Page 27 - Shahrvand BC No. 1271
P. 27
جمعه 6ید / 1392شماره - 1271سال 27 21 های چنار که قارقار م یکردند ،نمانده بود .با م یکرد .سزاوار نبود که در آنچنان شرایطی از جیره ُچرت کوتاه
27 قار و قوری که از شکم گرسن هام بر م یخواست، غذائی او استفاده کنم.
احساس م یکردم که من هم کلاغی شدهام که هژبر میرتیموری
Friday Dec. 27, 2013 / No. 1271 - Vol. 21 بعد از مرخص شدنم از آسایشگاه ،اولین چیزی که به
ای نطرف روی نیمکتی نشستهام. خاطرم رسید این بود که به دیدار بچ ههایم بروم .دلم گفت من یک چرت دو دقیقهای بزنم .اما دیگر
حسابی برایشان تنگ شده بود .تا دم خانهشان که بیدار نشد .
ادبیات /داستان کوتاه شب.قیافهتان حسابی توی ذهنم مانده. به فضای سبزی که اکنون به خاطر تاریک شدن
برایم تعریف کرد که چطور مثل همین هوا رنگش به تیرگی میزد .نگاه کردم .چقدر با پسرم زمانی خانه من هم بود پیاده رفتم. هنوز ساعتی از آمدنم نگذشته بود .داشتم تکههای
امشب سگش را برای هوای خوری بیرون و دخترم اینجا آمده بودیم و بازی کرده بودیم .درست پنیر هلندی را که همراه کاهو و خیار و دو تکه نان
آورده بود و سگش که به من میرسد در همین محوطه بود که دوچرخهسواری را یادشان وقتی رسیدم ،تازه فهمیدم که موقع خوبی به برایم آورده بود لای دندانهایم میجویدم .بعد از آنکه
شروع م یکند به پارس کردن .مرد جلو داد بودم .چقدر دنبالشان میدویدم که نکند زمین دیدارشان نیامدهام .مادرشان داشت میز شام را آخرین لقمهاش را قورت داد .بلند شد و رفت و توی
میآید م یبیند که من مچ دستم را زدهام بخورند .هنوز صدای ضربه زدن به توپ خیس فوتبالی میچید و بچهها هم هر کدام توی اتاقشان مشغول صندلی راحت یاش لمید و درحال یکه چشمانش را
و خون از روی نیمکت چکه م یکند. که با پسرم بازی میکردیم توی گوشم میپیچید. در سومشق بودند .بوی سوپ بروکلی تمام خانه را در
فوری موبایلش را در میآورد و به پلیس صدای قهقهه خندههای دخترم موقع بدمینتون؛ و بر گرفته بود .اول به اتاق پسرم که کوچکتر بود رفتم میبست .با صدای آرامی ادامه داد:
و آمبولانس خبر م یدهد .بلند شدم تا از بوی سوخته گوشتی که همسرم آنطرف تر زیر درخت و او را بوسیدم و بغلش کردم .بعد به اتاق دخترم رفتم. تو قهوهای چیزی خواستی از خودت پذیرائی
او تشکر کنم .گفت نه تشکر از من لازم بلوط روی منقل قرمز پایهدارمان مشغول کباب او را هم بوسیدم .بعد به پذیرائی آمدم و منتظر ماندم کن.غریبه که نیستی .میدونی که هم هچیز کجاست.
نیست .چرچیل شمار را نجات داد .در تا بیایند .دقایقی بعد ،هر دو یکی پس از دیگری به گفتم باشه استاد .راحت باشید .خودش را تا حد
حقیقت من آن طرف آب بودم که چرچیل کردنش بود. پذیرائی آمدند و نشستند .اصلن نپرسیدند که ای نهمه شان ههایش توی صندلی که با نیهای خشک ساخته
بهطرف شما میآید و شما را م یبیند .بعد مدت کجا بودهام؛ اما من از چهرهشان م یخواندم بودند و تشک سفید و نرمی هم رویش انداخته بودند
پرسید که الآن حالم چطور است .گفتم بد نیستم. تلفنم را از جیبم درآوردم و به استاد زنگ زدم .بر که دلشان برایم تنگ شده بود .حداقل اینطور دلم
نم یداشت. م یخواست فکر کنم که دوستم دارند .من هم جریان فروکرد و سرش را ب هعقب تکیه داد.
همینطور که م یبینید زندهایم. خودکشی ام و همه چیزهایی که در این مدت بر من گفتم چه صندلی خوبی خریدیم استاد.
گوشی را توی جیبم فروکردم .متوجه شدم که یک گذشته بود را برایشان تعریف نکردم .تا من احوالشان
گفت باید زنده بمونی .زندگی زیباتر از این حرفهاست. نفر کنارم روی نیمکت نشسته .سیاهپوستی ب یخانمان را پرسیدم و سؤالهای کلیشهای که مثلن مدرسهتان با چشمان بست هاش گفت آره.
و بعد گوئی چرچیلانش گرفته بود و عجله داشت که بود که او را از قبل میشناختم .قبل از خودکشی چطور است و فلان چطور است .مادرشان شام را آورده نمیدانستم که این آخرین کلامی است که از استاد
راه بیفتد .مرد هم از ما خداحافظی کرد و به دنبال بارها باهم گپ زده بودیم .آدم دست و دل بازی بود. بود و صدایشان کرد تا سر میز بروند .نگاهی به میز خواهم شنید .به صندلیاش خیره شدم که چه راحت
چرچیل دوباره در تاریکی محو شد .استیف که از همیشه کول هپشت یاش پر از قوطی های آبجو بود که کردم دیدم سه بشقاب گذاشته .خوب حق هم داشت.
شنیدن این داستان دهانش باز مانده بود .با عصبانیت مرتب اصرار م یکرد تا من هم بخورم؛ اما روز بعدش قرار نبود که من سر زده پیدایم بشود .شاید هم فقط بدنش
از روی نیمکت برخاست و محکم روی ران خودش زد که مرا میدید آنقدر عجز و ناله م یکرد که خمار بهاندازه سه نفرشان غذا درست کرده بود .یا اینکه را توی آن فرو داده بود.
و گفت .مرد حسابی دیوانه شدی .عقلت را از دست است و پول ندارد آبجو بخرد و ...تا دست توی جیبم مثل آن زمانی که باهم زندگی میکردیم چون شاغل با هم این صندلی را از مغازه دست دم فروشی خریده
دادی؟ مگه نگفتی دوتا بچه داری .تو خودت عکس م یکردم و چند یورو بهش م یدادم و بعد غیبش بودیم .درست زمانی بود که من بعد از جدائی از
شونو نشونم دادی .یادته .لعنتی؟ چرا خودکشی؟ آدم است م یخواست نیمی از غذا برای فردا بماند. همسرم ،تازه از یک خودکشی ناموفق و چند روز
بچههای به این قشنگی داشته باشه .دیگه چیزی از میزد. بستری شدن در بیمارستان و یک ماه نگهداری در
دنیا می خواد؟ تو بچههات اینجان مرد حسابی ،هر ماندن بیفایده بود .بلند شدم کنار میز رفتم .ب یتوجه آسایشگاه روان یها آزاد شده بودم .هیچ جائی نداشتم
لحظه که اراده کنی میتونی بری ببینی شون ،بغلشون مرد میانسالی بود اهل سودان .م یگفت زمانی در به نگاه دریده مادرشان که به من خیره شد .کف سر که بروم .بعد از جدائی از همسرم بیخانمان شده
کنی .بوشون کنی .باهاشون بگی ،بخندی .ببریشون همین هلند زندگی خوبی داشته .اوضاعش روبراه هر دوتایشان را ب هنوبت بوسیدم و شانهی پسرم را بودم .به هر دوستی که زنگ م یزدم تا بلکه چند
بوده .یک بار که بعد از سالها برای سر زدن به سودان توی بغلم فشردم کف سرش را عمیق بو کشیدم .قدم روزی را پیش آنها بسر ببرم یا جواب نم یدادند و
سینما ،چه میدونم...آخخخخخخخخخ... م یرود .توی شهرشان النهود عاشق دختری م یشود؛ را راست کردم و گفتم خوب من باید برم .هی چکدام یا عذری م یآورند و محترمانه از پذیرفتن ام سرباز
اما نم یتواند او را به اینجا بیاورد .دست آخر مجبور چیزی نگفتند .خوشبختانه نپرسیدند هم کجا میروم. م یزند .در آن شرایط تنها استاد بود که مرا پناه داده
دور خودش چرخی زد و ب یآنکه اجازه بگیرد دستش میشود دار و ندارش را اینجا رها کند و برای همیشه بود .اگرچه به خاطر آلرژی غذائیاش ،غذاهای خاص
را توی جیبم کرد و بسته سیگارم را از جیب پیراهنم به سودان برود .آنجا یک رستوران راه م یاندازد و با چون خودم هم نم یدانستم کجا م یخواهم بروم. (بیولوژی) م یخورد و من نمیتوانستم حتی از چای
بیرون آورد و یکی را گوشه لبش گرفت .و روشن کرد. دختر ازدواج م یکند؛ و پس از دو سه سال روزی یا قهوهی او بنوشم و م یبایست خودم هم هچیز را
درحال یکه دود را بیرون میداد گفت« :منو بگی یه که او برای کاری به خارطوم میرود ،شهرشان توسط بیرون که رسیدم اولین کاری که کردم سیگاری روشن بخرم .نه اینکه استاد از من دریغ میکرد ،خیر ،خودم
حرفی .من الان شش ساله بچه هامو ندیدم .باز دارم با گروه الشباب تسخیر میشود و رستوران او را آتش کردم و دودش را عمیق تا ته رودههایم فرودادم .نسیم به خاطر اینکه او یک مقرری سالمندی داشت که
این زندگی می جنگم .کف دستهایش را مقابل صورتم م یزنند؛ و او دیگر نمیتواند به شهرشان برگردد. خنکی میوزید و کوچه خلوت بود و فقط چند ماشین بهزحمت و تا حد بخور و نمیری مایحتاجش را تأمین
آورد و گفت ببین با این دستای یخ زده و چرک مرده بعد برآن م یشود تا دوباره از راه قاچاق و از طریق مقابل خانه همسایههای قدیمی پارک کرده بود.
دریا خودش را به ایتالیا و بعد هم به هلند برساند؛ هرچه فکر کردم جایی به نظرم نرسید که بروم .روی
ام می خوام آینده خودم و بچ ههامو بسازم». اما ازآنجاکه غیبت طولانی داشته و پاسپورتش را هیچ دوستی نمیتوانستم حساب کنم .خانواده و یا
بهموقع تجدید نکرده ،اسمش در اداره ثبت شهرداری فامیلی هم نداشتم تا به آنجا بروم .استاد تنها کسی
خواستم بهش به گم .بیچاره تو دیگه دندون توی ب هعنوان شهروند هلندی باطل شده است .مجبور شده بود که برایم مانده بود اما دیگر درست نبود که خودم
دهنت نمانده .عمرت از نیمه گذشته .و هیچ امیدی تا سا لها را دوباره در کمپ زندگی کند .در آخر هم
جواب رد م یگیرد و دادگاه حکم به خروجش م یدهد. را دوباره به او تحمیل کنم.
برای ...گفتم ولش کن... بعد مجبور م یشود که از کمپ فرار کند و مدتی
به کلیسا پناه ببرد و سپس بهصورت قاچاق بماند. ته کوچهمان پارک بزرگی بود .درست همان پارکی
در این موقع تلفن همراهم زنگ زد .فکر کردم همسر م یگفت هرگز امیدش را از دست نم یدهد .بالاخره که قبل از خودکشی بیشتر وقتم را آنجا م یگذراندم؛
سابقم است که پشیمان شده و حالا حتمن میخواهد روزی اقامت دوبارهاش را پس م یگیرد .بعد زندگی و همانجا بود که تصمیم قطعی به خودکشی گرفته
که من برای صرف شام برگردم .اما نه .همیشه این خوبی روبراه خواهد کرد و زن و بچهاش را م یآورد و بودم .روی یکی از نیمکت های همین پارک بود
خو شخیالی کار دستم داده بود .همیشه فکر میکنم با هم زندگی خوشبختی را خواهند داشت .حالا شش که رگم را زده بودم .به پارک رفتم .دلم م یخواست
که دیگران هم مثل من فکر م یکنند و مثل من تا دوباره بروم و روی همان نیمکت بنشینم .وقتی
احساساتی هستند .گوشی را برداشتم .استاد بود. سالی م یشد که زن و بچ هاش را ندیده بود. نشستم .مثل دیوانهها به نیمکت گفتم .فکر کردی از
سلامی کردم از شنیدن صدایش احساس دوگانهای
داشتم هم خوشحال از این که در این موقع کسی از بوی الکل و ماری جووانائی که از نفسهایش دست من راحت شدی؟
به من زنگ میزند و هم خجالت از اینکه مدتی بود بهصورتم م یخورد ،حالت تهوع بهم دست م یداد.
نه بهش سر زده و نه حتا زنگی به او زده بودم .حتا اصرار داشت تا بداند که اینهمه مدت کجا بودهام. گرسنه بودم .از صبح که در آسایشگاه روانی بیدارم
من هم طفره میرفتم .گفتم بروکسل نزد خواهرم کرده بودند ،چیزی نخورده بودم .معمولاً من برای
مرخص شدنم را هم هنوز بهش نگفته بودم. بودم .در این موقع سگ قو یهیکلی شتابان از توی صبحانه که از ساعت هفت و نیم روی میز سالنی
تاریکی و از لای بوت هها ظاهر شد و یک راست بهسوی نه چندان بزرگ چیده میشد و تا ساعت نه فرصت
گفت شماره تو دیدم زنگ زده بودی؟ من آمد و سرش را توی پاهایم کرد .اندکی ترسیدم. داشتی بیایی و بخوری بیدار نمیشدم؛ و همیشه از
چند بار پارس کرد .کسی از توی تاریکی سوت زنان صبحانه محروم بودم .امروز هم درست موقع نهار
گفتم بله... بیرون آمد .مردی بود حدود چهل ساله ،هلندی با مرا مرخص کردند .تا غروب توی خیابانهای اطراف
هیکل ورزیده و لباس گرم ورزشی که موهایش را از آسایشگاه قدم زدم .مثل یک زندانی که بعد از مد تها
گفت جندهخونه بودم .وقتی میرم داخل موبایلم را ته تراشیده بود .به ما که رسید سگ خودش را عقب به هوای آزاد میرسد و به دور از هر کنترلی به هر
م یبندم... کشید و پارسی کرد .مرد دستی به پشتش کشید و طرف که م یخواهد میرود .از آزادیم لذت میبردم.
سگ آرام شد .مرد به من نگاهی کرد و گفت خودتی؟ تازه غروب بود که یادم آمده بود پیش بچ هها بروم.
برایم گفته بود که چهارشنب هها رأس ساعت شش خدا را شکر که زنده ماندید .تعجب کردم .پرسیدم با فضای پارک که هر روز پر بود از مردم سیری که برای
بعدازظهر به جندهخانه میرود .م یگفت که ساعت من هستید؟ گفت بله .حق دارید منو نشناسید .چون هضم غذا و یا سوزاندن چربیهایشان م یدویدند حالا
تعویض شیفتشان است .اول شیف شب که بری ،تر وقتی شما را اینجا پیدا کردم ب یهوش بودید .از آن داشت کمکم خلوت میشد .تا چند سیگار کشیدم.
و تمیز هستند .تو اولین نفر میشی و حسابی بهت دیگر کسی جز من و چند کلاغ لای شاخه درخت
حال میدن ،چون هم لذت م یبرند ...بعضیاوقات هم
جزئیات بیشتری را با آب و تاب برایم تعریف م یکرد.
27 قار و قوری که از شکم گرسن هام بر م یخواست، غذائی او استفاده کنم.
احساس م یکردم که من هم کلاغی شدهام که هژبر میرتیموری
Friday Dec. 27, 2013 / No. 1271 - Vol. 21 بعد از مرخص شدنم از آسایشگاه ،اولین چیزی که به
ای نطرف روی نیمکتی نشستهام. خاطرم رسید این بود که به دیدار بچ ههایم بروم .دلم گفت من یک چرت دو دقیقهای بزنم .اما دیگر
حسابی برایشان تنگ شده بود .تا دم خانهشان که بیدار نشد .
ادبیات /داستان کوتاه شب.قیافهتان حسابی توی ذهنم مانده. به فضای سبزی که اکنون به خاطر تاریک شدن
برایم تعریف کرد که چطور مثل همین هوا رنگش به تیرگی میزد .نگاه کردم .چقدر با پسرم زمانی خانه من هم بود پیاده رفتم. هنوز ساعتی از آمدنم نگذشته بود .داشتم تکههای
امشب سگش را برای هوای خوری بیرون و دخترم اینجا آمده بودیم و بازی کرده بودیم .درست پنیر هلندی را که همراه کاهو و خیار و دو تکه نان
آورده بود و سگش که به من میرسد در همین محوطه بود که دوچرخهسواری را یادشان وقتی رسیدم ،تازه فهمیدم که موقع خوبی به برایم آورده بود لای دندانهایم میجویدم .بعد از آنکه
شروع م یکند به پارس کردن .مرد جلو داد بودم .چقدر دنبالشان میدویدم که نکند زمین دیدارشان نیامدهام .مادرشان داشت میز شام را آخرین لقمهاش را قورت داد .بلند شد و رفت و توی
میآید م یبیند که من مچ دستم را زدهام بخورند .هنوز صدای ضربه زدن به توپ خیس فوتبالی میچید و بچهها هم هر کدام توی اتاقشان مشغول صندلی راحت یاش لمید و درحال یکه چشمانش را
و خون از روی نیمکت چکه م یکند. که با پسرم بازی میکردیم توی گوشم میپیچید. در سومشق بودند .بوی سوپ بروکلی تمام خانه را در
فوری موبایلش را در میآورد و به پلیس صدای قهقهه خندههای دخترم موقع بدمینتون؛ و بر گرفته بود .اول به اتاق پسرم که کوچکتر بود رفتم میبست .با صدای آرامی ادامه داد:
و آمبولانس خبر م یدهد .بلند شدم تا از بوی سوخته گوشتی که همسرم آنطرف تر زیر درخت و او را بوسیدم و بغلش کردم .بعد به اتاق دخترم رفتم. تو قهوهای چیزی خواستی از خودت پذیرائی
او تشکر کنم .گفت نه تشکر از من لازم بلوط روی منقل قرمز پایهدارمان مشغول کباب او را هم بوسیدم .بعد به پذیرائی آمدم و منتظر ماندم کن.غریبه که نیستی .میدونی که هم هچیز کجاست.
نیست .چرچیل شمار را نجات داد .در تا بیایند .دقایقی بعد ،هر دو یکی پس از دیگری به گفتم باشه استاد .راحت باشید .خودش را تا حد
حقیقت من آن طرف آب بودم که چرچیل کردنش بود. پذیرائی آمدند و نشستند .اصلن نپرسیدند که ای نهمه شان ههایش توی صندلی که با نیهای خشک ساخته
بهطرف شما میآید و شما را م یبیند .بعد مدت کجا بودهام؛ اما من از چهرهشان م یخواندم بودند و تشک سفید و نرمی هم رویش انداخته بودند
پرسید که الآن حالم چطور است .گفتم بد نیستم. تلفنم را از جیبم درآوردم و به استاد زنگ زدم .بر که دلشان برایم تنگ شده بود .حداقل اینطور دلم
نم یداشت. م یخواست فکر کنم که دوستم دارند .من هم جریان فروکرد و سرش را ب هعقب تکیه داد.
همینطور که م یبینید زندهایم. خودکشی ام و همه چیزهایی که در این مدت بر من گفتم چه صندلی خوبی خریدیم استاد.
گوشی را توی جیبم فروکردم .متوجه شدم که یک گذشته بود را برایشان تعریف نکردم .تا من احوالشان
گفت باید زنده بمونی .زندگی زیباتر از این حرفهاست. نفر کنارم روی نیمکت نشسته .سیاهپوستی ب یخانمان را پرسیدم و سؤالهای کلیشهای که مثلن مدرسهتان با چشمان بست هاش گفت آره.
و بعد گوئی چرچیلانش گرفته بود و عجله داشت که بود که او را از قبل میشناختم .قبل از خودکشی چطور است و فلان چطور است .مادرشان شام را آورده نمیدانستم که این آخرین کلامی است که از استاد
راه بیفتد .مرد هم از ما خداحافظی کرد و به دنبال بارها باهم گپ زده بودیم .آدم دست و دل بازی بود. بود و صدایشان کرد تا سر میز بروند .نگاهی به میز خواهم شنید .به صندلیاش خیره شدم که چه راحت
چرچیل دوباره در تاریکی محو شد .استیف که از همیشه کول هپشت یاش پر از قوطی های آبجو بود که کردم دیدم سه بشقاب گذاشته .خوب حق هم داشت.
شنیدن این داستان دهانش باز مانده بود .با عصبانیت مرتب اصرار م یکرد تا من هم بخورم؛ اما روز بعدش قرار نبود که من سر زده پیدایم بشود .شاید هم فقط بدنش
از روی نیمکت برخاست و محکم روی ران خودش زد که مرا میدید آنقدر عجز و ناله م یکرد که خمار بهاندازه سه نفرشان غذا درست کرده بود .یا اینکه را توی آن فرو داده بود.
و گفت .مرد حسابی دیوانه شدی .عقلت را از دست است و پول ندارد آبجو بخرد و ...تا دست توی جیبم مثل آن زمانی که باهم زندگی میکردیم چون شاغل با هم این صندلی را از مغازه دست دم فروشی خریده
دادی؟ مگه نگفتی دوتا بچه داری .تو خودت عکس م یکردم و چند یورو بهش م یدادم و بعد غیبش بودیم .درست زمانی بود که من بعد از جدائی از
شونو نشونم دادی .یادته .لعنتی؟ چرا خودکشی؟ آدم است م یخواست نیمی از غذا برای فردا بماند. همسرم ،تازه از یک خودکشی ناموفق و چند روز
بچههای به این قشنگی داشته باشه .دیگه چیزی از میزد. بستری شدن در بیمارستان و یک ماه نگهداری در
دنیا می خواد؟ تو بچههات اینجان مرد حسابی ،هر ماندن بیفایده بود .بلند شدم کنار میز رفتم .ب یتوجه آسایشگاه روان یها آزاد شده بودم .هیچ جائی نداشتم
لحظه که اراده کنی میتونی بری ببینی شون ،بغلشون مرد میانسالی بود اهل سودان .م یگفت زمانی در به نگاه دریده مادرشان که به من خیره شد .کف سر که بروم .بعد از جدائی از همسرم بیخانمان شده
کنی .بوشون کنی .باهاشون بگی ،بخندی .ببریشون همین هلند زندگی خوبی داشته .اوضاعش روبراه هر دوتایشان را ب هنوبت بوسیدم و شانهی پسرم را بودم .به هر دوستی که زنگ م یزدم تا بلکه چند
بوده .یک بار که بعد از سالها برای سر زدن به سودان توی بغلم فشردم کف سرش را عمیق بو کشیدم .قدم روزی را پیش آنها بسر ببرم یا جواب نم یدادند و
سینما ،چه میدونم...آخخخخخخخخخ... م یرود .توی شهرشان النهود عاشق دختری م یشود؛ را راست کردم و گفتم خوب من باید برم .هی چکدام یا عذری م یآورند و محترمانه از پذیرفتن ام سرباز
اما نم یتواند او را به اینجا بیاورد .دست آخر مجبور چیزی نگفتند .خوشبختانه نپرسیدند هم کجا میروم. م یزند .در آن شرایط تنها استاد بود که مرا پناه داده
دور خودش چرخی زد و ب یآنکه اجازه بگیرد دستش میشود دار و ندارش را اینجا رها کند و برای همیشه بود .اگرچه به خاطر آلرژی غذائیاش ،غذاهای خاص
را توی جیبم کرد و بسته سیگارم را از جیب پیراهنم به سودان برود .آنجا یک رستوران راه م یاندازد و با چون خودم هم نم یدانستم کجا م یخواهم بروم. (بیولوژی) م یخورد و من نمیتوانستم حتی از چای
بیرون آورد و یکی را گوشه لبش گرفت .و روشن کرد. دختر ازدواج م یکند؛ و پس از دو سه سال روزی یا قهوهی او بنوشم و م یبایست خودم هم هچیز را
درحال یکه دود را بیرون میداد گفت« :منو بگی یه که او برای کاری به خارطوم میرود ،شهرشان توسط بیرون که رسیدم اولین کاری که کردم سیگاری روشن بخرم .نه اینکه استاد از من دریغ میکرد ،خیر ،خودم
حرفی .من الان شش ساله بچه هامو ندیدم .باز دارم با گروه الشباب تسخیر میشود و رستوران او را آتش کردم و دودش را عمیق تا ته رودههایم فرودادم .نسیم به خاطر اینکه او یک مقرری سالمندی داشت که
این زندگی می جنگم .کف دستهایش را مقابل صورتم م یزنند؛ و او دیگر نمیتواند به شهرشان برگردد. خنکی میوزید و کوچه خلوت بود و فقط چند ماشین بهزحمت و تا حد بخور و نمیری مایحتاجش را تأمین
آورد و گفت ببین با این دستای یخ زده و چرک مرده بعد برآن م یشود تا دوباره از راه قاچاق و از طریق مقابل خانه همسایههای قدیمی پارک کرده بود.
دریا خودش را به ایتالیا و بعد هم به هلند برساند؛ هرچه فکر کردم جایی به نظرم نرسید که بروم .روی
ام می خوام آینده خودم و بچ ههامو بسازم». اما ازآنجاکه غیبت طولانی داشته و پاسپورتش را هیچ دوستی نمیتوانستم حساب کنم .خانواده و یا
بهموقع تجدید نکرده ،اسمش در اداره ثبت شهرداری فامیلی هم نداشتم تا به آنجا بروم .استاد تنها کسی
خواستم بهش به گم .بیچاره تو دیگه دندون توی ب هعنوان شهروند هلندی باطل شده است .مجبور شده بود که برایم مانده بود اما دیگر درست نبود که خودم
دهنت نمانده .عمرت از نیمه گذشته .و هیچ امیدی تا سا لها را دوباره در کمپ زندگی کند .در آخر هم
جواب رد م یگیرد و دادگاه حکم به خروجش م یدهد. را دوباره به او تحمیل کنم.
برای ...گفتم ولش کن... بعد مجبور م یشود که از کمپ فرار کند و مدتی
به کلیسا پناه ببرد و سپس بهصورت قاچاق بماند. ته کوچهمان پارک بزرگی بود .درست همان پارکی
در این موقع تلفن همراهم زنگ زد .فکر کردم همسر م یگفت هرگز امیدش را از دست نم یدهد .بالاخره که قبل از خودکشی بیشتر وقتم را آنجا م یگذراندم؛
سابقم است که پشیمان شده و حالا حتمن میخواهد روزی اقامت دوبارهاش را پس م یگیرد .بعد زندگی و همانجا بود که تصمیم قطعی به خودکشی گرفته
که من برای صرف شام برگردم .اما نه .همیشه این خوبی روبراه خواهد کرد و زن و بچهاش را م یآورد و بودم .روی یکی از نیمکت های همین پارک بود
خو شخیالی کار دستم داده بود .همیشه فکر میکنم با هم زندگی خوشبختی را خواهند داشت .حالا شش که رگم را زده بودم .به پارک رفتم .دلم م یخواست
که دیگران هم مثل من فکر م یکنند و مثل من تا دوباره بروم و روی همان نیمکت بنشینم .وقتی
احساساتی هستند .گوشی را برداشتم .استاد بود. سالی م یشد که زن و بچ هاش را ندیده بود. نشستم .مثل دیوانهها به نیمکت گفتم .فکر کردی از
سلامی کردم از شنیدن صدایش احساس دوگانهای
داشتم هم خوشحال از این که در این موقع کسی از بوی الکل و ماری جووانائی که از نفسهایش دست من راحت شدی؟
به من زنگ میزند و هم خجالت از اینکه مدتی بود بهصورتم م یخورد ،حالت تهوع بهم دست م یداد.
نه بهش سر زده و نه حتا زنگی به او زده بودم .حتا اصرار داشت تا بداند که اینهمه مدت کجا بودهام. گرسنه بودم .از صبح که در آسایشگاه روانی بیدارم
من هم طفره میرفتم .گفتم بروکسل نزد خواهرم کرده بودند ،چیزی نخورده بودم .معمولاً من برای
مرخص شدنم را هم هنوز بهش نگفته بودم. بودم .در این موقع سگ قو یهیکلی شتابان از توی صبحانه که از ساعت هفت و نیم روی میز سالنی
تاریکی و از لای بوت هها ظاهر شد و یک راست بهسوی نه چندان بزرگ چیده میشد و تا ساعت نه فرصت
گفت شماره تو دیدم زنگ زده بودی؟ من آمد و سرش را توی پاهایم کرد .اندکی ترسیدم. داشتی بیایی و بخوری بیدار نمیشدم؛ و همیشه از
چند بار پارس کرد .کسی از توی تاریکی سوت زنان صبحانه محروم بودم .امروز هم درست موقع نهار
گفتم بله... بیرون آمد .مردی بود حدود چهل ساله ،هلندی با مرا مرخص کردند .تا غروب توی خیابانهای اطراف
هیکل ورزیده و لباس گرم ورزشی که موهایش را از آسایشگاه قدم زدم .مثل یک زندانی که بعد از مد تها
گفت جندهخونه بودم .وقتی میرم داخل موبایلم را ته تراشیده بود .به ما که رسید سگ خودش را عقب به هوای آزاد میرسد و به دور از هر کنترلی به هر
م یبندم... کشید و پارسی کرد .مرد دستی به پشتش کشید و طرف که م یخواهد میرود .از آزادیم لذت میبردم.
سگ آرام شد .مرد به من نگاهی کرد و گفت خودتی؟ تازه غروب بود که یادم آمده بود پیش بچ هها بروم.
برایم گفته بود که چهارشنب هها رأس ساعت شش خدا را شکر که زنده ماندید .تعجب کردم .پرسیدم با فضای پارک که هر روز پر بود از مردم سیری که برای
بعدازظهر به جندهخانه میرود .م یگفت که ساعت من هستید؟ گفت بله .حق دارید منو نشناسید .چون هضم غذا و یا سوزاندن چربیهایشان م یدویدند حالا
تعویض شیفتشان است .اول شیف شب که بری ،تر وقتی شما را اینجا پیدا کردم ب یهوش بودید .از آن داشت کمکم خلوت میشد .تا چند سیگار کشیدم.
و تمیز هستند .تو اولین نفر میشی و حسابی بهت دیگر کسی جز من و چند کلاغ لای شاخه درخت
حال میدن ،چون هم لذت م یبرند ...بعضیاوقات هم
جزئیات بیشتری را با آب و تاب برایم تعریف م یکرد.