Page 30 - Shahrvand BC No.1220
P. 30
ادبیات/رمان 30
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
ـ۸ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
هیچکدام دوست نبودم .داوسی نزدیک سی سال همسایه من از امیلیا به ژولیت سال متسیب /شماره - 1220جمعه 15ید 1391
بــود ولی تنها در باره هوا یا گلکاری با او صحبتی کرده بودم. هجدهم فوریه 1946
بسیار دوست داشتنی تر از زندگی واقعی هستند. ایزولا و همچنین ابن از دوســتان خوبم بودند ،اما ویل ثیبی دوشیزه اشتون محترم، In touch with Iranian diversity
امیلیا برایمان گفت که شما مایلید در باره انجمن کتابخوانی و نشست را از دور می شــناختم و با جان بووکر اصلا آشنایی نداشتم. از اینکه دغدغه های مرا چنین جدی گرفتید سپاســگزارم .دیشب در
های ما بیشتر بدانید .در نوبت گفتگویم در باره کتابی که خوانده بودم، بووکر تازه به جزیره آمده بود که آلمانی ها رســیدند .الیزابت گردهمآیی انجمن ادبی در باره مقاله روزنامه تایمز شما با اعضا گفتگو Vol. 20 / No. 1220 - Friday, Jan. 4, 2013
در بــاره برونته ها حرف زدم .متاســفانه نمی توانم نوشــته ام در باره نقطه مشترک همه ما بود .بدون اصرار او محال بود من آن ها کردم و از همه خواســتم چنانچه مایلند با شما مکاتبه کرده و در باره
شارلوت و امیلی برونته را برایتان بفرستم .از آن ها برای روشن کردن را برای شام دعوت کنم .آن هم برای شریک کردن در گوشت کتاب و شادی خواندن آن ها در دوران اشغال نظرشان را بگویند. 30
اجاق اســتفاده کرده ام .می دانید آن روزها چیز زیادی برای سوزاندن گوســاله کباب شده .و باید بگویم بدون آن ها انجمن ادبی و واکنــش اعضا چنان بلند و پُر هیاهو بود که مدیر برنامه ایزولا پریبی،
نداشــتیم .پیش از آن کتاب مقدس ،داستان یعقوب ،و برنامه سالانه مجبور شد چندبار چکش را بشدت به میز بکوبد (البته ایزولا همیشه
پای پوست سیب زمینی گرنسی هیچگاه پا نمی گرفت. دنبــال بهانه می گردد تا مدیریت خــود را اعمال کند) .مطمئنم نامه
جزر و مد را سوزانده بودم. آن بعداز ظهر همه به خانه من آمدند تا کتابی برای خواندن های زیادی از ما به شما خواهد رسید .و صمیمانه امیدوارم در نوشتن
لابد می پرســید چرا این دخترها را آنقدر دوســت دارم .من داستان انتخاب کنند .و بســیاری از آن ها که تــا کنون تنها کتاب مقاله و توضیح ضرورت خواندن مفید باشند.
های پُر عشــق و احساس را می پســندم .شاید چون هیچوقت خودم مقدس یا کاتالوگ های کشــاورزی و یا مجلــه دامداران را داوسی گفت برایتان نوشته که تولد انجمن ادبی ما در حقیقت کلکی
چنین داســتانی نداشــته ام .ولی با خواندن داستان های دیگران می خوانده بودند ،خــود را با کتاب هایی کامــا متفاوت روبرو بود که به آلمانی ها زدیم تا دوستانی را که برای شام به خانه من آمده
توانــم برای خودم نیز محبوبی تصور کنم .اعتراف می کنم در ابتدا از دیدند .آنشب بود که داوسی محبوب خود چارلز لَمب و ایزولا بودند از دســتگیری و زندان نجات دهیم .میهمانان شام من در آنشب
بلندی های بادگیر خیلی خوشــم نیامد ،اما همینکه آن شــبح ،کتی، بلندی هــای بادگیر را یافتند .من کتاب کاغذ های پیکویک عبارت بودند از :داوســی ،ایزولا ،اِبِن رمزی ،جان بوو ِکر ،ویل ثیبی ،و
انگشتان استخوانیش را روی شیشــه پنجره خراشید ،گویی کتاب به از چارلز دیکنز را برداشــتم ،تا شاید کمکی به روحیه خرابم محبوب همه الیزابت مک ِکنا که بصورت ناگهانی و درست به موقع این
گلوی من چسبید و رهایم نکرد .با چنان امیلی من می توانستم گریه انجمن را خلق کرد .آفرین به ابتکار و زبان گویایش.
مذبوحانه هیتکلیف را در چمنزار بشــنوم .پــس از خواندن کتابی از باشد .و بود. البته من از این داســتان تا روز بعد باخبر نشدم .همینکه آن ها رفتند
چنین نویســنده خوبی مثل امیلی برونته ،گمان نمی کنم دیگر هرگز ســپس هرکس به خانه خود رفت و کتابی را که برداشــته بود خواند. من بســرعت همه چیز را جمع کرده و تمام نشــانه های شــام را از
بتوانم با کتاب های دوشیزه آماندا گیلی فلاور نظیر با شمعدان فریب ابتدا از ترس افســران آلمانی که شاید به انجمن ما سری بزنند دورهم زیرزمین شســتم .روز بعد ساعت هفت وقتی الیزابت شتابزده به خانه
من آمد و پرســید چندجلد کتاب در کتاب خانه دارم از جریان باخبر
خوردم ،راضی شوم. جمع می شدیم ،اما بعد تنها لذت از خواندن ما را ِگردهم می آورد.
حالا از خــودم بگویم .من در کنار قصر امیلیــا ماگری کلبه و مزرعه هیچکدام تجربه عضویتدر انجمن ادبی نداشتیم بنابرایندستورالعمل شدم.
ای کوچــک دارم .هــردو در کنار دریا زندگی مــی کنیم .من به مرغ و قوانین خود را وضع کردیم :هریک به نوبت در باره کتابی که خوانده مــن کتاب های بســیاری دارم اما الیزابت ســری تــکان داد و گفت
و خــروس ها و همچنین بُز پیرم ،آریل می رســم و چیزهایی هم در بودیم صحبت می کردیم .در ابتدا تلاش می کردیم تنها از کتاب سخن بیشــتر کتاب هایم مربوط به باغبانی است و ما به کتاب های بیشتری
مزرعــه کوچکم می کارم .یک طوطی هم بنام زنوبیا دارم که از مردها بگوییم و بگذریم ،ولی سپس تر درگیر مباحث طولانی و داغ می شدیم نیازمندیم .در مورد کتاب هاب باغبانی درست می گفت .من از مطالعه
تا دیگران را وادار کنیم کتابی را که می پسندیم بخوانند .یکبار دونفر یک کتاب باغبانی خوب همیشه لذت می برم« .ولی نگران نباش ،وقتی
خوشش نمی آید. یک کتاب را خوانده بودند .بحث و جدل آن ها و تلاش در اثبات نظرات از دفتر فرماندهی برگشــتم پیش کتابفروشی فاکس می رویم و همه
در بــازار هفته ای دکه ای دارم و در آنجا مربا ،ترشــی ،ســبزیجات و متفاوتشان به یکدیگر و بقیه دیدنی بود .ما کتاب می خواندیم ،در باره کتاب هایش را می خریم .اگر قرار باشــد که ما انجمن ادبی گرنســی
معجــون هایم را که برای بســیاری بیماری ها معجــزه می کنند ،به کتاب صحبت می کردیم ،بحث های تندی در باره آن می کردیم ،و در
فروش می گذارم .کیت مک ِکنا _دختر دوســت بسیار عزیزم الیزابت این میان دوستی ما هر روز ژرفای بیشتری می یافت و به هم نزدیک باشیم باید ادبی بنظر بیاییم».
مک ِکنا_ برای ســاختن معجون ها کمکم می کند .او تنها چهار سال و نزدیک تر می شدیم .دیگر ساکنان جزیره نیز به انجمن ما پیوستند تمام بعداز ظهر نگران پرســش و پاســخی بودم که الیزابت قرار بود با
دارد و بــرای هم زدن پاتیل روی چهارپایه می ایســتد .ولی می تواند و شب های کتابخوانی ما زنده و پویا و شاد شد .گاهی حتی تاریکی و دفتر قرارگاه فرماندهی داشــته باشد .اگر همه دوستانم را زندانی می
فشار و خفقان چیره را نیز می توانستیم فراموش کنیم .هنوز هم شب کردند چه؟ و یا بدتر ،به اردوگاه های کار در فرانســه می فرســتادند؟
حسابی هم بزند. آلمانی ها در مــورد اجرای عدالت و تنبیه مجرمیــن رفتارهای قابل
باید بگویم زیبا نیســتم .بینی ام بزرگ و بخاطر افتادنم از بام لانه مرغ در میان همدگر را می بینیم.
ها شکسته اســت .یکی از چشم هایم بزرگتر و نگاهش بیشتر متوجه ویل ثیبی مســبب افزودن پای پوست سیب زمینی به نام انجمن بود. پیشبینی نداشتند .ولی اتفاق مهمی نیفتاد.
بالاست .موهایم فرفری و وحشی است و ابداً آرام نمی گیرد .بلند قامت چه آلمانی ها باشــند یا نباشند ،او از رفتن به نشستی که در آن هیچ اگرچه خیلی عجیب اســت اما آلمانی ها نه تنها همه را آزاد که از یک
خوراکی نباشد سرباز می زد! بنابراین خوراکی از ضروریات نشست ها انجمن ادبی _ هنری در جزایر کانال مانش اســتقبال هم کرده بودند.
و درشت استخوانم. شــد .و چون در آن هنگام نه روغن و نه آرد و نه شکر برای پخت و پز منظورشان این بود که به انگلیسی ها نشان دهند چه اشغالگران نمونه
اگر بخواهید بازهم می توانم برایتان نامه بنویســم .می توانم برایتان از به اهالی گرنسی داده می شد ،ویل پای پوست سیب زمینی را اختراع ای هستند .حالا چطور این پیام می بایست از جزیره بیرون می رفت،
انجمن کتابخوانی و تاثیری که بر روحیه ما در دوران اشــغال داشــت کرد .پوســت سیب زمینی بجای خمیر ،سیب زمینی بجای میوه های کســی نمی دانست .تمام خطوط تلفن و تلگراف و هرنوع ارتباط دیگر
بیشتر بگویم .تنها وقتی که کتاب خواندن هم به ما کمک نکرد ،زمانی داخل پای ،و چغندر پخته له شده بجای شکر .اختراعات ویل قالبا قابل میان گرنسی و لندن از ژوئن 1940که آلمانی ها در جزیره پیاده شده
بود که الیزابت را دســتگیر کردند .یکی از بردگان بینوای لهستانی را بودند ،بکلی قطع بود .به هر سببی که مغزهای معیوبشان بدان رسیده
پناه داده بود .دســتگیرش کردند و به اردوگاهی در فرانسه فرستادند. خوردن نیستند ،اما این یکی خوب از آب درآمد. بود ،شرایط در جزایر کانال مانش_ البته در ابتدا_ بسیار بهتر و آسانتر
تا مدت ها هیچ کتابی نمی توانســت روحیه مرا بهتر کند .تمام تلاشم منتظر خبرهای تازه از شما و چگونگی پیشرفت مقاله تان هستم.
صرف این می شــد که به آلمانی ها حمله نکنم و به صورتشــان تُف از بقیه اروپای تحت اشغال نازی ها بود.
نینــدازم .فقط بخاطر کیت جلوی خــودم را گرفتم .او در آنروزها یک با ارادت و احترام، در قــرارگاه فرماندهی الیزابت و بقیــه را مبلغ ناچیزی جریمه کرده و
جوانه تازه از خاک بیرون آمده بیشــتر نبود و به همه ما نیاز داشــت. امیلیا ماگری البته اسم و آدرس همه را ثبت کرده بودند و از آن ها خواسته بودند نام
الیزابت هنوز به خانه برنگشــته و این همه ما را می ترساند .ولی خوب بقیه اعضای انجمن را نیز بنویسند .فرمانده قرارگاه گفته بود که او نیز
هنوز جنگ تازه تمام شده و شاید بزودی بازگردد .من برایش دعا می از ایزولا پریبی به ژولیت از علاقمندان ادبیات است و پرسیده بود آیا او یا دیگر افسران علاقمند
نوزدهم فوریه 1946
کنم .خیلی دلتنگش هستم. دوشیزه اشتون عزیز، می توانند در جلسات ما شرکت کنند؟
ارادتمند، الیزابت هم جواب داده بود هروقت که دوست داشته باشند .این شد که
آه خدای من! شــما کتابی در باره زندگی آن برونته نوشته ای ،خواهر من و ابِن همراه الیزابت مثل قرقی خود را به کتابخانه فاکس رساندیم
ایزولا پریبی شارلوت و امیلی .امیلیا قول داده آن را به من قرض بدهد زیرا می داند و یک بغل کتاب برای انجمن تازه تاسیس خود خریده و به سرعت به
چقدر از خواهران برونته خوشــم می آیــد .طفلک های بیگناه! وقتی قصر بازگشــتیم تا آن ها را در قفسه ها بچینیم .سپس در دست هم،
فکرش را می کنم که هر پنج نفر آن ها سینه های بیماری داشته و در انگار که به گردش و تماشــا می رویم به خانه یک یک دوســتانی که
نامشــان را در لیست اعضا در قرارگاه فرماندهی نوشته بودند رفتیم و
جوانی مرده اند! چه اندوهبار. از آن ها خواســتیم آنشب به قصر بیایند و کتابی برای مطالعه انتخاب
پدر خیلی خودخواهی داشــته اند .اینطور نیســت؟ ابداً به دخترانش کنند .با وجود اینکه خیلی نگران بودیم ،اما تلاش کردیم تا می توانیم
توجهی نداشته .صبح تا غروب در دفترش می نشسته و برای هرچیزی آرام باشیم و با همه سلام و احوالپرسی کنیم .گویی هیچ اتفاق تازه ای
ســر این طفلک ها داد می زده است .هیچوقت برای هیچ کاری از جا نیفتاده .الیزابت خیلی می ترسید زیرا گمان می برد همان بعد از ظهر
نیز بر نمی خاســته .اینطور نیست؟ مدام در دفترش تنها می نشسته آلمانــی ها برای بازدید بیایند و ما وقــت زیادی برای فراخواندن همه
و دستور می داده و دختران جوانش مثل مگس یکی یکی می مردند. دوستان نداشتیم .باید بگویم فرمانده قرارگاه که هرگز سری به ما نزد،
و آن برادر تن پرورشــان ،بران ِول .که مرتب مشروب می خورده و روی اما برخی افسران در طول یکسال گاهی آمدند ولی گیج و سردر ُگم از
فرش بالا می آورده است .و خواهران برونته دایماً باید کثافت های او را
چگونگی کار انجمن بیرون رفتند و دیگر پیدایشان نشد.
پاک می کردند .چه کار خّلقی برای خانم های نویسنده! این آغاز کار ما بود .اگرچه من همه اعضا را از پیش می شناختم ولی با
بنظر من با دوتا مرد شبیه این در خانه و نبود وقت و امکان برای دیدن
مردان دیگر ،امیلی می بایست هیتکلیف را کاملا از خیال خود آفریده
باشــد! و چه انسان جالبی هم آفریده .به گمان من مردها در کتاب ها
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
ـ۸ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
هیچکدام دوست نبودم .داوسی نزدیک سی سال همسایه من از امیلیا به ژولیت سال متسیب /شماره - 1220جمعه 15ید 1391
بــود ولی تنها در باره هوا یا گلکاری با او صحبتی کرده بودم. هجدهم فوریه 1946
بسیار دوست داشتنی تر از زندگی واقعی هستند. ایزولا و همچنین ابن از دوســتان خوبم بودند ،اما ویل ثیبی دوشیزه اشتون محترم، In touch with Iranian diversity
امیلیا برایمان گفت که شما مایلید در باره انجمن کتابخوانی و نشست را از دور می شــناختم و با جان بووکر اصلا آشنایی نداشتم. از اینکه دغدغه های مرا چنین جدی گرفتید سپاســگزارم .دیشب در
های ما بیشتر بدانید .در نوبت گفتگویم در باره کتابی که خوانده بودم، بووکر تازه به جزیره آمده بود که آلمانی ها رســیدند .الیزابت گردهمآیی انجمن ادبی در باره مقاله روزنامه تایمز شما با اعضا گفتگو Vol. 20 / No. 1220 - Friday, Jan. 4, 2013
در بــاره برونته ها حرف زدم .متاســفانه نمی توانم نوشــته ام در باره نقطه مشترک همه ما بود .بدون اصرار او محال بود من آن ها کردم و از همه خواســتم چنانچه مایلند با شما مکاتبه کرده و در باره
شارلوت و امیلی برونته را برایتان بفرستم .از آن ها برای روشن کردن را برای شام دعوت کنم .آن هم برای شریک کردن در گوشت کتاب و شادی خواندن آن ها در دوران اشغال نظرشان را بگویند. 30
اجاق اســتفاده کرده ام .می دانید آن روزها چیز زیادی برای سوزاندن گوســاله کباب شده .و باید بگویم بدون آن ها انجمن ادبی و واکنــش اعضا چنان بلند و پُر هیاهو بود که مدیر برنامه ایزولا پریبی،
نداشــتیم .پیش از آن کتاب مقدس ،داستان یعقوب ،و برنامه سالانه مجبور شد چندبار چکش را بشدت به میز بکوبد (البته ایزولا همیشه
پای پوست سیب زمینی گرنسی هیچگاه پا نمی گرفت. دنبــال بهانه می گردد تا مدیریت خــود را اعمال کند) .مطمئنم نامه
جزر و مد را سوزانده بودم. آن بعداز ظهر همه به خانه من آمدند تا کتابی برای خواندن های زیادی از ما به شما خواهد رسید .و صمیمانه امیدوارم در نوشتن
لابد می پرســید چرا این دخترها را آنقدر دوســت دارم .من داستان انتخاب کنند .و بســیاری از آن ها که تــا کنون تنها کتاب مقاله و توضیح ضرورت خواندن مفید باشند.
های پُر عشــق و احساس را می پســندم .شاید چون هیچوقت خودم مقدس یا کاتالوگ های کشــاورزی و یا مجلــه دامداران را داوسی گفت برایتان نوشته که تولد انجمن ادبی ما در حقیقت کلکی
چنین داســتانی نداشــته ام .ولی با خواندن داستان های دیگران می خوانده بودند ،خــود را با کتاب هایی کامــا متفاوت روبرو بود که به آلمانی ها زدیم تا دوستانی را که برای شام به خانه من آمده
توانــم برای خودم نیز محبوبی تصور کنم .اعتراف می کنم در ابتدا از دیدند .آنشب بود که داوسی محبوب خود چارلز لَمب و ایزولا بودند از دســتگیری و زندان نجات دهیم .میهمانان شام من در آنشب
بلندی های بادگیر خیلی خوشــم نیامد ،اما همینکه آن شــبح ،کتی، بلندی هــای بادگیر را یافتند .من کتاب کاغذ های پیکویک عبارت بودند از :داوســی ،ایزولا ،اِبِن رمزی ،جان بوو ِکر ،ویل ثیبی ،و
انگشتان استخوانیش را روی شیشــه پنجره خراشید ،گویی کتاب به از چارلز دیکنز را برداشــتم ،تا شاید کمکی به روحیه خرابم محبوب همه الیزابت مک ِکنا که بصورت ناگهانی و درست به موقع این
گلوی من چسبید و رهایم نکرد .با چنان امیلی من می توانستم گریه انجمن را خلق کرد .آفرین به ابتکار و زبان گویایش.
مذبوحانه هیتکلیف را در چمنزار بشــنوم .پــس از خواندن کتابی از باشد .و بود. البته من از این داســتان تا روز بعد باخبر نشدم .همینکه آن ها رفتند
چنین نویســنده خوبی مثل امیلی برونته ،گمان نمی کنم دیگر هرگز ســپس هرکس به خانه خود رفت و کتابی را که برداشــته بود خواند. من بســرعت همه چیز را جمع کرده و تمام نشــانه های شــام را از
بتوانم با کتاب های دوشیزه آماندا گیلی فلاور نظیر با شمعدان فریب ابتدا از ترس افســران آلمانی که شاید به انجمن ما سری بزنند دورهم زیرزمین شســتم .روز بعد ساعت هفت وقتی الیزابت شتابزده به خانه
من آمد و پرســید چندجلد کتاب در کتاب خانه دارم از جریان باخبر
خوردم ،راضی شوم. جمع می شدیم ،اما بعد تنها لذت از خواندن ما را ِگردهم می آورد.
حالا از خــودم بگویم .من در کنار قصر امیلیــا ماگری کلبه و مزرعه هیچکدام تجربه عضویتدر انجمن ادبی نداشتیم بنابرایندستورالعمل شدم.
ای کوچــک دارم .هــردو در کنار دریا زندگی مــی کنیم .من به مرغ و قوانین خود را وضع کردیم :هریک به نوبت در باره کتابی که خوانده مــن کتاب های بســیاری دارم اما الیزابت ســری تــکان داد و گفت
و خــروس ها و همچنین بُز پیرم ،آریل می رســم و چیزهایی هم در بودیم صحبت می کردیم .در ابتدا تلاش می کردیم تنها از کتاب سخن بیشــتر کتاب هایم مربوط به باغبانی است و ما به کتاب های بیشتری
مزرعــه کوچکم می کارم .یک طوطی هم بنام زنوبیا دارم که از مردها بگوییم و بگذریم ،ولی سپس تر درگیر مباحث طولانی و داغ می شدیم نیازمندیم .در مورد کتاب هاب باغبانی درست می گفت .من از مطالعه
تا دیگران را وادار کنیم کتابی را که می پسندیم بخوانند .یکبار دونفر یک کتاب باغبانی خوب همیشه لذت می برم« .ولی نگران نباش ،وقتی
خوشش نمی آید. یک کتاب را خوانده بودند .بحث و جدل آن ها و تلاش در اثبات نظرات از دفتر فرماندهی برگشــتم پیش کتابفروشی فاکس می رویم و همه
در بــازار هفته ای دکه ای دارم و در آنجا مربا ،ترشــی ،ســبزیجات و متفاوتشان به یکدیگر و بقیه دیدنی بود .ما کتاب می خواندیم ،در باره کتاب هایش را می خریم .اگر قرار باشــد که ما انجمن ادبی گرنســی
معجــون هایم را که برای بســیاری بیماری ها معجــزه می کنند ،به کتاب صحبت می کردیم ،بحث های تندی در باره آن می کردیم ،و در
فروش می گذارم .کیت مک ِکنا _دختر دوســت بسیار عزیزم الیزابت این میان دوستی ما هر روز ژرفای بیشتری می یافت و به هم نزدیک باشیم باید ادبی بنظر بیاییم».
مک ِکنا_ برای ســاختن معجون ها کمکم می کند .او تنها چهار سال و نزدیک تر می شدیم .دیگر ساکنان جزیره نیز به انجمن ما پیوستند تمام بعداز ظهر نگران پرســش و پاســخی بودم که الیزابت قرار بود با
دارد و بــرای هم زدن پاتیل روی چهارپایه می ایســتد .ولی می تواند و شب های کتابخوانی ما زنده و پویا و شاد شد .گاهی حتی تاریکی و دفتر قرارگاه فرماندهی داشــته باشد .اگر همه دوستانم را زندانی می
فشار و خفقان چیره را نیز می توانستیم فراموش کنیم .هنوز هم شب کردند چه؟ و یا بدتر ،به اردوگاه های کار در فرانســه می فرســتادند؟
حسابی هم بزند. آلمانی ها در مــورد اجرای عدالت و تنبیه مجرمیــن رفتارهای قابل
باید بگویم زیبا نیســتم .بینی ام بزرگ و بخاطر افتادنم از بام لانه مرغ در میان همدگر را می بینیم.
ها شکسته اســت .یکی از چشم هایم بزرگتر و نگاهش بیشتر متوجه ویل ثیبی مســبب افزودن پای پوست سیب زمینی به نام انجمن بود. پیشبینی نداشتند .ولی اتفاق مهمی نیفتاد.
بالاست .موهایم فرفری و وحشی است و ابداً آرام نمی گیرد .بلند قامت چه آلمانی ها باشــند یا نباشند ،او از رفتن به نشستی که در آن هیچ اگرچه خیلی عجیب اســت اما آلمانی ها نه تنها همه را آزاد که از یک
خوراکی نباشد سرباز می زد! بنابراین خوراکی از ضروریات نشست ها انجمن ادبی _ هنری در جزایر کانال مانش اســتقبال هم کرده بودند.
و درشت استخوانم. شــد .و چون در آن هنگام نه روغن و نه آرد و نه شکر برای پخت و پز منظورشان این بود که به انگلیسی ها نشان دهند چه اشغالگران نمونه
اگر بخواهید بازهم می توانم برایتان نامه بنویســم .می توانم برایتان از به اهالی گرنسی داده می شد ،ویل پای پوست سیب زمینی را اختراع ای هستند .حالا چطور این پیام می بایست از جزیره بیرون می رفت،
انجمن کتابخوانی و تاثیری که بر روحیه ما در دوران اشــغال داشــت کرد .پوســت سیب زمینی بجای خمیر ،سیب زمینی بجای میوه های کســی نمی دانست .تمام خطوط تلفن و تلگراف و هرنوع ارتباط دیگر
بیشتر بگویم .تنها وقتی که کتاب خواندن هم به ما کمک نکرد ،زمانی داخل پای ،و چغندر پخته له شده بجای شکر .اختراعات ویل قالبا قابل میان گرنسی و لندن از ژوئن 1940که آلمانی ها در جزیره پیاده شده
بود که الیزابت را دســتگیر کردند .یکی از بردگان بینوای لهستانی را بودند ،بکلی قطع بود .به هر سببی که مغزهای معیوبشان بدان رسیده
پناه داده بود .دســتگیرش کردند و به اردوگاهی در فرانسه فرستادند. خوردن نیستند ،اما این یکی خوب از آب درآمد. بود ،شرایط در جزایر کانال مانش_ البته در ابتدا_ بسیار بهتر و آسانتر
تا مدت ها هیچ کتابی نمی توانســت روحیه مرا بهتر کند .تمام تلاشم منتظر خبرهای تازه از شما و چگونگی پیشرفت مقاله تان هستم.
صرف این می شــد که به آلمانی ها حمله نکنم و به صورتشــان تُف از بقیه اروپای تحت اشغال نازی ها بود.
نینــدازم .فقط بخاطر کیت جلوی خــودم را گرفتم .او در آنروزها یک با ارادت و احترام، در قــرارگاه فرماندهی الیزابت و بقیــه را مبلغ ناچیزی جریمه کرده و
جوانه تازه از خاک بیرون آمده بیشــتر نبود و به همه ما نیاز داشــت. امیلیا ماگری البته اسم و آدرس همه را ثبت کرده بودند و از آن ها خواسته بودند نام
الیزابت هنوز به خانه برنگشــته و این همه ما را می ترساند .ولی خوب بقیه اعضای انجمن را نیز بنویسند .فرمانده قرارگاه گفته بود که او نیز
هنوز جنگ تازه تمام شده و شاید بزودی بازگردد .من برایش دعا می از ایزولا پریبی به ژولیت از علاقمندان ادبیات است و پرسیده بود آیا او یا دیگر افسران علاقمند
نوزدهم فوریه 1946
کنم .خیلی دلتنگش هستم. دوشیزه اشتون عزیز، می توانند در جلسات ما شرکت کنند؟
ارادتمند، الیزابت هم جواب داده بود هروقت که دوست داشته باشند .این شد که
آه خدای من! شــما کتابی در باره زندگی آن برونته نوشته ای ،خواهر من و ابِن همراه الیزابت مثل قرقی خود را به کتابخانه فاکس رساندیم
ایزولا پریبی شارلوت و امیلی .امیلیا قول داده آن را به من قرض بدهد زیرا می داند و یک بغل کتاب برای انجمن تازه تاسیس خود خریده و به سرعت به
چقدر از خواهران برونته خوشــم می آیــد .طفلک های بیگناه! وقتی قصر بازگشــتیم تا آن ها را در قفسه ها بچینیم .سپس در دست هم،
فکرش را می کنم که هر پنج نفر آن ها سینه های بیماری داشته و در انگار که به گردش و تماشــا می رویم به خانه یک یک دوســتانی که
نامشــان را در لیست اعضا در قرارگاه فرماندهی نوشته بودند رفتیم و
جوانی مرده اند! چه اندوهبار. از آن ها خواســتیم آنشب به قصر بیایند و کتابی برای مطالعه انتخاب
پدر خیلی خودخواهی داشــته اند .اینطور نیســت؟ ابداً به دخترانش کنند .با وجود اینکه خیلی نگران بودیم ،اما تلاش کردیم تا می توانیم
توجهی نداشته .صبح تا غروب در دفترش می نشسته و برای هرچیزی آرام باشیم و با همه سلام و احوالپرسی کنیم .گویی هیچ اتفاق تازه ای
ســر این طفلک ها داد می زده است .هیچوقت برای هیچ کاری از جا نیفتاده .الیزابت خیلی می ترسید زیرا گمان می برد همان بعد از ظهر
نیز بر نمی خاســته .اینطور نیست؟ مدام در دفترش تنها می نشسته آلمانــی ها برای بازدید بیایند و ما وقــت زیادی برای فراخواندن همه
و دستور می داده و دختران جوانش مثل مگس یکی یکی می مردند. دوستان نداشتیم .باید بگویم فرمانده قرارگاه که هرگز سری به ما نزد،
و آن برادر تن پرورشــان ،بران ِول .که مرتب مشروب می خورده و روی اما برخی افسران در طول یکسال گاهی آمدند ولی گیج و سردر ُگم از
فرش بالا می آورده است .و خواهران برونته دایماً باید کثافت های او را
چگونگی کار انجمن بیرون رفتند و دیگر پیدایشان نشد.
پاک می کردند .چه کار خّلقی برای خانم های نویسنده! این آغاز کار ما بود .اگرچه من همه اعضا را از پیش می شناختم ولی با
بنظر من با دوتا مرد شبیه این در خانه و نبود وقت و امکان برای دیدن
مردان دیگر ،امیلی می بایست هیتکلیف را کاملا از خیال خود آفریده
باشــد! و چه انسان جالبی هم آفریده .به گمان من مردها در کتاب ها