Page 31 - Shahrvand BC No.1232
P. 31
‫ادبیات‪/‬رمان ‹‬ ‫انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی‬

‫‪31‬‬

‫ـ ‪ ۱۹‬ـ‬

‫نوشته ‪ :‬مری آن شافر‬

‫ترجمه‪ :‬فلور طالبی‬

‫می توانیم دختر عزیزمان را به ســرزمینی بیگانه و راست می روم سر اصل مطلب‪.‬‬ ‫تلگراف از سیدنی به ژولیت‬
‫منهدم و گرسنه بفرســتیم؟ ما یگانه خویشاوندانی آن سه شنبه گرنســی آرام تر از همیشه بنظر می‬
‫آمد _ ولی همه میدانستیم آن ها آمده اند! هواپیما‬ ‫هستیم که او می شناسد‪.‬‬
‫وقتی کیت متولد شــد‪ ،‬الیزابت تبــار پدرش را از ها و کشــتی های متعددی آن ها را روز پیش در‬ ‫دهم می ‪1946‬‬
‫سال متسیب ‪ /‬شماره ‪ - 1232‬جمعه ‪ 9‬نیدرورف ‪1392‬‬
‫گرنسی پیاده کرده بود‪ .‬هواپیما های جانکر عظیم‪،‬‬ ‫مقامات رســمی پنهان نگاه داشت‪ .‬نه بخاطر اینکه‬ ‫دعــای خیر مــن بدرقــه راهت باد! ایده گرنســی‬
‫با صدای تاپ تاپ مخوفی نشسته بودند و سربازان‬ ‫شــرمنده بود‪ ،‬بلکه می ترسید دخترش را بگیرند و‬ ‫عالیســت‪ .‬برای خودت و کتاب‪ ،‬هــردو‪ .‬با رینولدز‬
‫و افسران بسیاری را پیاده کرده و رفته بودند‪ .‬سبک‬ ‫نزد خانواده ای به آلمان بفرستند‪ .‬شایعات ناراحت‬ ‫صحبت کرده ای؟ حرفی ندارد؟ دوستدارت‪ ،‬سیدنی‬
‫و سریع‪ ،‬با صدایی مخوف که همه گاوهای گرنسی‬ ‫کننده ای در این باره برســر زبان ها بود‪ .‬نمی دانم‬
‫اگر الیزابت به هنگام دستگیری نام و تبار پدر کیت را رم داده بودند‪.‬‬
‫را افشــا می کرد‪ ،‬در مجازاتش تخفیفی می دادند‪ .‬الیزابت پیش من بود و می خواســتیم شــامپوی‬ ‫تلگراف از ژولیت به سیدنی‬

‫بیست مسافر دیگر می باید در کشتی پست باشند‪،‬‬ ‫تقویت مو درست کنیم‪ .‬گل های بابونه آماده بودند‪،‬‬ ‫ولــی چون خودش در این باره حرفی نزده‪ ،‬چرا من‬ ‫یازدهم می ‪1946‬‬
‫چطور تو را در میان آن ها بشناســم؟ عکس پشت‬ ‫ولی دست و دل هیچکدام از ما به کار نمی رفت‪ .‬مثل‬ ‫باید سخنی بگویم‪.‬‬ ‫دعا دریافت شد! مارک رینولدز در موقعیتی نیست‬
‫جلــد کتابت قدیمی و تار اســت و من نمی خواهم‬ ‫دو روح سرگردان بی جهت در خانه راه می رفتیم و‬
‫غریبه ای را در آغوش بگیرم و ببوسم‪ .‬میتوانی یک‬ ‫نمی دانستیم چه کنیم‪ .‬سرانجام الیزابت گفت «من‬ ‫می بخشــی که از نگرانی هایم برایت نوشــتم‪ .‬آن‬ ‫که نظرش مهم باشد‪ .‬قربانت‪ ،‬ژولیت‬
‫ها ثانیــه ای تنهایم نمی گذارنــد و در باره هرچه‬
‫سخن می گویم باز به آن ها می رسم‪ .‬و روی کاغذ که اهلش نیســتم مثل موش در خانه قایم شوم‪ .‬بیا کلاه قرمز بزرگ سرت کنی که جلوی صورتش تور‬
‫داشته باشد و یک گل لی لی هم بدست بگیری؟‬ ‫آوردنشان آرامم می کند‪ .‬حال به ماجرای شادتری برویم و با دشمنانمان از روبرو برخورد کنیم‪».‬‬ ‫از امیلیا به ژولیت‬

‫‪In touch with Iranian diversity‬‬ ‫دوستدارت‪،‬‬ ‫و من با لحن تندی گفتم «خوب حالا وقتی بادشمنت‬ ‫اشاره می کنم‪ .‬به نشست دیشب اعضای انجمن‪.‬‬ ‫سیزدهم می ‪1946‬‬
‫ایزولا‬ ‫از روبرو برخورد کردی می خواهی چکارش کنی؟»‬ ‫پس از فرو نشســتن فریادهای شادمانی آمدن تو به‬ ‫عزیزم‪،‬‬
‫‪Vol. 20 / No. 1232 - Friday, Mar. 29, 2013‬‬ ‫گرنســی‪ ،‬اعضای انجمن مقالــه ات در باره کتاب و‬
‫از حامی حیوانات به ژولیت‬ ‫«خیال دارم راســت به چشم هایش خیره شوم‪ .‬ما‬ ‫خوانــدن در تایمز را با صدای بلنــد خواندند‪ .‬همه‬ ‫تلگرافــت را دیــروز دریافت کردم‪ .‬مــژده آمدنت‬
‫‪31‬‬ ‫غروب چهارشنبه‬ ‫جانورانی نیســتیم که به تله افتاده باشــیم‪ ،‬آن ها‬ ‫خوششــان آمد‪ .‬نه فقط بخاطر اینکه ما سرگذشت‬ ‫براستی شادمانم کرد‪ .‬نمی توانم باور کنم که داری‬
‫دوشیزه محترم‪،‬‬ ‫هستند‪ .‬آنها در این جزیره گیر افتاده اند‪ .‬ما در خانه‬ ‫خود را می خواندیم‪ ،‬بلکه برای مفاهیم و منظورهایی‬
‫که پیشتر نمی دانستیم می توانیم از کتاب خواندن‬ ‫پیش ما می آیی!‬
‫من هم از اعضای انجمن ادبی و پای پوســت سیب‬ ‫خود هستیم‪ .‬راه بیفت! می رویم به تماشایشان!»‬ ‫داشــته باشــیم‪ .‬دکتر اســتابینز اعلام کرد تنها تو‬ ‫به سفارشــت عمــل کردم و بی درنــگ به اعضای‬
‫زمینی گرنسی هستم‪ .‬تا کنون برایتان درباره کتاب‬ ‫خیلی خوشم آمد‪ .‬راست می گفت‪ .‬بنابراین کلاهمان‬ ‫توانســته ای صفت «ســردرگمی» را بجای ضعف‬ ‫انجمن خبر دادم‪ .‬همــه به هیجان آمدند‪ .‬یک یک‬
‫هایی که خوانده ام چیزی ننوشــته ام _ راستش در‬ ‫را به سر گذاشــتیم و بیرون رفتیم‪ .‬ولی منظره ای‬ ‫شخصیت به قوت و اعتبار تبدیل کنی‪ .‬مقاله خوبی‬ ‫اعضا داوطلب یاری به تو هستند‪ .‬هرکس پیشنهادی‬
‫این مدت دو کتاب بیشــتر نخوانده ام‪ .‬داستان های‬ ‫باور نکردنی در سنت پیترپورت دیدیم‪ .‬باور نکردنی!‬ ‫بود و همه از اینکه سهمی در آفرینش آن داشته ایم‬ ‫داشت‪ .‬فراهم کردن تختخواب‪ ،‬میز‪ ،‬گشت و گذار‪ ،‬و‬
‫کودکانه در باره سگ ها‪ .‬این موجودات وفادار‪ ،‬شجاع‬ ‫آه‪ ،‬صدها سرباز آلمانی در خیابان ها ولو بودند‪ .‬و باور‬ ‫تعداد زیادی گیره الکتریکی لباس‪ .‬ایزولا که گویی‬
‫و بــی ادعا‪ .‬ایزولا می گوید به گرنســی می آیید تا‬ ‫نمی کنی‪ ،‬مشــغول خرید! درست در دست هم در‬ ‫مفتخر و خوشحالیم‪.‬‬ ‫از شــادی بال در آورده و از همین حالا کار تحقیق‬
‫شاید کتابی در باره دوران اشغال آلمانی ها بنویسید‪.‬‬ ‫خیابان فانتین قدم می زدند‪ ،‬می خندیدند‪ ،‬قهقهه‬ ‫ویــل ثیبی به مناســبت ورود تو مــی خواهد یک‬ ‫در باره کتابت را آغاز کرده اســت‪ .‬و هرچه به او می‬
‫و من فکر می کنم وقت آن هست که در باره ستمی‬ ‫می زدند‪ ،‬به داخل مغازه ها ســرک می کشــیدند‪،‬‬ ‫میهمانــی خوش آمد راه بینــدازد‪ .‬خیال دارد پای‬ ‫گویم نوشــتن کتاب هنوز در مرحله ایده است‪ ،‬به‬
‫که مشاوران ایالتی ما نسبت به حیوانات کرد‪ ،‬باخبر‬ ‫بدرون فروشــگاه ها رفته و با یک بغل خرید بیرون‬ ‫پوست سیب زمینی بپزد‪ ،‬همراه با نوعی کرم کاکائو‬ ‫سخنانم توجهی ندارد و بشدت مشغول فراهم کردن‬
‫شــوید! هم شــهری های خودمان‪ ،‬و نه اشغالگران‬ ‫می آمدند و با صدای بلند یکدگر را صدا می زدند و‬ ‫که برایش اختراع کرده اســت‪ .‬دیشــب یک دسر‬ ‫موضوع برای این کتاب اســت‪ .‬او از همه آشنایانش‬
‫کثیــف آلمانی! میدانم که بســیاری از بازگویی آن‬ ‫صحبت می کردند‪ .‬اسپلانید شمالی هم مملو سرباز‬ ‫تــازه برایمان آورده بود‪ .‬مربای گیلاس در آتش‪ ،‬که‬ ‫در بازار خواسته برایت نامه ای در مورد دوران اشغال‬
‫آلمانی بــود‪ .‬بعضی ها روی چمن ها لمیده بودند و‬ ‫خوشبختانه تا ته سوخته بود و ما مجبور به خوردن‬ ‫آلمانی ها بنویسند‪ .‬شاید هم گروهی را تهدید کرده‬
‫شرمنده اند ولی من برایتان خواهم گفت‪.‬‬ ‫بعضی با دیدن ما کلاهشــان را برمی داشــتند و با‬ ‫آن نشــدیم‪ .‬کاش همان کار فروش آهن قراضه را‬ ‫_ خدا می داند‪ .‬فکر می کند هرچه خاطرات بیشتر‬
‫هیچوقت دلم برای مردم نســوخته است‪ .‬و نخواهد‬ ‫ادب تعظیم مــی کردند‪ .‬یکی از آن ها به من گفت‬ ‫ومتنوع تر باشــد ناشــرت راحت تر می پذیرد که‬
‫سوخت‪ .‬و البته دلایل خودم را دارم‪ .‬هیچوقت آدمی‬ ‫«جزیره بسیار زیبایی دارید‪ .‬البته ما بزودی به لندن‬ ‫دنبال می کرد و از پخت و پز دست می کشید!‬ ‫داستان اشغال گرنسی ارزش کتاب شدن دارد‪ .‬اگر‬
‫را که نصف سگ هم صداقت داشته باشد ندیده ام‪ .‬با‬ ‫خواهیم رفت ولی خوب پیش از آن اســتراحت در‬ ‫همه برای دیدنت روزشــماری می کنیم‪ .‬نوشــته‬ ‫تا هفته دیگر یک کیســه گونی نامه برایت رســید‬
‫سگ ها مهربان باش‪ ،‬تا ابد به تو وفادارند و تنهایت‬ ‫ای پیش از ترک لنــدن مجبوری چندین مصاحبه‬
‫نمی گذارند‪ .‬بدون هیچ شــرط و شروطی دوستت‬ ‫زیر آفتاب این جا لذتبخش است‪».‬‬ ‫انجام دهی‪ .‬هروقت بیایی ما را خوشحال می کنی‪.‬‬ ‫حیرت نکن!‬
‫دارند و مراقبت هســتند‪ .‬گربه ها متفاوتند‪ ،‬ولی آن‬ ‫احمق بینوای دیگری خیال می کرد این جا برایتون‬ ‫منتظــرت خواهیم بــود‪ .‬فقط تاریــخ ورودت را به‬ ‫ایزولا همچنین بــه دیدن آقای دیلوین رفته و از او‬
‫اســت‪ .‬آن ها برای کودکانی که دنبالشان راه افتاده‬ ‫ما اطلاع بده‪ .‬آشــکار اســت که با هواپیما سریعتر‬ ‫خواهش کرده خانه الیزابت را برای مدتی که اینجا‬
‫ها هم بمراتب از آدم ها بهترند‪.‬‬ ‫بودند‪ ،‬آب نبات لیسی می خریدند‪ .‬می خندیدند و‬ ‫و راحت تر از کشــتی پســت به گرنسی می رسی‬ ‫هستی به تو رهن بدهد‪ .‬خانه زیبایی است‪ .‬در سبزه‬
‫نمی توانید تصور کنید که برخی از اهالی گرنســی‪،‬‬ ‫خوش می گذراندند‪ .‬اگر یونیفورم های سبز آلمانی‬ ‫(کلاویس می گوید به تو بگویم در هواپیما نوشیدنی‬ ‫زار نزدیک قصــر‪ ،‬و آنقدر بزرگ نیســت که تمیز‬
‫با شــنیدن خبر آمدن آلمانی ها با حیوانات خود چه‬ ‫برتن نداشتند‪ ،‬می توانستی گمان کنی کشتی های‬ ‫هم می دهند ولی در کشــتی پســت از این خبرها‬ ‫کردنش مشکل باشد‪ .‬وقتی آلمانی ها قصر بزرگ او‬
‫کردنــد‪ .‬هزاران نفر جزیره را ترک کرده و به ســوی‬ ‫نیســت)‪ .‬اما اگر مســافرت دریایی تهوع و سردرد‬ ‫را برای اقامت افســران خود مصادره کردند‪ ،‬الیزابت‬
‫انگلستان گریختند‪ .‬و سگ و گربه های خود را بدون‬ ‫تفریحی از ویماوث رسیده اند!‬ ‫شــدیدی برایت ندارد‪ ،‬من توصیه می کنم کشتی‬ ‫به این کلبه نقل مکان کــرد‪ .‬فکر می کنم در آنجا‬
‫پشتیبانی رها کردند‪ .‬رهایشان کردند تا گرسنه و تشنه‬ ‫از پارک شــکلاتی که رد شــدیم‪ ،‬ناگهان همه چیز‬ ‫پست بعد از ظهر را از ویماوث سوار شو‪ .‬هیچ منظره‬ ‫خیلی راحت باشی‪ .‬ایزولا به آقای دیلوین گفته که‬
‫و بی پناهدر خیابان ها بگردند _ وحشی های ستمکار!‬ ‫تغییر کرد‪ .‬رویاها به کابوس بدل شدند‪ .‬اول صدای‬ ‫ای زیباتر از نزدیک شدن به گرنسی از دریا نیست‪.‬‬ ‫هرچــه زودتر مدارک رهن را آمــاده کند‪ .‬خودش‬
‫من تا توانستم سگ های ولگرد را جمع کردم و غذا‬ ‫قدم ها را شــنیدیم‪ .‬صدای قدم های سنگینی که‬ ‫چه در غروب آفتاب یا دیدن قله های طلایی آن در‬ ‫تصمیم دارد بقیه کارها را سر و صورت بدهد‪ .‬تمیز‬
‫دادم‪ ،‬ولی اداره همه آن حیوانات کار یکنفر نبود‪ .‬و‬ ‫روی سنگفرش خیابان می پیچید‪ .‬سپس یک دسته‬ ‫تندر طوفان‪ ،‬و یا سربرآوردن صخره های بلندش از‬ ‫کردن خانه‪ ،‬شستن پنجره ها‪ ،‬تکان دادن فرش ها‪،‬‬
‫مشاوران تصمیم گرفت قدم پیش نهاده و فکری کند‬ ‫سربازدر حال رژه از کنارمان گذشتند‪ .‬همه چیزشان‬ ‫میان مــه‪ .‬اولین بار که بعنوان نوعروس جوانی وارد‬
‫و فکری که کرد وحشــتناک بود‪ .‬در روزنامه آگهی‬ ‫برق مــی زد‪ .‬دکمه ها‪ ،‬پوتین ها و کلاه های فلزی‬ ‫گرنسی شدم‪ ،‬از طریق دریا آمدم و این احساس به‬ ‫و کشتن عنکبوت ها‪.‬‬
‫کردند که به سبب جنگ و اشغال‪ ،‬ساکنان جزیره با‬ ‫سطل مانندشــان‪ .‬فقط به روبرو خیره بودند‪ ،‬گویی‬ ‫امیــدوارم کارهای مربوط به رهن و اجاره خســته‬
‫کمبود خوراک روبرو و نگاهداری از حیوانات خانگی‬ ‫چشمانشان هیچ کس و هیچ جا را نمی دید‪ .‬قیافه‬ ‫من دست داد‪.‬‬ ‫ات نکننــد‪ .‬آقای دیلوین خیــال دارد قصر را برای‬
‫غیر ممکن خواهد شد‪ .‬گفتند «هرخانواده می تواند‬ ‫هایشــان از تفنگ هایی که به شانه آویخته بودند‪،‬‬ ‫با مهر‪،‬‬ ‫اجاره آماده کند‪ .‬وکیل سرآمبروس جستجو در باره‬
‫تنها یک حیوان خانگــی نگاهداری کند‪ ،‬و مقامات‬ ‫ترســناکتر بود‪ .‬حتی از چاقوهای بزرگ و نارنجک‬ ‫امیلیا‬ ‫الیزابت را آغاز کرده ولی هنوز هیچ مدرکی درمورد‬
‫محلی مجبور به نابودی بقیه هســتند‪ .‬سگ و گربه‬ ‫هایی که به کمرشان آویزان بود نیز ترسناکتر بودند‪.‬‬ ‫رســیدنش به آلمان پیدا نشــده است‪ .‬تنها مدارک‬
‫های ولگرد و گرســنه که در خیابان ها سرگردانند‬ ‫آقای فری که پشــت ســر ما بود‪ ،‬بازوی مرا کشید‪.‬‬ ‫از ایزولا به ژولیت‬ ‫موجود نشــان می دهند که الیزابت را در فرانسه به‬
‫او در نبرد ســومه در جنگ اول شــرکت کرده بود‪.‬‬ ‫چهاردهم می ‪1946‬‬ ‫قطاری به مقصد فرانکفورت ســوار کرده اند‪ .‬البته‬
‫می توانند سبب بیماری و آزار اهالی شوند‪».‬‬ ‫درحالیکه اشــک از چشمانش جاری بود‪ ،‬بازوی مرا‬ ‫جستجو پایان نیافته و من دعا می کنم هرچه زودتر‬
‫و همیــن کار را هــم کردند‪ .‬مامــوران ایالتی همه‬ ‫می پیچاند و با صــدای محزونی می گفت «چطور‬ ‫ژولیت جان‪،‬‬ ‫خبــری از الیزابت بیابند‪ .‬در این مدت آقای دیلوین‬
‫ســگ و گربه های ولگرد را در کامیون ریخته و به‬ ‫دوباره اینکار را می کنند؟ یکبار شکســت خورده و‬ ‫خانه ات آماده اســت‪ .‬از برخی دوستانم در بازار روز‬ ‫می خواهد قصر بزرگ سرآمبروس را اجاره بدهد تا‬
‫پناهگاه حیوانات در ســنت آندروز بردند و در آنجا‬ ‫دوباره همان بســاط را راه انداختــه اند؟ چرا اجازه‬ ‫خواستم برایت نامه بنویسند و خاطراتشان را شرح‬
‫دامپزشکان و پرستاران همه را با تزریق نابود کردند‪.‬‬ ‫دهند‪ .‬امیدوارم چنین کرده باشــند‪ .‬اگر آقای تاتم‬ ‫کیت مشکلی از نظر مخارج نداشته باشد‪.‬‬
‫هنــوز یک کامیون ســگ و گربه نابود نشــده‪ ،‬که‬ ‫دادیم دوباره چنین کنند؟»‬ ‫نامه ای نوشت و برای یادآوری خاطراتش درخواست‬ ‫گاهــی فکر می کنم وظیفه اخلاقی ماســت که در‬
‫سرانجام الیزابت گفت « دیگر بس است‪ .‬تا حالم بهم‬ ‫پــول کرد‪ ،‬جوابش را نده‪ .‬او یک دروغ گو و حقه باز‬ ‫پی خویشاوندان آلمانی کیت نیز بگردیم‪ .‬ولی نمی‬
‫کامیون دیگر می رسید‪.‬‬ ‫بزرگ است‪ .‬می خواهی از اولین بار که آلمانی ها را‬ ‫توانم خود را به این کار راضی کنم‪ .‬کریستیان وجود‬
‫من شاهد همه این وقایع بودم‪ .‬جم ‌عآوری آ ‌نها‪ ،‬تخلیه‬ ‫نخورده‪ ،‬برویم و چیزی بنوشیم‪».‬‬ ‫دیدم برایت بگویم؟ ســعی می کنم از حال و هوای‬ ‫نازنین و نادری بود که برخلاف دیگر هم میهنانش‬
‫من در قفســه آشپزخانه ام نوشیدنی خوبی داشتم‪،‬‬ ‫آن روزها هم بیشتر بگویم تا موضوع زنده تر به نظر‬ ‫به خشونت و جدایی انسان ها باور نداشت ولی نمی‬
‫در پناهگاه‪ ،‬هلاک و دفن‪ .‬همه را ب ‌هچشم دید‌هام‪.‬‬ ‫آید‪ .‬البته معمولا ایــن کار را نمی کنم بلکه رک و‬ ‫دانم بقیه آلمانی ها چه فکر می کنند‪ .‬شاید در میان‬
‫پرستاری را دیدم که از پناهگاه بیرون آمد و داشت‬ ‫بنابراین به خانه من برگشتیم‪.‬‬ ‫خویشاوندان کیت کسانی باشند که به ایده احمقانه‬
‫گریــه می کرد‪ .‬حال خودش آنقــدر خراب بود که‬ ‫نامه ام را حالا تمام می کنم‪ ،‬ولی می دانم که بزودی‬ ‫رایش هزارساله باور داشته باشند‪ .‬تازه گیرم خانواده‬
‫داشــت میمرد‪ .‬ســیگاری آتش زد و سپس بداخل‬ ‫تو را خواهم دید و این براســتی شادمانم می کند‪.‬‬ ‫کیت را هم یافتیم و مردمان خوبی هم بودند‪ ،‬چطور‬
‫همه می خواهیم به پیشــوازت بیاییم ولی احساس‬
‫وحشــتی بتازگی گریبانم را رها نمی کند‪ .‬بیش از‬
   26   27   28   29   30   31   32   33   34   35   36