ‫انداختیم‪ ،‬دو ماشــینی که جلوی در پارک شــده بود‪ ،‬رفته بودند‪ .‬باد‪،‬‬
‫بودم‪.‬‬ ‫بعد از جایم بلند شدم و جلویش‪ ،‬شروع کردم به قدم زدن‪.‬‬ ‫صدای پلاستیکی را که بین شاخ ‌ههای انگور‪ ،‬گیر کرده بود‪ ،‬در م ‌یآورد‪.‬‬
‫ـ سیگار بکشیم و ساختمونا رو ببینیم‪.‬‬ ‫فندک را درآوردم و پاکت ســیگار را سمت دختر گرفتم‪ .‬دختر یک نخ‬
‫ـ ب ‌یخیال‪ ،‬دو برابر اون پولو م ‌یدم‪.‬‬ ‫با خنده گفت‪:‬‬ ‫برداشت و بین ل ‌بهایش گذاشت‪ ،‬سرش را کمی پایین آورد تا فندک‬
‫دختر چش ‌مهایش را ریز کرد‪.‬‬ ‫ـ مگه ساختمونا دیدن داره؟‬ ‫را بین دس ‌تهایش روشــن کنم‪ .‬بعد نشستم و سیگار خودم را روشن‬
‫ـ نه‪.‬‬ ‫کردم‪ .‬یک پک به سیگار زدم و قبل از اینکه دود را بیرون بدهم‪ ،‬پاهایم‬
‫نور چراغ برق‪ ،‬نیم ‌هی راست صورتش را روشن کرده بود‪ .‬دقیقا جلویش‬ ‫را کاملا دراز کردم‪ .‬دختر پاهایش را جمع کرده بود و دس ‌تها را دورش‬
‫برگشت و راه افتاد‪ .‬بلندتر گفتم‪.‬‬ ‫ایستادم و زل زدم به چش ‌مهایش‪ .‬از اینکه بر عکس دیگران موقع حرف‬ ‫پیچیده بود‪ ،‬انگار ســردش باشد‪ .‬هر دو به خیابان نگاه م ‌یکردیم‪ .‬پک‬
‫ـ وایسا خواهشاً‪ ،‬گفتی یه روز برم ‌یگردی‪.‬‬ ‫دوم را زدم و همان طور که دودش را بیرون می دادم گفتم‪:‬‬
‫دختر اعتنایی نکرد و به راهش ادامه داد‪.‬‬ ‫زدن‪ ،‬نیم ‌هی راست صورتم را مخاطب قرار م ‌یداد‪ ،‬خوشم م ‌یآمد‪.‬‬ ‫ـ شماره تو می دی؟ شاید بازم خواستم بیای‪.‬‬
‫یک لحظه به فکرم رســید که به زور بََرش گردانم‪ ،‬اما فقط ایستادم و‬ ‫ـ ب ‌یخیال‪ ،‬واقعا هیجان انگیز نیس؟‬ ‫ـ نه پسرم!‬
‫نگاهش کردم‪ .‬مسیرش را با چشمم‪ ،‬تا رسیدن به خیابان دنبال کردم‪،‬‬ ‫با تعجب نگاهی بهش انداختم‪.‬‬
‫بعد سرم را پایین انداختم و به سمت خانه برگشتم‪ .‬از پله ها بالا رفتم‬ ‫ب ‌یاعتنا شان ‌ههایش را بالا انداخت‪ .‬دوباره ادامه دادم‬ ‫ـ ب ‌یخیال‪ ،‬چرا نه؟‬
‫و خودم را روی تخت انداختم‪ .‬عطر دختر هنوز توی اتاق پیچیده بود‪.‬‬ ‫ـ تو زندگیتو واســه من تعریف م ‌یکنی و منم واسه تو‪ ،‬تا خود صبح‪،‬‬ ‫ـ با هر کسی فقط یه بار م ‌یرم پسرم‪.‬‬
‫تخت را بو کشیدم و بعد به ساعتم نگاه کردم‪ .‬ساعت نزدیک یک بود‪.‬‬ ‫یک پک به سیگار زد و دوباره اضافه کرد‪:‬‬
‫چشــمم به لکه ی صورتی ته ســیگار دختر افتاد‪ .‬ته سیگار را از لب‬ ‫بعدشم م ‌یریم کل ‌هپزی سر خیابون!‬
‫پنجره برداشتم‪ ،‬بین لبهایم گذاشتم و چش ‌مهایم را بستم‪.‬‬ ‫عک ‌سالعملی نشان نداد‪ ،‬دوباره شروع کردم به قدم زدن ‪ .‬آهی کشید‬
‫و به ساعتش نگاه کرد‪ .‬آرام و قرار نداشتم‪ .‬قلبم تند م ‌یزد‪ .‬م ‌یخواستم‬
‫تير ‪1390‬‬
‫‪-------------------------‬‬ ‫یک کاری بکنم یا چیزی بگویم که خوشش بیاید‪.‬‬
‫ـ فردا بریم کوه؟ جیغ بکشیم‪.‬‬
‫* (نامزد جایزه ادبی طهران)‬
‫باد‪ ،‬هنوز پلاســتیک را به صدا در م ‌یآورد‪ .‬رفتم و پلاستیک را از بین‬
‫شاخ ‌هها درآوردم و توی حیاط انداختمش‪ .‬دختر گفت‪:‬‬
‫ـ فقط تا ساعت دو‪ ،‬دیگه همو نم ‌یبینیم‪.‬‬
‫به ساعتم نگاه کردم و نگران شدم‪.‬‬
‫ـ خواهش م ‌یکنم!‬

‫ســاکت نگاهم کرد و چیزی نگفت‪ .‬خواستم چیزی بگویم که برایش‬
‫مهم باشد‪ .‬دوباره ادامه دادم‪:‬‬
   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35