Page 29 - Shahrvand BC No.1222
P. 29
‫ادبیات‪/‬داستانکوتاه ‹‬

‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی ‪29‬‬

‫ـ ‪ 10‬ـ‬

‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬
‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫بودم‪ ،‬شاید می توانســتم با آمادگی بیشتری به بندر رفته و شاهد این‬
‫هجوم و اشغال باشم و چنین دردی در سینه خود احساس نکنم‪ .‬گویی‬
‫قلبم بر زمین افتاده و پاره پاره شده و من رویش راه می رفتم‪.‬‬ ‫از ژولیت به ایزولا‬
‫بیست و هشتم فوریه‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1222‬جمعه ‪ 29‬ید ‪1391‬‬ ‫آن ها روز یکشــنبه ســی ژوئن ‪ ،1940‬پس از دو روز بمباران پی در پی‬ ‫دوشیزه ایزولا پریبی‬
‫از راه رســیدند‪ .‬سپس گفتند خیال بمباران ما را نداشته اند‪ .‬تقصیر آن‬ ‫مزرعه پریبی‪ ،‬لَبووی‬
‫ها چیســت که جعبه های گوجه فرنگی ما از دور به خودروهای نظامی‬ ‫سنت مارتینز‪ ،‬گرنسی‬
‫شبیه است؟ تقصیر که بود را تنها خدا می داند‪ .‬برای دو روز ما را بمباران‬
‫کردند و سی زن و مرد و کودک را کشتند‪ .‬یکی از آن ها نوه خاله من بود‪.‬‬ ‫دوشیزه پریبی عزیز‪،‬‬
‫با سپاس از نامه تان و آنچه در باره خود و امیلی برونته نوشته بودید‪ .‬از کودک بی نوا با پرتاب اولین بمب به زیر یکی از همین جعبه های گوجه‬
‫اینکه امیلی توانسته همان لحظه که شبح کتی بینوا به شیشه پنجره فرنگی پناه برده بود و با جعبه خاکستر شد‪ .‬آلمانی ها ماهیگیران را در‬
‫زده‪ ،‬گلوی شــما را در پنجه بگیرد کلی خندیــدم‪ .‬باید بگویم مرا هم دریا کشتند‪ .‬آمبولانسی که زخمی ها را به بیمارستان می برد به رگبار‬
‫بستند‪ .‬وقتی کســی پاسخ گلوله های آن ها را نداد دانستند که ارتش‬ ‫درست در همین لحظه گرفت‪.‬‬
‫اســتاد ادبیاتم خواســته بود بلندی های بادگیــر را در تعطیلات بهاره انگلستان ما را به امان خدا رها کرده و رفته است‪ .‬بنابراین دو روز بعد با‬
‫بخوانیم‪ .‬من که برای تعطیلات به خانهدوســتم ســوفی استارک رفته آرامش آمدند و جزیره ما را به مدت پنج سال اشغال کردند‪.‬‬
‫بــودم با او این کتاب را خوانــدم و دو روز برای بیدادگری نهفته در آن با در ابتدا تا آنجا که از یک ارتش اشــغالگر می توان انتظار داشت مودب می بخشــید که برایتان نامه می نویسم‪ .‬آخر ما با هم کاملا بیگانه ایم‪.‬‬
‫هم گریســتیم‪ .‬تا اینکه سرانجام ســیدنی‪ ،‬برادر بزرگ سوفی از هردوی و مهربان بودند‪ .‬مفتخر به خود که بخش کوچکی از خاک انگلستان را اما وظیفه خود دانســتم‪ .‬از داوسی آدامز شــنیدم که خیال دارید برای‬
‫ما خواست خفه بشویم و دســت از لوس بازی برداریم‪ .‬من اگرچه هنوز اشغال کرده اند و البته امیدوار و مطمئن که با یک پرش دیگر در لندن تایمز مقاله بلندیدر باره ادبیات و ارزش مطالعه بنویسید‪ .‬و شما خیال‬
‫خشمناک بودم‪ ،‬ولی ساکت شدم تا اینکه به روح کتی در پشت پنجره خواهند بود‪ .‬وقتی به بیهودگی خیال خود پی بردند‪ ،‬چهره واقعی خود دارید ماجراهای انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی گرنسی را مدل‬
‫قرار دهید‪.‬‬ ‫رســیدم‪ .‬هیچوقت در زندگیم چنان هراســی را تجربه نکرده ام‪ .‬خون را نشان دادند‪.‬‬
‫آشامان ودیو ها هیچگاه نتوانسته اند مرا بترسانند‪ ،‬اما ارواح چیزدیگری برای هرچیز قانونی وضع کردند‪ :‬اینکار را بکنید‪ ،‬آن کار را نکنید‪ .‬و جالب از خنده ریسه رفتم‪.‬‬
‫اینکه مرتب نظرشان را تغییر میدادند و سعی می کردند محبوب همه شــاید اگر بدانید بنیان گذار این انجمــن‪ ،‬الیزابت مک ِکنا‪ ،‬حتی اهل‬ ‫هستند‪.‬‬
‫خلاصه اینکه در تمام دو هفته تعطیلات من و ســوفی کار دیگری بجز شــوند‪ .‬مثل اینکه هویجی را مقابل بینی الاغی تکاندهیم‪ .‬ولی ما الاغ جزیره هم نیســت در تصمیم خود تجدید نظر کنید‪ .‬برخلاف فیس و‬
‫افاده هایش او تنها مســتخدمی از خانواده ِسر آمبروس آیورس از لندن‬ ‫دراز کشیدن و خواندن کتاب های برونته ها نکردیم‪ .‬در این روزها جین نبودیم و این آلمانی ها را بسیار خشمگین و کم طاقت می کرد‪.‬‬
‫مثلا ساعات منع رفت و آمد را مرتب تغییر می دادند‪ .‬ساعت هشت شب‪ ،‬است‪ .‬یقیندارم ِسر آمبروس را می شناسید‪ .‬نقاش معروف‪ ،‬عضو آکادمی‬
‫ایر‪ ،‬آگنس گری‪ ،‬شرلی و مستاجر قصر ویلدفِل را خواندیم‪.‬‬
‫چه خانواده جالبی‪ .‬ولی من تصمیم گرفتمدر مورد آن برونته بنویســم یا نُه و گاهی که خیلی خشمگین می شدند پنج بعد از ظهر‪ .‬گاهی وقت ســلطنتی‪ ،‬اگرچه من کارهایش را نمی پسندم‪ .‬پُرتره کنتس لام ِبثدر‬
‫حال کنترل اسبش‪ ،‬نابخشودنی است‪ .‬به هرحال الیزابت مک کنا‪،‬دختر‬ ‫زیرا در میان خواهرانش از همه ناشناس تر باقی مانده است‪ .‬در حالی که نداشتی بهدوستانت سری بزنی یا حتیدام هایت را خوراک بدهی‪.‬‬
‫چیزی از شارلوت بزرگ کم ندارد‪ .‬با چنان نفود پرقدرت عمه دیندارشان‪ ،‬در ابتدا به خود امید میدادیم که شــش ماه دیگر می روند و ما را راحت سرپرست مستخدم های اوست‪.‬‬
‫عمه برانــ ِول‪ ،‬خدا می داند آن بینوا با چه زحمتی توانســته کلمه ای مــی گذارند‪ .‬ولی حضورشــان در جزیره ِکش آمد‪ .‬تهیــه مواد خوراکی در حالیکــه مادرش گردگیری می کرده‪ ،‬ســر آمبروس اجــازه داده این‬
‫برکاغذ بیاورد‪ .‬امیلی و شــارلوت آنقدر شعور و ارادهداشتند که اعتنایی روزبروز مشــکل تر می شــد و بزودی تمام انبارهای هیزم و ُکنده خالی دخترک در کارگاه او تمرین کند و او را به مدرســه فرســتاده تا بیش از‬
‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫به عمه عقب افتاده شــان نداشته باشــند‪ ،‬اما آن بی نوا نمی توانست‪ .‬شــدند ‪ .‬روزها با بیگاری به سختی می گذشت و شب ها تاریک و سرد آنچهدر شــان یک بچه کلفت است تحصیل کند‪ .‬وقتی الیزابت چهاره‬
‫فکرش را بکن که کسی مدام زیر گوشت بگوید‪ ،‬خداوند می خواهد زن و ناامیدکننده بود‪ .‬همه از گرســنگی و ناامیــدی به تنگ آمده بودیم‪ .‬ساله بود مادرش مرد‪ .‬آیا سر آمبروس او را به مدرسه مخصوصی فرستاد‬
‫ها مطیع‪ ،‬شکیبا‪ ،‬و کمی اندوهگین باشند‪ .‬واضح است که در اینصورت بنابراین بهدوســتانمان و کتاب ها آویختیم‪ .‬کتاب ها بخش های بهتر تا کاری یاد بگیرد؟ نه‪ .‬چنین نکرد‪ .‬الیزابت را در خانه خود در چلســی‬
‫وجودمان را بیادمان می آوردنــد و امید روزهای بهتر را‪ .‬الیزابت معمولا نگاه داشــت و سرانجام ترتیبی داد که بورســیه ای در مدرسه هنرهای‬ ‫با دخترها دردسری نداشته است‪ .‬خفاش پیر خون آشام!‬
‫شعری را می خواند که همه اش را بیاد ندارم ولی اینطور شروع می شد‪ :‬زیبای اسلاید بگیرد‪.‬‬ ‫امیدوارم نامه های بیشتری از شما داشته باشم‪.‬‬
‫«آیا لذت بــردن از یک روز آفتابی‪ ،‬یا چرخیــدن و خندیدن در بهار‪ ،‬یا متوجه باشــید که من ابدا خیال ندارم سر آمبروس را به این متهم کنم‬ ‫قربانت‪،‬‬
‫دوست داشتن‪ ،‬یا فکر کردن‪ ،‬یا کاری را بپایان آوردن‪ ،‬یا دوستانی مهربان که پدر الیزابت بوده است‪ .‬ما همه از تمایلات سوال برانگیز سر آمبروس‬ ‫ژولیت‬
‫داشــتن‪ ،‬کوچک و کم ارزش است؟» نه نیست‪ .‬امیدوارم هرجا که هست با خبریم و می دانیم که او نمی توانســته پدر فرزندی باشد‪ ،‬اما به این‬
‫دختر آنقدر رو داده که رفتارهای ناشایســت پیدا کند و به آن ها ببالد‪.‬‬ ‫این را از یاد نبرده باشد‪.‬‬
‫اواخر ســال ‪ 1944‬ســاعات منع عبور و مروردیگر برای هیچکس مهم بزرگترین گناه الیزابت نداشتن فروتنی بود‪ .‬نابودی اخلاق و استانداردها‬ ‫از اِبِن َرمزی به ژولیت‬
‫نبود‪ .‬بیشــتر مردم مجبور بودند برای گرم ماندن از پنج بعد از ظهر به نفرین زمانه ماست‪ ،‬و باید بگویم در هیچکس به اندازه الیزابت مک کنا‬ ‫بیست و هشتم فوریه ‪1946‬‬
‫دوشیزه اشتون محترم‪،‬‬
‫من از اهالی گرنســی هستم و نامم ابن رمزی است‪ .‬پدرانم سنگ تراش رختخواب پناه برند‪ .‬ســهمیه شــمع هم بهدو و سرانجام یک شمعدر آن را چنین آشکار و فراوان ندیده ام‪.‬‬
‫بوده اند و من نیز این ســرگرمی را می پســندم‪ .‬اما نانم را از ماهیگیری هفته تقلیل یافت‪ .‬فکرش را بکنید در تاریکی و ســرما توی تختخواب ســر آمبروس خانه ای در گرنسی دارد‪ .‬روی صخره نیزدیک لَبووه‪ .‬وقتی‬
‫الیزابت کوچک بود‪ ،‬سر آمبروس و کلفت و دختر کوچولویش تابستان‬ ‫دراز بکشی و منتظر روز دیگر شوی‪.‬‬ ‫بدست می آورم‪.‬‬
‫خانم ماگری گفت شما مایلید در باره تجربیات کتابخوانی ما در دوران پس از روز دی (‪ ،)D- DAY‬دیگر آلمانی ها نمی توانســتند خوار و بار و هــا را در آن خانه می گذراندند‪ .‬الیزابت همان روزها هم بچه وحشــی‬
‫‪Vol. 20 / No. 1222 - Friday, Jan. 18, 2013‬‬ ‫اشغال بدانید‪ .‬البته من تلاش می کنمدر مورد آن روزها نگویم و نشنوم و لوازم مورد نیاز را از فرانســه وارد کنند‪ .‬از بمب افکن های متفقین می و ســربه هوایی بــود و تمام روز در جزیره برای خودش ِول می گشــت‪.‬‬
‫حتی اگر بتوانم فکر هم نکنم‪ ،‬اما خانم ماگری گفت می توان به نوشته ترســیدند‪ .‬و بالاخره آن ها هم مثل ما گرسنه ماندند و برای سیر کردن حتی یکشــنبه ها‪ .‬نه کاِر خانه‪ ،‬نه دســتکش‪ ،‬نه کفش و نه جوراب‪ .‬با‬
‫های شما اعتماد کرد‪ .‬اگر خانم ماگری معتقد است شما قابل اعتمادید خود به کشتن سگ و گربه ها روی آوردند‪ .‬با یورش به مزارع ما و از ریشه ماهیگیران خشن به ماهیگیری می رفت و با دوربینش مزاحم مردمان‬
‫من هم می گویم هستید‪ .‬بعلاوه شما با مهر و محبت برایدوست عزیزم بیرون آوردن سیب زمینی ها ‪ -‬حتی پوسیده ها ‪ -‬تلاش می کردند زنده شریف می شد‪ .‬خلاصه آبروریزی‪.‬‬
‫داوســی کتاب فرستادید‪ ،‬در حالی که او را اصلًا نمی شناسید‪ .‬بنابراین بمانند‪ .‬چهار سرباز بخاطر خوردن شوکران که جعفری تصور کرده بودند‪ ،‬وقتی شروع جنگ اجتناب ناپذیر می نمود‪ ،‬سر آمبروس الیزابت را فرستاد‬
‫تا خانه تابستانی او را ُمهر و موم کند‪ .‬در نتیجه الیزابت قربانی تصادفی‬ ‫من در مورد انجمن کتابخوانیمان در دوره جنگ برایتان می نویســم و مسموم شدند و مردند‪.‬‬
‫فرماندهی اعلام کرد اگر سربازی را در حال دزدی از مزارع دستگیر کند‪ ،‬جنگ شد‪ .‬هنوز تمام پنجره ها را نبسته بود که آلمانی ها رسیدند‪ .‬البته‬ ‫امیدوارم به درد داستانتان بخورد‪.‬‬
‫بهتر اســت بدانید که ما در ابتدا یک انجمن درســت و حسابی ادبی تیرباران خواهد کرد‪ .‬ســرباز گرســنه ای را در حال سیب زمینی دزدی همه می دانند که الیزابت به میل خود در جزیره ماند و همچنانکه وقایع‬
‫نبودیم‪ .‬غیر از الیزابت‪ ،‬خانم ماگری و شاید بووکر‪ ،‬بیشتر ما پس ازدوران دیدند و تعقیب کردند‪ .‬مرد گرســنه و بینوا ازدرختی بالا رفت و توسط بعدی نشــان داد‪( ،‬که من شــرم دارم وارد جزئیاتش شوم) او آن قهرمان‬
‫مدرسه دیگر با کتاب و کتابخوانی ســر وکاری نداشتیم‪ .‬روزهای اول با همقطارانش به زور پایین کشــیده و تیرباران شد‪ .‬ولی حتی این واقعه فداکاری که همهدر تلاش نمایشش هستند نبود و نیست‪.‬‬
‫ترس و لرز کتاب های تمیز و زیبا را از قفسه های کتابخانه خانم ماگری هم از دزدی خوراک پیش گیری نکرد‪ .‬نمی خواهم آن ها را بخاطر دزدی از آن گذشــته این انجمن ادبی آن ها هم مســخرگی و آبرو ریزی بیش‬
‫برمی داشــتیم که مبادا پاره یا آلوده شوند‪ .‬من که اصلًا حوصله چنان غذا سرزنش کنم‪ .‬بسیاری از همشهریان ما هم همین کار را می کردند‪ .‬نیست‪.‬در گرنسی هنوز مردمان به حقیقت ادیب و فرهیخته ای هستند‬
‫چیزهایی را در آن روزها نداشتم‪ .‬فقط از وحشت مرکز فرماندهی و زندان مطمئنم اگر هر روز صبح با گرسنگی از خواب برخیزی کارهای عجیب که نگاهی هم به این انجمن نمی کنند‪ ،‬اگرچه بارهادعوت شده اند‪ .‬این‬
‫انجمن بی آبرو تنهادو عضو شریفدارد‪ :‬امیلیا ماگری و ابن رمزی‪.‬در مورد‬ ‫تری نیز از تو ساخته است‪.‬‬ ‫بود که خودم را وادار می کردم لای کتاب را باز کنم‪.‬‬
‫اولین کتابی که خواندم منتخبی از شکســپیر بود‪ .‬سپس تر دریافتم نوه ام اِلی با بقیه بچه ها برای حفظ سلامت‪ ،‬در همان ابتدا به انگلستان بقیه‪ ،‬یک دایم الخمر که پوست و استخوانی بیش نیست‪ ،‬یک گاوچران‬
‫که اسمش را هم نمی تواند بدون لکنت زبان تلفظ کند‪ ،‬یک نوکر که خود‬ ‫فرستاده شد‪ .‬او فقط هفت سال داشت‪ .‬حالا برگشته‪ .‬دوازده ساله و بلند‬ ‫که آقای دیکنز و آقای ُوردُورث در هنگام نوشــتن داستان های خود به‬
‫را بدروغ لُرد خوانده و ایزولاپریبی‪ .‬یک جادوگر واقعی که به اعتراف خودش‬ ‫قد‪ .‬ولی من هیچگاه آلمانی ها را بخاطر محروم ســاختن من از دیدن‬ ‫مردانــی مثل من فکر می کرده اند‪ .‬ولی بیــش از همه من یقین دارم‬
‫معجون های رنگارنگ برای نیات پلید می سازد و می فروشد‪ .‬و البته چند‬
‫ویلیام شکسپیر چنین می اندیشیده است‪ .‬اعتراف می کنم بسیاری از بزرگ شدن او نمی بخشم‪ .‬چه سال های گرانبهایی را از ما گرفتند‪.‬‬
‫حــال باید برای دوشــیدن گاو بروم‪ ،‬قول می دهم بازهــم برایتان نامه نفردیگر از همین قماش که به مروردورهم جمع شده اند‪ .‬با این ملغمه‬ ‫حرف های او را نمی فهمم ولی خواهم فهمید‪ .‬مطمئنم‪.‬‬
‫می توان تصور کرد که چه «شب های ادبی!!» دارند‪.‬‬ ‫به گمان من هرچه کمتر ســخن می گوید زیبایی بیشتری می آفریند‪ .‬بنویسم‪ .‬البته اگر شما بخواهید‪.‬‬
‫ابداً صلاح نمیدانم که شــمادر باره ایــن مردمان و کتاب هایی که می‬ ‫مــی خواهید بدانید از کدام جمله اش بیشــتر لذت می برم؟ «روزهای با آرزوی سلامت شما‪،‬‬
‫خوانند چیزی بنویســید‪ .‬معلوم نیســت آن ها چه را مناسب خواندن‬
‫تشخیص میدهند!‬ ‫ابن رمزی‬ ‫تابناک ما به پایان آمده و ما بسوی تاریکی ها پیش می رویم‪».‬‬
‫کاش آن روز که ارتش آلمان به جزیره وارد شد‪ ،‬این جمله را می دانستم‪.‬‬
‫‪29‬‬ ‫هواپیما از پس هواپیما و کشتی از پی کشتی‪ .‬تمام آنچه به ذهنم می از دوشیزه آدلاید آدیسون به ژولیت‬

‫ارادتمند شما در گروه نگرانی های مسیحیان‪،‬‬ ‫رسید تکرار لعنتی ها‪ ،‬لعنتی ها بود‪ .‬اگر با این جمله داهیانه «روزهای اول مارچ ‪1946‬‬
‫آدلاید آدیسون (دوشیزه)‬
‫تابناک ما به پایان آمده و ما بســوی تاریکی ها پیش می رویم‪ »،‬آشــنا دوشیزه اشتون محترم‪،‬‬
   24   25   26   27   28   29   30   31   32   33   34