Page 26 - Shahrvand BC No. 1271
P. 26
اشعاری از سیدمهدی موسوی و فاطمه اختصاری جمعه 6ید / 1392شماره - 1271سال 21 26
که در انتظار آزادیشان به سر م یبریم Friday Dec. 27, 2013 / No. 1271 - Vol. 21 26
صداش «عر» زدن ِ«عین» توی سلّول است ادبیات /شعر
«شکنجه»ی «شین» ،روی ِخطوط غمگینش
به بالشت سر ِ خود را فرو کنی تا صبح به «عین» و «شین» تو چسبیدم از در ِ زندان
ولی نخوابی و کابوس ها ولت نکنند صدای سیلی ا ّول به جرم چشم ِترش که نعش سیمرغی رهسپار «قاف» کنم
به خود بپیچی از این فکرهای آشفته صدای سیلی ِد ّوم برای تسکینش
به بازجوی گرامی بگو که راحت باش
که قرص های غم انگیز ،عاقلت نکنند که لخت می شود از عاشقانههاش به تن نشستهام که در این شعر ،اعتراف کنم
مکالمات شما ظاهراً شنود شده!
که خاطرات به مغزت /هجوم آوردند صدای بمب گذاری ذهن می آید
میان مردمی اما چقدر بیگانه! ترانه م یخواند با لبان ِ جر خورده گرفت هاند دهان مرا که لب نزنم
که شعر م یگوید با تنی کبود شده
صدای مشت ،به دیوار مشت کوبیدن کشیدن ِناخنهام روی سیلیهاش
صدای ریختن ِ آجر آجر ِ خانه به «قاف» م یچسبی بوی نفت می گیری صدای جیغ کشیدن از آدمی که منم
کدام «ق ّله»؟ کدام اوج؟ نسل سوختهایم...
جلو نشاندن ِ سرباز روی صفحه ی مرگ به «قاف» م یچسبی روی «قبر» گمنامم
به شک میافتی از این بازی ِ غلط کرده که جسممان خسته ،له شده ،پر از سوراخ در این دیار که بازار مرگ ،س ّکه شده
که چشم های کسی از جلوت رد می شد که روح را قبل از جسممان فروخت هایم!
به «قاف» میچسبم مثل آن «قناری» که
که خاطرات به مغزت هجوم آورده به «عین» م یچسبی ای «عروسک» غمگین! به دست عاشق س ّلخ! ت ّکه ت ّکه شده
به «قاف» م یچسبم بوی نفت م یگیرم
کمین کنی وسط گ ّله با لباس سیاه بله! ...و آزادی نام برج معروفی ست!
کمین کنم که نبینند هیچ چیزم را! منم که خودکارم را به دست می گیرند که واقع ّیت ،مرد دروغگویی بود!!
بگیرم از وسط جمعیت لباسی سبز که م ینویسم و آرام رام ...م یمیرم!
فرو کنم به تنش پنجه های تیزم را تمام زندگ یام برگههای پُر شدهاست
مرا نجات بده از میانشان عشق ِ ... تمام زندگ یام میز بازجویی بود
به زور ِجر بدهم خواب های خوبی را مرا بگیر در آغوش خاکها مرگ ِ ...
که دیده است برای ِ جهان ِ بعد از این «گذشته» خرد شد و «حال» در سرم چرخید
به چشم های تو با التماس زل زده است سپید م یشوم از ترس و نور مهتابی کسی کتک م یخوردم کسی که «آدم» شد
سیاه م یشود از مغزهایشان برگه
به زور هل بدهم از بلندی اش پایین «بهشت» را گم کردم به عشق «آینده»
به «عین» آویزانم به «قاف» آویزان که اعتراف کنم :هیچ چی نخواهم شد!
بیافتد و همه ی زندگیم را ببرد ناهارشان سیمرغ است با ُس ِس آدم!
به آتشی که تو کبریت می زدی با شک به «قاف» میچسبم روی «قاب» عکس خدا!
تو «شی ِن» «شوق ِ» رهایی ِلعنتی هستی که له شوم وسط فحشهای ناموسی
جنون بگیرم و دیوارها خراب شوند «شکنجه» میشوم ا ّما نم یرود یادم
بیافتم از وسط ِ اعتقادها به درک! به «قاف» م یچسبی روی «قوری» بیچای
بجنگ تا ته این ق ّصه قهرما ْن کوچولو! که زخمهای تنم را یواش م یبوسی
فرار می کنم از شب به غار ِ تنهاییم برای باختن ِ در نبرد ِ بُرد شده!
به ح ّس ِ گریه که در زوزه هام پنهان است به روی برگه نوشتم مکان ختمم را
صدای «فاطمه» می آید از اتاق بغل که بازجو بنویسد زمان خاتمه را
به اشتباه که کردیم و کرده شد ما را صدای آدم ِ در چرخ گوشت ،خرد شده
به گرگ ق ّصه که از زندگی پشیمان است... به زور قرص مس ّکن دوباره م یخوابم
صداش هق هق فریاد در گلوی من است و باز می شنوم جیغهای «فاطمه» را
«فاطمه اختصاری» صدای پوست سوراخ و تیزی میخ است
صداش قابل انکار نیست با کشتن
صدای گریهی زن بر خطوط تاریخ است
بله! کم آوردم مثل گوشت از سیگار
تو ایستادی و از خون ترانه سر دادی
که اعتراف کنم از خودم پشیمانم
که اعتراف کنی :زنده باد آزادی!
به هیچ جا نرسیدم به جز در ِ زندان
کجاست آخر ِاین راههای پیچاپیچ
رسیدم آخر ق ّصه به ق ّلهی «قاف»ات
سر ِ بریدهی سیمرغ بود و دیگر هیچ...
«سید مهدی موسوی»
که در انتظار آزادیشان به سر م یبریم Friday Dec. 27, 2013 / No. 1271 - Vol. 21 26
صداش «عر» زدن ِ«عین» توی سلّول است ادبیات /شعر
«شکنجه»ی «شین» ،روی ِخطوط غمگینش
به بالشت سر ِ خود را فرو کنی تا صبح به «عین» و «شین» تو چسبیدم از در ِ زندان
ولی نخوابی و کابوس ها ولت نکنند صدای سیلی ا ّول به جرم چشم ِترش که نعش سیمرغی رهسپار «قاف» کنم
به خود بپیچی از این فکرهای آشفته صدای سیلی ِد ّوم برای تسکینش
به بازجوی گرامی بگو که راحت باش
که قرص های غم انگیز ،عاقلت نکنند که لخت می شود از عاشقانههاش به تن نشستهام که در این شعر ،اعتراف کنم
مکالمات شما ظاهراً شنود شده!
که خاطرات به مغزت /هجوم آوردند صدای بمب گذاری ذهن می آید
میان مردمی اما چقدر بیگانه! ترانه م یخواند با لبان ِ جر خورده گرفت هاند دهان مرا که لب نزنم
که شعر م یگوید با تنی کبود شده
صدای مشت ،به دیوار مشت کوبیدن کشیدن ِناخنهام روی سیلیهاش
صدای ریختن ِ آجر آجر ِ خانه به «قاف» م یچسبی بوی نفت می گیری صدای جیغ کشیدن از آدمی که منم
کدام «ق ّله»؟ کدام اوج؟ نسل سوختهایم...
جلو نشاندن ِ سرباز روی صفحه ی مرگ به «قاف» م یچسبی روی «قبر» گمنامم
به شک میافتی از این بازی ِ غلط کرده که جسممان خسته ،له شده ،پر از سوراخ در این دیار که بازار مرگ ،س ّکه شده
که چشم های کسی از جلوت رد می شد که روح را قبل از جسممان فروخت هایم!
به «قاف» میچسبم مثل آن «قناری» که
که خاطرات به مغزت هجوم آورده به «عین» م یچسبی ای «عروسک» غمگین! به دست عاشق س ّلخ! ت ّکه ت ّکه شده
به «قاف» م یچسبم بوی نفت م یگیرم
کمین کنی وسط گ ّله با لباس سیاه بله! ...و آزادی نام برج معروفی ست!
کمین کنم که نبینند هیچ چیزم را! منم که خودکارم را به دست می گیرند که واقع ّیت ،مرد دروغگویی بود!!
بگیرم از وسط جمعیت لباسی سبز که م ینویسم و آرام رام ...م یمیرم!
فرو کنم به تنش پنجه های تیزم را تمام زندگ یام برگههای پُر شدهاست
مرا نجات بده از میانشان عشق ِ ... تمام زندگ یام میز بازجویی بود
به زور ِجر بدهم خواب های خوبی را مرا بگیر در آغوش خاکها مرگ ِ ...
که دیده است برای ِ جهان ِ بعد از این «گذشته» خرد شد و «حال» در سرم چرخید
به چشم های تو با التماس زل زده است سپید م یشوم از ترس و نور مهتابی کسی کتک م یخوردم کسی که «آدم» شد
سیاه م یشود از مغزهایشان برگه
به زور هل بدهم از بلندی اش پایین «بهشت» را گم کردم به عشق «آینده»
به «عین» آویزانم به «قاف» آویزان که اعتراف کنم :هیچ چی نخواهم شد!
بیافتد و همه ی زندگیم را ببرد ناهارشان سیمرغ است با ُس ِس آدم!
به آتشی که تو کبریت می زدی با شک به «قاف» میچسبم روی «قاب» عکس خدا!
تو «شی ِن» «شوق ِ» رهایی ِلعنتی هستی که له شوم وسط فحشهای ناموسی
جنون بگیرم و دیوارها خراب شوند «شکنجه» میشوم ا ّما نم یرود یادم
بیافتم از وسط ِ اعتقادها به درک! به «قاف» م یچسبی روی «قوری» بیچای
بجنگ تا ته این ق ّصه قهرما ْن کوچولو! که زخمهای تنم را یواش م یبوسی
فرار می کنم از شب به غار ِ تنهاییم برای باختن ِ در نبرد ِ بُرد شده!
به ح ّس ِ گریه که در زوزه هام پنهان است به روی برگه نوشتم مکان ختمم را
صدای «فاطمه» می آید از اتاق بغل که بازجو بنویسد زمان خاتمه را
به اشتباه که کردیم و کرده شد ما را صدای آدم ِ در چرخ گوشت ،خرد شده
به گرگ ق ّصه که از زندگی پشیمان است... به زور قرص مس ّکن دوباره م یخوابم
صداش هق هق فریاد در گلوی من است و باز می شنوم جیغهای «فاطمه» را
«فاطمه اختصاری» صدای پوست سوراخ و تیزی میخ است
صداش قابل انکار نیست با کشتن
صدای گریهی زن بر خطوط تاریخ است
بله! کم آوردم مثل گوشت از سیگار
تو ایستادی و از خون ترانه سر دادی
که اعتراف کنم از خودم پشیمانم
که اعتراف کنی :زنده باد آزادی!
به هیچ جا نرسیدم به جز در ِ زندان
کجاست آخر ِاین راههای پیچاپیچ
رسیدم آخر ق ّصه به ق ّلهی «قاف»ات
سر ِ بریدهی سیمرغ بود و دیگر هیچ...
«سید مهدی موسوی»