Page 31 - Shahrvand BC No.1232
P. 31
ادبیات/رمان انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
31
ـ ۱۹ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
می توانیم دختر عزیزمان را به ســرزمینی بیگانه و راست می روم سر اصل مطلب. تلگراف از سیدنی به ژولیت
منهدم و گرسنه بفرســتیم؟ ما یگانه خویشاوندانی آن سه شنبه گرنســی آرام تر از همیشه بنظر می
آمد _ ولی همه میدانستیم آن ها آمده اند! هواپیما هستیم که او می شناسد.
وقتی کیت متولد شــد ،الیزابت تبــار پدرش را از ها و کشــتی های متعددی آن ها را روز پیش در دهم می 1946
سال متسیب /شماره - 1232جمعه 9نیدرورف 1392
گرنسی پیاده کرده بود .هواپیما های جانکر عظیم، مقامات رســمی پنهان نگاه داشت .نه بخاطر اینکه دعــای خیر مــن بدرقــه راهت باد! ایده گرنســی
با صدای تاپ تاپ مخوفی نشسته بودند و سربازان شــرمنده بود ،بلکه می ترسید دخترش را بگیرند و عالیســت .برای خودت و کتاب ،هــردو .با رینولدز
و افسران بسیاری را پیاده کرده و رفته بودند .سبک نزد خانواده ای به آلمان بفرستند .شایعات ناراحت صحبت کرده ای؟ حرفی ندارد؟ دوستدارت ،سیدنی
و سریع ،با صدایی مخوف که همه گاوهای گرنسی کننده ای در این باره برســر زبان ها بود .نمی دانم
اگر الیزابت به هنگام دستگیری نام و تبار پدر کیت را رم داده بودند.
را افشــا می کرد ،در مجازاتش تخفیفی می دادند .الیزابت پیش من بود و می خواســتیم شــامپوی تلگراف از ژولیت به سیدنی
بیست مسافر دیگر می باید در کشتی پست باشند، تقویت مو درست کنیم .گل های بابونه آماده بودند، ولــی چون خودش در این باره حرفی نزده ،چرا من یازدهم می 1946
چطور تو را در میان آن ها بشناســم؟ عکس پشت ولی دست و دل هیچکدام از ما به کار نمی رفت .مثل باید سخنی بگویم. دعا دریافت شد! مارک رینولدز در موقعیتی نیست
جلــد کتابت قدیمی و تار اســت و من نمی خواهم دو روح سرگردان بی جهت در خانه راه می رفتیم و
غریبه ای را در آغوش بگیرم و ببوسم .میتوانی یک نمی دانستیم چه کنیم .سرانجام الیزابت گفت «من می بخشــی که از نگرانی هایم برایت نوشــتم .آن که نظرش مهم باشد .قربانت ،ژولیت
ها ثانیــه ای تنهایم نمی گذارنــد و در باره هرچه
سخن می گویم باز به آن ها می رسم .و روی کاغذ که اهلش نیســتم مثل موش در خانه قایم شوم .بیا کلاه قرمز بزرگ سرت کنی که جلوی صورتش تور
داشته باشد و یک گل لی لی هم بدست بگیری؟ آوردنشان آرامم می کند .حال به ماجرای شادتری برویم و با دشمنانمان از روبرو برخورد کنیم». از امیلیا به ژولیت
In touch with Iranian diversity دوستدارت، و من با لحن تندی گفتم «خوب حالا وقتی بادشمنت اشاره می کنم .به نشست دیشب اعضای انجمن. سیزدهم می 1946
ایزولا از روبرو برخورد کردی می خواهی چکارش کنی؟» پس از فرو نشســتن فریادهای شادمانی آمدن تو به عزیزم،
Vol. 20 / No. 1232 - Friday, Mar. 29, 2013 گرنســی ،اعضای انجمن مقالــه ات در باره کتاب و
از حامی حیوانات به ژولیت «خیال دارم راســت به چشم هایش خیره شوم .ما خوانــدن در تایمز را با صدای بلنــد خواندند .همه تلگرافــت را دیــروز دریافت کردم .مــژده آمدنت
31 غروب چهارشنبه جانورانی نیســتیم که به تله افتاده باشــیم ،آن ها خوششــان آمد .نه فقط بخاطر اینکه ما سرگذشت براستی شادمانم کرد .نمی توانم باور کنم که داری
دوشیزه محترم، هستند .آنها در این جزیره گیر افتاده اند .ما در خانه خود را می خواندیم ،بلکه برای مفاهیم و منظورهایی
که پیشتر نمی دانستیم می توانیم از کتاب خواندن پیش ما می آیی!
من هم از اعضای انجمن ادبی و پای پوســت سیب خود هستیم .راه بیفت! می رویم به تماشایشان!» داشــته باشــیم .دکتر اســتابینز اعلام کرد تنها تو به سفارشــت عمــل کردم و بی درنــگ به اعضای
زمینی گرنسی هستم .تا کنون برایتان درباره کتاب خیلی خوشم آمد .راست می گفت .بنابراین کلاهمان توانســته ای صفت «ســردرگمی» را بجای ضعف انجمن خبر دادم .همــه به هیجان آمدند .یک یک
هایی که خوانده ام چیزی ننوشــته ام _ راستش در را به سر گذاشــتیم و بیرون رفتیم .ولی منظره ای شخصیت به قوت و اعتبار تبدیل کنی .مقاله خوبی اعضا داوطلب یاری به تو هستند .هرکس پیشنهادی
این مدت دو کتاب بیشــتر نخوانده ام .داستان های باور نکردنی در سنت پیترپورت دیدیم .باور نکردنی! بود و همه از اینکه سهمی در آفرینش آن داشته ایم داشت .فراهم کردن تختخواب ،میز ،گشت و گذار ،و
کودکانه در باره سگ ها .این موجودات وفادار ،شجاع آه ،صدها سرباز آلمانی در خیابان ها ولو بودند .و باور تعداد زیادی گیره الکتریکی لباس .ایزولا که گویی
و بــی ادعا .ایزولا می گوید به گرنســی می آیید تا نمی کنی ،مشــغول خرید! درست در دست هم در مفتخر و خوشحالیم. از شــادی بال در آورده و از همین حالا کار تحقیق
شاید کتابی در باره دوران اشغال آلمانی ها بنویسید. خیابان فانتین قدم می زدند ،می خندیدند ،قهقهه ویــل ثیبی به مناســبت ورود تو مــی خواهد یک در باره کتابت را آغاز کرده اســت .و هرچه به او می
و من فکر می کنم وقت آن هست که در باره ستمی می زدند ،به داخل مغازه ها ســرک می کشــیدند، میهمانــی خوش آمد راه بینــدازد .خیال دارد پای گویم نوشــتن کتاب هنوز در مرحله ایده است ،به
که مشاوران ایالتی ما نسبت به حیوانات کرد ،باخبر بدرون فروشــگاه ها رفته و با یک بغل خرید بیرون پوست سیب زمینی بپزد ،همراه با نوعی کرم کاکائو سخنانم توجهی ندارد و بشدت مشغول فراهم کردن
شــوید! هم شــهری های خودمان ،و نه اشغالگران می آمدند و با صدای بلند یکدگر را صدا می زدند و که برایش اختراع کرده اســت .دیشــب یک دسر موضوع برای این کتاب اســت .او از همه آشنایانش
کثیــف آلمانی! میدانم که بســیاری از بازگویی آن صحبت می کردند .اسپلانید شمالی هم مملو سرباز تــازه برایمان آورده بود .مربای گیلاس در آتش ،که در بازار خواسته برایت نامه ای در مورد دوران اشغال
آلمانی بــود .بعضی ها روی چمن ها لمیده بودند و خوشبختانه تا ته سوخته بود و ما مجبور به خوردن آلمانی ها بنویسند .شاید هم گروهی را تهدید کرده
شرمنده اند ولی من برایتان خواهم گفت. بعضی با دیدن ما کلاهشــان را برمی داشــتند و با آن نشــدیم .کاش همان کار فروش آهن قراضه را _ خدا می داند .فکر می کند هرچه خاطرات بیشتر
هیچوقت دلم برای مردم نســوخته است .و نخواهد ادب تعظیم مــی کردند .یکی از آن ها به من گفت ومتنوع تر باشــد ناشــرت راحت تر می پذیرد که
سوخت .و البته دلایل خودم را دارم .هیچوقت آدمی «جزیره بسیار زیبایی دارید .البته ما بزودی به لندن دنبال می کرد و از پخت و پز دست می کشید! داستان اشغال گرنسی ارزش کتاب شدن دارد .اگر
را که نصف سگ هم صداقت داشته باشد ندیده ام .با خواهیم رفت ولی خوب پیش از آن اســتراحت در همه برای دیدنت روزشــماری می کنیم .نوشــته تا هفته دیگر یک کیســه گونی نامه برایت رســید
سگ ها مهربان باش ،تا ابد به تو وفادارند و تنهایت ای پیش از ترک لنــدن مجبوری چندین مصاحبه
نمی گذارند .بدون هیچ شــرط و شروطی دوستت زیر آفتاب این جا لذتبخش است». انجام دهی .هروقت بیایی ما را خوشحال می کنی. حیرت نکن!
دارند و مراقبت هســتند .گربه ها متفاوتند ،ولی آن احمق بینوای دیگری خیال می کرد این جا برایتون منتظــرت خواهیم بــود .فقط تاریــخ ورودت را به ایزولا همچنین بــه دیدن آقای دیلوین رفته و از او
اســت .آن ها برای کودکانی که دنبالشان راه افتاده ما اطلاع بده .آشــکار اســت که با هواپیما سریعتر خواهش کرده خانه الیزابت را برای مدتی که اینجا
ها هم بمراتب از آدم ها بهترند. بودند ،آب نبات لیسی می خریدند .می خندیدند و و راحت تر از کشــتی پســت به گرنسی می رسی هستی به تو رهن بدهد .خانه زیبایی است .در سبزه
نمی توانید تصور کنید که برخی از اهالی گرنســی، خوش می گذراندند .اگر یونیفورم های سبز آلمانی (کلاویس می گوید به تو بگویم در هواپیما نوشیدنی زار نزدیک قصــر ،و آنقدر بزرگ نیســت که تمیز
با شــنیدن خبر آمدن آلمانی ها با حیوانات خود چه برتن نداشتند ،می توانستی گمان کنی کشتی های هم می دهند ولی در کشــتی پســت از این خبرها کردنش مشکل باشد .وقتی آلمانی ها قصر بزرگ او
کردنــد .هزاران نفر جزیره را ترک کرده و به ســوی نیســت) .اما اگر مســافرت دریایی تهوع و سردرد را برای اقامت افســران خود مصادره کردند ،الیزابت
انگلستان گریختند .و سگ و گربه های خود را بدون تفریحی از ویماوث رسیده اند! شــدیدی برایت ندارد ،من توصیه می کنم کشتی به این کلبه نقل مکان کــرد .فکر می کنم در آنجا
پشتیبانی رها کردند .رهایشان کردند تا گرسنه و تشنه از پارک شــکلاتی که رد شــدیم ،ناگهان همه چیز پست بعد از ظهر را از ویماوث سوار شو .هیچ منظره خیلی راحت باشی .ایزولا به آقای دیلوین گفته که
و بی پناهدر خیابان ها بگردند _ وحشی های ستمکار! تغییر کرد .رویاها به کابوس بدل شدند .اول صدای ای زیباتر از نزدیک شدن به گرنسی از دریا نیست. هرچــه زودتر مدارک رهن را آمــاده کند .خودش
من تا توانستم سگ های ولگرد را جمع کردم و غذا قدم ها را شــنیدیم .صدای قدم های سنگینی که چه در غروب آفتاب یا دیدن قله های طلایی آن در تصمیم دارد بقیه کارها را سر و صورت بدهد .تمیز
دادم ،ولی اداره همه آن حیوانات کار یکنفر نبود .و روی سنگفرش خیابان می پیچید .سپس یک دسته تندر طوفان ،و یا سربرآوردن صخره های بلندش از کردن خانه ،شستن پنجره ها ،تکان دادن فرش ها،
مشاوران تصمیم گرفت قدم پیش نهاده و فکری کند سربازدر حال رژه از کنارمان گذشتند .همه چیزشان میان مــه .اولین بار که بعنوان نوعروس جوانی وارد
و فکری که کرد وحشــتناک بود .در روزنامه آگهی برق مــی زد .دکمه ها ،پوتین ها و کلاه های فلزی گرنسی شدم ،از طریق دریا آمدم و این احساس به و کشتن عنکبوت ها.
کردند که به سبب جنگ و اشغال ،ساکنان جزیره با سطل مانندشــان .فقط به روبرو خیره بودند ،گویی امیــدوارم کارهای مربوط به رهن و اجاره خســته
کمبود خوراک روبرو و نگاهداری از حیوانات خانگی چشمانشان هیچ کس و هیچ جا را نمی دید .قیافه من دست داد. ات نکننــد .آقای دیلوین خیــال دارد قصر را برای
غیر ممکن خواهد شد .گفتند «هرخانواده می تواند هایشــان از تفنگ هایی که به شانه آویخته بودند، با مهر، اجاره آماده کند .وکیل سرآمبروس جستجو در باره
تنها یک حیوان خانگــی نگاهداری کند ،و مقامات ترســناکتر بود .حتی از چاقوهای بزرگ و نارنجک امیلیا الیزابت را آغاز کرده ولی هنوز هیچ مدرکی درمورد
محلی مجبور به نابودی بقیه هســتند .سگ و گربه هایی که به کمرشان آویزان بود نیز ترسناکتر بودند. رســیدنش به آلمان پیدا نشــده است .تنها مدارک
های ولگرد و گرســنه که در خیابان ها سرگردانند آقای فری که پشــت ســر ما بود ،بازوی مرا کشید. از ایزولا به ژولیت موجود نشــان می دهند که الیزابت را در فرانسه به
او در نبرد ســومه در جنگ اول شــرکت کرده بود. چهاردهم می 1946 قطاری به مقصد فرانکفورت ســوار کرده اند .البته
می توانند سبب بیماری و آزار اهالی شوند». درحالیکه اشــک از چشمانش جاری بود ،بازوی مرا جستجو پایان نیافته و من دعا می کنم هرچه زودتر
و همیــن کار را هــم کردند .مامــوران ایالتی همه می پیچاند و با صــدای محزونی می گفت «چطور ژولیت جان، خبــری از الیزابت بیابند .در این مدت آقای دیلوین
ســگ و گربه های ولگرد را در کامیون ریخته و به دوباره اینکار را می کنند؟ یکبار شکســت خورده و خانه ات آماده اســت .از برخی دوستانم در بازار روز می خواهد قصر بزرگ سرآمبروس را اجاره بدهد تا
پناهگاه حیوانات در ســنت آندروز بردند و در آنجا دوباره همان بســاط را راه انداختــه اند؟ چرا اجازه خواستم برایت نامه بنویسند و خاطراتشان را شرح
دامپزشکان و پرستاران همه را با تزریق نابود کردند. دهند .امیدوارم چنین کرده باشــند .اگر آقای تاتم کیت مشکلی از نظر مخارج نداشته باشد.
هنــوز یک کامیون ســگ و گربه نابود نشــده ،که دادیم دوباره چنین کنند؟» نامه ای نوشت و برای یادآوری خاطراتش درخواست گاهــی فکر می کنم وظیفه اخلاقی ماســت که در
سرانجام الیزابت گفت « دیگر بس است .تا حالم بهم پــول کرد ،جوابش را نده .او یک دروغ گو و حقه باز پی خویشاوندان آلمانی کیت نیز بگردیم .ولی نمی
کامیون دیگر می رسید. بزرگ است .می خواهی از اولین بار که آلمانی ها را توانم خود را به این کار راضی کنم .کریستیان وجود
من شاهد همه این وقایع بودم .جم عآوری آ نها ،تخلیه نخورده ،برویم و چیزی بنوشیم». دیدم برایت بگویم؟ ســعی می کنم از حال و هوای نازنین و نادری بود که برخلاف دیگر هم میهنانش
من در قفســه آشپزخانه ام نوشیدنی خوبی داشتم، آن روزها هم بیشتر بگویم تا موضوع زنده تر به نظر به خشونت و جدایی انسان ها باور نداشت ولی نمی
در پناهگاه ،هلاک و دفن .همه را ب هچشم دیدهام. آید .البته معمولا ایــن کار را نمی کنم بلکه رک و دانم بقیه آلمانی ها چه فکر می کنند .شاید در میان
پرستاری را دیدم که از پناهگاه بیرون آمد و داشت بنابراین به خانه من برگشتیم. خویشاوندان کیت کسانی باشند که به ایده احمقانه
گریــه می کرد .حال خودش آنقــدر خراب بود که نامه ام را حالا تمام می کنم ،ولی می دانم که بزودی رایش هزارساله باور داشته باشند .تازه گیرم خانواده
داشــت میمرد .ســیگاری آتش زد و سپس بداخل تو را خواهم دید و این براســتی شادمانم می کند. کیت را هم یافتیم و مردمان خوبی هم بودند ،چطور
همه می خواهیم به پیشــوازت بیاییم ولی احساس
وحشــتی بتازگی گریبانم را رها نمی کند .بیش از
31
ـ ۱۹ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
می توانیم دختر عزیزمان را به ســرزمینی بیگانه و راست می روم سر اصل مطلب. تلگراف از سیدنی به ژولیت
منهدم و گرسنه بفرســتیم؟ ما یگانه خویشاوندانی آن سه شنبه گرنســی آرام تر از همیشه بنظر می
آمد _ ولی همه میدانستیم آن ها آمده اند! هواپیما هستیم که او می شناسد.
وقتی کیت متولد شــد ،الیزابت تبــار پدرش را از ها و کشــتی های متعددی آن ها را روز پیش در دهم می 1946
سال متسیب /شماره - 1232جمعه 9نیدرورف 1392
گرنسی پیاده کرده بود .هواپیما های جانکر عظیم، مقامات رســمی پنهان نگاه داشت .نه بخاطر اینکه دعــای خیر مــن بدرقــه راهت باد! ایده گرنســی
با صدای تاپ تاپ مخوفی نشسته بودند و سربازان شــرمنده بود ،بلکه می ترسید دخترش را بگیرند و عالیســت .برای خودت و کتاب ،هــردو .با رینولدز
و افسران بسیاری را پیاده کرده و رفته بودند .سبک نزد خانواده ای به آلمان بفرستند .شایعات ناراحت صحبت کرده ای؟ حرفی ندارد؟ دوستدارت ،سیدنی
و سریع ،با صدایی مخوف که همه گاوهای گرنسی کننده ای در این باره برســر زبان ها بود .نمی دانم
اگر الیزابت به هنگام دستگیری نام و تبار پدر کیت را رم داده بودند.
را افشــا می کرد ،در مجازاتش تخفیفی می دادند .الیزابت پیش من بود و می خواســتیم شــامپوی تلگراف از ژولیت به سیدنی
بیست مسافر دیگر می باید در کشتی پست باشند، تقویت مو درست کنیم .گل های بابونه آماده بودند، ولــی چون خودش در این باره حرفی نزده ،چرا من یازدهم می 1946
چطور تو را در میان آن ها بشناســم؟ عکس پشت ولی دست و دل هیچکدام از ما به کار نمی رفت .مثل باید سخنی بگویم. دعا دریافت شد! مارک رینولدز در موقعیتی نیست
جلــد کتابت قدیمی و تار اســت و من نمی خواهم دو روح سرگردان بی جهت در خانه راه می رفتیم و
غریبه ای را در آغوش بگیرم و ببوسم .میتوانی یک نمی دانستیم چه کنیم .سرانجام الیزابت گفت «من می بخشــی که از نگرانی هایم برایت نوشــتم .آن که نظرش مهم باشد .قربانت ،ژولیت
ها ثانیــه ای تنهایم نمی گذارنــد و در باره هرچه
سخن می گویم باز به آن ها می رسم .و روی کاغذ که اهلش نیســتم مثل موش در خانه قایم شوم .بیا کلاه قرمز بزرگ سرت کنی که جلوی صورتش تور
داشته باشد و یک گل لی لی هم بدست بگیری؟ آوردنشان آرامم می کند .حال به ماجرای شادتری برویم و با دشمنانمان از روبرو برخورد کنیم». از امیلیا به ژولیت
In touch with Iranian diversity دوستدارت، و من با لحن تندی گفتم «خوب حالا وقتی بادشمنت اشاره می کنم .به نشست دیشب اعضای انجمن. سیزدهم می 1946
ایزولا از روبرو برخورد کردی می خواهی چکارش کنی؟» پس از فرو نشســتن فریادهای شادمانی آمدن تو به عزیزم،
Vol. 20 / No. 1232 - Friday, Mar. 29, 2013 گرنســی ،اعضای انجمن مقالــه ات در باره کتاب و
از حامی حیوانات به ژولیت «خیال دارم راســت به چشم هایش خیره شوم .ما خوانــدن در تایمز را با صدای بلنــد خواندند .همه تلگرافــت را دیــروز دریافت کردم .مــژده آمدنت
31 غروب چهارشنبه جانورانی نیســتیم که به تله افتاده باشــیم ،آن ها خوششــان آمد .نه فقط بخاطر اینکه ما سرگذشت براستی شادمانم کرد .نمی توانم باور کنم که داری
دوشیزه محترم، هستند .آنها در این جزیره گیر افتاده اند .ما در خانه خود را می خواندیم ،بلکه برای مفاهیم و منظورهایی
که پیشتر نمی دانستیم می توانیم از کتاب خواندن پیش ما می آیی!
من هم از اعضای انجمن ادبی و پای پوســت سیب خود هستیم .راه بیفت! می رویم به تماشایشان!» داشــته باشــیم .دکتر اســتابینز اعلام کرد تنها تو به سفارشــت عمــل کردم و بی درنــگ به اعضای
زمینی گرنسی هستم .تا کنون برایتان درباره کتاب خیلی خوشم آمد .راست می گفت .بنابراین کلاهمان توانســته ای صفت «ســردرگمی» را بجای ضعف انجمن خبر دادم .همــه به هیجان آمدند .یک یک
هایی که خوانده ام چیزی ننوشــته ام _ راستش در را به سر گذاشــتیم و بیرون رفتیم .ولی منظره ای شخصیت به قوت و اعتبار تبدیل کنی .مقاله خوبی اعضا داوطلب یاری به تو هستند .هرکس پیشنهادی
این مدت دو کتاب بیشــتر نخوانده ام .داستان های باور نکردنی در سنت پیترپورت دیدیم .باور نکردنی! بود و همه از اینکه سهمی در آفرینش آن داشته ایم داشت .فراهم کردن تختخواب ،میز ،گشت و گذار ،و
کودکانه در باره سگ ها .این موجودات وفادار ،شجاع آه ،صدها سرباز آلمانی در خیابان ها ولو بودند .و باور تعداد زیادی گیره الکتریکی لباس .ایزولا که گویی
و بــی ادعا .ایزولا می گوید به گرنســی می آیید تا نمی کنی ،مشــغول خرید! درست در دست هم در مفتخر و خوشحالیم. از شــادی بال در آورده و از همین حالا کار تحقیق
شاید کتابی در باره دوران اشغال آلمانی ها بنویسید. خیابان فانتین قدم می زدند ،می خندیدند ،قهقهه ویــل ثیبی به مناســبت ورود تو مــی خواهد یک در باره کتابت را آغاز کرده اســت .و هرچه به او می
و من فکر می کنم وقت آن هست که در باره ستمی می زدند ،به داخل مغازه ها ســرک می کشــیدند، میهمانــی خوش آمد راه بینــدازد .خیال دارد پای گویم نوشــتن کتاب هنوز در مرحله ایده است ،به
که مشاوران ایالتی ما نسبت به حیوانات کرد ،باخبر بدرون فروشــگاه ها رفته و با یک بغل خرید بیرون پوست سیب زمینی بپزد ،همراه با نوعی کرم کاکائو سخنانم توجهی ندارد و بشدت مشغول فراهم کردن
شــوید! هم شــهری های خودمان ،و نه اشغالگران می آمدند و با صدای بلند یکدگر را صدا می زدند و که برایش اختراع کرده اســت .دیشــب یک دسر موضوع برای این کتاب اســت .او از همه آشنایانش
کثیــف آلمانی! میدانم که بســیاری از بازگویی آن صحبت می کردند .اسپلانید شمالی هم مملو سرباز تــازه برایمان آورده بود .مربای گیلاس در آتش ،که در بازار خواسته برایت نامه ای در مورد دوران اشغال
آلمانی بــود .بعضی ها روی چمن ها لمیده بودند و خوشبختانه تا ته سوخته بود و ما مجبور به خوردن آلمانی ها بنویسند .شاید هم گروهی را تهدید کرده
شرمنده اند ولی من برایتان خواهم گفت. بعضی با دیدن ما کلاهشــان را برمی داشــتند و با آن نشــدیم .کاش همان کار فروش آهن قراضه را _ خدا می داند .فکر می کند هرچه خاطرات بیشتر
هیچوقت دلم برای مردم نســوخته است .و نخواهد ادب تعظیم مــی کردند .یکی از آن ها به من گفت ومتنوع تر باشــد ناشــرت راحت تر می پذیرد که
سوخت .و البته دلایل خودم را دارم .هیچوقت آدمی «جزیره بسیار زیبایی دارید .البته ما بزودی به لندن دنبال می کرد و از پخت و پز دست می کشید! داستان اشغال گرنسی ارزش کتاب شدن دارد .اگر
را که نصف سگ هم صداقت داشته باشد ندیده ام .با خواهیم رفت ولی خوب پیش از آن اســتراحت در همه برای دیدنت روزشــماری می کنیم .نوشــته تا هفته دیگر یک کیســه گونی نامه برایت رســید
سگ ها مهربان باش ،تا ابد به تو وفادارند و تنهایت ای پیش از ترک لنــدن مجبوری چندین مصاحبه
نمی گذارند .بدون هیچ شــرط و شروطی دوستت زیر آفتاب این جا لذتبخش است». انجام دهی .هروقت بیایی ما را خوشحال می کنی. حیرت نکن!
دارند و مراقبت هســتند .گربه ها متفاوتند ،ولی آن احمق بینوای دیگری خیال می کرد این جا برایتون منتظــرت خواهیم بــود .فقط تاریــخ ورودت را به ایزولا همچنین بــه دیدن آقای دیلوین رفته و از او
اســت .آن ها برای کودکانی که دنبالشان راه افتاده ما اطلاع بده .آشــکار اســت که با هواپیما سریعتر خواهش کرده خانه الیزابت را برای مدتی که اینجا
ها هم بمراتب از آدم ها بهترند. بودند ،آب نبات لیسی می خریدند .می خندیدند و و راحت تر از کشــتی پســت به گرنسی می رسی هستی به تو رهن بدهد .خانه زیبایی است .در سبزه
نمی توانید تصور کنید که برخی از اهالی گرنســی، خوش می گذراندند .اگر یونیفورم های سبز آلمانی (کلاویس می گوید به تو بگویم در هواپیما نوشیدنی زار نزدیک قصــر ،و آنقدر بزرگ نیســت که تمیز
با شــنیدن خبر آمدن آلمانی ها با حیوانات خود چه برتن نداشتند ،می توانستی گمان کنی کشتی های هم می دهند ولی در کشــتی پســت از این خبرها کردنش مشکل باشد .وقتی آلمانی ها قصر بزرگ او
کردنــد .هزاران نفر جزیره را ترک کرده و به ســوی نیســت) .اما اگر مســافرت دریایی تهوع و سردرد را برای اقامت افســران خود مصادره کردند ،الیزابت
انگلستان گریختند .و سگ و گربه های خود را بدون تفریحی از ویماوث رسیده اند! شــدیدی برایت ندارد ،من توصیه می کنم کشتی به این کلبه نقل مکان کــرد .فکر می کنم در آنجا
پشتیبانی رها کردند .رهایشان کردند تا گرسنه و تشنه از پارک شــکلاتی که رد شــدیم ،ناگهان همه چیز پست بعد از ظهر را از ویماوث سوار شو .هیچ منظره خیلی راحت باشی .ایزولا به آقای دیلوین گفته که
و بی پناهدر خیابان ها بگردند _ وحشی های ستمکار! تغییر کرد .رویاها به کابوس بدل شدند .اول صدای ای زیباتر از نزدیک شدن به گرنسی از دریا نیست. هرچــه زودتر مدارک رهن را آمــاده کند .خودش
من تا توانستم سگ های ولگرد را جمع کردم و غذا قدم ها را شــنیدیم .صدای قدم های سنگینی که چه در غروب آفتاب یا دیدن قله های طلایی آن در تصمیم دارد بقیه کارها را سر و صورت بدهد .تمیز
دادم ،ولی اداره همه آن حیوانات کار یکنفر نبود .و روی سنگفرش خیابان می پیچید .سپس یک دسته تندر طوفان ،و یا سربرآوردن صخره های بلندش از کردن خانه ،شستن پنجره ها ،تکان دادن فرش ها،
مشاوران تصمیم گرفت قدم پیش نهاده و فکری کند سربازدر حال رژه از کنارمان گذشتند .همه چیزشان میان مــه .اولین بار که بعنوان نوعروس جوانی وارد
و فکری که کرد وحشــتناک بود .در روزنامه آگهی برق مــی زد .دکمه ها ،پوتین ها و کلاه های فلزی گرنسی شدم ،از طریق دریا آمدم و این احساس به و کشتن عنکبوت ها.
کردند که به سبب جنگ و اشغال ،ساکنان جزیره با سطل مانندشــان .فقط به روبرو خیره بودند ،گویی امیــدوارم کارهای مربوط به رهن و اجاره خســته
کمبود خوراک روبرو و نگاهداری از حیوانات خانگی چشمانشان هیچ کس و هیچ جا را نمی دید .قیافه من دست داد. ات نکننــد .آقای دیلوین خیــال دارد قصر را برای
غیر ممکن خواهد شد .گفتند «هرخانواده می تواند هایشــان از تفنگ هایی که به شانه آویخته بودند، با مهر، اجاره آماده کند .وکیل سرآمبروس جستجو در باره
تنها یک حیوان خانگــی نگاهداری کند ،و مقامات ترســناکتر بود .حتی از چاقوهای بزرگ و نارنجک امیلیا الیزابت را آغاز کرده ولی هنوز هیچ مدرکی درمورد
محلی مجبور به نابودی بقیه هســتند .سگ و گربه هایی که به کمرشان آویزان بود نیز ترسناکتر بودند. رســیدنش به آلمان پیدا نشــده است .تنها مدارک
های ولگرد و گرســنه که در خیابان ها سرگردانند آقای فری که پشــت ســر ما بود ،بازوی مرا کشید. از ایزولا به ژولیت موجود نشــان می دهند که الیزابت را در فرانسه به
او در نبرد ســومه در جنگ اول شــرکت کرده بود. چهاردهم می 1946 قطاری به مقصد فرانکفورت ســوار کرده اند .البته
می توانند سبب بیماری و آزار اهالی شوند». درحالیکه اشــک از چشمانش جاری بود ،بازوی مرا جستجو پایان نیافته و من دعا می کنم هرچه زودتر
و همیــن کار را هــم کردند .مامــوران ایالتی همه می پیچاند و با صــدای محزونی می گفت «چطور ژولیت جان، خبــری از الیزابت بیابند .در این مدت آقای دیلوین
ســگ و گربه های ولگرد را در کامیون ریخته و به دوباره اینکار را می کنند؟ یکبار شکســت خورده و خانه ات آماده اســت .از برخی دوستانم در بازار روز می خواهد قصر بزرگ سرآمبروس را اجاره بدهد تا
پناهگاه حیوانات در ســنت آندروز بردند و در آنجا دوباره همان بســاط را راه انداختــه اند؟ چرا اجازه خواستم برایت نامه بنویسند و خاطراتشان را شرح
دامپزشکان و پرستاران همه را با تزریق نابود کردند. دهند .امیدوارم چنین کرده باشــند .اگر آقای تاتم کیت مشکلی از نظر مخارج نداشته باشد.
هنــوز یک کامیون ســگ و گربه نابود نشــده ،که دادیم دوباره چنین کنند؟» نامه ای نوشت و برای یادآوری خاطراتش درخواست گاهــی فکر می کنم وظیفه اخلاقی ماســت که در
سرانجام الیزابت گفت « دیگر بس است .تا حالم بهم پــول کرد ،جوابش را نده .او یک دروغ گو و حقه باز پی خویشاوندان آلمانی کیت نیز بگردیم .ولی نمی
کامیون دیگر می رسید. بزرگ است .می خواهی از اولین بار که آلمانی ها را توانم خود را به این کار راضی کنم .کریستیان وجود
من شاهد همه این وقایع بودم .جم عآوری آ نها ،تخلیه نخورده ،برویم و چیزی بنوشیم». دیدم برایت بگویم؟ ســعی می کنم از حال و هوای نازنین و نادری بود که برخلاف دیگر هم میهنانش
من در قفســه آشپزخانه ام نوشیدنی خوبی داشتم، آن روزها هم بیشتر بگویم تا موضوع زنده تر به نظر به خشونت و جدایی انسان ها باور نداشت ولی نمی
در پناهگاه ،هلاک و دفن .همه را ب هچشم دیدهام. آید .البته معمولا ایــن کار را نمی کنم بلکه رک و دانم بقیه آلمانی ها چه فکر می کنند .شاید در میان
پرستاری را دیدم که از پناهگاه بیرون آمد و داشت بنابراین به خانه من برگشتیم. خویشاوندان کیت کسانی باشند که به ایده احمقانه
گریــه می کرد .حال خودش آنقــدر خراب بود که نامه ام را حالا تمام می کنم ،ولی می دانم که بزودی رایش هزارساله باور داشته باشند .تازه گیرم خانواده
داشــت میمرد .ســیگاری آتش زد و سپس بداخل تو را خواهم دید و این براســتی شادمانم می کند. کیت را هم یافتیم و مردمان خوبی هم بودند ،چطور
همه می خواهیم به پیشــوازت بیاییم ولی احساس
وحشــتی بتازگی گریبانم را رها نمی کند .بیش از