Page 24 - Issue No.1361
P. 24
همینش هم با حال است .تهوع دارم .نازنین تکیه داده به دیوار سیمانی رو ِز یادبود ادبیات 24
خانهای و زیر چشمی من را نگاه میکند .میپرسم چی م یخواستی
بگویی؟ فقط سرش را تکان تکان میدهد و روسر یاش را تا روی پیمان اسماعیلی داستان سال / 22شماره - 1361جمعه 27رویرهش 1394
چشمها م یکشد جلو .چه طور کسی چیزی نشنیده؟ یعنی صدایی هم کوتاه
حتی نبوده؟ مردن صدا دارد .اینجوری نیست که روسری را چند دور
بپیچی دور گردنت و تمام .حتما یکی بوده که دستش را گرفته جلوی چی هست تنمان .مال رستوران هست دیگر .م یگویم هر خری یکی از فرزین را جلوی ورودی خوابگاه دیدم .میخواست سر حرف را باز کند Vol. 22 / No. 1361 - Friday, Sep. 18, 2015
دهن سحر .تا موقعی که جان م یدهد صدا نداشته باشد .آه هم حتی این روپوشهای سبز تنش باشد یعنی مال رستوران هست؟ به هم نگاه که گفتم حوصله ندارم .گفت چقدر عنقم .من هم گفتم گهم .گه .نازنین
نکشد .ندیدم آن شب چی تن سحر بوده .باید جنازه را میدیدم .تا م یکنند .قلچماقند .ولی خیالی نیست .همان جواب م یدهد یعنی چی را هم جلوی مغازه اسماعیل دیدم .از در خوابگاه دخترها زد بیرون ،از
رسیدم آمبولانس رفته بود .ندیدم موهاش را چه طوری بسته .رنگ باید میپوشیدیم که شما خیالت نباشد؟ میگویم هر حرامزادهای سرش خیابان رد شد و یکراست آمد طرف من .کف دستش را فشار داد روی
لبهاش را هم ندیدم .فرزین از مغازه م یزند بیرون و دو تا سیگار لاپیچ را پایین م یاندازد میآید توی محوطه .دختر مردم را تو خوابگاه دخترها شکمم انگار بخواهد یک چیزی را فرو کند آن تو .گفت تو چرا جلوی در
شده م یچپاند تو مشتم .حواسش ولی هنوز به مغازه است .انگار چیزی خفه کردهاند .همین جلو .از همینجا نگاه کنی م یبینی .طبقه سوم، دانشگاه پیش بقیه نیستی .سیگارم را آتش زدم زل زدم تو چشمهاش.
جا گذاشته باشد .م یگوید این ورها نیا .عباس بد جوری قاطی است. طرف خیابان .م یگوید همانی که خود کشی کرده؟ محکم لگد م یزنم سه سال با سحر توی یک اتاق بودند .خواستم بگویم آن شب با کی
یکی از سیگاری ها را آتش م یزنم .م یگوید عباس ببیند شر م یشود. به دیگ غذا .دیگ تکانی م یخورد و درش یک ور میشود .همانی که خوابیده بودی وقتی سحر خودش را از روسری آویزان کرد .نگفتم.
دود را عمیق میکشم تو .م یگویم بگذار بشود .م یگوید یکی گیر داده لهجه کردی دارد خیز برم یدارد طرفم .توی نیمه راه ولی آن یکی چشمهاش اشکی بود .اسماعیل هم کنار دستم ایستاده بود و حواسم
به عباس .فهمیده جنس دار د .شر درست نکن .راهم را میکشم و دستش را م یچسبد .روی مچ دست کلفتش جای خط خط چاقوست بود که هی ابرو م یانداخت بالا برای نازنین .دو پک گرفتم و دود را
م یروم تو کوچه کناری .برم یگردم فرزین نیست .نازنین ولی درست که خوب شده .میگوید شما راست م یگویی .آن هم همکلاستان بوده. ول دادم تو صورت نازنین .اسماعیل گفت نازنین خانم شما بروید من
پشت سرم ایستاده .میگویم م یکشی؟ دستش را جلو میآورد و مچ بعد کارت مقوایی تا خورهای از تو جیب پیرهنش میکشد بیرون و راهیش م یکنم .نازنین گفت از اینجا زل زدی به اتاق خالیش که چی؟
دستم را م یگیرد .انگار که بخواهد سیگاری را بیندازم زمین .ولی محکم م یگیرد جلوی صورتم .علامت دانشگاه را روی کارت م یبینم .م یگوید سحر رفت .تمام شد .اتاق سحر همان بالاست .درست آن ور خیابان ،بعد
نگرفته .فقط نرم مشت کرده دور مچم .دستم را م یچرخانم و آرام از فنسها ،طبقه سوم .گفتم زل نزدم .ب یخود گفتم .اصلا چرا باید برای
این کارت کارگریمان هست .مال رستوران. نازنین توضیح م یدادم؟ گفت اینقدر فوت نکن تو صورتم .باز پک زدم
توی دستش م یکشم بیرون. جلوی در اتاق فرزین پر از کفش است .از تو اتاق صدای خنده میآید. و این بار تمام دود را دادم تو ریهها .چیزی اصلا بیرون نیامد .اسماعیل
نشست هام روی زمین بین بقیه دانشجوها .جلوی در دانشگاه .سیگاری در میزنم .یکی آن تو جیغ م یکشد .دستگیره در را چند بار بالا پایین یک چیز سردی را هی فشار م یداد تو سین هام .دستش را که کنار زدم
را که کشیدم نازنین محکم با کف دست کوبیده بود توی سینهام .گفته م یکنم .از داخل قفل کرده پدر سگ .داد میزنم فرزین باز کن .ولی و صدای شکستنش آمد فهمیدم دلستر بوده .گفت فدای سرت .اشکال
بود نباید اینقدر لش باشی .چیزی نگفتم .دوست داشتم چیزی روی زیادی شلوغ است .محکم به در لگد میزنم .پسرک ریزهای از اتاق ندارد .فدای سرت .نازنین گفت قرار نیست به خودت تکان بدهی؟ گفتم
زبانم م یچرخید ولی فقط طعم گس حشیش مانده بود و یک خط کنار نیمه لخت سر م یکشد .شکل جوجه تیغی است .همه جاش پر از که چه گهی بخورم؟ گفت یعنی مهم نیست یکی آمده سحر را خفه
آبی توی آسمان ،درست زیر خط افق .بعد دنبال نازنین راه افتاده بودم مو است .میگوید چی کار م یکنی عمو؟ در را شکستی .یک چیزی کرده؟ گفتم الان که شما دورهمی جمعید جلو در دانشگاه یعنی خیلی
تا جلوی در دانشگاه .دوست نداشتم اینجا باشم .باید میرفتم مغازه توی دست راستش است که قایم کرده پشت در اتاق .فرزین که در را برایتان مهم شده؟ نگاهش مثل وقتهایی بود که خر میشد .همینجوری
اسماعیل ،چاقوی کالباس بر یاش را برمیداشتم و میرفتم سراغ عباس. باز م یکند پسر برم یگردد تو .یک لحظه نگاهم م یرود تو اتاق .دور یک بار با مشت کوبیده بود تو صورت فرزین .اینبار ولی تکان نخورد.
مهم نبود چرا .شاید هم بود .دوست نداشت دو و بر لانه سگش بگردم. نشست هاند ورق بازی م یکنند .پیرمردی هم بینشان نشسته که کارت روسریاش را سفت کرد زیر گردنش و گفت یکی آن شب از روی فنس
فرزین ب یخود م یگفت که کسی پا پیاش شده .عباس از من خوشش پخش م یکند .حتما پدر یکیشان است .میگویم سیگاری بده .دستش In touch with Iranian diversityپریده تو خوابگاه .کمالوند از طبقه دو دیده .گفتم کمالوند کدام گهی
نمیآمد .دوست نداشتم عباس تو سرم باشد .دوست نداشتم پلاستیک را فشار م یدهد تو سین هام .از پیرمرد حتما میترسد که این طوری است؟ اسماعیل دستم را کشید طرف مغازه .گفت نازنین خانم شما
پنج گرمی را پرت کند روی میز و زل بزند توی چشمم .باید میگفتم م یکند .میگوید سیگار ندارم .بلندتر میگویم سیگاری بده تا قاطی بروید ما دوتایی با هم میآییم .گفتم این دست را ول کن اسماعیل.
پولش را دارم میدهم سگ پدر .مفت که نیست .دستم را م یبرم تو نکردم .پیرمرد کارتها را گذاشته روی زمین و زل زده به من .همهشان که تند پس کشید .نازنین گفت اگر شلوغش کنیم شاید یکی به فکر
جیب پیرهنم و سیگاری م ینشیند توی دستم .کناری با آرنج میزند خفه خون گرفتهاند .فرزین برم یگردد تو اتاق چیزی تو گوش پیرمرد بیفتد قاتل را پیدا کند .گفتم خاک بر سرت با این رفاقتی که داشتی.
تو پهلوم .م یگوید خر شدی؟ فکر کردی آمدی آمستردام؟ میگویم م یگوید و کتش را برمیدارد .میگوید بیا ببینم چه مرگت است .جلوی
حالا نتیجه هم دارد؟ سیگاری را از بین انگشتهام میکشد بیرون و راه پله میایستد .میگوید سیگاری ندارم .م یگویم خوب نیستم فرزین. خاک توی گورت.
برم یگرداند تو جیبم .بعد دو سه بار هم با انگشت نرم م یکوبد روی باید خودم را آرام کنم .م یگوید میرویم از عباس م یگیریم .م یگویم یک چیزی از تو اتاق سحر وصل شده به سرم .مثل طناب .فاصله که
جیبم .م یگوید چی نتیجه دارد؟ م یگویم همین گلهای جمع شدن. پول ندارم .دستم را م یگیرد و میکشد طرف راه پله .عباس تعمیرات م یگیرم شکم م یاندازد .تاب م یخورد و سرم را هم با خودش تاب
بعد سرپا میایستم و به دانشجوها نگاه م یکنم که ردیف ردیف جلو در م یدهد .نازنین پشت سرم میآید .خوب نم یبینم ولی صدای قدمهاش
دانشگاه نشستهاند .نازنین نیست .توی جمعیت که قاطی شدیم گمش کامپیوتر دارد .دو خیابان بالاتر از خوابگاه. هست .میگویم تو چرا افتادی دنبال من؟ میگوید تا کار دست خودت
کردم .م یگوید چه نتیجهای؟ دختر بدبخت خفه شد رفت .نگاهش فرزین گفته تو جلو نیا .نازنین از فرزین خوشش نمیآید ولی هنوز ندهی .چرا باید همچین گهی بخورم؟ اصلا چه طوری قرار است کار
میکنم .موهاش عین موهای خودم بلند است .از پشت ولی دم اسبی دنبالمان است .سحر ولی این طور نبود .م یگفت فرزین دیوانه است دست خودم بدهم .حالا که سحر مرده چه جوری باید خودم را از
بسته .شکمش هم عین خودم چسبیده به ستون فقرات .م یگوید به این مور مور سگی که تو جانم افتاده خلاص کنم؟ یاد فرزین میافتم.
نظر من خودکشی نبوده .دوباره کنارش روی زمین م ینشینم .میگویم میگویم فرزین کجاست؟ خودش را میرساند به من و جلوم م یایستد.
یعنی چه طوری کسی چیزی نشنیده؟ تو خوابگاه به این عظمت؟ شانه دستم را م یگیرد .نمیکشم بیرون .با دست چپم سیگار در میآورم و
م یاندازد بالا .نگاهش که م یکنم یاد مغزی خودکار میافتم .دندانهاش خاموش پک م یزنم .میگویم من الان باید چیزی بکشم .در د دارم.
را هم انگار زغال مالیده .میگویم روزی چند پاکت م یکشی؟ میگوید میگوید برویم یک جای دیگر .سه دور تا حالا دور خوابگاه چرخیدی.
دو پاکت .میگویم با این لاپیچ کارت راه م یافتد؟ م یخندد و لاپیج را حواسم نیست .باید چیزی بکشم .دستم را از دستش م یکشم بیرون
از دستم م یگیرد و برم یگرداند سرجاش .بعد دست م یکند تو جیبش و از در خوابگاه پسران م یروم تو .از دور م یبینم که نازنین جلو مغازه
و مشتش را بیرون م یکشد .دو تا کلید هست و سه تا قرص سفید. اسماعیل منتظر ایستاده .داد میزند :باید حرف بزنیم باهم .اصغر کمالی
قرصها را برم یدارد و م یاندازد تو جیبم کنار لاپیچ .میگوید از دیروز از تو اتاق نگهبانی سرش را بالا م یکند .دستی تکان م یدهد و باز
توی ترکم .قرار است فیلم بازی کنم .یکی از قرصها را از تو جیبم سرش خم میشود پایین .میخواهم رد شود و بروم سراغ فرزین که
میکشم بیرون و میاندازم ته حلقم .به نظرم مزه ترشی دارد .میگویم انگار نمیشود .در نگهبانی را باز میکنم .بوی سیگار م یزند بیرون.
وضعت خوب است پس .م یگوید فکر نمیکنم کارگردانش مالی باشد. سیگار و بوی جوراب .میگویم اینجا بوی شاش م یدهد اصغر .صابون
حتما تر م یزند به فیلم .دنبال یک کسخلی م یگشت مثل من که بزن به خودت .بعد تند میزنم بیرون .منتظر نمیمانم فحشهاش را
پول نخواهد .ولی میخواهم براش بازی کنم .سر صدای دانشجوها بالا گوش بدهم .م یداند تنش بو م یدهد .به همین هم حساسیت دارد.
م یگیرد .آن جلو همه یکدفعه بلند میشوند و بعد انگار باد تو جمعیت داد میزنم تو اصلا چه گهی اینجا میخوری؟ یکی را دیدهاند که از
افتاده باشد ولوله میشود .م یگوید رئیس حراست هم که آمد .میگویم روی فنس ها پریده تو خوابگاه .همانطور که دارم راه م یروم میگویم.
نقش اولی؟ میگوید رفیق یک بدبخت یام که ماشین م یدزدد تا مخ صداش میافتد .از جلوی بلوک هشت و شش و پنج رد میشوم .جلوی
دوست دخترش را بزند .دختر هم تو یک دخمهای تو تهران دانشجو بلوک چهار وانت سلف پارک کرده .دوتا از کارگرهای سلف دیگ نهار
است .من هم هی نماز م یخوانم و غذا نم یخورم تا جانم درمیآید. را از پشت وانت م یگذارند جلوی در .میپرسم از کجا آمدهاید؟ همان
میگویم نقش خودکشی داری پس .آن جلو رئیس حراست دکمه کتش 24طور که دو سر دیگ را گرفتهاند هاج و واج میمانند .یکیشان م یگوید
را باز کرده و با دست به چندتا از دانشجوها اشاره م یکند که بروند تو از سلف سرویس .نهار پخش م یکنیم .لهجه کردی دارد .در دیگ را
دانشگاه .یکی م یپرد روی کاپوت پژوی جلوی ایران خودرو .بلند قد کمی بالا میزنم .میگوید نکن .م یگویم پس چرا لباس کارگرهای
است و شلوار جین تنگش تو چشم میزند .یک چیزهایی میگوید که رستوران تنتان نیست .دیگ را رو زمین م یگذارند .م یگوید پس این
نم یشود فهمید .م یگوید از گرسن هگی مردن کسخلی است .باید شیر
گاز را باز کنم روی سرم و تمام .یک همچین چیزی .خوابم میآید.
کمی هم سرم گیج میرود .پاهام را م یخواهم دراز کنم رو زمین که
نمیشود .فشار م یدهم تو پشت دانشجوی یهایی که ردیف ردیف رو