Page 24 - Shahrvand~BC No.1354
P. 24
پسرها رو م یگیرند م یبرند سربازی! خندهای با همان پهنا به صورت نشانده بود .با دست اشاره کرد ،و تا میز کبود ادبیات 24
احسان با خندهای بلند گفت :آی آی! از دست شما دخترها! همه چیز را نشانشان دهد همراه یشان کرد .نیمکتی از چرم تیره با پشت یهای
بلند دور ناتمامی م یزد گرد میز ،شبیه نعل اسب .یک به یک از فاصل هی داستان سال / 22شماره - 1354جمعه 9دادرم 1394
همه جا به نفعتونه! تنگ میز و نیمکت گذشتند و نشستند .پیشخدمت فهرس تها را روی کوتاه
رسا نگاهش را از چشمهای سرخ و سرخوش احسان گرفت و برد به روی میز گذاشت .رسا ،احسان را دید که آرام زد پشت دست مش تشدهی
میز و مشت بسته .پیام گفت :فرقی نم یکنه .جنگ بشه ،من هر جا باشم پیام و بعد آهسته چشم کزد و گفت :بازش کن .بعد ب یاختیار نگاهش وحید ذاکری
رفت سمت پونه که داشت فهرست خوراک و نوشیدن یها را نگاه م یکرد.
م یرم م یجنگم! نوای آهنگی با ضرب ملایم پشت صدای همهم هی آد مها و برخورد کارد و «رسا» سر را جلوتر برد .نوک بین یاش مماس با آینه بود .به مردم کها In touch with Iranian diversity
احسان به شیطنت گفت :حالا هر کی نشناسه تو رو ،من یکی که چنگا لها در فضا پخش بود .یکی از فهرس تها را برداشت و نگاهی انداخت خیره شد .مسئول اداره مهاجرت م یگفت هیچ چشمی سیاه نیست و در
م یشناسم .تو و جنگیدن؟! اونجای آدم دروغگو! و بعد بلند خندید .پیام برگه رنگ قهوهای را نوشته بود .روی شیشه آین هها کرد و با پشت انگشت
حرفی نزد و تنها ل بهایش به نشان هی لبخندی کشیدهتر شدند .پونه آرام به ستون غذا .رو به احسان پرسید :اینجا چیش خوب هست؟ اشاره جای هاگرفتگی را پاک کرد .باز نوک دماغ را چسباند به شیشه
سرش را گرداند سمت صورت پیام و ب یآنکه چیزی بگوید بوس های نشاند نم یدونم .تو اینترنت دیدم ازش زیاد تعریف کردن؛ گفتم یکبار امتحانش و مردم کها را تماشا کرد .سیاه بودند؛ مطمئن بود .ن ینی چش مها برق
م یزد و تکان م یخورد .انعکاس خودش را میان آن ُکرههای کوژ م یدید.
روی گون هاش. کنیم. چش مها مقابل شیشه ،دو آینه بودند روب هروی هم .اما تکرار نم یشد .تنها
پیشخدمت غذاها را آورد و رو به هر کس سفارشش را یادآوری کرد و و بعد مکثی رو به رسا ،باز ادامه داد :حالا م یتونی از پیشخدمته بپرسی. یک بار منعکس بود میان ن ینی چش مها .شاید بیشتر بودند ،اما سیاهی
بعد تأیید ،ظرف را گذاشت جلویش .لیوا نهای خالی و نیم هخالی آب را رسا نگاه را از فهرست غذاها گرفت و دوختش به دیوار روبرو که تابلوی مانع م یشد تا ببیندشان .سر را عقب برد و خودش را ورانداز کرد .یقه
هم دوباره پر کرد .رسا جرع های از آبش نوشید .یخی آب کمتر شده بود، بزرگی داشت با قابی چوب یرنگ و کمی مایل به جلو .نقش مردی بود با پیراهن را روی ژاکتش صاف کرد .بعد با فشردن کف دس تها روی سر،
اما کمی گلویش را زد .بعد گازی به ساندویچش زد .طعمی از خیارشور، کلاه و کراوات و کت و شلوار مشکی که جای صورتش خالی بود .تلویزیونی آماس موها رو گرفت .چانه را بالاتر برد و صا فتر ایستاد .مکثی کرد و از
گوشت ،سس ،و کاهو توی دهانش پخش شد .آهسته جویدشان و آرام هم کمی آنطر فتر قرار داشت که ب یصدا انگار تبلیغی پخش م یکرد.
لقمه را فرو داد .بعد خلالی از سیب زمینی سر خشده برداشت ،در سس پیشخدمت باز سر میز آمد و خواست که سفارش نوشیدنی را بگیرد .رسا دستشویی و بعد از خانه بیرون آمد.
گوجه چرخاندش و به دهان گذاشت .احسان دستی به طرف ظرف رسا فقط یک لیوان آب سفارش داد .احسان آهسته به شان هاش زد و رو به
برد و خلالی برداشت و همزمانش گفت با اجازه .رسا کمی عق بتر نشست جمع گفت :بچ هها نگاش کنید .ببینین رنگ موهاش روش نتر نشده؟! رسا هوای خیابان سردتر از آنچه که انتظارش را داشتند نبود .پر شالش Vol. 22 / No. 1354 - Friday, July 31, 2015
و ظرف سی بزمینی را کمی سراند به سمت مرکز میز :حتمن .بیشتر بردار. کمی گیج و متعجب شد .نگاهی به دور میز انداخت .بقیه هم انگار مثل را گرفت و انداختش روی شانه .صف خیلی دراز نبود .حدود ده نفری
او بودند .احسان هنوز منتظر بود .شیرین پرسید :چرا؟ مگه موهاشو رنگ جلویشان بودند .جا را «احسان» پیشنهاد داده و خودش هم رزرو کرده
بچ هها بردارید .تعارف نکنید .خو شمزه هست. م یکنه؟ احسان را دید که گرهی به ابروهایش انداخته بود به نشان هی بود؛ برای شش نفر که بعد پنج نفر شدند .توی صف ایستاده بودند که
احسان با شوخی گفت :تعارف بگیر نگیر داره رسا! و خلالی دیگر برداشت. جوابی خیلی پرت .شیرین چش مهایش را ریزتر کرد و حالت چهرهاش گفت «آرش» نم یآید .انگار دو روز بعد میا نترم داشت .بالای سرشان
بعد ادمه داد :البته یادمون نرفت هها! شیرینی باید بدی! حالا کی گذرنام هی سخت نشان از تلاشش م یداد برای دریافت اشارهی احسان .چند لحظ های دو ردیف میل ههای مشبک گداخته بود که گرمای خوشآیندی داشت.
به سکوت گذشت .بعد خندهای نشست روی لبهای شیرین :آره .خیلی «شیرین» دس تهایش را بالا گرفت و جستی زد تا نزدی کترشان کند
جدید رو م یگیری؟ روش نتر شده .اصلن داره ک مکم بور م یشه! چشم هاش هم آبی! و بعد بلند به سرچشمه گرما .احسان گفت :چه کار م یکنی؟! م یسوزیا! و بعد هر
-هفت هی بعد جشن شهروندیه و بعدش فکر کنم چند هفت های طول بکشه خندید :تازه رنگشون خیلی هم به این شال آبیش م یآد! و پر شال را که دوتاشان خندیدند .رسا به گداختگی نگاه کرد که رن گآمیزی پرتقالی
روی میز بود کمی بالاتر گرفت .پونه و پیام نگاه پرسشگری اول به هم و و شنگرفی داشت .احسان پرسید :به چی نگاه م یکنی؟ و پیش از آنکه
تا گذرنامه جدید دستم برسه. بعد به جمع انداختند .سکوت کوتاهی گذشت .احسان بلند و با اشاره به جوابی بشنود خودش ادامه داد :جون م یده واسه کباب کردن! همچین
پونه گفت :خوش به حالتون .کاشکی زودتر پروندهی ما رو هم جواب بدن. رسا گفت :کار «شهروندیش» بالاخره درست شد! رسا احساس سبکی کرد سیخ کوبیدهها را روشون بچرخونی! رسا گفت :بیشتر منو یاد بخار یهای
شیرین دهانش را از نی نوشابه جدا کرد و سرش را بالا گرفت :درست و لبخند کمرنگی زد .پونه گفت :خیلی مبارک باشه.دست راست شما روی ایران م یاندازه .چی بود اسمشون؟ علاالدین؟ احسان سری تکان داد و بعد
سر ما .و نگاهش را برد سمت پیام که او هم چشم در چشم رسا تبریک صف جلویشان را ورانداز کرد .شیرین پرسید :بچ هها کی نوبتمون م یشه؟
م یشه پونه جون .حتمن درست م یشه. گفت .رسا نگاه گذرایی انداخت به روی میز و انگشتان پونه را دید که چند مکثی کرد :بقیه هم که نیومدن هنوز! رسا گفت :کم کم باید نوبتمون بشه.
احسان دستمالی دور دهان کشید و با خنده گفت :رفتی جشن ،سلام بار نوازشگرانه و سریع روی مشت گره کردهی پیام کشیده شدند .احسان م یریم تو م یشینیم تا بقیه برسند .و بعد از شیش هی رستوران سعی کرد
ما رو به ملکه برسون! و باز بلند بلند خندید .رسا ابرویی بالا انداخت و گفت :حالا ِکی شیرین یایش رو بهمون م یدی رسا؟ شام امشب رو هم داخل را ببیند .شیشه کدر بود و فضای داخل هم ک منور ،اما باز م یشد
لبخندی رو به جمع زد .سرش را که م یگرداند ب یاختیار با پیام چشم چیزهایی دید :دختری دستش را دراز کرده بود و با چنگال چیزی در
به چشم شد که زود نگاهش را سمت دیگر گرفت .تابلوی مرد ب یصورت حساب کنی باز هم قبوله! و چشمکی زد رو به جمع. دهان پسر آنطرف میز م یگذاشت .سرش را جلوتر برد .شیشه پرهیبی از
درست روب هرویش بود .از تلویزیون انگار اخباری پخش م یشد از چند دختر پیشخدمت با سینی نوشیدن یها رسید .اول زیرلیوانی دایرهای و
انفجار توی دریا .نورش افتاده بود روی تابلو .نوشت ههایی تند تند از روی پست های رنگ را م یسراند روی میز و بعد ب یآنکه از کسی یادآوری بخواهد صورت و چش مها را منعکس م یکرد که از دورتر پیدا نبود.
نوار سورم ها یرنگی م یگذشتند که پایین صفحه تلویزیون قرار داشت. نوشیدن یاش را درست پیش رویش م یگذاشت .رسا انگشتانش را دور
خمیازهای کشید و خیرهتر شد به صورت خالی تابلو و جایی که چش مها کمر لیوان حلقه کرد .یخ بود .پیشخدمت پرسید که برای سفارش غذای به ابتدای صف رسیده بودند« .پونه» و «پیام» هم آمدند .سلام و 24
م یبایست بوده باشند .رنگ آبی روی چشمخان ههای خیالی در نوسان بود اصلی آمادهاند؟ رسا نگاهی انداخت به بقیه .کسی مخالفتی نکرد« .برگر احوالپرسی کردند .میان حر فها بود که پونه به پیام گفت :باز کن مشتتو!
و م یزد .شبیه نبض پیوسته و ب یوقف هی قلبی تپنده .بعد مردم کهایی را مرغ» با سی بزمینی سرخ کرده سفارش داد .پیشخدمت سفار شها را و بعد رو به جمع ادامه داد :نم یدونم چرا همیشه دستش مشته! و بعد
دید که آهسته شکل گرفتند روی چهره خالی ،آبی شدند و ک مکم تیرهتر. روی دفترچ های م ینوشت که با سیم آب یرنگ و فنر یشکلی وصل بود به پنج هی باز دستش را جلوی صورت پیام تکا نتکان داد :ببین اینطوری!
جایی روی کمربندش .رسا فکر کرد که چقدر شبیه سیم آن تلف نهای راحت باش .مثل من .و لبخند با ناز و ادایی نشاند روی ل بهایش .پیام
و نرسیده به سیاهی کامل ایستادند :کبود. قدیمی است ،البته نه رنگش .بعد آهسته نگاهش را بالاتر برد و از لباس هم با لبخندی جوابش داد .حرفی نزد .احسان گفت :شاید سردشه .ببین
دستی به شان هاش خورد :تو فکری؟! احسان بود .رسا ب هزحمت ل بهایش یق هدار و تنگ و مشکی پیشخدمت گذشت و رسید به چانه ،لب ،گون هها حتی دستکش هم نداره .کسی ادام هی حرف را نگرفت .کمی بعد ،دختر
را به نشانه لبخندی بازتر کرد .احسان ادامه داد :چیه؟ تو فکرشی هنوز؟ و بعد چش مها .و فکر کرد که چقدر همرنگ سیم دفترچ هاند .احسان انگار پیشخدم ِت جلو ِی در ،گروهشان را صدا کرد« :اَِس ْن»! احسان جلوتر رفت
نم یخوای شماره بهش بدی؟ خیلی خوب هها! و رسا رد چش مهای خندان که حواسش بوده باشد با زانو آهسته تلنگری به ران رسا زد و در گوشش و وارد رستوران شدند .گرمای داخل را بلافاصله احساس کردند .توی
و خمار احسان را گرفت که به دختر پیشخدمت م یرسید .داشت به میز آهسته گفت :خوب چیزیه ولی! رسا لبخند کمرنگی زد و سری تکان داد. راهرو منتظر ماندند .دختری که صدایشان کرده بود لبخندی به پهنای
نزدیک م یشد .صور تحسا بها در دستش بود .چیزی نگفت و باز در پیشخدمت سفار شها را گرفته و رفته بود .احسان لیوانش را بالا گرفت و صورت داشت .فهرس تهای غذا را به دست دختر دیگری داد که او هم
جواب احسان لبخندی زد .احسان نگاهش هنوز به پیشخدمت بود .رسا «نوش» گفت و بقیه هم همینکار را کردند و بعد لیوا نها را آهسته زدند
روی میز را نگاه کرد که ردیفی از بشقا بهای خالی و نیم هخالی پرش به هم و زنگ جین گجینگشان در گوش رسا پیچید .احسان رو به پیام
کرده بود .کمی به عقب خودش را سراند و تکیه داد به پشتی .دست
مش تشدهی پیام هنوز روی میز بود .با دست دیگر صور تحساب را گرفت. پرسید؟ کی م یرید ایران؟
پیشخدمت اس مها را یک ییکی م یخواند و برگ هی صور تحساب را تحویل من نم یرم .پونه داره م یره.
م یداد .برگ هاش را گرفت .دست به جیب برد .پول را شمرد و با انعام روی
میز گذاشت .کسی بلند حرف نم یزد .صداها نجواهای آرامی بودند .فقط چرا خودت نمیری؟
حر فهای احسان را م یشنید که داشت چیزی راجع به نزدیک شدن بهار کار زیاد دارم که تا آخر این ترم باید تمومشون کنم .استادم هم احتمالن
به پیشخدمت م یگفت .شیرین بلند گفت :بریم بچ هها؟ کسی مخالفتی
نکرد .و بعد آهسته ی کب هیک کشا نکشان از نی مدایرهی میان پشتی و میز اجازه نم یداد آگه م یخواستم برم.
بیرون آمدند .شیرین باز با صدای بلند از احسان و بقیه تشکر کرد و ادامه پونهدستی به پشت پیام کشید :جاتو خالی م یکنم عزیزم .نم یدونم .شاید
داد :بچ هها واقعن خوش گذشت .خیلی شب خوبی بود! بقیه هم همین هم همین بهتره که ن یای .کسی که نم یدونه .وضع هم که خوب نیست.
تشکرها را تکرار کردند .رسا شالش را به گردن انداخت .پونه گفت :بچ هها
ما ماشین اوردیم .سه تا هم جا داریم .احسان دستی زد به پشت رسا :من و یکهو دیدی جنگ شد .اونوقت چه جور باز م یخوای خارج بشی؟
این چش مآبی م یخواهیم یک کم قدم بزنیم! خون ههامون نزدیکه! دستتون رسا نگاهش رفت به سمت پیام که چیزی نگفت و تنها دستش را حلقه
درد نکنه! و بعد بلند خندید که خندهاش بقیه را هم گرفت .پونه رو به رسا کرد دور شان هها و بازوی پونه و فشردشان سمت خودش .شیرین گفت:
گفت :بازهم تبریک! یعنی واقعن جنگ میشه؟
خواهش م یکنم. احسان جوابش داد :نه بابا .خیالتون تخت که هیچی نمیشه .اصلن اگر
قراره جنگ بشه پس چرا خودت داری م یری پونه؟ و باز چشمکی همراه
بعد مکثی کوتاهی کرد :حتمن کار شما هم درست م یشه! و از رستوران
بیرون آمدند. آخر حرفش کرد.
پونه تنها گفت نم یدونم .شیرین ادامه داد :به دخترها کاری ندارن که.
بهار - 94ونکوور