Page 24 - Issue No.1381
P. 24
بیا ببینیم چه خاکی باید بر سرمان بریزیم. او گفت :تو م یتونی یک روز زندان و قانون را تحم لکنی یا ...سکوت کرد. او را کشت هبودم .دیگر داشتم باور م یکردم .نگاهم را از او برداشتم و به راه سال / 23شماره - 1381جمعه 16نمهب 1394
رفتم به سمتشان .دست آن مرد را گرفت و چند قدم رفتند آن طرفتر. مرد سرش راپایی نانداخت .قدری مک ثکرد و آرا مگفت: افتادم .از کنار شیر آب هم رد شدم .چند قدم که رفتم ،برگشتم .بدون
من و فخرالدین هم به دنبالشان رفتیم .جایی کمی دورتر از پیرمرد و هیچ دلیلی نشستم و شیر را باز کردم .خودم تصمیم نمیگرفتم .انگار Vol. 23 / No. 1381 - Friday, Feb. 5, 2016
"زندان چرا؟ بینمون یه داستانی اتفاقافتاده حلِش م یکنیم داداش.
زاغه ،ایستاد و به آن مرد گفت: خیالی نیست .چرا آجا نکشی م یکنی". 24کسی برایم تصمیم م یگرفت که او ،خودم نبودم.
تا خو ِد کرمان چقدر راهه .مرد گفت: کفشهایم را از پایم در آوردم و دوباره پاهایم را شستم .خمشدم سرم
" فوقش با ماشین پنج تا .بیشتر نداریم .اما تا بیمارستان اگه میخوایی فخرالدین باز با عصبانیت نگاه شکرد و گفت: را زیر آب گرفتم و با صابون شستم .باز چیزی داشت از وجودم خارج
بیست ِدیقه تا اولین بیمارستان را داریم .خودم رفتم دیدم .اندازه گرفتم حالا شد .بعد به من گفت: میشد .لذت داشت .صورتم را هم شستم .تازه فهمیدم که زخمهای
صورتم هنوز خوب نشدهاند .جای زخ مها هنوز درد م یکرد .دستهایم
مسیرو". میروی و سریع شمایل را برمیداری و میآوری .بگو ک فزدن و رقصیدن را بیشتر از همه شستم .با وسواس عجیبی میشستمشان .چند بار شد.
طوری حرف میزد که ه رکه نم یدانست فکرم یکرد دانشمن داست. بس است .بیا کار واجبتر داریم. هوله روی آجرها بود .خودم آنجا انداخته بودمش .این را به خاطر داشتم.
سر و پاهایم را خشک کردم .ولی صورتم را نه .به راه افتادم .با خودم در
نفرتی عجیب از او در درونم میجوشید .شمایل گفت: تا ساختمان دویدم و به سمت اتاقی که همه در آنجه جمع بو دند، راه فکر میکردم که چطور بگویم .به که بگویم .شمایل اگر م یدانست
طبیب آشنا و ماشین سرا غداری که بتوانیم ببریمش .وگرنه این رفیق رفتم .شمایل را سریع پیداکردم .به دیوار تکیه دادهبود و با خنده آنهایی مطمئن بودم که کتکم میزد .زورش از من زیادتر بود .تصمیم گرفتم به
ما گیر میافته .بدبخت میشه .نگاهی به من کرد .بعد رو کرد به شمایل که م یرقصیدند را تماشا م یکرد .دستش را گرفتم او را با خودم تا فخرالدین بگویم .کار درست هم همین بود .اما چطور م یگفتم .برای چه
بیرون ساختمان آوردم .چشم از مطرب و رقاصها بر نمیداشت .مدام
و گفت: آن مرد را کشتم ،نم یدانستم.
"داداش با توجه به اینکه شماها افغانی هستید ،درسته شما و این رفیقت م یخندید .از اتاق که بیرون آمدیم گفت: در ساختمان بودم .صدای آواز همچنان در ساختمان به گوش م یرسید.
فارسی مثل خودمون حرف م یزنید ،ولی بازم افغانی هستید ،خرج چ هشده اینقدر آشفت های .گفتم: هیچ تمرکزی نداشتم .نم یدانستم چه ترانهای را م یخواند .اهمیتی هم
برایم نداشت .رفتم یک راست داخل اتاقی که در آنجا بودیم .فخرالدین
برمیداره .م یگیری که چی". بیابیرون کار دارم .فخرالدین هم کارت دارد .بیرون که آمد گفتم: چشمهایش را بسته بود و زیر لب چیزهایی م یگفت .ل بهایش تکان
حرفش تمام نشدهبود که صدا ِی زن باز بلندشد .هر چهارنفر به سمتش کف شهایت را ب هپا کن .فخرالدین منتظراست که برویم پیشش .با تعجب م یخوردند .باورم نمیشد .برای لحظهای همینطور خیره نگاهش کردم.
برگشتیم .چوبی در دست شبود و مدام به سر پیرمرد م یکوبید .نفهمیدم شاید او هم متوجه سنگینی نگاهی به روی خودش شدهبود .چش مهایش
ِکی و چگونه رفتم .چشم که بازکردم بالای سر پیرمرد بودم .صورتش پرسید:
دیگر معلوم نبود .شمایل زن را گرفته بود و دستهایش را نگه داشت هبود. نم یخواهی بگویی چهشده؟ سرم را بالاگرفتم و سینهام را روب هروی را بازکرد .نگاهم کرد .خندید و گفت:
همچنان عصبی بود .اینبار "ب" و "م" را مشدد م یگفت .از بالای تو اینقدر نورانی بودی ما نم یدانستیم .یکی از همسفرها گفت:
سر پیرمرد بلندشدم و به سمتش رفتم .چوب را خواستم از دستش سین هاش گرفتم و گفتم: حافظ قرآن است .مگر میشود نورانی نباشد .مات و مبهوت فخرالدین
بگیرم که بدون هیچ مقاومتی خودش داد .آرام ایستاد و نگاهم میکرد. یک نفر را کشتم .باید به دادم برسی شمایل .همینطور به صورتم را نگاه میکردم .خیلی زود فهمید که حالم دگرگون است .سریع بلندشد
بدون آنکه چیزی بگوید .فقط نگاهم م یکرد .لحظهای بعد باز گوشه نگاه م یکرد و هیچ نم یگفت .برای لحظهای هم دیدم که خنده روی
روسریاش را گرفت جلوی دهانش و شروع کرد به اشک ریختن. ل بهایش خشکشد .چشمهایش دیگر تمرکز نداشتند .همینطور روی و دستم را گرفت و از اتاق بیرون آمدیم .گفت:
نم یتوانستم زیاد نگاهش کنم .خجالت م یکشیدم .شاید او هم اگر زیاد صورت من م یچرخیدند .مثل آنکه دنیا دور سرش م یچرخید .بعد از چه شده؟.
میایستادم خجالت م یکشید .به سمت پیرمرد رفتم .شمایل باز نبضش
را با یکدست گرفته و دست دیگرش را روی قلب پیرمرد گذاشت هبود. چند لحظه گفت: خواستم بگویم که بغضم همان لحظه آمد و همان لحظه هم ترکید.
چند لحظه بیشتر از رسیدنم بر بالای سر پیرمرد نگذشت هبود که شمایل تو چه کردی؟ گفتم: سرم را در آغوشش گذاشتم و گریه را شرو عکردم .صدایم را میخورم
یک نفر را کشتم .حالا م یآیی به کمکم یا نه؟ ولی گریه را نمیتوانستم متوقف کنم .همینطور اشک میریختم .مرد
به سرش زد و گفت: بدون آنکه چیزی بگوید به راه افتاد و من هم به دنبالش می رفتم .از خواننده همی نطور م یخواند و عدهای هم ک فم یزدند .باز دستم را
بدبخت شدیم .دیگه مرد .نه قلبش م یزند و نه نبضش .فخرالدین نگاهی پشتسرش به او م یگفتم که به کدام طرف برود .نمیدویدیم اما تند
راه میرفتیم .هیچ کلامی هم میانمان ر دو بدل نشد .وقتی که نزدیک گرفت .این بار از ساختمان بیرون رفتیم .گفت:
به سرش کرد و گفت: زاغه شدیم ایستاد .اول نگاهی کامل به اطراف کرد و مجدد بهراه افتاد. می گویی چهشده یا تا صبح قراراست گری هکنی؟.
سرش تَرک برداشته؛ م یخواستی قلبش بزند .وای! .چه بکنیم. اما دیگر آرام راه میرفت .از او جلو زدم و به سمت زاغه رفتم .مرد بدون آنکه منتظر بماند تا حر فهای من را بشنود ،پاشنه کفشهایش را
آن مرد ناگهان بلندشد و با سر و صدا به سمت زن هجوم برد .زن از نشست هبود .سرش پایی نبود و سیگاری هم در دستش .فخرالدین نیز بالا کشید و با من به راه افتاد .چند قدمی از ساختمان دور شدهبودیم.
ترسش به سمت زاغه دوید .بچه بزرگتر را هم در میانراه برداشت و با روب هرویش نشست هبود .حدس زدم که با هم حرف م یزدند .فخرالدین
خودش به داخل زاغه برد .فخرالدین به دنبال مرد دوید و او را از پشت شمایل را که دید بلندشد و به سمتش آمد .به هم که رسیدند دس تهای به او گفتم:
گرفت و بلند شکرد .پاهای مرد در هوا م یچرخیدند .او را پیش من و همدیگر را گرفتند .شمایل پرسید: In touch with Iranian diversityآن زاغه که با حلب درست کردهبودند یادت هست؟ همان یکه نزدیک
جنازهکجاست؟ انگار که نمیدید .واقعاً نم یدید .چون از کنارش هم شیرآب بود؟ نفسهایم به شماره افتادهبودند .هی چوقت یادم نمیآمد که
شمایل آورد .گفت: رد شدهبود .خودم نشانش دادم .بالای سر جنازه ایستاد .لحظهای بعد برای حرفزدن اینقدر تلاش کردهباشم .کلمات سخت به زبانم جاری
اینطوری بکند مجبور میشویم او را هم بکشیم .با ابروهایش هم نشست .مچ دست پیرمرد را گرفت .روی به فخرالدین کرد و گفت:
زنده است و نبضش هنوز م یزند .ولی خیلی کم .ماندهبودم چه بگویم. میشدند .فخرالدین گفت:
اشارهایداد .شمایل هم پشت حرفش را گرفت و گفت: صدای فخرالدین را شنیدم که به آن مرد م یگفت: بله ،مگر چه شد .چیزی به تو گفتند؟ گفتم:
این را خودم میکشم .چوب و آجر هم نیازی نیست .دماغش را بگیرم دیدی گفتم زندهم یماند .شلوغش کردهبودی. نه با کسی حرفم شد .ب یادبی کرد .گناهکبیره هم داشت م یکرد .با آجر
جانش درمیآید .مرد آرامشد و با همان صدای گرفتهای که اول بار از او هنوز زندهبود .ماندهبودم که چهکار کنم .همینطور قدم زدم تا به در کشتمش .این را که گفتم ایستادم و تمام صدایم را بیرون ریختم .شمایل
زاغه رسیدم .پرده کامل کشیده نشدهبود و داخل پیدا بود .زن نشست هبود جلوی دهانم را گرفت .ولی همانطور ادامهدادم تا آرام شدم .حرکت صدا
او شنیدهبودم گفت: و کودک کوچکتر را در آغوش گرفته ،از سینهاش به او شیر میداد. را در گو شها و مغزم م یتوانستم با تمام وجودم ح سکنم .ببینم .صدایم
" زدید این بابایی رو کشتید .خرج من و زن و بچم رو هم لنگ گذاشتید، دید که نگاهش میکنم ولی آرام نشست هبود .انگارکه غریبه نبودم .رویم که قطعشد فخرالدین دستش را از جلوی دهانم برداشت .گفت:
حالا با خودم چی کار دارین .آقا جان قتل عم ِد چرا نمیفهمید ".شمایل را برگرداندم .شمایل و فخرالدین مرد را گرفت هبودند و میخواستند حالا اگر راحتشدی بدویم .گرمای عجیبی را در صورتم حس م یکردم.
بلندش کنند .شمایل شانههایش را گرفته بود و فخرالدین پاهایش را. میسوختم .شاید ای نطوری خنک هم میشدم .گفتم:
گفت: بلند که کردند سر مرد همینطور تاب م یخورد .مثل آنکه به بدنش
نه اینکه پای زن تو گی رنیست .ثابت شد ،میخوایی چه غلطی بکنی. وصل نبود .آوردند و کنار دیوار نشاندنش .آن مرد همینطور نشستهبود بدویم.
بهجای این حرفها بگو ببینم این طرف کی بود .مردکه هنوز دلخور و و نگاه م یکرد .هیچ حرکتی هم نمیکرد .به سمتشان رفتم .شمایل به دویدیم .زودتر از فخرالدین پای جنازه پیرمرد رسیدم .فخرالدین فقط
چند قدم عقبتر بود .وقت یکه او هم رسید ،پیرمرد ،دیگر خونش کمتر
ترسیده ب هنظر میرسید گفت: فخرالدین گفت: میآمد .اما همانطور بود .هیچ تکانی هم نخوردهبود .چش مهایش
"خونه زندگیش اینجا نی .تو شهره .آد ِم صاب گاراژه .خیلی هم عیاشه. خون زیادی رفته .اگر به جایی نرسانیم تمام م یکند. بست هبودند .یادم نیست ،وقت یکه از اینجا رفتم چشمهایش باز بودند یا
هر شب بعد از کار م یَرن با چند تا تو اون ساختمونه ،دوا خوری .بعدم فخرالدین دستش را گذاشت روی دیوار و سرش را به آن تکی هداد .چند بسته .فخرالدین دستهایش را روی سرش گذاشت و با زانوهایش کنار
میره خونش .همین .زن و بچشم ترکش کردن .تَنا تو یه آپارتمون
لحظه که گذشت شمایل به او گفت: جنازه مرد نشست .در حالی که صدایش میلرزید گفت:
زندگی میکنه ".فخرالدین پرسید: سرش اینطوری بماند خط ردارد .بیا درازش کنیم ،اینطوری بهتر است. اسماعیل با خودت چهکردی؟ .اسماعیل .اسماعیل.
کیا میدونن سم ِت تو هم میاومد؟ سرش را انداخت پایین و گفت:
"می دونستن که سنگ رو سنگ بن دنمیشد .من اینجا نگهبانم .یه رو کرد به آن مرد هم گفت: تهدلم خالی شدهبود .احساس تنهایی عجیبی م یکردم .فکر کنم مر ِد
دور تو گاراژ بزنم تا برسم خونم ،نیمساعت طول م یکشه .خیلی کارا چیزی نداری زی رسرش بگذاریم گردنش فلج نشود؟ خانه صدای ما را شنید و از زاغه بیرونآمد .فخرالدین را که دید گفت:
تو این نیم ساعت میشهکرد .خصوصاً اینکه تا دلت بخواد هم افغانی مرد آرام و بیحس از جایش بلندشد و به سمت زاغهاش رفت .بعد از "داداش نوکرتم این پسره زد مغزشو داغو نکرد .ما همینطور داشتیم
و سنگاپوری حالا ،غیر ایرانی جماعت مییان تو این گاراژ و میَرن. چند لحظه بیرون آمد و یک پارچه در دستش بود .رفت به سمت شمایل نیگاه میکردیم .کار کاره خودش بود .هم خودشو بدبخ تکرد هم مارو
کرمونی و تهرونی و بندری و زابلی هم تا دلت بخواد ".فخرالدین گفت:
باشه تمومشکن .برو بیل و کلنگ اگه تو گاراژ داری بیار .مجبوریم و گفت: از نون خوردن انداخت".
" اینو دارم .چاد ِر زنمه". این را که گفت انگار تمام خون بدنم در صورتم جمع شد .به سمتش
خاکش کنیم .مرد گفت: داد به شمایل .زن پشتسرش بیرون آمد و از خودش صدا در میآورد. رفتم .نم ی دانم که در چهرهام چه دید که روی زانوهایش نشست.
" همی نطوری؟ کراهت داره .غسلش نمیخاین بدین؟" بیشتر روی "ر" و "ت" تمرکز م یکرد .مدام این حروف را تکرار میکرد.
اعصابم بههم ریختهبود .دیگر نمیتوانستم تحم لکنم .هر کلامی که مرد برگشت و سرش دا دکشید .با دس تها و انگشتهایش چیزهایی به او دستانش را جلوی سرش گرفت و پشتسر هم م یگفت:
م یگفت به اندازه دو یا سه کلام انرژی میگذاشت .سرش داد زدم و " ُگه خوردم .نزن .جان مادرت نزن".
فهماند و گفت:
گفتم: "شانس ناترازت هنوز زندس .چیم یخوایی .برو زشته وایستادی .برو به ناگهان بین خودم و مرد دیدم که یکی از بچهها ایستادهاست .نم یدانم
برای من یکی از احکام غسل میت حر فنزن .وگرنه خودت را هم بچ هها برس .زن َدس .آره زندست .بزار ببینم چه خاکی تو سرم میکنم". آنجا بود یا تازه آمدهبود .ولی حال میان من و پدرش بود .دستم را
غسل میدهم .شمایل دستش را رو ی سین هام گذاشت .با چشمانی باز زن سکو تکرد .گوشه روسری را جلوی دهانش گرفت .چشمهایش پر پایی نآوردم و هیچ کار دیگری نکردم .فخرالدین بلندشد .رو کرد به مرد
از اشک شدهبود .لبهایش میلرزیدند .تازه داشتم نگاهش م یکردم.
و متعجب گفت: سن زیادی نداشت .دامن بلند پوشیدهبود .یک پیراهن پشمی هم و گفت:
چهشده چرا اینطور شدی؟ آدم کشتی باز داد و بیداد م یکنی .بَِت َمرگ. تن شبود .قامتی لاغر و کشیده داشت .زیبا بود .اما چش مهایش را که 24شلوغش نکن .هیچ اتفاقی نیفتاده .زنده است .معلوم است .خونش
یالا بَِت َمرگ صدایت هم در نیاد .آد مکش داریم میبریم تهران ،بعد هم نگاه م یکردم ،تنم را به لرزه میافتاد .انگار که خداوند از آن چش مها دو بندآمده و بیهوش شده .برو خدا را شک رکن .بیخود و ب یجهت هم
جفت آفریدهبود .برای این زن و آن دختر .شمایل صدایم کرد و گفت: شلوغش نکن .ه رکه هرکاری هم کرده جلوی در زاغه تو بوده .خود تو
میخواهیم ببریم سالم تحویل مادرش بدهیم. هم کم مقصر نیستی .بعد به سمتش رفت و نگاه شکرد .با عصبانیت به
ادامه دارد