Page 28 - Shahrvand BC No.1220
P. 28
ادبیات/شعر -به گزینش سپیده جدیری 28
پنج شعر از میثم سراج سال متسیب /شماره - 1220جمعه 15ید 1391
میثم سراج ،شاعری متولد تهران است که آشنایی با ادبیات و سرودن
شعر را از همان دورهی کودک یاش آغاز کرد.
به گفت هی خود شاعر ،مطالعه و پیگیری ادبیات کلاسیک ایران و جهان
زمین هی ورودی مناسب به شعر آوانگارد را برای او فراهم آورده است.
سراج فعالیت ادبی خود را از سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج به طور
جدی ادامه داد و آثاری از خود در سای تهای ادبی مختلف ارائه کرد.
در ســال هزار و سیصد و هشــتاد و نه برای ادام هی تحصیل به ایتالیا،
شــهر میلان رفت و اکنون در آکادمی هنرهای زیبا ( بِِررا ) مشغول به
تحصیل است.
جمع در نقط های 3 1 In touch with Iranian diversity
شعر م یشود !
یا ای نکه تو وقتی صدای چک ههای آب Vol. 20 / No. 1220 - Friday, Jan. 4, 2013
وقتی نیستی لالای یات م یشود
کوچک م یشوند فکرهای تازه به سرم م یزند شب 28
کوچ کتر
براق مثلا خواب گیاهی را م یبینی
تیز برای زودتر گذشت ِن زما ِن مانده که دارد
تیغ
تا دید نات ریشه از خاک
ممکن است ر گات را بزند ! یک عقرب هی دیگر به ساعت اضافه کنم م یکشد بیرون
اتفاق است دیگر صبح م یرسد
م یافتد نصف کند ثانیه را ! با بالا کشیدن یک لیوان چای و زیپ پالتو
و
مثل آن برگ خشک وقتی
پشت پنجره عقربه دیگر نان را به هر زبانی که شد
عقربه دیگر
که روی زمین بود و عقربه دیگر ترجمه م یکنی
چند لحظه پیش م یگیرند آخرش این عقر بها تمام دایره را غروب
سبز شد و هیچ موجودی با دو شاخک سبز
بالا رفت از سیارهای دیگر در میان مردم گم م یشوی
به فتح زمین نم یآید با چند اسکناس و دس تهای
چسبید به شاخ هها... خودمان پرچمی سیاه
روی خا ِک خوابیده بر استخوان در جیب
5 م یکوبیم. مچاله شده
یادم رفت تو را ! وقتی بهشت
دیگر پله پله سطر های شعر را بالا م یروم تا روی سین هی مانک نهای خیابان مونته ناپلئونه سر م یخورد
موشکی هم که دارد از آسمان م یگذرد
به " تو" طبیعت
سرش سوت م یکشد م یرسم بارکد م یشود
پروانه روی اجناس سوپر مارکت...
4 وقتی صدای چک ههای آب
در چهار راه لالای یات م یشود
روی تابلوی ایست قاب روی دیوار تازه م یفهمی
که در خود فرقی میان زندگی و زنده بودن نیست
هر شعار هم
گرد رهایی م یچرخد جریان رودخان های را خشک کرده 2
کم م یآورد
مکعب م یکشد م یشکند.... از دریچ هی چش ِم گیاهان آغازین
و جهان سب ِز سبز است
دختری در آتش و آن قدر روشن
زندان م یسوزد و م یلرزد و م یرقصد.... که م یشود
دیگر به دیوار ختم نم یشود
مارهای سیاه آخرین لحظ هی هستی را دید !
هرکس اسارتی ست از چاه بیرون م یآیند وا ِل دریایی بودم
در شعاع خود...
حالا نیش م یزنند... از ترس آمدن انسان
تاریک و گرسنه خودکشی کردم !
م یشود این برگه را روی میز گذاشت هزار بار
و موشکی ساخت صدای پوتین بلکه بیشتر
پرتاب کرد به هوا نور در این چرخه
تا که باد چرخیدم !
دست به دست از شکاف زیر در... قانون پایست هگی را
برساند اش سپس همه ای نها کوچک م یشوند و
به دور ها... اما هرگز میمون نبودهام !
زیرا
آنها نسل آینده بشرند
که از دانستن این حقیقت تلخ
این چنین افسردهاند
پنج شعر از میثم سراج سال متسیب /شماره - 1220جمعه 15ید 1391
میثم سراج ،شاعری متولد تهران است که آشنایی با ادبیات و سرودن
شعر را از همان دورهی کودک یاش آغاز کرد.
به گفت هی خود شاعر ،مطالعه و پیگیری ادبیات کلاسیک ایران و جهان
زمین هی ورودی مناسب به شعر آوانگارد را برای او فراهم آورده است.
سراج فعالیت ادبی خود را از سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج به طور
جدی ادامه داد و آثاری از خود در سای تهای ادبی مختلف ارائه کرد.
در ســال هزار و سیصد و هشــتاد و نه برای ادام هی تحصیل به ایتالیا،
شــهر میلان رفت و اکنون در آکادمی هنرهای زیبا ( بِِررا ) مشغول به
تحصیل است.
جمع در نقط های 3 1 In touch with Iranian diversity
شعر م یشود !
یا ای نکه تو وقتی صدای چک ههای آب Vol. 20 / No. 1220 - Friday, Jan. 4, 2013
وقتی نیستی لالای یات م یشود
کوچک م یشوند فکرهای تازه به سرم م یزند شب 28
کوچ کتر
براق مثلا خواب گیاهی را م یبینی
تیز برای زودتر گذشت ِن زما ِن مانده که دارد
تیغ
تا دید نات ریشه از خاک
ممکن است ر گات را بزند ! یک عقرب هی دیگر به ساعت اضافه کنم م یکشد بیرون
اتفاق است دیگر صبح م یرسد
م یافتد نصف کند ثانیه را ! با بالا کشیدن یک لیوان چای و زیپ پالتو
و
مثل آن برگ خشک وقتی
پشت پنجره عقربه دیگر نان را به هر زبانی که شد
عقربه دیگر
که روی زمین بود و عقربه دیگر ترجمه م یکنی
چند لحظه پیش م یگیرند آخرش این عقر بها تمام دایره را غروب
سبز شد و هیچ موجودی با دو شاخک سبز
بالا رفت از سیارهای دیگر در میان مردم گم م یشوی
به فتح زمین نم یآید با چند اسکناس و دس تهای
چسبید به شاخ هها... خودمان پرچمی سیاه
روی خا ِک خوابیده بر استخوان در جیب
5 م یکوبیم. مچاله شده
یادم رفت تو را ! وقتی بهشت
دیگر پله پله سطر های شعر را بالا م یروم تا روی سین هی مانک نهای خیابان مونته ناپلئونه سر م یخورد
موشکی هم که دارد از آسمان م یگذرد
به " تو" طبیعت
سرش سوت م یکشد م یرسم بارکد م یشود
پروانه روی اجناس سوپر مارکت...
4 وقتی صدای چک ههای آب
در چهار راه لالای یات م یشود
روی تابلوی ایست قاب روی دیوار تازه م یفهمی
که در خود فرقی میان زندگی و زنده بودن نیست
هر شعار هم
گرد رهایی م یچرخد جریان رودخان های را خشک کرده 2
کم م یآورد
مکعب م یکشد م یشکند.... از دریچ هی چش ِم گیاهان آغازین
و جهان سب ِز سبز است
دختری در آتش و آن قدر روشن
زندان م یسوزد و م یلرزد و م یرقصد.... که م یشود
دیگر به دیوار ختم نم یشود
مارهای سیاه آخرین لحظ هی هستی را دید !
هرکس اسارتی ست از چاه بیرون م یآیند وا ِل دریایی بودم
در شعاع خود...
حالا نیش م یزنند... از ترس آمدن انسان
تاریک و گرسنه خودکشی کردم !
م یشود این برگه را روی میز گذاشت هزار بار
و موشکی ساخت صدای پوتین بلکه بیشتر
پرتاب کرد به هوا نور در این چرخه
تا که باد چرخیدم !
دست به دست از شکاف زیر در... قانون پایست هگی را
برساند اش سپس همه ای نها کوچک م یشوند و
به دور ها... اما هرگز میمون نبودهام !
زیرا
آنها نسل آینده بشرند
که از دانستن این حقیقت تلخ
این چنین افسردهاند