Page 29 - Shahrvand BC No. 1270
P. 29
ادبیات/داستانکوتاه
29
گزار ِش یک مرگ! چای خوردن
پدر بزرگ جاری است ،حالا روی فرش ،راه باز کرده است .زن ناباورانه به مرد زل محمدرضا حجامی
میزند .بیشتر خم میشود و گوشش را به دها ِن مرد میچسباند .صدای
سال مکیوتسیب /شماره - 1270جمعه 29رذآ 1392 ِخررر...خرر ِر گنگی از حلقوم مرد شنیده میشود .زن ،سر بلند میکند و
نگاهش را بیهدف به اطراف میچرخاند و بعد دوباره سرش را بهصورت
مرد نزدیک میکند .به نظر میرسد که مرد هنوز نفس میکشد .نگرانی و
اضطراب از نگا ِه زن میرود و میآید .زن همان جا نیمخیز میشود .حالا
یک داستان کوتاه از غزال زرگر امینی درحالیکه به چانه و گونهاش دست میکشد ،به فکر فرو میرود .آثار
نگرانی و پریشانی در چهرۀ زن ،جایش را به آسودگی خیال میدهد.
او حالا نیشگو ِن سختی از بازوی مرد میگیرد و بلند میشود .باعجله
لباسش را میپوشد و بهطرف مرد برمیگردد .کنا ِر هیک ِل بیجا ِن مرد زانو
میزند ،دست در زیر بغل و پهلوی مرد فرو میبرد و او را دمر میکند اما
پشیمان میشود و او را به حالت اولش برمی گرداند .سرش را که کج
افتاده ،راست میکند اما دوباره آنرا روی شانهاش کج میکند .بلند میشود
و چندقدمی از جسد دور میشود اما انگار چیزی را فراموش کرده باشد،
دوباره به سر جایش برمیگردد .همینطور که به مرد زل زده است ،آرام -بخش دوم و پایانی -
میخندد و چند لحظه بعد ،صدای خندههای بلند او ،همۀ فضای این
اتاق بزرگ را پر میکند .حالا او همان طور که میخندد ،دستهایش را در
In touch with Iranian diversity صدای چای خوردن پدر بزرگ ،کف دریا را به یاد می آورد و این همه هوا رها میکند و دور خود میچرخد .او میچرخد و میخندد و بال میزند. مرد ابرو در هم میکشد و سر جایش جابجا میشود .به نظر میرسد جوابی
ی ما را کلافه کرده بود .پیرمرد اصرار داشت با ما چایی بخورد ،وقتی پایش به س ِر مرد گیر میکند .یک چشم مرد ،تقریب ًا باز مانده است .زن جز آه کشداری که از سینه بیرون میدهد ،پیدا نکرده است .زن خود را
Vol. 21 / No. 1270 - Friday, Dec. 20, 2013 لبه ی استکان به لب های چروکیده اش نزدیک می شد ،قلب همه ی از حرکت میماند .انگار نگاه مرد به او دوخته شده باشد ،زن ،خود را از روی صندلی به جلو و عقب تکان میدهد .درحالیکه به مرد خیره مانده،
ما تند تر می زد .طوری هورت می کشید که هر شب به اندازه ی شب دایرۀ نگا ِه مرد پس میکشد .درحالیکه با یک دستش دهانش را گرفته ابروهایش را بالاگرفته و ل ِب پایینش را میمکد .مرد این پا و آن پا میکند
29 یلدا برایمان طولانی می شد .مطمئنم اگر همینطور ادامه پیدا می کرد، است ،خم میشود و بااحتیاط سرش را کج میکند .نگاه مرد روی قاب و نگاهش را پایین میاندازد .زن درحالیکه با صدای بلند میخندد ،از روی
عکس خالی روی دیوار ثابت مانده است .زن با خیالی آسوده راست صندلی بلند میشود .یک دستش را به پشتش میبرد و زیپ پیراهنش
مادر سکته می کرد و می مرد. میشود و هوای سینهاش را به بیرون فوت میکند .عر ِق سر و صورتش را پایین میکشد .حالا با دودست پیراهنش را تا روی سینههایش پایین
تازه دندان های جدیدش را که گرفت ،چایی خوردنش پر صداتر شد، را با گوشه پیراهنش پاک میکند و بعد کف دستانش را چند بار روی میکشد و قهقهه میزند .مرد مات مانده است .زن ،دستانش را به دو
آنقدر که موهای پدر کم کم فلفل نمکی شد .کسی نمی توانست چیزی رانشهایش میکشد و دوباره به فکر فرو میرود .گرچه نگران به نظر طرف باز میکند و پیراهنش به پایین تاب میخورد و زیر پایش جمع
بگوید ،شاید برای اینکه منتظر بودیم بمیرد یا شاید هم برای اینکه بی نمیرسد اما نشانههای التهاب و هیجانی درونی را میتوان در چشمهایش میشود .زن ابرو میجنباند و لوندی میکند .او پستانهای سفتش را میان
دید .زن بهطرف کتابخانه میرود .از توی کشوی کوچکی که در دل
ادبی بود. کتابخانه تعبیه شده است ،بسته سیگار و فند ِک طلایی رنگی را بیرون دستانش میگیرد و آنها را حوالۀ مرد میکند.
وقتی نگران می شد ،بدتر هورت می کشید ،روز کنکور من طوری میکشد .یک نخش را به گوشۀ لبش گیر میدهد و میگیراند و دودش را -به پنج تن ،دکترا دروغ می گن! شدنش میشه! فقط اگه...اگه شما...
چایی خورد که سرجلسه غش کردم .اولین روز سال نو هم شکرپنیر از لای دندانهایش در هوا پخش میکند .حالا سیگار را میان انگشتانش برای لحظهای هیچکدام چیزی نمیگویند .چشما ِن مرد درشت میزنند.
را طوری در دهانش خمیر کرد که آینه ی هفت سین ترک برداشت. میگیرد و با قدمهای شمرده و کوتاه ،به جنازه مرد میرسد .زن کامل ًا به
همان سال در بحبوحه ی دید و بازدید عید ،دندان هایش در چایی خود مسلط شده است .باحوصله کنار جسد زانو میزند .پک عمیقی به خونروی گونههایش جمع شدهاند و او تند و تند پلک میزند.
افتاد و یقه ی سفید کت و دامن عمه را قهوه ای گلدار کرد .اگر کسی سیگار میزند و دودش را روی صور ِت مرد پخش میکند .آنگاه سیگار -الله و اکبر!
جلویش را نمی گرفت مادر حتم ًا سکته می کرد و موهای پدرمثل برف، را بین لبهایش میگیرد و جیبهای شلوار مرد را یکییکی خالی میکند .از
سفید می شد .نقشه ی خوبی کشیدم .سه روز پشت سر هم نشستم لبه جیب سمت راست ،یک تسبیح شاه مقصو ِد بلند ،یک تکه کاغذ مچاله ناگهان از جایش کنده میشود و بهطرف زن هجوم میبرد .زن فرار
ی تشک پدر بزرگ و گفتم دولت ،مزارع چایی را خشکانده .به محض شده و از جیب دیگر ،یک موبایل بیرون میکشد .کاغذ مچاله شده را میکند .آنها دور میز میدوند.
اینکه پیرمرد باور کرد ،دیگر نگذاشتم یک قطره چایی به حلقش برود. در مشتش میفشارد و از بالای سرش پرت میکند .کاغذ مچاله شده ،به
همه جا سکوت برقرار شد ،دیگر لب های پرچین و چروکش ملچ و لبۀ میز برخورد میکند و چند عدد قر ِص لوزی شک ِل آبیرنگ به اینطرف ِ -د وایسا دیگه حاج خانم! جنده سگ ،این قد منو ندوون!
و آن طرف اتاق میافتند .زن کنار جسد مینشیند .موبایل را بهدست زن ،درحالیکه شلنگ میاندازد ،جیغ میکشد و بلند بلند میخندد.
مولوچ نمی کرد .دیگر چیزی نبود هورت بکشد. میگیرد و صفحهاش را روشن میکند اما بلافاصله خاموشش میکند و
از نخوردن چایی بود که زرد و پلاسیده شد .دست و پایش خشک شد بعد دوباره روشنش میکند .روی علامت دوربین فشار میدهد .دیافراگم -هر که را ...طاووس ...خواهد ...جور هندوستان کشد...
و دکتر گفت استخوان هایش کمبود تئین پیدا کرده ،چای خونش به باز میشود و او خود را در صفحۀ موبایل میبیند .سرش را کمی عقب و ِ -د ...وایسا دیگه!
طرز خطرناکی پایین آمده و به زودی از درون خرد می شود .همین طور لجکلوههمایبیردک.وداچنهکهاویبزعرر ِگق،چآررایک،شروصویرتگونشههراا ُیرفتشهامنادسیودحهاانلاد.برهگصهوهرایت -فو َتینا!
هم شد؛ یک روز که جلوی تلویزیون نشسته بود ،صدای خرد شدن و سیاهی که از زیر چشمانش به پایین راه افتادهاند ،از زیبایی زن کاسته
شکستن چیزی آمد بعد پوست چروکش روی استخوان ها و گوشتش است .زن ،با نوک انگشتان ،دو ِر چشمانش را با دقت پاک میکند و بعد ِ -د میگم وای.ی.یسا!...خستهام کردی!
بقچه شد .مادر از آشپزخانه بیرون آمد و وقتی توده ی کبود روی مبل موهایش را مرتب میکند .خاکستر سیگاری که حالا تا ته سوخته است، -نچ ،نچ ،نچ!
روی صفحۀ موبایل پخش میشود .زن سیگار را با انگشتش میگیرد و
را دید ،سکته کرد و موهای پدر هم یک شبه ریخت. پش ِت موبایل خاموشش میکند و ته سیگار را در هوا پرت میکند .به نظر ِ -د وای.ی...س.سا!
بیشتر از این نمی توانم از چایی خوردن پدر بزرگ بگویم .باد تندی این نمیرسد که او به جسدی که با چند سانتی متر فاصله از او ،برروی زمین مرد از تک و تاب میافتد .زن بلافاصله از سرعتش کم میکند .مرد تلو
بالا می آید ،وقتش رسیده که بپ ّرم .شاید اگر خداوند از بالا جنازه ام را افتاده اعتنایی دارد .نف ِس عمیقی میکشد .یک دستش را بهعقب ستون تلو خوران ،در هوا چنگ میاندازد .زن میایستد .مرد به او میرسد .زن،
میکند و با دست دیگرش مشغول شمارهگیری میشود .موهای آویزا ِن خود را بهدستان مرد گیر میدهد .مرد به زن گیر میکند و هر دو به زمین
کف پیاده رو ببیند ،این گناه را بر من ببخشاید. میافتند .زن قاهقاه میخندد .مرد نفسنفس میزند ...مرد با زحمت خود را
روی پیشانیاش را پس میزند و موبایل را به گوشش می روی زن میکشد .هن و هن کنان ،زورمی زند تا زیپ شلوارش را پایین
چسباند .ارتباط برقرار میشود .زن آب دماغش را چند بار بالا میکشد بکشد .زن شیطنت میکند .نشان میدهد که هنوز تسلیم نشده است .مرد
و درحالیکه صدایش میلرزد و بریدهبریده حرف میزند ،روی جس ِد مرد درحالیکه یک دستش را دور کمر زن حلقه کرده است ،تقلا میکند تا
خود را بیشتر به زن بچسباند .زن وول میخورد ،خندهاش یک دم قطع
لم میدهد. نمیشود .روی کف دستانش بلند میشود و هن و هن کنان ،کمی خود را
-الو! حاج رحیم! بله! خدا رفتگان شما رو بیا مرزه...،حاج آقامون بالاخره به جلو میکشد .حلقۀ سس ِت دستان مرد از دو ِر کمر زن ،باز میشود و زن
ناخواسته تا کمرش از زیر تنه مرد بیرون میآید .جلوتر نمیرود .از روی
همین الان فوت کردن! شانهاش بهعقب نگاه میکند .س ِر مرد یکبر توی گودی کمر زن افتاده
آگوست - ۲۰۱۲ونکوور است .زن کمی وول میخورد .مرد اما حرکتی نمیکند .زن بعد از مکثی
کوتاه دوباره خود را میجنباند .مرد واکنشی نشان نمیدهد .زن با یک
تکان ،خود را تا روی رانهایش آزاد میکند و با یک تکان دیگر مرد را
از روی خود کنار میزند و بلند میشود .با شک و تردید بالای سر مرد به
نظاره میایستد .مرد بیحرکت ،به پهلو افتاده است .خنده از صور ِت زن
میرود و میآید .با تردید ،با نوک پا به شانۀ مرد ضربه میزند و بعد این کار
را چند بار تکرار میکند .مرد تکان نمیخورد .زن خم میشود ،دو دستش
را زیر شکم و پهلوی مرد فرو میبرد و با زحمت ،مرد را بر میگرداند.
پل ِک چشمان مرد روی هم افتاده ،پرپر میزنند .کفی که از گوشه دهانش
29
گزار ِش یک مرگ! چای خوردن
پدر بزرگ جاری است ،حالا روی فرش ،راه باز کرده است .زن ناباورانه به مرد زل محمدرضا حجامی
میزند .بیشتر خم میشود و گوشش را به دها ِن مرد میچسباند .صدای
سال مکیوتسیب /شماره - 1270جمعه 29رذآ 1392 ِخررر...خرر ِر گنگی از حلقوم مرد شنیده میشود .زن ،سر بلند میکند و
نگاهش را بیهدف به اطراف میچرخاند و بعد دوباره سرش را بهصورت
مرد نزدیک میکند .به نظر میرسد که مرد هنوز نفس میکشد .نگرانی و
اضطراب از نگا ِه زن میرود و میآید .زن همان جا نیمخیز میشود .حالا
یک داستان کوتاه از غزال زرگر امینی درحالیکه به چانه و گونهاش دست میکشد ،به فکر فرو میرود .آثار
نگرانی و پریشانی در چهرۀ زن ،جایش را به آسودگی خیال میدهد.
او حالا نیشگو ِن سختی از بازوی مرد میگیرد و بلند میشود .باعجله
لباسش را میپوشد و بهطرف مرد برمیگردد .کنا ِر هیک ِل بیجا ِن مرد زانو
میزند ،دست در زیر بغل و پهلوی مرد فرو میبرد و او را دمر میکند اما
پشیمان میشود و او را به حالت اولش برمی گرداند .سرش را که کج
افتاده ،راست میکند اما دوباره آنرا روی شانهاش کج میکند .بلند میشود
و چندقدمی از جسد دور میشود اما انگار چیزی را فراموش کرده باشد،
دوباره به سر جایش برمیگردد .همینطور که به مرد زل زده است ،آرام -بخش دوم و پایانی -
میخندد و چند لحظه بعد ،صدای خندههای بلند او ،همۀ فضای این
اتاق بزرگ را پر میکند .حالا او همان طور که میخندد ،دستهایش را در
In touch with Iranian diversity صدای چای خوردن پدر بزرگ ،کف دریا را به یاد می آورد و این همه هوا رها میکند و دور خود میچرخد .او میچرخد و میخندد و بال میزند. مرد ابرو در هم میکشد و سر جایش جابجا میشود .به نظر میرسد جوابی
ی ما را کلافه کرده بود .پیرمرد اصرار داشت با ما چایی بخورد ،وقتی پایش به س ِر مرد گیر میکند .یک چشم مرد ،تقریب ًا باز مانده است .زن جز آه کشداری که از سینه بیرون میدهد ،پیدا نکرده است .زن خود را
Vol. 21 / No. 1270 - Friday, Dec. 20, 2013 لبه ی استکان به لب های چروکیده اش نزدیک می شد ،قلب همه ی از حرکت میماند .انگار نگاه مرد به او دوخته شده باشد ،زن ،خود را از روی صندلی به جلو و عقب تکان میدهد .درحالیکه به مرد خیره مانده،
ما تند تر می زد .طوری هورت می کشید که هر شب به اندازه ی شب دایرۀ نگا ِه مرد پس میکشد .درحالیکه با یک دستش دهانش را گرفته ابروهایش را بالاگرفته و ل ِب پایینش را میمکد .مرد این پا و آن پا میکند
29 یلدا برایمان طولانی می شد .مطمئنم اگر همینطور ادامه پیدا می کرد، است ،خم میشود و بااحتیاط سرش را کج میکند .نگاه مرد روی قاب و نگاهش را پایین میاندازد .زن درحالیکه با صدای بلند میخندد ،از روی
عکس خالی روی دیوار ثابت مانده است .زن با خیالی آسوده راست صندلی بلند میشود .یک دستش را به پشتش میبرد و زیپ پیراهنش
مادر سکته می کرد و می مرد. میشود و هوای سینهاش را به بیرون فوت میکند .عر ِق سر و صورتش را پایین میکشد .حالا با دودست پیراهنش را تا روی سینههایش پایین
تازه دندان های جدیدش را که گرفت ،چایی خوردنش پر صداتر شد، را با گوشه پیراهنش پاک میکند و بعد کف دستانش را چند بار روی میکشد و قهقهه میزند .مرد مات مانده است .زن ،دستانش را به دو
آنقدر که موهای پدر کم کم فلفل نمکی شد .کسی نمی توانست چیزی رانشهایش میکشد و دوباره به فکر فرو میرود .گرچه نگران به نظر طرف باز میکند و پیراهنش به پایین تاب میخورد و زیر پایش جمع
بگوید ،شاید برای اینکه منتظر بودیم بمیرد یا شاید هم برای اینکه بی نمیرسد اما نشانههای التهاب و هیجانی درونی را میتوان در چشمهایش میشود .زن ابرو میجنباند و لوندی میکند .او پستانهای سفتش را میان
دید .زن بهطرف کتابخانه میرود .از توی کشوی کوچکی که در دل
ادبی بود. کتابخانه تعبیه شده است ،بسته سیگار و فند ِک طلایی رنگی را بیرون دستانش میگیرد و آنها را حوالۀ مرد میکند.
وقتی نگران می شد ،بدتر هورت می کشید ،روز کنکور من طوری میکشد .یک نخش را به گوشۀ لبش گیر میدهد و میگیراند و دودش را -به پنج تن ،دکترا دروغ می گن! شدنش میشه! فقط اگه...اگه شما...
چایی خورد که سرجلسه غش کردم .اولین روز سال نو هم شکرپنیر از لای دندانهایش در هوا پخش میکند .حالا سیگار را میان انگشتانش برای لحظهای هیچکدام چیزی نمیگویند .چشما ِن مرد درشت میزنند.
را طوری در دهانش خمیر کرد که آینه ی هفت سین ترک برداشت. میگیرد و با قدمهای شمرده و کوتاه ،به جنازه مرد میرسد .زن کامل ًا به
همان سال در بحبوحه ی دید و بازدید عید ،دندان هایش در چایی خود مسلط شده است .باحوصله کنار جسد زانو میزند .پک عمیقی به خونروی گونههایش جمع شدهاند و او تند و تند پلک میزند.
افتاد و یقه ی سفید کت و دامن عمه را قهوه ای گلدار کرد .اگر کسی سیگار میزند و دودش را روی صور ِت مرد پخش میکند .آنگاه سیگار -الله و اکبر!
جلویش را نمی گرفت مادر حتم ًا سکته می کرد و موهای پدرمثل برف، را بین لبهایش میگیرد و جیبهای شلوار مرد را یکییکی خالی میکند .از
سفید می شد .نقشه ی خوبی کشیدم .سه روز پشت سر هم نشستم لبه جیب سمت راست ،یک تسبیح شاه مقصو ِد بلند ،یک تکه کاغذ مچاله ناگهان از جایش کنده میشود و بهطرف زن هجوم میبرد .زن فرار
ی تشک پدر بزرگ و گفتم دولت ،مزارع چایی را خشکانده .به محض شده و از جیب دیگر ،یک موبایل بیرون میکشد .کاغذ مچاله شده را میکند .آنها دور میز میدوند.
اینکه پیرمرد باور کرد ،دیگر نگذاشتم یک قطره چایی به حلقش برود. در مشتش میفشارد و از بالای سرش پرت میکند .کاغذ مچاله شده ،به
همه جا سکوت برقرار شد ،دیگر لب های پرچین و چروکش ملچ و لبۀ میز برخورد میکند و چند عدد قر ِص لوزی شک ِل آبیرنگ به اینطرف ِ -د وایسا دیگه حاج خانم! جنده سگ ،این قد منو ندوون!
و آن طرف اتاق میافتند .زن کنار جسد مینشیند .موبایل را بهدست زن ،درحالیکه شلنگ میاندازد ،جیغ میکشد و بلند بلند میخندد.
مولوچ نمی کرد .دیگر چیزی نبود هورت بکشد. میگیرد و صفحهاش را روشن میکند اما بلافاصله خاموشش میکند و
از نخوردن چایی بود که زرد و پلاسیده شد .دست و پایش خشک شد بعد دوباره روشنش میکند .روی علامت دوربین فشار میدهد .دیافراگم -هر که را ...طاووس ...خواهد ...جور هندوستان کشد...
و دکتر گفت استخوان هایش کمبود تئین پیدا کرده ،چای خونش به باز میشود و او خود را در صفحۀ موبایل میبیند .سرش را کمی عقب و ِ -د ...وایسا دیگه!
طرز خطرناکی پایین آمده و به زودی از درون خرد می شود .همین طور لجکلوههمایبیردک.وداچنهکهاویبزعرر ِگق،چآررایک،شروصویرتگونشههراا ُیرفتشهامنادسیودحهاانلاد.برهگصهوهرایت -فو َتینا!
هم شد؛ یک روز که جلوی تلویزیون نشسته بود ،صدای خرد شدن و سیاهی که از زیر چشمانش به پایین راه افتادهاند ،از زیبایی زن کاسته
شکستن چیزی آمد بعد پوست چروکش روی استخوان ها و گوشتش است .زن ،با نوک انگشتان ،دو ِر چشمانش را با دقت پاک میکند و بعد ِ -د میگم وای.ی.یسا!...خستهام کردی!
بقچه شد .مادر از آشپزخانه بیرون آمد و وقتی توده ی کبود روی مبل موهایش را مرتب میکند .خاکستر سیگاری که حالا تا ته سوخته است، -نچ ،نچ ،نچ!
روی صفحۀ موبایل پخش میشود .زن سیگار را با انگشتش میگیرد و
را دید ،سکته کرد و موهای پدر هم یک شبه ریخت. پش ِت موبایل خاموشش میکند و ته سیگار را در هوا پرت میکند .به نظر ِ -د وای.ی...س.سا!
بیشتر از این نمی توانم از چایی خوردن پدر بزرگ بگویم .باد تندی این نمیرسد که او به جسدی که با چند سانتی متر فاصله از او ،برروی زمین مرد از تک و تاب میافتد .زن بلافاصله از سرعتش کم میکند .مرد تلو
بالا می آید ،وقتش رسیده که بپ ّرم .شاید اگر خداوند از بالا جنازه ام را افتاده اعتنایی دارد .نف ِس عمیقی میکشد .یک دستش را بهعقب ستون تلو خوران ،در هوا چنگ میاندازد .زن میایستد .مرد به او میرسد .زن،
میکند و با دست دیگرش مشغول شمارهگیری میشود .موهای آویزا ِن خود را بهدستان مرد گیر میدهد .مرد به زن گیر میکند و هر دو به زمین
کف پیاده رو ببیند ،این گناه را بر من ببخشاید. میافتند .زن قاهقاه میخندد .مرد نفسنفس میزند ...مرد با زحمت خود را
روی پیشانیاش را پس میزند و موبایل را به گوشش می روی زن میکشد .هن و هن کنان ،زورمی زند تا زیپ شلوارش را پایین
چسباند .ارتباط برقرار میشود .زن آب دماغش را چند بار بالا میکشد بکشد .زن شیطنت میکند .نشان میدهد که هنوز تسلیم نشده است .مرد
و درحالیکه صدایش میلرزد و بریدهبریده حرف میزند ،روی جس ِد مرد درحالیکه یک دستش را دور کمر زن حلقه کرده است ،تقلا میکند تا
خود را بیشتر به زن بچسباند .زن وول میخورد ،خندهاش یک دم قطع
لم میدهد. نمیشود .روی کف دستانش بلند میشود و هن و هن کنان ،کمی خود را
-الو! حاج رحیم! بله! خدا رفتگان شما رو بیا مرزه...،حاج آقامون بالاخره به جلو میکشد .حلقۀ سس ِت دستان مرد از دو ِر کمر زن ،باز میشود و زن
ناخواسته تا کمرش از زیر تنه مرد بیرون میآید .جلوتر نمیرود .از روی
همین الان فوت کردن! شانهاش بهعقب نگاه میکند .س ِر مرد یکبر توی گودی کمر زن افتاده
آگوست - ۲۰۱۲ونکوور است .زن کمی وول میخورد .مرد اما حرکتی نمیکند .زن بعد از مکثی
کوتاه دوباره خود را میجنباند .مرد واکنشی نشان نمیدهد .زن با یک
تکان ،خود را تا روی رانهایش آزاد میکند و با یک تکان دیگر مرد را
از روی خود کنار میزند و بلند میشود .با شک و تردید بالای سر مرد به
نظاره میایستد .مرد بیحرکت ،به پهلو افتاده است .خنده از صور ِت زن
میرود و میآید .با تردید ،با نوک پا به شانۀ مرد ضربه میزند و بعد این کار
را چند بار تکرار میکند .مرد تکان نمیخورد .زن خم میشود ،دو دستش
را زیر شکم و پهلوی مرد فرو میبرد و با زحمت ،مرد را بر میگرداند.
پل ِک چشمان مرد روی هم افتاده ،پرپر میزنند .کفی که از گوشه دهانش