Page 29 - Shahrvand BC No.1244
P. 29
ادبیات/داستانکوتاه
کرده بود .آقای ســامان همنردبان خانــ هاش را آورد و خانم پیرزن را آقای سامان فقط قدم م یزند
پایین کشــید .این حرکت او مثل توپ توی محافل عمومی صدا کرد29 .
آقای سامان به شخصیتمحبوبی تبدیل شده بود که هم هی آد مهای
شــهر او را م یشــناختند و توی مهمان یها و مجالس دربارهاش حرف
سال متسیب /شماره - 1244جمعه 31دادرخ 1392 م یزدند. م یکند که در مقابل نور خورشــید ســیاه م یشوند .چون برای همین احمد بیرانوند
ســام واحوال پرس یهای ســر بالا ،ناچار باید به آسمان نگاه کند. ... آقای سامان ازدوستداشتن یترین آد مهای محل است .صورت همیشه
In touch with Iranian diversity شرایط ماجرا طوری ایجاب م یکند که داستان با یک گره خاص یا یک چه م یخواســتم بگویم...؟ اوه ...یادم رفت که بگویم چرا آقای سامان سرخ ،موهای زرد فرفری کم پشت و دماغ عقابی او را جذا بترین آدم
اتفاق ،یا ادامه داشته باشد یا پایان یابد .مثلن من م یتوانم بنویسم که جذا بترینآدم شهر است .آقای سامان تنها کسی است که نم یتواند محل یا شاید شهر کر ده است .البته این صورت سرخ کمی کار دستش
Vol. 20 / No. 1244 - Friday, June 21, 2013 یک روز وقتی آقای سامان از نردبان پایین آمد ،پایش سر خورد و افتاد. پرواز کند .بیچاره آقای سامان! مردم شهر به ندرت راه م یروند و هیچ داده اســت .چون ما هیچ وقت نم یفهمیم که آقای ســامان چه وقت
طوری که هر دو پایش شکســت .او تا مد تها خانه نشــین شد و این کدام ازخان هها در ندارند .تنها کسی که روی زمین راه م یرود رانندهی عصبانی اســت یا م یتواند از عصبانیت سرخ شــده باشد؟ اصولن این
خانه نشینی او را از سر زبا نها انداخت .او آن قدر از سر زبا نها افتاد که تاکســی های مخصوص کهن ســالان ،کودکان زیر هفت سال و آقای که کسی از عصبانیت م یتواند سرخ شده باشد ،مسئله چندان مهمی
خانم شهردار تشخیص داد نردبا نهای افتخاری در مکا نهایعمومی سامانهســتند .آخر به علت کهولت ســن بعض یها دیگر توان پرواز نســیت اما خود به خود یک قابلیت است که در شرایط خاص ممکن
و تفریحی مزاحم عبور و مرور و حتی موجب نازیبا شــدن دکوراسیون ندارند .بچ ههای زیر هفت ســال هم از نظر دولت اجازهی پرواز ندارند. اســت برای بعضی افراد به وجود بیاید .آقای سامان وقتی جوان تر بود
ساختما نها م یشود و تصمیم گرفتند[ ]۱تمام آ نها را جمعکنند .کار سنقانونی پرواز بالای هفت سال است و آد مهای بالای شصت و پنج فکر کرد که اگر ریش در آورد شاید بتواند قسمتی از سرخی صورتش
به جایی رســید که حتی نردبان آقای سامان هم با توجه یه استشهاد را بپوشاند ،اما حالا که میانسال است ،فهمیده است که هیچ وقتریش
اهل محل ،در لیســت نردبا نهای جمع آوری شده قرار گرفت .بعداز سال هم فقط با اجازه پزشک باید پرواز کنند. در نم یآورد و تنها امیدی را که برای صورتش مانده بود ،از دست داده
آن موقع دیگر هیچ کس آقای ســامان را ندید .آخرین نفری که با او اما آقای ســامان قضی هاش فرق م یکند .او از همان کودکی هیچ وقت است .بچ ههای کم سن تر ،نوجوانی آقای سامان یادشان نم یآیدو فکر
ملاقات داشــت ،مامور بیمه بود که بــرای مخارج وهزینه های درمان میل به پریدن نداشــت .مادرش دید وقتی بعد از هفت سال ،پسرش م یکنند او همیشــه صورتش را اصلاح م یکند ،اما ما م یدانیم که در
آمده بود .جالب آن جاســت که از آن به بعد آقای سامان را حتی لب حتیپریدن را امتحــان نم یکند ،او را پیش دکتر برد .اما دکتر گفت
آقای ســامان سالمِ سالم اســت .فقط نم یخواهد بپرد و از آن موقع واقع چنین نیست.
پنجره هم ندیدند. تا حالا که آقایســامان مرد عاقل و بالغی شــده ،تنها کســی که در خان هی آقای ســامان واقع در محله ای از محل ههای خوب شهر است.
من م یتوانم داســتان را به گونه ای دیگر هم ادامه دهم .مثلن بنویسم شــهر روی زمین راه م یرود ،آقای سامان است وتنها خانه ای که لب طبق هی دوم از آپارتمان بهار پلاک ۹واقع در خیابان ششــم ،بزرگراه
آقای ســامان یک روز صبح که از خواب بیدار شد ،تصمیم گرفت که مهر ،فاز ســه .البته از آن ور بخوانید راحت ترید :فاز سه ،بزرگراه مهر،
پــرواز کند .او برای آخرین بار از پنجرهاش پرید .اما دیگر هیچ وقت به پنجرهاش نردبان دارد،خان هی اوست . خیابان ششم ،پلاک ۹آپارتمان بهار ،طبق هی دوم .حالم از آد مهاییکه
خانه برنگشــت و هیچ کس هم او را ندیــد .آخرین افراد او را در حال حالا حتمن خواهید گفت شهری که هم هی آد مهایش پرواز م یکنند، فکر م یکنند در این آدرس رمزی ،نمادی یا کوفتی و زهرماری وجود
پرواز به ســمت افق دیده بودند .مردم شهر به یاد او وسط میدان ،یک این همــه خیابــان و بزرگراه م یخواهــد چه کار؟ اصلــن این طور داشــته باشــد ،به هم م یخورد .این آدرس فقط یک آدرس است و به
داســتا نهایی باور پذیر نیســتند ...اما حقیقت این است که یکی باید منتقد احمقی که خیال دارد از اعداد داخل آدرس چیزی در آورد و به
نردبان گذاشتند تا خاطرهاش برای همه زنده بماند. بگوید :دوست عزیز به درک که باور نم یکنی! این همه تا حالا داستان عدن در نقدش از آن حر فهای مزخرفی تحویل این و آن دهد ،باید از
یا مثلن بنویســیم عــده ای از جوا نها هر صبح جلوی پنجرهی آقای باور پذیــر خوانده ای ،مگر چه غلطی کــرده ای؟ نخوان تا جانت در
سامان جمع م یشــدند و منتظر م یماندند تا او از پنجره پایین بیاید. بیاید .همین است که هست .چه بخواهی چه نخواهی این آقای سامان همین حالا بگویم ول معطل است...
بعد همهبا کت قهوه ایی یکد ست وکیف چرمی سیاه پشت سرش راه نم یتواند پرواز کند .حالا آقای «ســامان» های شــما م یتوانند پرواز آقای ســامان هر روز ســاعت هفت در پنجره را بــاز م یکند .نردبان
م یافتادند .حرکت این جوا نها شــاید یک میل به تغییر یا یک انرژی کشویی را از لبه پنجره آویزان م یکند تا به زمین کوچه برسد و طوری
نهفته بودکه راههای بروز خود را در زندگی آقای سامان م ییافتند .هر کنند به بنده ربطی ندارد. کــه اتوی کت قهوه ایش به هــم نخورد در حالی که یک کیف چرمی
روز به تعداد جوا نها اضافه م یشــد .جوا نهایی که م یتوانستند پرواز آقای ســامان عمومن مرد تنهایی است .نه این که بخواهد .این جوری ســیاه در دست دارد ،از نردبان پایین م یآید .البته قبل از پایین آمدن
کنند امافقط قدم م یزدند .کم کم شــورای شهر نسبت به این قضیه شد .او برای اولین بار از خانم منشی خواستگاری کرد .ولی حر فهای یکقفل آویز درشــت به پنجره م یزند و از بســته بودن آن مطمئن
حســاس شد و از شهرداری خواســت که نسبت به این موضوع عکس خانم منشی بدجور او را تکان داد .خانم منشی گفت دوست دارد برای م یشود .او معمولن وقت پایین آمدن و گذشتن از کنار پنجره طبق هی
اولین بار ،محبوبش را میان ابرها در آغوش بکشــد .اما آقای ســامان اول،بچ ههای همسایه را لب پنجره م یبیند که مرتب و لباس پوشیده
العمل نشان دهد.آقای سامان برای پاره ای از توضیحات احضارشد. کهتوان آن را نداشــت یا شاید اصلن دوست نداشت ،برای همیشه از با کیف مدرســه منتظر مادرشان هســتند که به مدرسه بروند .آ نها
من م یتوانم از پایان این داســتان یک انقلاب بسازم .انقلابی که همه ازدواج منصرف شــد .این همیشه ،تا فعلن بوده است .شاید یک وقتی همیشــهمودبانه سلام م یکنند و آقای ســامان هم همیشه به آ نها
چیز را عوض کند .من م یتوانم توی این داســتان دولت تعین کنم و همازدواج کرد .کسی چه م یداند .من نم یتوانم در این باره نظر قطعی
تــویدهن … ]۲[.من م یتوانم خیلی کارهــا بکنم که حالا دیگر دیر بدهم ولی م یدانم آقای خود سامان ابرها را هم دوست دارد ولی داخل لبخند م یزند و سر تکان م یدهد.
آ نها تا به حال سیر نکرده و به این فکر نکرده که داخل آ نها کسی را آن ساعت صبح کم کم بقیه پنجرهها هم باز م یشوند و همه م یخواهند
شده است. ســر کار بروند .مثلن آقای همســایه که در طبق هی سوم م ینشیند و
م یدانم این جور که م ینویســم ممکن است یک جوری به نظر بیاید. به آغوش بکشد .به هر صورت این شد که م یبینید. مهندس نقشــه کشی است ،همان هول و هوش ساعت هفت و پانزده
شــاید هم پایان این داستان همه « ...شعر»[ ]۳است .با این وجود هر آقای ســامان آدم مهربانی اســت .مثلن یک بار یکی از بچ ههای زیر دقیقه م یآید پشــت پنجره و با آن کوله پشتی پر از نقش هاش م یپرد
پایانی که برای این داستان در نظر بگیریم ،نه من نه هیچ کس دیگر، هفت سال که مشــغول بازی بود ،پایش از لب پنجره سر خورد و اگر پایین .اوهمیشه دیرش است و هم هی همسای هها صدای او را م یشنوند
نم یتواند منکر قدم زدن آقای سامان بشود .اصلن نم یدانم م یتوانم از آقایســامان آن جا مشغول قدم زدن نبود ،معلوم نم یشد چه بر سر که خطاب به همسرش صدا م یزند« :من دیرم شده ،خودت پنجره رو
آن کودک م یآمد .همه م یگویند آقای ســامان با جهشــی برق آسا، ببند».بقی هی طبق هها بیشترشــان کارمند هستند و خودشان قبل از
قدم زدن آقای سامان منظور خاصی داشته باشم؟ خودش را بهکودک در حال بال بال زدن رســاند و نجاتش داد و بعد پریدن از پنجره ،در پنجره را پشت سرشان م یبندند و تا جای ممکن
در هر صورت شواهد نشان م یدهد که آقای سامان هنوز قدم م یزند. از آرام کردنش ،او را به ســمت پنجره پــر داد .این حرکت قهرمانانه
بیش از پیش اورا محبوب کرد ،به طوری که خانم شهردار به او مدال این کار رابدون سر و صدا انجام م یدهند.
افتخار داد و شــورای شــهر به احترام او ،در تمام مکا نهای تفریحی آقای ســامان وقتی به ســر خیابان م یرسد دیگر آسمان شلوغِ شلوغ
------------------------ یک نردبان قرارداد تا آقای ســامان بتوانــد به راحتی در آن جا رفت شده است و اگر نگاهی به بالا بیندازد ،م یتواند عجله و شتاب مردم را
-۱از نقطــه نظر دول تهــای دموکرات ،ما م ینویســیم که «تصمیم و آمد کند .اما آقای ســامان اهل تفریح نیســت و حتی یک بار هم به دررفــت و آمد ببیند .اما او به طور معمول ،به ندرت این کار را انجام
گرفتند» اما اگر یک حکومت آن جوری داستان را م ینوشت ،به جای آن مکا نهای تفریحینرفته بود که مشــکل نردبان داشته باشد .تنها م یدهد مگر برای جواب دادن سلام بعضی از دوستان که از آن بالا اورا
«تصمیم» م ینوشت« :دستور دادند » سرگرمی او خواندن کتا بهایی در مورد گیاهان است .او حتی خودش صدا م یزنند .آن هم برای چند لحظه تا بتواند با لبخندی جواب آ نها
-۲خودم هم م یدانم توی یک داستان «خود ارجاع» ای نچنین ارجاع اقدام به نوشــتن کتابی چهلو سه صفحه ای در موردراه های مبارزه را بدهد .البته معلوم هم نیســت کسی از آن فاصله بتواند لبخند آقای
بیرونی تابلویی ،تمام ســاختار داســتان را به هم م یزند و کار را لوس بــا عل فهای هرز در گلدا نهای آپارتمانی کرد که هنوز فرصت چاپش ســامان را ببیند ،اما همین چرخاندن سر به بالا ،خود حاکی از احترام
م یکند اما چه م یشود کرد .به خدا بعضی وقت از این خنثی بودن عقم پیش نیامده اســت .جدا ازخواندن کتاب ،آقای سامان عادت به قدم
م یگیرد حالا بگذار ساختار این یکی هم به هم بخورد .بگذارید حداقل زدن شبانه دارد .همین قدم زد نها بود که دوباره آقای سامان را روی و توجه آقای سامان به شخص سلام کننده است.
توی این دو خط اختیارم دســت خودم باشد (خواستم درستش کنم، زبان انداخت .در یک شــببارانی که آقای سامان بدون چتر در حال آقای ســامان نزدیــک بین اســت .او از همان عین کهایی اســتفاده
بدتر شد .ولش کنید .بی خیال .پیش آمده) قدم زدن بود ،پیرزنی در حال برگشــت به خانه ،لای یک درخت گیر
-۳خودسانسوری ،داستان سانسوری ،یا هر چیز دیگر ،همین است که
هست .اینجا زن و بچه نشسته.
29
کرده بود .آقای ســامان همنردبان خانــ هاش را آورد و خانم پیرزن را آقای سامان فقط قدم م یزند
پایین کشــید .این حرکت او مثل توپ توی محافل عمومی صدا کرد29 .
آقای سامان به شخصیتمحبوبی تبدیل شده بود که هم هی آد مهای
شــهر او را م یشــناختند و توی مهمان یها و مجالس دربارهاش حرف
سال متسیب /شماره - 1244جمعه 31دادرخ 1392 م یزدند. م یکند که در مقابل نور خورشــید ســیاه م یشوند .چون برای همین احمد بیرانوند
ســام واحوال پرس یهای ســر بالا ،ناچار باید به آسمان نگاه کند. ... آقای سامان ازدوستداشتن یترین آد مهای محل است .صورت همیشه
In touch with Iranian diversity شرایط ماجرا طوری ایجاب م یکند که داستان با یک گره خاص یا یک چه م یخواســتم بگویم...؟ اوه ...یادم رفت که بگویم چرا آقای سامان سرخ ،موهای زرد فرفری کم پشت و دماغ عقابی او را جذا بترین آدم
اتفاق ،یا ادامه داشته باشد یا پایان یابد .مثلن من م یتوانم بنویسم که جذا بترینآدم شهر است .آقای سامان تنها کسی است که نم یتواند محل یا شاید شهر کر ده است .البته این صورت سرخ کمی کار دستش
Vol. 20 / No. 1244 - Friday, June 21, 2013 یک روز وقتی آقای سامان از نردبان پایین آمد ،پایش سر خورد و افتاد. پرواز کند .بیچاره آقای سامان! مردم شهر به ندرت راه م یروند و هیچ داده اســت .چون ما هیچ وقت نم یفهمیم که آقای ســامان چه وقت
طوری که هر دو پایش شکســت .او تا مد تها خانه نشــین شد و این کدام ازخان هها در ندارند .تنها کسی که روی زمین راه م یرود رانندهی عصبانی اســت یا م یتواند از عصبانیت سرخ شــده باشد؟ اصولن این
خانه نشینی او را از سر زبا نها انداخت .او آن قدر از سر زبا نها افتاد که تاکســی های مخصوص کهن ســالان ،کودکان زیر هفت سال و آقای که کسی از عصبانیت م یتواند سرخ شده باشد ،مسئله چندان مهمی
خانم شهردار تشخیص داد نردبا نهای افتخاری در مکا نهایعمومی سامانهســتند .آخر به علت کهولت ســن بعض یها دیگر توان پرواز نســیت اما خود به خود یک قابلیت است که در شرایط خاص ممکن
و تفریحی مزاحم عبور و مرور و حتی موجب نازیبا شــدن دکوراسیون ندارند .بچ ههای زیر هفت ســال هم از نظر دولت اجازهی پرواز ندارند. اســت برای بعضی افراد به وجود بیاید .آقای سامان وقتی جوان تر بود
ساختما نها م یشود و تصمیم گرفتند[ ]۱تمام آ نها را جمعکنند .کار سنقانونی پرواز بالای هفت سال است و آد مهای بالای شصت و پنج فکر کرد که اگر ریش در آورد شاید بتواند قسمتی از سرخی صورتش
به جایی رســید که حتی نردبان آقای سامان هم با توجه یه استشهاد را بپوشاند ،اما حالا که میانسال است ،فهمیده است که هیچ وقتریش
اهل محل ،در لیســت نردبا نهای جمع آوری شده قرار گرفت .بعداز سال هم فقط با اجازه پزشک باید پرواز کنند. در نم یآورد و تنها امیدی را که برای صورتش مانده بود ،از دست داده
آن موقع دیگر هیچ کس آقای ســامان را ندید .آخرین نفری که با او اما آقای ســامان قضی هاش فرق م یکند .او از همان کودکی هیچ وقت است .بچ ههای کم سن تر ،نوجوانی آقای سامان یادشان نم یآیدو فکر
ملاقات داشــت ،مامور بیمه بود که بــرای مخارج وهزینه های درمان میل به پریدن نداشــت .مادرش دید وقتی بعد از هفت سال ،پسرش م یکنند او همیشــه صورتش را اصلاح م یکند ،اما ما م یدانیم که در
آمده بود .جالب آن جاســت که از آن به بعد آقای سامان را حتی لب حتیپریدن را امتحــان نم یکند ،او را پیش دکتر برد .اما دکتر گفت
آقای ســامان سالمِ سالم اســت .فقط نم یخواهد بپرد و از آن موقع واقع چنین نیست.
پنجره هم ندیدند. تا حالا که آقایســامان مرد عاقل و بالغی شــده ،تنها کســی که در خان هی آقای ســامان واقع در محله ای از محل ههای خوب شهر است.
من م یتوانم داســتان را به گونه ای دیگر هم ادامه دهم .مثلن بنویسم شــهر روی زمین راه م یرود ،آقای سامان است وتنها خانه ای که لب طبق هی دوم از آپارتمان بهار پلاک ۹واقع در خیابان ششــم ،بزرگراه
آقای ســامان یک روز صبح که از خواب بیدار شد ،تصمیم گرفت که مهر ،فاز ســه .البته از آن ور بخوانید راحت ترید :فاز سه ،بزرگراه مهر،
پــرواز کند .او برای آخرین بار از پنجرهاش پرید .اما دیگر هیچ وقت به پنجرهاش نردبان دارد،خان هی اوست . خیابان ششم ،پلاک ۹آپارتمان بهار ،طبق هی دوم .حالم از آد مهاییکه
خانه برنگشــت و هیچ کس هم او را ندیــد .آخرین افراد او را در حال حالا حتمن خواهید گفت شهری که هم هی آد مهایش پرواز م یکنند، فکر م یکنند در این آدرس رمزی ،نمادی یا کوفتی و زهرماری وجود
پرواز به ســمت افق دیده بودند .مردم شهر به یاد او وسط میدان ،یک این همــه خیابــان و بزرگراه م یخواهــد چه کار؟ اصلــن این طور داشــته باشــد ،به هم م یخورد .این آدرس فقط یک آدرس است و به
داســتا نهایی باور پذیر نیســتند ...اما حقیقت این است که یکی باید منتقد احمقی که خیال دارد از اعداد داخل آدرس چیزی در آورد و به
نردبان گذاشتند تا خاطرهاش برای همه زنده بماند. بگوید :دوست عزیز به درک که باور نم یکنی! این همه تا حالا داستان عدن در نقدش از آن حر فهای مزخرفی تحویل این و آن دهد ،باید از
یا مثلن بنویســیم عــده ای از جوا نها هر صبح جلوی پنجرهی آقای باور پذیــر خوانده ای ،مگر چه غلطی کــرده ای؟ نخوان تا جانت در
سامان جمع م یشــدند و منتظر م یماندند تا او از پنجره پایین بیاید. بیاید .همین است که هست .چه بخواهی چه نخواهی این آقای سامان همین حالا بگویم ول معطل است...
بعد همهبا کت قهوه ایی یکد ست وکیف چرمی سیاه پشت سرش راه نم یتواند پرواز کند .حالا آقای «ســامان» های شــما م یتوانند پرواز آقای ســامان هر روز ســاعت هفت در پنجره را بــاز م یکند .نردبان
م یافتادند .حرکت این جوا نها شــاید یک میل به تغییر یا یک انرژی کشویی را از لبه پنجره آویزان م یکند تا به زمین کوچه برسد و طوری
نهفته بودکه راههای بروز خود را در زندگی آقای سامان م ییافتند .هر کنند به بنده ربطی ندارد. کــه اتوی کت قهوه ایش به هــم نخورد در حالی که یک کیف چرمی
روز به تعداد جوا نها اضافه م یشــد .جوا نهایی که م یتوانستند پرواز آقای ســامان عمومن مرد تنهایی است .نه این که بخواهد .این جوری ســیاه در دست دارد ،از نردبان پایین م یآید .البته قبل از پایین آمدن
کنند امافقط قدم م یزدند .کم کم شــورای شهر نسبت به این قضیه شد .او برای اولین بار از خانم منشی خواستگاری کرد .ولی حر فهای یکقفل آویز درشــت به پنجره م یزند و از بســته بودن آن مطمئن
حســاس شد و از شهرداری خواســت که نسبت به این موضوع عکس خانم منشی بدجور او را تکان داد .خانم منشی گفت دوست دارد برای م یشود .او معمولن وقت پایین آمدن و گذشتن از کنار پنجره طبق هی
اولین بار ،محبوبش را میان ابرها در آغوش بکشــد .اما آقای ســامان اول،بچ ههای همسایه را لب پنجره م یبیند که مرتب و لباس پوشیده
العمل نشان دهد.آقای سامان برای پاره ای از توضیحات احضارشد. کهتوان آن را نداشــت یا شاید اصلن دوست نداشت ،برای همیشه از با کیف مدرســه منتظر مادرشان هســتند که به مدرسه بروند .آ نها
من م یتوانم از پایان این داســتان یک انقلاب بسازم .انقلابی که همه ازدواج منصرف شــد .این همیشه ،تا فعلن بوده است .شاید یک وقتی همیشــهمودبانه سلام م یکنند و آقای ســامان هم همیشه به آ نها
چیز را عوض کند .من م یتوانم توی این داســتان دولت تعین کنم و همازدواج کرد .کسی چه م یداند .من نم یتوانم در این باره نظر قطعی
تــویدهن … ]۲[.من م یتوانم خیلی کارهــا بکنم که حالا دیگر دیر بدهم ولی م یدانم آقای خود سامان ابرها را هم دوست دارد ولی داخل لبخند م یزند و سر تکان م یدهد.
آ نها تا به حال سیر نکرده و به این فکر نکرده که داخل آ نها کسی را آن ساعت صبح کم کم بقیه پنجرهها هم باز م یشوند و همه م یخواهند
شده است. ســر کار بروند .مثلن آقای همســایه که در طبق هی سوم م ینشیند و
م یدانم این جور که م ینویســم ممکن است یک جوری به نظر بیاید. به آغوش بکشد .به هر صورت این شد که م یبینید. مهندس نقشــه کشی است ،همان هول و هوش ساعت هفت و پانزده
شــاید هم پایان این داستان همه « ...شعر»[ ]۳است .با این وجود هر آقای ســامان آدم مهربانی اســت .مثلن یک بار یکی از بچ ههای زیر دقیقه م یآید پشــت پنجره و با آن کوله پشتی پر از نقش هاش م یپرد
پایانی که برای این داستان در نظر بگیریم ،نه من نه هیچ کس دیگر، هفت سال که مشــغول بازی بود ،پایش از لب پنجره سر خورد و اگر پایین .اوهمیشه دیرش است و هم هی همسای هها صدای او را م یشنوند
نم یتواند منکر قدم زدن آقای سامان بشود .اصلن نم یدانم م یتوانم از آقایســامان آن جا مشغول قدم زدن نبود ،معلوم نم یشد چه بر سر که خطاب به همسرش صدا م یزند« :من دیرم شده ،خودت پنجره رو
آن کودک م یآمد .همه م یگویند آقای ســامان با جهشــی برق آسا، ببند».بقی هی طبق هها بیشترشــان کارمند هستند و خودشان قبل از
قدم زدن آقای سامان منظور خاصی داشته باشم؟ خودش را بهکودک در حال بال بال زدن رســاند و نجاتش داد و بعد پریدن از پنجره ،در پنجره را پشت سرشان م یبندند و تا جای ممکن
در هر صورت شواهد نشان م یدهد که آقای سامان هنوز قدم م یزند. از آرام کردنش ،او را به ســمت پنجره پــر داد .این حرکت قهرمانانه
بیش از پیش اورا محبوب کرد ،به طوری که خانم شهردار به او مدال این کار رابدون سر و صدا انجام م یدهند.
افتخار داد و شــورای شــهر به احترام او ،در تمام مکا نهای تفریحی آقای ســامان وقتی به ســر خیابان م یرسد دیگر آسمان شلوغِ شلوغ
------------------------ یک نردبان قرارداد تا آقای ســامان بتوانــد به راحتی در آن جا رفت شده است و اگر نگاهی به بالا بیندازد ،م یتواند عجله و شتاب مردم را
-۱از نقطــه نظر دول تهــای دموکرات ،ما م ینویســیم که «تصمیم و آمد کند .اما آقای ســامان اهل تفریح نیســت و حتی یک بار هم به دررفــت و آمد ببیند .اما او به طور معمول ،به ندرت این کار را انجام
گرفتند» اما اگر یک حکومت آن جوری داستان را م ینوشت ،به جای آن مکا نهای تفریحینرفته بود که مشــکل نردبان داشته باشد .تنها م یدهد مگر برای جواب دادن سلام بعضی از دوستان که از آن بالا اورا
«تصمیم» م ینوشت« :دستور دادند » سرگرمی او خواندن کتا بهایی در مورد گیاهان است .او حتی خودش صدا م یزنند .آن هم برای چند لحظه تا بتواند با لبخندی جواب آ نها
-۲خودم هم م یدانم توی یک داستان «خود ارجاع» ای نچنین ارجاع اقدام به نوشــتن کتابی چهلو سه صفحه ای در موردراه های مبارزه را بدهد .البته معلوم هم نیســت کسی از آن فاصله بتواند لبخند آقای
بیرونی تابلویی ،تمام ســاختار داســتان را به هم م یزند و کار را لوس بــا عل فهای هرز در گلدا نهای آپارتمانی کرد که هنوز فرصت چاپش ســامان را ببیند ،اما همین چرخاندن سر به بالا ،خود حاکی از احترام
م یکند اما چه م یشود کرد .به خدا بعضی وقت از این خنثی بودن عقم پیش نیامده اســت .جدا ازخواندن کتاب ،آقای سامان عادت به قدم
م یگیرد حالا بگذار ساختار این یکی هم به هم بخورد .بگذارید حداقل زدن شبانه دارد .همین قدم زد نها بود که دوباره آقای سامان را روی و توجه آقای سامان به شخص سلام کننده است.
توی این دو خط اختیارم دســت خودم باشد (خواستم درستش کنم، زبان انداخت .در یک شــببارانی که آقای سامان بدون چتر در حال آقای ســامان نزدیــک بین اســت .او از همان عین کهایی اســتفاده
بدتر شد .ولش کنید .بی خیال .پیش آمده) قدم زدن بود ،پیرزنی در حال برگشــت به خانه ،لای یک درخت گیر
-۳خودسانسوری ،داستان سانسوری ،یا هر چیز دیگر ،همین است که
هست .اینجا زن و بچه نشسته.
29