Page 28 - ShahrvandBC Issue No.1335
P. 28
نم یدونست که بچهها به محض رسیدن به 18سالگی نباید از خونه ادب و نزاکت همیشگی .وقتی با هم دست میدیم تضاد رنگ پوستمون فامیل به عمرش ندیده .با کی انقدر لج م یکنی من نم یدونم. سال / 22شماره - 1335جمعه 29دنفسا 1393 28
برند ،نم یدونست که ما همه به هم وابستهایم بچه هامون که جای هارمونی قشنگی درست م یکنه .روی صندلی م یشینه و بیمقدمه -لج چیه؟ مگه بچهام .بهشته جان من راحتم .آرامش دارم .دلم 28
In touch with Iranian diversity
خودشون رو دارن. میگه :من فکر م یکنم شما خیلی مادر خوبی هستین. نمیخواد آرامش منو سامان به هم بخوره.
نمیتونستم .حتی نتونستم ی کبار حتی تو تنهایی هم اون رو استبان جا خورده می پرسم :چطور؟ -کی به کار شما کار داره آخه که بخواد آرامشتونو بهم بزنه؟ Vol. 22 / No. 1335 - Friday, Mar. 20, 2015
صدا کنم .به الیاس هم گفتم .با خجالت اما گفتم .نمیتونستم توی یه -من خوبم نگران من نباشید .این دلتنگیام طبیعیه .نمیشه که
دنیای جدید شروع کنم .هیچ حس تعلقی به میدلتون نداشتم .مودبانه -از رفتار سامان میفهمم. آدم دلشم تنگ نشه .اگه بیام اونجا داغون میشم .نمیتونم الیاسو ول
گفته بودم که نمیتونم این کارو بکنم .انگار جدی نگرفته بود .به حساب -سامان بچه فوقالعادهایه خانم جکسون.
خجالت کشیدن زنهای شرقی تو این مواقع گذاشته بود .به امید ای نکه -م یدونم .با اینکه پدر نداره اما خیلی خوب تربیت شده .هیچ کنم.
یخم باز شه و بالاخره جواب محبتش رو بدم .هنوز هم انگار منتظره .اما کمبودی نداره .همیشه توی دعواها نقش ناجی رو داره .بچه فوقالعاده -خدا بیامرزه الیاسو .به خدا اونم راضی نمیشه .شما اون سر دنیا
آرومیه و از نظر درسی هم عالیه .من به شما تبریک میگم خانم ایزدی.
من هنوز هم همون عقیده رو دارم .هی چوقت برام هضم نمیشه انگار. بعد انگار یه راز کوچولو اما مهم یادش اومده باشه سرشو میاره جلوترو ب یکس و کار بمونید .هی تنشو تو قبر م یلرزونی به والله بهناز.
از دبیرستان که برم یگشتم پسر افسر خانم رو سر کوچه از دور دیده م یگه :راستی میدونستین سامان قول داده به من فارسی یاد بده؟ همونطور که حرف میزنم یه فنجون قهوه میریزم .چند قطره م یچکه
بودم .کلاسور به دست .تازه دانشجو شده بود .نم یدونم اومده بود یا بعد بلند م یخنده و میگه :البته روزی چند تا کلمه. رو کابینت .دنبال دستمال در کشو رو باز م یکنم .دستما لهایی که
داشت میرفت .منتظر کسی بود انگار .نگاهش محجوبیت پدر و بردار بند بلوزمو دور دستم م یپیچمو ول م یکنم .سامان با لپای قرمز میاد مامان آورده و بهشته دور دوزی کرده رو از کشو میکشم بیرون .قیافه
تو دفتر .دستمو طرفش دراز م یکنم .میگم :خسته نباشی پسرم .خانم
بزرگش رو داشت .ازش رد شده بودم که صدام کرد. جکسون داشتن از تو تعریف م یکردن .سامان لبخند پت و پهنی م یزنه دستمالها با چهره بهشته تو هم قاطی میشن ،بغض م یکنم.
-بهناز خانم. و خودشو بیشتر به من م یچسبونه و م یگه :چی م یگفت؟ -الو؟بهناز پشت خطی؟
م یگن که تو خیلی پسر خوبی هستی و تو درسات هم عالی هستی. -آره آره.
با دلهره برگشته بودم .نامهای داده بود دستمو سریع محو شده بود .نامه
رو توی رختخواب وقتی همه خواب بودن خونده بودم .تحت تاثیر قرارم سرشو پایین میندازه و هیچی نم یگه. -باشه یه کم بخواب صبح میخوای بری سر کار.
داده بود از ای نکه برای کسی مهم بودم و شده بودم عشق کسی به خودم تو ماشین که میرسیم با هیجانی که م یدونم از اونجا ذخیرش کرده -بچههارو ببوس از طرف من .به رضام سلام برسون.
م یبالیدم اما برای پسر افسر خانم انگار دلم نلرزیده بود .بعد از اون هم
هیچوقت نلرزید .پسر افسر خانم سایه کمرنگی بود که با آفتاب رفت. میگه :وای مامانی واقعا خانم جکسون اینارو گفت؟ -قربونت برم .مواظب خودتو سامان باش.
الیاس اما وقتی اومد اصلا کمرنگ نبود .سنتی اومد ،ولی مدرنترین اتفاق -آره مامان جون .منم بهش گفتم که تو برای منم پسر عالیای سامان رو جلوی مدرسه پیاده م یکنم .به کتابفروشی که میرسم
زندگیم شد .جدیدترین حس زندگیم بود .ملموسانه و آشنا. هستی. احساس آرامش م یکنم .کلید و م یندازم تو قفل و درو باز م یکنم.
از اون آدمایی بود که وقتی اولین بار میدیدیش چیزی ازش حالیت مپره و لپمو م یبوسه .خیلی سفت. کرکرههارو م یدم بالا .با راه انداختن یه کافی شاپ کوچولو کنار کتا بها
نمیشد .اما انگار یه راز کشف نشده بود که کشف کردنش خوشایند -سامان الان تصادف م یکنیم. فضای کتابفروشی ب ینظیر شده .یاد حرفای دیشب بهشته میافتم.
-نه بابا.you are excellent driver هیچوقت نمیتونم اینجارو ول کنم .امروز قرار بود کتابایی که سفارش
خوشایند بود .یه جور غریبی خاص و در عین حال هم خودمونی. بلند بلند و از ته دل میخندم .با اسکوتر جدید میرسیم خونه .شام هم داده بودم برسه .یه نگاه به ساعت مچیم م یندازم ساعت هنوز 10نشده
مامان با خواهرش تو سالن ایروبیک آشنا شده بود .از همون کلا سهایی دلمه برگ مو درست کردم .سامان عاشق دلمست .وقتی میزارمش تو و من یادم میاد که ساعت ده قرار دارم .بلند میشم یه چایی درست
که رفتنش مثل تب سینوسی دورهای به جون مامان میافتاد و دو سه تختخواب چهرهاش انگار هنوز لبخند می زنه. م یکنم .دو تا دختر با سر و صدا وارد میشن .اونی که صورتش پر کک
هفته بعد هم از بین میرفت .بعد خیلی راحت م یگفت منو چه به این سامان خیلی خوب الیاس رو یادش نمیاد .بارها و بارها ازم در موردش
سوال میپرسه .با اینکه ندیدتش اما خیلی از رفتاراش رو با اخلاقیات و مکه میاد جلو و با لبخندی صمیمی میگه:
کارا؟ باشگاه رفتن مال دخترای 15 14سالهاس. الیاس هماهنگ م یکنه .از اون هماهنگیها که ناخودآگاه اتفاق میافته. Hi mem-
م یدونستم که الیاس اینجا زندگی نم یکنه .همون ترسهای فانتزی وقت به دنیا اومدن سامان تنها بودم .فقط من بودمو الیاس .دستم رو -Hi ,welcome
به جونم افتاده بود اما چش مهای الیاس آرامم کرده بود .از کنار قبر محکم گرفته بود .آشفته بود و سعی م یکرد من نفهمم اما من خوب -Thank you
الیاس بلند میشم .به ساعت مچیم نگاه م یکنم همونی که الیاس از میفهمیدم .اسم سامان رو الیاس انتخاب کرده بود .صدای گریه سامان ?-Do you have cristin garden,s novels
جواهر فروشیه کارتیه خریده بود .جیغ کوتاهی کشیده بودم .هم بهخاطر که در اومد ،الیاس کم مونده بود پر در بیاره .بارها پیشونیمو بوسید. ?-Yes, wich
مامان و بهشته هر 2ساعت یه بار زنگ م یزدن .بهشته همش گریه ?-AaaamWich is better
مسحور شدن بابت زیباییش و هم قیمت سرسام آورش. م یکرد و م یگفت حداقل موقع زایمانت میومدی اینجا آخه .توروخدا از -I think ,sofi,s world is better.but orange girl is good too.
-الیاس چه کردی؟ از کجا رسیده پولش؟ جا بلند نشیا .همه کاراتو به الیاس بگو. -Ok. Thank you.i want sofi,s world please.
صبح که سامانو جلوی مدرسه پیاده م یکنم ،تصمیم م یگیرم یه سر به به سمت قفسهای که کتابهای گاردن رو چیدم ،راهنماییش م یکنم .تا
لبخند فاتحانهای زده بود و گفته بود .ما اینیم دیگهSaving . الیاس بزنم .قبرستون خلوته یکی دو نفر اما سر قبرهای سفید نشستن. کتابو پیدا کنه .پشت میز میشینم .همین موقع میشل هم با عجله وارد
moneyبانوsaving money برای الیاس گل رز سفید خریدم .مثل همیشه .الیاس عاشق این گلها میشه .از وقتی کافیشاپ رو راه انداختیم اومده کمکم .قبلا تو خونه کار
بود .دلم میخواست بهش م یگفتم که این روزا عجیب احساس دلتنگی م یکرد اما اینجا بیشتر بهش احتیاج دارم .چای یهایی که آماده کردم رو
-دستت درد نکنه به خدا راضی نبودم به خاطر من تو زحمت م یکنم مثل روزای اولی که رفته بود. برای دخترا م یبره .همیشه دوستش داشتم و دارم .دختر فوق العادهایه.
بیفت یها. یادمه وقتی در مورد حرفای آقای میدلتون با الیاس حرف زده بودمو درد
دل کرده بودم خیلی خجالت کشیدم .اما دلم گرفته بود و باید باهاش پر از آرامشه و قابل اعتماد.
سیگارشو درآورده بود از تو جیبشو یه نگاه فلسفی بهش کرده بود و برای این کتابخونه با تمام وجود زحمت کشیده بودم .آرزویی بود که
بعد روشنش کرده بود و دودشو داده بود تو هوای بارونی و مهآلود .اون درد دل م یکردم. الیاس به تنش لباس کرد .نم یدونست از تمام دنیا فقط اینجا برام
روز و بوی نم و سیگار که باهم قاطی شده بود ،من رو یاد حیاط خونه میدلتون گفته بود که دوست داره با هم بیشتر آشنا بشیم .گفته بود میمونه .توش پرواز م یکردم .الیاس فقط رو نیمکت خودش م ینشست
قدیمی سرهنگ انداخته بود .بابا همیشه به مامان م یگفت این از اون که دلش م یخواد همونطور که ناظم مدرسه سامانه براش پدر خوبی هم و ذوق کردن منو نگاه م یکرد .مثل پروانه پر م یزدم تو فضاش .لبخند
زیر خاکیهاست که دیگه بوی نم و نا گرفته .شجره نامش میرسه به باشه .اما من خوب م یدونستم که نمیتونه الیاس باشه حتی شبیه الیاس
این فلان و الدوله و بهمان السلطنه که عملا از زیر بوته هم به عمل هم نمیتونه باشه .هر چی فکر م یکردم نمیتونستم درکش کنم .اینو الیاس نشون میداد که چقدر از خوشحالی من خوشحاله.
اومدن .گند زدن به هیکلمون و گورشونو گم کردن .من موندم این پدر خوب م یدونستم که آدم خوبیه خیلی خوب .اما میدلتون رو هیچ کجای بابا همیشه میگفت« این قرتی بازیا مال آدمای شیکم سیره عزیزم».
خدابیامرزت چرا مهر آفاق رو داد به این .اما در کل که میدیدی آدم بدی زندگیم نمیتونستم بزارم .هیچ درک مشترکی از دنیا نداشتیم .مثل یخ در مورد قیمت زمین تو اوشون فشن م یگفت که پایین اومده و وقت
خوبیه برای سرمایه گذاری .م یگفت که سرمایتون رو بدید من خودم
نبود .جذبه ی نداشته ای داشت که ای بدک نبود. کنار هم وا میرفتیم. براتون هر ماه سودشو جیرینگی میریزم به حسابتون .واسه چی
میرسم به مدرسه سامان ،میدلتون با عجله از در میاد بیرون منو نمیتونستم تصویری از زندگی در کنار آدمی که هیچ درکی از دنیای من میخوای پول نازنین رو حرومه یه مشت کاغذ پاره بکنی آخه .اونم
نم یبینه و م یدوئه طرف ماشینش .مثل آدمی که جای مهمی قرار داره نداشت داشته باشم .حتی چیزهای سطحی .حتی چیزهای خیلی جزئی. او نور دنیا .الان نون تو ملک و زمینه .هیچوقت نفهمید که من دنبال
و دیرش هم شده .بیشتر که فکر م یکنم م یبینم که دلم نم یخواد تو میدلتون عاشورا و تاسوعا رو ندیده بود ،نذری پزون رو ندیده بود، نون نبودم .دلم م یخواست برای خودم یه دنیای اختصاصی داشته باشم.
این سکون چیزی رو تغییر بدم .انگار من آدم همین سکونها هستم و گلهای شمعدونی رو ندیده بود ،صدای ربنای ماه رمضون رو نشنیده الیاس فقط خندیده بود و بلافاصله بعد رسیدنمون ،خونه دنبال جا برای
بود ،با زولبیا و بامیه افطار نکرده بود ،حنابندون و پاتختی رو ندیده بود،
بس .به قول بهشته« عین مومیایی شدی تو بهناز». صبحهای جمعه نان بربری نخریده بود ،پوریای ولی رو نمیشناخت، کتابخونه گشته بود.
من از یه دید منطقی که به خودم نگاه م یکنم ،م یبینم بودن و تغییر مصدق رو نم یدونست ،عشق من به مامان و بهشته و بردیا و برنا رو وقتی که کلید اونجارو روبان پیچ کرده بهم تحویل داد و یه کم پول برای
هیچ حسی در من ایجاد نم یکنه نه شادی زیاد نه غم زیاد .انگار نمیفهمید ،ابن بابویه رو بلد نبود ،پارک جمشیدیه تا حالا نرفته بود، سفارش کتابا فقط تونسته بودم سرمو روی شونش بزارمو اشک بریزم.
اینجوری عمیقترم و سرپا .دلم م یخواد سامان هم این رو بفهمه و کباب هم نخورده بود و دیزی هم ،روی پشت بوم نخوابیده بود زیر پشه موهامو نوازش کرده بود و گفته بود که عاشقمه و دوست داره همیشه
بند ،ترشیه لیته نخورده بود و مادرش هیچوقت آش نذری نپخته بود....
خوب که به صورتش نگاه م یکنم م یبینم که خوب میفهمه. برآورده شدن آرزوهامو ببینه.
خانم جکسون از تو راهرو بهم سلام م یکنه .یه سلام فارسی .به خودم به میشل میگم که امروز زودتر میرم .یهکم زودتر میرم مدرسه که
میبالم که پسرم تو اولین قدم موفق بوده .سامان دستش رو تو دستم بتونم با معلم سامان صحبت کنم .توی دفتر میشینم .صدای همهمه
چفت کرده .گرمای دستش تزریق حس بزرگ بودن و آرامشه .من این بچهها فضارو پر کر ده .یکی دوتا از دوستای سامان منو م یبینن .با
نگاهای پرس شگر وراندازم م یکنن .خانم جکسون میاد تو .با همون
آرامش رو دوست داشتم .مثل یه روح نو و جدید.
[برگرفته از سایت چوک]
برند ،نم یدونست که ما همه به هم وابستهایم بچه هامون که جای هارمونی قشنگی درست م یکنه .روی صندلی م یشینه و بیمقدمه -لج چیه؟ مگه بچهام .بهشته جان من راحتم .آرامش دارم .دلم 28
In touch with Iranian diversity
خودشون رو دارن. میگه :من فکر م یکنم شما خیلی مادر خوبی هستین. نمیخواد آرامش منو سامان به هم بخوره.
نمیتونستم .حتی نتونستم ی کبار حتی تو تنهایی هم اون رو استبان جا خورده می پرسم :چطور؟ -کی به کار شما کار داره آخه که بخواد آرامشتونو بهم بزنه؟ Vol. 22 / No. 1335 - Friday, Mar. 20, 2015
صدا کنم .به الیاس هم گفتم .با خجالت اما گفتم .نمیتونستم توی یه -من خوبم نگران من نباشید .این دلتنگیام طبیعیه .نمیشه که
دنیای جدید شروع کنم .هیچ حس تعلقی به میدلتون نداشتم .مودبانه -از رفتار سامان میفهمم. آدم دلشم تنگ نشه .اگه بیام اونجا داغون میشم .نمیتونم الیاسو ول
گفته بودم که نمیتونم این کارو بکنم .انگار جدی نگرفته بود .به حساب -سامان بچه فوقالعادهایه خانم جکسون.
خجالت کشیدن زنهای شرقی تو این مواقع گذاشته بود .به امید ای نکه -م یدونم .با اینکه پدر نداره اما خیلی خوب تربیت شده .هیچ کنم.
یخم باز شه و بالاخره جواب محبتش رو بدم .هنوز هم انگار منتظره .اما کمبودی نداره .همیشه توی دعواها نقش ناجی رو داره .بچه فوقالعاده -خدا بیامرزه الیاسو .به خدا اونم راضی نمیشه .شما اون سر دنیا
آرومیه و از نظر درسی هم عالیه .من به شما تبریک میگم خانم ایزدی.
من هنوز هم همون عقیده رو دارم .هی چوقت برام هضم نمیشه انگار. بعد انگار یه راز کوچولو اما مهم یادش اومده باشه سرشو میاره جلوترو ب یکس و کار بمونید .هی تنشو تو قبر م یلرزونی به والله بهناز.
از دبیرستان که برم یگشتم پسر افسر خانم رو سر کوچه از دور دیده م یگه :راستی میدونستین سامان قول داده به من فارسی یاد بده؟ همونطور که حرف میزنم یه فنجون قهوه میریزم .چند قطره م یچکه
بودم .کلاسور به دست .تازه دانشجو شده بود .نم یدونم اومده بود یا بعد بلند م یخنده و میگه :البته روزی چند تا کلمه. رو کابینت .دنبال دستمال در کشو رو باز م یکنم .دستما لهایی که
داشت میرفت .منتظر کسی بود انگار .نگاهش محجوبیت پدر و بردار بند بلوزمو دور دستم م یپیچمو ول م یکنم .سامان با لپای قرمز میاد مامان آورده و بهشته دور دوزی کرده رو از کشو میکشم بیرون .قیافه
تو دفتر .دستمو طرفش دراز م یکنم .میگم :خسته نباشی پسرم .خانم
بزرگش رو داشت .ازش رد شده بودم که صدام کرد. جکسون داشتن از تو تعریف م یکردن .سامان لبخند پت و پهنی م یزنه دستمالها با چهره بهشته تو هم قاطی میشن ،بغض م یکنم.
-بهناز خانم. و خودشو بیشتر به من م یچسبونه و م یگه :چی م یگفت؟ -الو؟بهناز پشت خطی؟
م یگن که تو خیلی پسر خوبی هستی و تو درسات هم عالی هستی. -آره آره.
با دلهره برگشته بودم .نامهای داده بود دستمو سریع محو شده بود .نامه
رو توی رختخواب وقتی همه خواب بودن خونده بودم .تحت تاثیر قرارم سرشو پایین میندازه و هیچی نم یگه. -باشه یه کم بخواب صبح میخوای بری سر کار.
داده بود از ای نکه برای کسی مهم بودم و شده بودم عشق کسی به خودم تو ماشین که میرسیم با هیجانی که م یدونم از اونجا ذخیرش کرده -بچههارو ببوس از طرف من .به رضام سلام برسون.
م یبالیدم اما برای پسر افسر خانم انگار دلم نلرزیده بود .بعد از اون هم
هیچوقت نلرزید .پسر افسر خانم سایه کمرنگی بود که با آفتاب رفت. میگه :وای مامانی واقعا خانم جکسون اینارو گفت؟ -قربونت برم .مواظب خودتو سامان باش.
الیاس اما وقتی اومد اصلا کمرنگ نبود .سنتی اومد ،ولی مدرنترین اتفاق -آره مامان جون .منم بهش گفتم که تو برای منم پسر عالیای سامان رو جلوی مدرسه پیاده م یکنم .به کتابفروشی که میرسم
زندگیم شد .جدیدترین حس زندگیم بود .ملموسانه و آشنا. هستی. احساس آرامش م یکنم .کلید و م یندازم تو قفل و درو باز م یکنم.
از اون آدمایی بود که وقتی اولین بار میدیدیش چیزی ازش حالیت مپره و لپمو م یبوسه .خیلی سفت. کرکرههارو م یدم بالا .با راه انداختن یه کافی شاپ کوچولو کنار کتا بها
نمیشد .اما انگار یه راز کشف نشده بود که کشف کردنش خوشایند -سامان الان تصادف م یکنیم. فضای کتابفروشی ب ینظیر شده .یاد حرفای دیشب بهشته میافتم.
-نه بابا.you are excellent driver هیچوقت نمیتونم اینجارو ول کنم .امروز قرار بود کتابایی که سفارش
خوشایند بود .یه جور غریبی خاص و در عین حال هم خودمونی. بلند بلند و از ته دل میخندم .با اسکوتر جدید میرسیم خونه .شام هم داده بودم برسه .یه نگاه به ساعت مچیم م یندازم ساعت هنوز 10نشده
مامان با خواهرش تو سالن ایروبیک آشنا شده بود .از همون کلا سهایی دلمه برگ مو درست کردم .سامان عاشق دلمست .وقتی میزارمش تو و من یادم میاد که ساعت ده قرار دارم .بلند میشم یه چایی درست
که رفتنش مثل تب سینوسی دورهای به جون مامان میافتاد و دو سه تختخواب چهرهاش انگار هنوز لبخند می زنه. م یکنم .دو تا دختر با سر و صدا وارد میشن .اونی که صورتش پر کک
هفته بعد هم از بین میرفت .بعد خیلی راحت م یگفت منو چه به این سامان خیلی خوب الیاس رو یادش نمیاد .بارها و بارها ازم در موردش
سوال میپرسه .با اینکه ندیدتش اما خیلی از رفتاراش رو با اخلاقیات و مکه میاد جلو و با لبخندی صمیمی میگه:
کارا؟ باشگاه رفتن مال دخترای 15 14سالهاس. الیاس هماهنگ م یکنه .از اون هماهنگیها که ناخودآگاه اتفاق میافته. Hi mem-
م یدونستم که الیاس اینجا زندگی نم یکنه .همون ترسهای فانتزی وقت به دنیا اومدن سامان تنها بودم .فقط من بودمو الیاس .دستم رو -Hi ,welcome
به جونم افتاده بود اما چش مهای الیاس آرامم کرده بود .از کنار قبر محکم گرفته بود .آشفته بود و سعی م یکرد من نفهمم اما من خوب -Thank you
الیاس بلند میشم .به ساعت مچیم نگاه م یکنم همونی که الیاس از میفهمیدم .اسم سامان رو الیاس انتخاب کرده بود .صدای گریه سامان ?-Do you have cristin garden,s novels
جواهر فروشیه کارتیه خریده بود .جیغ کوتاهی کشیده بودم .هم بهخاطر که در اومد ،الیاس کم مونده بود پر در بیاره .بارها پیشونیمو بوسید. ?-Yes, wich
مامان و بهشته هر 2ساعت یه بار زنگ م یزدن .بهشته همش گریه ?-AaaamWich is better
مسحور شدن بابت زیباییش و هم قیمت سرسام آورش. م یکرد و م یگفت حداقل موقع زایمانت میومدی اینجا آخه .توروخدا از -I think ,sofi,s world is better.but orange girl is good too.
-الیاس چه کردی؟ از کجا رسیده پولش؟ جا بلند نشیا .همه کاراتو به الیاس بگو. -Ok. Thank you.i want sofi,s world please.
صبح که سامانو جلوی مدرسه پیاده م یکنم ،تصمیم م یگیرم یه سر به به سمت قفسهای که کتابهای گاردن رو چیدم ،راهنماییش م یکنم .تا
لبخند فاتحانهای زده بود و گفته بود .ما اینیم دیگهSaving . الیاس بزنم .قبرستون خلوته یکی دو نفر اما سر قبرهای سفید نشستن. کتابو پیدا کنه .پشت میز میشینم .همین موقع میشل هم با عجله وارد
moneyبانوsaving money برای الیاس گل رز سفید خریدم .مثل همیشه .الیاس عاشق این گلها میشه .از وقتی کافیشاپ رو راه انداختیم اومده کمکم .قبلا تو خونه کار
بود .دلم میخواست بهش م یگفتم که این روزا عجیب احساس دلتنگی م یکرد اما اینجا بیشتر بهش احتیاج دارم .چای یهایی که آماده کردم رو
-دستت درد نکنه به خدا راضی نبودم به خاطر من تو زحمت م یکنم مثل روزای اولی که رفته بود. برای دخترا م یبره .همیشه دوستش داشتم و دارم .دختر فوق العادهایه.
بیفت یها. یادمه وقتی در مورد حرفای آقای میدلتون با الیاس حرف زده بودمو درد
دل کرده بودم خیلی خجالت کشیدم .اما دلم گرفته بود و باید باهاش پر از آرامشه و قابل اعتماد.
سیگارشو درآورده بود از تو جیبشو یه نگاه فلسفی بهش کرده بود و برای این کتابخونه با تمام وجود زحمت کشیده بودم .آرزویی بود که
بعد روشنش کرده بود و دودشو داده بود تو هوای بارونی و مهآلود .اون درد دل م یکردم. الیاس به تنش لباس کرد .نم یدونست از تمام دنیا فقط اینجا برام
روز و بوی نم و سیگار که باهم قاطی شده بود ،من رو یاد حیاط خونه میدلتون گفته بود که دوست داره با هم بیشتر آشنا بشیم .گفته بود میمونه .توش پرواز م یکردم .الیاس فقط رو نیمکت خودش م ینشست
قدیمی سرهنگ انداخته بود .بابا همیشه به مامان م یگفت این از اون که دلش م یخواد همونطور که ناظم مدرسه سامانه براش پدر خوبی هم و ذوق کردن منو نگاه م یکرد .مثل پروانه پر م یزدم تو فضاش .لبخند
زیر خاکیهاست که دیگه بوی نم و نا گرفته .شجره نامش میرسه به باشه .اما من خوب م یدونستم که نمیتونه الیاس باشه حتی شبیه الیاس
این فلان و الدوله و بهمان السلطنه که عملا از زیر بوته هم به عمل هم نمیتونه باشه .هر چی فکر م یکردم نمیتونستم درکش کنم .اینو الیاس نشون میداد که چقدر از خوشحالی من خوشحاله.
اومدن .گند زدن به هیکلمون و گورشونو گم کردن .من موندم این پدر خوب م یدونستم که آدم خوبیه خیلی خوب .اما میدلتون رو هیچ کجای بابا همیشه میگفت« این قرتی بازیا مال آدمای شیکم سیره عزیزم».
خدابیامرزت چرا مهر آفاق رو داد به این .اما در کل که میدیدی آدم بدی زندگیم نمیتونستم بزارم .هیچ درک مشترکی از دنیا نداشتیم .مثل یخ در مورد قیمت زمین تو اوشون فشن م یگفت که پایین اومده و وقت
خوبیه برای سرمایه گذاری .م یگفت که سرمایتون رو بدید من خودم
نبود .جذبه ی نداشته ای داشت که ای بدک نبود. کنار هم وا میرفتیم. براتون هر ماه سودشو جیرینگی میریزم به حسابتون .واسه چی
میرسم به مدرسه سامان ،میدلتون با عجله از در میاد بیرون منو نمیتونستم تصویری از زندگی در کنار آدمی که هیچ درکی از دنیای من میخوای پول نازنین رو حرومه یه مشت کاغذ پاره بکنی آخه .اونم
نم یبینه و م یدوئه طرف ماشینش .مثل آدمی که جای مهمی قرار داره نداشت داشته باشم .حتی چیزهای سطحی .حتی چیزهای خیلی جزئی. او نور دنیا .الان نون تو ملک و زمینه .هیچوقت نفهمید که من دنبال
و دیرش هم شده .بیشتر که فکر م یکنم م یبینم که دلم نم یخواد تو میدلتون عاشورا و تاسوعا رو ندیده بود ،نذری پزون رو ندیده بود، نون نبودم .دلم م یخواست برای خودم یه دنیای اختصاصی داشته باشم.
این سکون چیزی رو تغییر بدم .انگار من آدم همین سکونها هستم و گلهای شمعدونی رو ندیده بود ،صدای ربنای ماه رمضون رو نشنیده الیاس فقط خندیده بود و بلافاصله بعد رسیدنمون ،خونه دنبال جا برای
بود ،با زولبیا و بامیه افطار نکرده بود ،حنابندون و پاتختی رو ندیده بود،
بس .به قول بهشته« عین مومیایی شدی تو بهناز». صبحهای جمعه نان بربری نخریده بود ،پوریای ولی رو نمیشناخت، کتابخونه گشته بود.
من از یه دید منطقی که به خودم نگاه م یکنم ،م یبینم بودن و تغییر مصدق رو نم یدونست ،عشق من به مامان و بهشته و بردیا و برنا رو وقتی که کلید اونجارو روبان پیچ کرده بهم تحویل داد و یه کم پول برای
هیچ حسی در من ایجاد نم یکنه نه شادی زیاد نه غم زیاد .انگار نمیفهمید ،ابن بابویه رو بلد نبود ،پارک جمشیدیه تا حالا نرفته بود، سفارش کتابا فقط تونسته بودم سرمو روی شونش بزارمو اشک بریزم.
اینجوری عمیقترم و سرپا .دلم م یخواد سامان هم این رو بفهمه و کباب هم نخورده بود و دیزی هم ،روی پشت بوم نخوابیده بود زیر پشه موهامو نوازش کرده بود و گفته بود که عاشقمه و دوست داره همیشه
بند ،ترشیه لیته نخورده بود و مادرش هیچوقت آش نذری نپخته بود....
خوب که به صورتش نگاه م یکنم م یبینم که خوب میفهمه. برآورده شدن آرزوهامو ببینه.
خانم جکسون از تو راهرو بهم سلام م یکنه .یه سلام فارسی .به خودم به میشل میگم که امروز زودتر میرم .یهکم زودتر میرم مدرسه که
میبالم که پسرم تو اولین قدم موفق بوده .سامان دستش رو تو دستم بتونم با معلم سامان صحبت کنم .توی دفتر میشینم .صدای همهمه
چفت کرده .گرمای دستش تزریق حس بزرگ بودن و آرامشه .من این بچهها فضارو پر کر ده .یکی دوتا از دوستای سامان منو م یبینن .با
نگاهای پرس شگر وراندازم م یکنن .خانم جکسون میاد تو .با همون
آرامش رو دوست داشتم .مثل یه روح نو و جدید.
[برگرفته از سایت چوک]