Page 26 - Shahrvand BC No. 1258
P. 26
ادبیات/شعر
تو خون میگیری از سلولهای نا آشنایم پله های اضطراری چند شعر از فرزانه قوامی 26سال متسیب /شماره - 1258جمعه 5رهم 1392
من به غریبهها هم لبخند م یزنم
کمک کن! زخ مهایت را باز کردهام فرزانه قوامی ،شاعر و دانش آموختهی زبان و ادبیات فارسی است In touch with Iranian diversity 26
سه قطره آفتاب چکاندهام در گلویت که آثارش تا کنون چندین بار در زمرهی نامزدهای نهایی جوایز شعر
من در ساختمانی مشکوک زندگی م یکردم Vol. 20 / No. 1258 - Friday, Sept. 27, 2013
آگاهی هر روز زنگ زندگیام را میزد صبح ظهر شب مستقل ایران قرار گرفت هاند .
تا ضامن پیرزنهای مرده شوم هوا از گرم و گریه گذشته است کتا بهای منتشر شدهی او عبارتند از:
اکنون سال هاست و بوس هها از راه مرداب به انزلی میرسند -گفته بودم من از نسل شهرزادهای مضطربم (نشر میر کسری-
در لاهیجان درختها تنهاترت م یکنند - )۱۳۸۱کاندید جایزهی شعر کارنامه -بخش روزنه
زنی حماقتش را در لیوان های چای من حل م یکند برهنه روی سین هات م یخوابند -از من فقط النگویی میماند (نشر آرویج - )۱۳۸۴-کاندید جایزهی
سر میکشد به تنگ راه های اشتباه و حجامت تو را در هوای آزاد بستری کردهام شعر خبرنگاران -کاندید ماهنامهی شعر نگاه نو
سه قطره چای سبز چکاندهام در گلویت -بعد از هفت ساعت و بیست و نه دقیقه گریه -نشر نیلوفر ۱۳۹۰-
روز خوبی است
فراموش کردهام دیری است رنجیدهام صبح ظهر شب گلهای مار زبان
صورتی و رنگ آسایشگاه به تو نم یآید
دکترها م یگویند پلههای اضطراری به مرگ نزدی کترند فرزند آخر بودیم
آگاهی دیگر زنگ خان هام را نمیزند از راه خودسوزی در شمع و کلیشههای شب از پدری تنومند
که شاخهایش با گوزنهای ماده عیاشی م یکرد
تناقض که عشق تصاحب یک تن نیست تو تازه کابل را فتح کرده بودی
سوختن در چه میدانم ت نهایی که با ما م یخوابند دستت به خون زمین آغشته
سرزمین من از جنس سرد بود در زوزههات مردی خشخاش میخواست
منجمدی شمالی کنار آتش و فاصله کلید خزائن خالی را به من بخشیدی
دریاچه و انزلی کاتب مینوشت
با ماهیانی بدون فلس این بانو تب دارد
من هرگز چترم را سرزنش نمیکنم و سکوتی که هرز میرود و مهری که به آن گیاه م یگویند روییده در چشمهاش
به سوراخهای این جوراب هم احترام م یگذارم دلم خوش بود خوراک او گلهای مار زبان است در چند نوبت
و در هر نوبت زهری بر کام او کنند مارگونه از تلخ
هواشناس نیستم اما میدانم به هرزویل و دخیلی که بسته بودم به باد کاتب م ینوشت
باران از غبار بهتر است فردا جنگ به کف دستهایمان سرایت خواهد کرد
فضاهای نزدیک گلوله میخوریم از بام تا شام
برف از باران سفیدتر است پسرها گرسن هاند
سارا از هاجر زیباتر است پارهای از پرس شها فلسفیاند دیر سیر م یشوند
عیسی از موسی دموکرات تر است تعدادی نامحدود از آ نها کنجکاوی دخترها آسیم هاند
کعبه از اورشلیم پولدارتر است زود پیر م یشوند
ادیپ از الکترا عقدهای تر است امروزه در معابر غروب در زمین خشک پدر خشخاش میکاشت
توی زنجیرهی حیاتی خلوتم زندگی ادامه دارد به شیوهای خصوصی تو تازه دلم را برده بودی به دواخانهای که درد میخواست
هر پرندهای خونگرم است و مرگ در ارتفاعات اطرافمان آهسته از من رگ میگرفت
بعضی از ماهی ها خونسرد هستند خیل یها علاقه دارند به راه رفتن کاتب م ینوشت
هم هی پستان داران گاو نیستند تعدادی به نگاه کردن امروز صحرا سوزان است
تناقض شدیدی من را روایت م یکند شترها با کین ههاشان کوهان و خون آوردهاند
و دستهای که صد بار هم اگر دستگیر شوند م یپر دازند دوباره به اندرون به زهر آغشته کنید
محکوم شدهام لمس کردن اندرون به زهر آغشته کنید
در برابر چترم
در برابر جورابم چه حسی دارد زنی که پیاده م یشود از واگن ویژهی بانوان؟ مارگونه
الکترای درونم هنوز هوسباز است آیا این زانتیای موقت مشکی همیشه شوهر همسایهی ماست؟ بیمارگونه
به باران خیره میشود خرداد۹۲
و خونسردیاش را سرزنش م یکند یعنی مردها هربار بدون همیشه عاشق م یشوند؟
بدون فلسهایم ز نهای زیبا اگر خفته باشند چرا جذا بترند؟
بهتر است منطقی زندگی کنم.
دستما لها اگر آغشته باشند به عشق دیرتر شعله ور م یشوند؟
ریلکس آیا واحد تنهای رو به رو شامش را کنار پنجره م یخورد
اجازه م یدهید دستم را با احتیاط به ماه خیره میشود تا جای پای آرمسترانگ را پیدا کند؟
بگذارم روی شانهی شما ما فردا شام را با هم م یخوریم
لبخندم را بغلتانم توی آغوش خیستان و به سطح نه چندان صاف ماه فکر نخواهیم کرد
با آخرین سیگار این کف شهای کهنه پایم را هنوز م یزند
از شکاف شگفت انگیزی در خودم
بعضی لحظهای خاص را مرور کنم فضاهای نزدیک را دورتر م یبینم
-تولد پرتقال ها نزدیک پاییز لامپهای اضافی شهر خاموش است
-خانهی کوچک ما آیا نفس نفس که م یزنیم بیشتر زندهایم؟
-خاکسپاری زنی زیبا با نام هایی مستعار ماغ و ماخولیا
ریلکس آدامسی است که در خواب میجوم
یونجه کاشتهام توی تنم
میچسبم به تخت در من گاوی است که از غریزه و غمزه چیزی نمیداند
هر ساعت شصت دلهره
هر دلهره شصت تنهایی میچرد در رویاهای لاغرش
شش ساعت خواب بس است و کافی و تنهاییاش را حجامت م یکند
عقل سالم در بدن سالم چه کار مهمی دارد؟ گفت های هرچه نم یدانم را بنویسم
سرم را روی سینهی پاییز بگذارید تا محکم بمیرم
من به یأس زرد برگ ها مبتلا شدهام مکتوباتم را پاره کنم
تا فراموش کنم دیری است رنجیدهام
هر دقیقه شصت بار
خودم را م یکوبم به نقطهای کور گاهی است نفهمیدهام
اجازه م یدهید در فواصل کوتاه جی غهام و پارهای است از وقتم که ماخولیا شدهام
سیگارم را روشن کنم با سکوت!
به یونج هها که فکر میکنم
تب میآید سراغ لاغرم
به حنجرهام سوزن بزن
من ماغ م یکشم
درمانگاه روی سرم خراب م یشود
تو خون میگیری از سلولهای نا آشنایم پله های اضطراری چند شعر از فرزانه قوامی 26سال متسیب /شماره - 1258جمعه 5رهم 1392
من به غریبهها هم لبخند م یزنم
کمک کن! زخ مهایت را باز کردهام فرزانه قوامی ،شاعر و دانش آموختهی زبان و ادبیات فارسی است In touch with Iranian diversity 26
سه قطره آفتاب چکاندهام در گلویت که آثارش تا کنون چندین بار در زمرهی نامزدهای نهایی جوایز شعر
من در ساختمانی مشکوک زندگی م یکردم Vol. 20 / No. 1258 - Friday, Sept. 27, 2013
آگاهی هر روز زنگ زندگیام را میزد صبح ظهر شب مستقل ایران قرار گرفت هاند .
تا ضامن پیرزنهای مرده شوم هوا از گرم و گریه گذشته است کتا بهای منتشر شدهی او عبارتند از:
اکنون سال هاست و بوس هها از راه مرداب به انزلی میرسند -گفته بودم من از نسل شهرزادهای مضطربم (نشر میر کسری-
در لاهیجان درختها تنهاترت م یکنند - )۱۳۸۱کاندید جایزهی شعر کارنامه -بخش روزنه
زنی حماقتش را در لیوان های چای من حل م یکند برهنه روی سین هات م یخوابند -از من فقط النگویی میماند (نشر آرویج - )۱۳۸۴-کاندید جایزهی
سر میکشد به تنگ راه های اشتباه و حجامت تو را در هوای آزاد بستری کردهام شعر خبرنگاران -کاندید ماهنامهی شعر نگاه نو
سه قطره چای سبز چکاندهام در گلویت -بعد از هفت ساعت و بیست و نه دقیقه گریه -نشر نیلوفر ۱۳۹۰-
روز خوبی است
فراموش کردهام دیری است رنجیدهام صبح ظهر شب گلهای مار زبان
صورتی و رنگ آسایشگاه به تو نم یآید
دکترها م یگویند پلههای اضطراری به مرگ نزدی کترند فرزند آخر بودیم
آگاهی دیگر زنگ خان هام را نمیزند از راه خودسوزی در شمع و کلیشههای شب از پدری تنومند
که شاخهایش با گوزنهای ماده عیاشی م یکرد
تناقض که عشق تصاحب یک تن نیست تو تازه کابل را فتح کرده بودی
سوختن در چه میدانم ت نهایی که با ما م یخوابند دستت به خون زمین آغشته
سرزمین من از جنس سرد بود در زوزههات مردی خشخاش میخواست
منجمدی شمالی کنار آتش و فاصله کلید خزائن خالی را به من بخشیدی
دریاچه و انزلی کاتب مینوشت
با ماهیانی بدون فلس این بانو تب دارد
من هرگز چترم را سرزنش نمیکنم و سکوتی که هرز میرود و مهری که به آن گیاه م یگویند روییده در چشمهاش
به سوراخهای این جوراب هم احترام م یگذارم دلم خوش بود خوراک او گلهای مار زبان است در چند نوبت
و در هر نوبت زهری بر کام او کنند مارگونه از تلخ
هواشناس نیستم اما میدانم به هرزویل و دخیلی که بسته بودم به باد کاتب م ینوشت
باران از غبار بهتر است فردا جنگ به کف دستهایمان سرایت خواهد کرد
فضاهای نزدیک گلوله میخوریم از بام تا شام
برف از باران سفیدتر است پسرها گرسن هاند
سارا از هاجر زیباتر است پارهای از پرس شها فلسفیاند دیر سیر م یشوند
عیسی از موسی دموکرات تر است تعدادی نامحدود از آ نها کنجکاوی دخترها آسیم هاند
کعبه از اورشلیم پولدارتر است زود پیر م یشوند
ادیپ از الکترا عقدهای تر است امروزه در معابر غروب در زمین خشک پدر خشخاش میکاشت
توی زنجیرهی حیاتی خلوتم زندگی ادامه دارد به شیوهای خصوصی تو تازه دلم را برده بودی به دواخانهای که درد میخواست
هر پرندهای خونگرم است و مرگ در ارتفاعات اطرافمان آهسته از من رگ میگرفت
بعضی از ماهی ها خونسرد هستند خیل یها علاقه دارند به راه رفتن کاتب م ینوشت
هم هی پستان داران گاو نیستند تعدادی به نگاه کردن امروز صحرا سوزان است
تناقض شدیدی من را روایت م یکند شترها با کین ههاشان کوهان و خون آوردهاند
و دستهای که صد بار هم اگر دستگیر شوند م یپر دازند دوباره به اندرون به زهر آغشته کنید
محکوم شدهام لمس کردن اندرون به زهر آغشته کنید
در برابر چترم
در برابر جورابم چه حسی دارد زنی که پیاده م یشود از واگن ویژهی بانوان؟ مارگونه
الکترای درونم هنوز هوسباز است آیا این زانتیای موقت مشکی همیشه شوهر همسایهی ماست؟ بیمارگونه
به باران خیره میشود خرداد۹۲
و خونسردیاش را سرزنش م یکند یعنی مردها هربار بدون همیشه عاشق م یشوند؟
بدون فلسهایم ز نهای زیبا اگر خفته باشند چرا جذا بترند؟
بهتر است منطقی زندگی کنم.
دستما لها اگر آغشته باشند به عشق دیرتر شعله ور م یشوند؟
ریلکس آیا واحد تنهای رو به رو شامش را کنار پنجره م یخورد
اجازه م یدهید دستم را با احتیاط به ماه خیره میشود تا جای پای آرمسترانگ را پیدا کند؟
بگذارم روی شانهی شما ما فردا شام را با هم م یخوریم
لبخندم را بغلتانم توی آغوش خیستان و به سطح نه چندان صاف ماه فکر نخواهیم کرد
با آخرین سیگار این کف شهای کهنه پایم را هنوز م یزند
از شکاف شگفت انگیزی در خودم
بعضی لحظهای خاص را مرور کنم فضاهای نزدیک را دورتر م یبینم
-تولد پرتقال ها نزدیک پاییز لامپهای اضافی شهر خاموش است
-خانهی کوچک ما آیا نفس نفس که م یزنیم بیشتر زندهایم؟
-خاکسپاری زنی زیبا با نام هایی مستعار ماغ و ماخولیا
ریلکس آدامسی است که در خواب میجوم
یونجه کاشتهام توی تنم
میچسبم به تخت در من گاوی است که از غریزه و غمزه چیزی نمیداند
هر ساعت شصت دلهره
هر دلهره شصت تنهایی میچرد در رویاهای لاغرش
شش ساعت خواب بس است و کافی و تنهاییاش را حجامت م یکند
عقل سالم در بدن سالم چه کار مهمی دارد؟ گفت های هرچه نم یدانم را بنویسم
سرم را روی سینهی پاییز بگذارید تا محکم بمیرم
من به یأس زرد برگ ها مبتلا شدهام مکتوباتم را پاره کنم
تا فراموش کنم دیری است رنجیدهام
هر دقیقه شصت بار
خودم را م یکوبم به نقطهای کور گاهی است نفهمیدهام
اجازه م یدهید در فواصل کوتاه جی غهام و پارهای است از وقتم که ماخولیا شدهام
سیگارم را روشن کنم با سکوت!
به یونج هها که فکر میکنم
تب میآید سراغ لاغرم
به حنجرهام سوزن بزن
من ماغ م یکشم
درمانگاه روی سرم خراب م یشود