Page 29 - Shahrvand BC No. 1217
P. 29
ادبیات/رمان انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
29 ـ۵ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
سال متسیب /شماره - 1217جمعه 24رذآ 1391 نمیبیند .با قد افراشــته به فرمانده سربازان نزدیک شد و شروع به از داوسی به ژولیت
صحبت کرد .هرگز چنین دروغهایی نشــنیده بودم .چقدر متأســف سی و یکم ژانویه 1946
بود که ســاعت منع رفت و آمد را شکســتهایم .و چطور همه از یک
نشست انجمن ادبی گرنسی میآمدیم .و گفتگو در باره الیزابت و باغ
In touch with Iranian diversity را در نشــریه اسپکتاتور مینوشتم .و بنگاه نشــر استفنز و استارک آلمانی او چنان توجه همه را جلب کرده بوده که گذشــت زمان را از دوشیزه اشتون محترم،
همــه آنهــا را در یک جلد کتــاب جمع آوری کــرده و بنام ایزی یاد برده بودیم .چه کتاب خواندنی است این الیزابت و باغ المانی او، کتابی که برایم فرســتاده بودید ،دیروز رسید! باید بگویم شما خانم
Vol. 20 / No. 1217 - Friday, Dec. 14, 2012 بیکرســتاف به جنگ میرود ،به چاپ رسانده است .ایزی اسمی بود
که اســپکتاتور برای من انتخاب کرده بود ،و باید بگویم خوشبختانه و آیا فرمانده آلمانی آن را خوانده است؟ محترمی هســتید و من از صمیم قلب سپاسگزارتان هستم.
بازنشســته شــد و من حالا میتوانم زیر نام خودم چیزی بنویسم. همگــی آنقدر گیج بودیم که نمیتوانســتیم ادعای الیزابت را تایید مــن در بندرگاه ســنت پیتر پورت کار میکنم ،کشــتیها را خالی
مایلم کتاب دیگری را شــروع کنم ،ولی یافتن موضوعی که سالها کنیم ولی فرمانده ســربازان نتوانست جلوی شادمانی خود را بگیرد میکنیم .بنابراین توانســتم در اســتراحت چایی کتــاب را بخوانم.
خوردن چایــی واقعی و نان و کره خودبهخود برکت و نعمت بزرگی
روی آن وقت بگذارم آسان نیست. و با لبخندی گرم به او نگاه میکرد.
همچنین روزنامه تایمز هم از من خواســته در نوشــتن یک ســری الیزابــت چنین خانمی اســت .فرمانده اســم ما را نوشــت و خیلی است و حالا با کتاب شما...
مقالات ادبی با آنها همراهی کنم .میخواهند در باره اثرات عملی، مؤدبانه از همه خواســت تا روز دیگر به مرکز فرماندهی برویم .بعد بســیار از کتاب خوشــم آمد زیرا جلد نرمی دارد .میتوان آن را در
اخلاقی ،و ارزشهای فلسفی مطالعه و کتابخوانی تحقیقی گسترده هــم با تعظیم کوتاهی برای همه شــب خوبی آرزو کرد .و در حالی جیب گذاشــت همواره و با خود داشــت .اگرچه به شدت میکوشم
انجام دهند و حاصل آن را در ســه شــماره منتشر نمایند .من یکی کــه ما مثل احمقها به راه افتادیم و تلاش میکردیم مثل خرگوش آن را آرام آرام بخوانم .و داشــتن عکس چالز لَمب هم برایم بســیار
از سه نویســنده برگزیده آنها هستم که باید در باره ارزش فلسفی شــروع به دویدن نکنیم ،الیزابت ایســتاد و موقرانــه برای فرمانده
کتابخوانی چیزی بنویسم .خلاصه خیال دارم نشان دهم در شرایط آلمانی ســری تکان داد .با وجود اینکه برووکر را عملًا دنبال خودم ارزشمند است .چه سر خوش فورمی داشته ،اینطور نیست؟
ســخت تنها چیزی که شــما را از جنون و ناامیدی میرهاند کتاب از مکاتبه با شــما بسیار خوشوقتم و به پرســشهایتان تا جایی که
میکشیدم ،خیلی زود به خانه رسیدم. بتوانم پاسخ خواهم داد .اگرچه بسیاری را میشناسم که قصه گوهای
خواندن اســت .بنابراین میبینید که چقدر نیازمند یاری شمایم. این داستان شام گوشت سرخ شده ماست. به مراتب بهتری هســتند ،اما در باره شامی که خوراک گوشت سرخ
فکــر میکنید اعضای انجمن ادبی شــما مایلند بــرای همکاری در من هم با اجازه سؤالی دارم .کشتیهایی هر روزه مملو از مواد مورد
چنین تحقیقی داوطلب شوند؟ ناگفته پیداست که داستان به وجود نیاز ساکنان گرنسی به بندرگاه سنت پیتر پورت میآیند .آنها برای شده بود میتوانم چیزی بگویم.
آمدن چنین انجمنی برای خوانندگان تایمز بسیار جالب خواهد بود، ما مواد خوراکی ،پوشــیدنی ،دارو ،بذر ،کود و خوراک دام میآورند. من کلبه و مزرعه ای دارم که از پدرم به یادگار مانده .پیش از جنگ
اما من میخواهم بازهم بیشــتر درباره شــما و نشستهایتان بدانم. و مهمتر از همه ،حال که خوراکی برای خوردن داریم این کشــتیها در آن گوســاله نگاه میداشتم و ســبزیجات و گل پرورش میدادم.
ولی اگر هر یک از شما مایل به این کار نیستید ،جای نگرانی نیست. برای ما کفش میآورند .یقین دارم در ســالهای آخر اشغال نازیها ســبزیجات برای فروش در بازار ســنت پیتر پــورت و گل برای باغ
مــن به هر تصمیمی که بگیرید احترام میگذارم و امیدوارم ارتباطم یک جفت کفش جور در تمام جزیره پیدا نمیشد.
بســیاری از چیزهایی که به دســت ما میرســد ،در روزنامه های کو ِونت .البته به عنوان نجار و تعمیرکار پشــت بام هم کار کردهام.
را با شما حفظ کنم. قدیمی بســته بندی شدهاند .من و دوستم کلاویس این روزنامهها و حالا گوســالههایم همه رفتهاند .آلمانیها آنهــا را گرفتند و برای
کاریکاتور پانچ را کاملًا به خاطر دارم و گمانم کلمه سوســک سبب مجلات را با دقت جمع کرده ،اتو زده و مطالب آن را میخوانیم .بعد خوراک سربازانشان به فرانسه فرستادند و به من گفتند تنها میتوانم
گیجی شــما شده اســت .این اســمی بود که وزارت اطلاعات برای هم آنها را به دوســتان دیگری که مثل ما مشتاق دانستن خبرهای ســیب زمینی بکارم .و ما مجبور بودیم آنچه برایمان تکلیف کردهاند
«بمب افکنهای بدون سرنشــین هیتلر» یــا «راکتهای وی_» 1 پنج سال گذشته هستند امانت میدهیم .هرکس به خبری علاقمند بکاریــم و نه چیز دیگر .قبل از اینکــه آلمانیها را به این خوبی که
اســت :خانم ساوسی دنبال دســتور تهیه غذاهای تازه است؛ مادام حالا میشناســم بشناسم ،تصور میکردم میتوانم یک یا دو گوساله
آلمانــی انتخاب کرده بود .برای اینکه از هراس بمبارانها بکاهد. لِپال از بخش ُمد و لباس خوشش میآید (او تنها دوزنده این اطراف برای خودم مخفی کنم .ولی مأمور بخش کشــاورزی آنها را یافت و
همه به بمبارانهای مداوم و صحنه های پس از آن آشــنا بودیم اما است)؛ آقای بروارد بخش آگهیهای فوت را میخواند (امیدوار است مصادره کرد .از دســت دادن تنها منبع گوشتی برایم ضربه ای بود
اسم کســی را ببیند ،اما نمیگوید چه کســی)؛ کلادیا رینی دنبال ولی هنوز ســیب زمینی و شلغم فراوان بود و تازه آرد هم هنوز پیدا
این بمب افکنها چیز دیگری بودند. عکسهای رونالد کول َمن اســت؛ آقای تورتیل دوســت دارد عکس میشــد .ولی مغز آدم در باره خوراک بازیهای جالبی میکند .پس
آنها در روز روشــن میآمدند و چنان سریع که فرصتی برای اعلام ملکه های زیبایی را در لباس شــنا تماشا کند؛ و دوست خوبم ایزولا از شــش ماه سیب زمینی و شــلغم و گاهی ذره ای چربی واقعاً دلم
حملــه هوایی و پناه جویی نبود .میتوانســتیم ببینیم که مثل یک
مداد باریک ،ســیاه ،اریــب با صدای موذی و موی بر اندام راســت اخبار عروسیها را میخواند. هوای یک خوراک گوشت حسابی کرده بود.
کننده به ســویمان میآیند .مثل اتومبیلی که بنزینش تمام شــده. چیزهای زیادی برای خواندن و دانســتن هســت .به خصوص اینکه یــک روز بعد از ظهر همســایهام خانــم ماگری برایم یادداشــتی
تا وقتی صدای ســرفه و پت ،پت آنها را میشنیدی جای امید بود. در پنج ســال گذشــته هر نوع مکاتبه و ارتباط با انگلستان ممنوع فرســتاد که فوری به دیدارش بروم و نوشــته بود یک کارد قصابی
بــوده ،و البته با بقیه دنیــا .در 1942آلمانیها تمام رادیوهایمان را هم ببرم .خیلی ســعی کردم ذوق زده و امیدوار نشوم _ ولی من به
شاید فکر میکردی «خدا را شکر ،از من گذشت». مصــادره کردنــد .البته چند تایی را مردم مخفــی کرده و گاهی به میهمانیهای شــام عادت ندارم .راســتش این است که منزل خانم
ولی وقتی صدایشــان خاموش میشــد ،تنها ســی ثانیه به نابودی آنها گوش میدادیم ولی کســانی که در حال شــنیدن اخبار رادیو ماگری بهترین میهمانی شامی بود که دعوت شده بودم .پاسخ دادم
مانده بود .بنابراین باید تمــام مدت گوش به زنگ میبودی .یکبار گیر افتادند ،دستگیر و به اردوگاه های کار فرستاده شدند .به همین البته ،چون به خوراک گوشــت سرخ شده فکر میکردم ،ولی ترجیح
افتــادن یکی از آنها را دیدم .با فاصله زیاد از من بمبهایش را فرو میدادم سهم گوشتم را به خانه بیاورم و در تنهایی نوش جان کنم.
افکند .بی درنگ توی جوی فاضلاب پریدم و به دیواره آن چسبیدم. سبب بسیاری از چیزهایی را که حالا میخوانیم نمیفهمیم. شانس آوردم که اینطور نشــد .زیرا شام آن شب اولین گردهمایی
من از کاریکاتورهای زمان جنگ خیلی خوشــم میآید .ولی یکی از انجمن ادبی و پای پوســت سیب زمینی گرنسی بود ،اگرچه ما هنوز
آنها گیجم کرده .در شــماره 1944پانــچ ،کاریکاتور ده یا دوازده هیچکدام این را نمیدانستیم .شام عالی بود اما از آن بهتر همراهان
نفر است که در خیابانهای لندن قدم میزنند .اصلیها دو مردند با بودند .همانطــور که میخوردیم و مینوشــیدیم و حرف میزدیم
کلاه های شــاپو ،چتر و چمدان ،و یکی از آنها به دیگری میگوید: زمان را و ساعت منع عبور و مرور را فراموش کردیم .تا اینکه امیلیا،
«خیلی مسخره است اگر بگوییم این سوسکها مردم را ترساندهاند». منظورم خانم ماگری اســت ،آخرین ضربه های ســاعت نُه را شنید.
پس از چند لحظه خیره شــدن به کاریکاتور متوجه شــدم همه این
آدمها یک گــوش معمولی و یک گوش خیلی بزرگ دارند .خواهش یک ساعت از منع عبور و مرور گذشته بود.
خوراک خوب ما را قوی دل کرده بود ،به همین سبب وقتی الیزابت
میکنم معنی این کاریکاتور را برایم بنویسید. مک ِکنا گفت بهتر اســت به جای افســوس خوردن در منزل امیلیا
با ارادت و احترام، هرکس به خانه خود برود ،همه موافقت کردیم .اما شکســتن قانون
داوسی آدامز منع رفت و آمد جرم بود و نگاه داشتن گوساله از آن هم بدتر .برای
همین ما آهســته و نجــوا کنان از منزل امیلیا بیــرون آمدیم و در
تاریکی راه خانه های خود را در پیش گرفتیم.
اگر جان برووکر با ما نبود ،شــاید ســالم به خانه میرسیدیم .جان
کارمندانی در طبقه بالای ســاختمانی در نزدیکی من پشت پنجره از ژولیت به داوسی بیــش از آنکــه بخورد نوشــیده بــود و وقتی به جاده رســیدیم او
رفته بودند تا بمباران را تماشــا کنند .همه از شدت انفجار به بیرون سوم فوریه 1946 همــه چیز را فراموش کرده و شــروع به خوانــدن آواز کرد! من به
پرتاب شدند. ســرعت جلوی دهانش را گرفتم ولی دیر شــده بود .شش آلمانی با
امروز به نظر احمقانه و غیرقابل تصور میآید که کســی در باره این مسلسلهایشــان از میان درختها پدیدار و شــروع به فریاد کردند:
29 هیولاها کاریکاتور بکشــد و همه از جمله خودم به آن بخندیم .ولی آقای آدامز محترم، چرا در آن ســاعت بیرون از خانه هستیم؟ مگر از ساعت منع رفت و
کاریکاتور کشــیدند و ما هم خندیدیم .مثال قدیمی _ مســخرگی خوشــحالم که از مطالعه نامه های لمب و تماشــای عکســش لذت
م یبریــد .به نظر من هــم قیافهاش با تصویری که من از او داشــتم آمد با خبر نیستیم؟ کجا بودهایم و کجا میرویم؟
بهترین روش تحمل غیرقابل تحملهاست_ باید درست باشد. نمیدانســتم چه کنم .اگر میگریختم به من شلیک میکردند .این
ببینم آیا آقای هیســتینگز بالاخره توانســت سرگذشت لمب را که میخورد .چه خوب که شما هم همی نطور فکر م یکنید. را مطمئن بودم .دهانم مثل گچ خشــک و مغــزم از کار افتاده بود.
از اینکه داســتان گوشــت ســرخ کــرده را برایم گفتید به راســتی همانطــور که جلــوی دهان جان را گرفته بــودم مثل احمقها در
لوکاس نوشته برایتان پیدا کند؟ سپاســگزارم .ولی حواســم هســت که تنها به یک پرسش من پاسخ
با ارادت و احترام، دادهاید .خیلی مشتاقم در باره انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی تاریکی ایستادم.
ژولیت اشتون گرنسی بیشتر بدانم .نه فقط چون نسبت به آن بسیار کنجکاوم ،بلکه آن وقــت الیزابــت نفس عمیقی کشــید و جلو رفــت .الیزابت زن
بلندقدی نیســت و مسلسلها مقابل چشــمانش بودند .اما او حتی
برای اینکه وظیفه ای بر شانه دارم که باید انجام دهم. مژه هم نمــیزد .چنان رفتار میکرد که گویی اصلًا مسلســلها را
گفته بودم که نویســنده هســتم؟ در دوران جنگ ستونی هفته ای
29 ـ۵ـ
نوشته :مری آن شافر
ترجمه :فلور طالبی
سال متسیب /شماره - 1217جمعه 24رذآ 1391 نمیبیند .با قد افراشــته به فرمانده سربازان نزدیک شد و شروع به از داوسی به ژولیت
صحبت کرد .هرگز چنین دروغهایی نشــنیده بودم .چقدر متأســف سی و یکم ژانویه 1946
بود که ســاعت منع رفت و آمد را شکســتهایم .و چطور همه از یک
نشست انجمن ادبی گرنسی میآمدیم .و گفتگو در باره الیزابت و باغ
In touch with Iranian diversity را در نشــریه اسپکتاتور مینوشتم .و بنگاه نشــر استفنز و استارک آلمانی او چنان توجه همه را جلب کرده بوده که گذشــت زمان را از دوشیزه اشتون محترم،
همــه آنهــا را در یک جلد کتــاب جمع آوری کــرده و بنام ایزی یاد برده بودیم .چه کتاب خواندنی است این الیزابت و باغ المانی او، کتابی که برایم فرســتاده بودید ،دیروز رسید! باید بگویم شما خانم
Vol. 20 / No. 1217 - Friday, Dec. 14, 2012 بیکرســتاف به جنگ میرود ،به چاپ رسانده است .ایزی اسمی بود
که اســپکتاتور برای من انتخاب کرده بود ،و باید بگویم خوشبختانه و آیا فرمانده آلمانی آن را خوانده است؟ محترمی هســتید و من از صمیم قلب سپاسگزارتان هستم.
بازنشســته شــد و من حالا میتوانم زیر نام خودم چیزی بنویسم. همگــی آنقدر گیج بودیم که نمیتوانســتیم ادعای الیزابت را تایید مــن در بندرگاه ســنت پیتر پورت کار میکنم ،کشــتیها را خالی
مایلم کتاب دیگری را شــروع کنم ،ولی یافتن موضوعی که سالها کنیم ولی فرمانده ســربازان نتوانست جلوی شادمانی خود را بگیرد میکنیم .بنابراین توانســتم در اســتراحت چایی کتــاب را بخوانم.
خوردن چایــی واقعی و نان و کره خودبهخود برکت و نعمت بزرگی
روی آن وقت بگذارم آسان نیست. و با لبخندی گرم به او نگاه میکرد.
همچنین روزنامه تایمز هم از من خواســته در نوشــتن یک ســری الیزابــت چنین خانمی اســت .فرمانده اســم ما را نوشــت و خیلی است و حالا با کتاب شما...
مقالات ادبی با آنها همراهی کنم .میخواهند در باره اثرات عملی، مؤدبانه از همه خواســت تا روز دیگر به مرکز فرماندهی برویم .بعد بســیار از کتاب خوشــم آمد زیرا جلد نرمی دارد .میتوان آن را در
اخلاقی ،و ارزشهای فلسفی مطالعه و کتابخوانی تحقیقی گسترده هــم با تعظیم کوتاهی برای همه شــب خوبی آرزو کرد .و در حالی جیب گذاشــت همواره و با خود داشــت .اگرچه به شدت میکوشم
انجام دهند و حاصل آن را در ســه شــماره منتشر نمایند .من یکی کــه ما مثل احمقها به راه افتادیم و تلاش میکردیم مثل خرگوش آن را آرام آرام بخوانم .و داشــتن عکس چالز لَمب هم برایم بســیار
از سه نویســنده برگزیده آنها هستم که باید در باره ارزش فلسفی شــروع به دویدن نکنیم ،الیزابت ایســتاد و موقرانــه برای فرمانده
کتابخوانی چیزی بنویسم .خلاصه خیال دارم نشان دهم در شرایط آلمانی ســری تکان داد .با وجود اینکه برووکر را عملًا دنبال خودم ارزشمند است .چه سر خوش فورمی داشته ،اینطور نیست؟
ســخت تنها چیزی که شــما را از جنون و ناامیدی میرهاند کتاب از مکاتبه با شــما بسیار خوشوقتم و به پرســشهایتان تا جایی که
میکشیدم ،خیلی زود به خانه رسیدم. بتوانم پاسخ خواهم داد .اگرچه بسیاری را میشناسم که قصه گوهای
خواندن اســت .بنابراین میبینید که چقدر نیازمند یاری شمایم. این داستان شام گوشت سرخ شده ماست. به مراتب بهتری هســتند ،اما در باره شامی که خوراک گوشت سرخ
فکــر میکنید اعضای انجمن ادبی شــما مایلند بــرای همکاری در من هم با اجازه سؤالی دارم .کشتیهایی هر روزه مملو از مواد مورد
چنین تحقیقی داوطلب شوند؟ ناگفته پیداست که داستان به وجود نیاز ساکنان گرنسی به بندرگاه سنت پیتر پورت میآیند .آنها برای شده بود میتوانم چیزی بگویم.
آمدن چنین انجمنی برای خوانندگان تایمز بسیار جالب خواهد بود، ما مواد خوراکی ،پوشــیدنی ،دارو ،بذر ،کود و خوراک دام میآورند. من کلبه و مزرعه ای دارم که از پدرم به یادگار مانده .پیش از جنگ
اما من میخواهم بازهم بیشــتر درباره شــما و نشستهایتان بدانم. و مهمتر از همه ،حال که خوراکی برای خوردن داریم این کشــتیها در آن گوســاله نگاه میداشتم و ســبزیجات و گل پرورش میدادم.
ولی اگر هر یک از شما مایل به این کار نیستید ،جای نگرانی نیست. برای ما کفش میآورند .یقین دارم در ســالهای آخر اشغال نازیها ســبزیجات برای فروش در بازار ســنت پیتر پــورت و گل برای باغ
مــن به هر تصمیمی که بگیرید احترام میگذارم و امیدوارم ارتباطم یک جفت کفش جور در تمام جزیره پیدا نمیشد.
بســیاری از چیزهایی که به دســت ما میرســد ،در روزنامه های کو ِونت .البته به عنوان نجار و تعمیرکار پشــت بام هم کار کردهام.
را با شما حفظ کنم. قدیمی بســته بندی شدهاند .من و دوستم کلاویس این روزنامهها و حالا گوســالههایم همه رفتهاند .آلمانیها آنهــا را گرفتند و برای
کاریکاتور پانچ را کاملًا به خاطر دارم و گمانم کلمه سوســک سبب مجلات را با دقت جمع کرده ،اتو زده و مطالب آن را میخوانیم .بعد خوراک سربازانشان به فرانسه فرستادند و به من گفتند تنها میتوانم
گیجی شــما شده اســت .این اســمی بود که وزارت اطلاعات برای هم آنها را به دوســتان دیگری که مثل ما مشتاق دانستن خبرهای ســیب زمینی بکارم .و ما مجبور بودیم آنچه برایمان تکلیف کردهاند
«بمب افکنهای بدون سرنشــین هیتلر» یــا «راکتهای وی_» 1 پنج سال گذشته هستند امانت میدهیم .هرکس به خبری علاقمند بکاریــم و نه چیز دیگر .قبل از اینکــه آلمانیها را به این خوبی که
اســت :خانم ساوسی دنبال دســتور تهیه غذاهای تازه است؛ مادام حالا میشناســم بشناسم ،تصور میکردم میتوانم یک یا دو گوساله
آلمانــی انتخاب کرده بود .برای اینکه از هراس بمبارانها بکاهد. لِپال از بخش ُمد و لباس خوشش میآید (او تنها دوزنده این اطراف برای خودم مخفی کنم .ولی مأمور بخش کشــاورزی آنها را یافت و
همه به بمبارانهای مداوم و صحنه های پس از آن آشــنا بودیم اما است)؛ آقای بروارد بخش آگهیهای فوت را میخواند (امیدوار است مصادره کرد .از دســت دادن تنها منبع گوشتی برایم ضربه ای بود
اسم کســی را ببیند ،اما نمیگوید چه کســی)؛ کلادیا رینی دنبال ولی هنوز ســیب زمینی و شلغم فراوان بود و تازه آرد هم هنوز پیدا
این بمب افکنها چیز دیگری بودند. عکسهای رونالد کول َمن اســت؛ آقای تورتیل دوســت دارد عکس میشــد .ولی مغز آدم در باره خوراک بازیهای جالبی میکند .پس
آنها در روز روشــن میآمدند و چنان سریع که فرصتی برای اعلام ملکه های زیبایی را در لباس شــنا تماشا کند؛ و دوست خوبم ایزولا از شــش ماه سیب زمینی و شــلغم و گاهی ذره ای چربی واقعاً دلم
حملــه هوایی و پناه جویی نبود .میتوانســتیم ببینیم که مثل یک
مداد باریک ،ســیاه ،اریــب با صدای موذی و موی بر اندام راســت اخبار عروسیها را میخواند. هوای یک خوراک گوشت حسابی کرده بود.
کننده به ســویمان میآیند .مثل اتومبیلی که بنزینش تمام شــده. چیزهای زیادی برای خواندن و دانســتن هســت .به خصوص اینکه یــک روز بعد از ظهر همســایهام خانــم ماگری برایم یادداشــتی
تا وقتی صدای ســرفه و پت ،پت آنها را میشنیدی جای امید بود. در پنج ســال گذشــته هر نوع مکاتبه و ارتباط با انگلستان ممنوع فرســتاد که فوری به دیدارش بروم و نوشــته بود یک کارد قصابی
بــوده ،و البته با بقیه دنیــا .در 1942آلمانیها تمام رادیوهایمان را هم ببرم .خیلی ســعی کردم ذوق زده و امیدوار نشوم _ ولی من به
شاید فکر میکردی «خدا را شکر ،از من گذشت». مصــادره کردنــد .البته چند تایی را مردم مخفــی کرده و گاهی به میهمانیهای شــام عادت ندارم .راســتش این است که منزل خانم
ولی وقتی صدایشــان خاموش میشــد ،تنها ســی ثانیه به نابودی آنها گوش میدادیم ولی کســانی که در حال شــنیدن اخبار رادیو ماگری بهترین میهمانی شامی بود که دعوت شده بودم .پاسخ دادم
مانده بود .بنابراین باید تمــام مدت گوش به زنگ میبودی .یکبار گیر افتادند ،دستگیر و به اردوگاه های کار فرستاده شدند .به همین البته ،چون به خوراک گوشــت سرخ شده فکر میکردم ،ولی ترجیح
افتــادن یکی از آنها را دیدم .با فاصله زیاد از من بمبهایش را فرو میدادم سهم گوشتم را به خانه بیاورم و در تنهایی نوش جان کنم.
افکند .بی درنگ توی جوی فاضلاب پریدم و به دیواره آن چسبیدم. سبب بسیاری از چیزهایی را که حالا میخوانیم نمیفهمیم. شانس آوردم که اینطور نشــد .زیرا شام آن شب اولین گردهمایی
من از کاریکاتورهای زمان جنگ خیلی خوشــم میآید .ولی یکی از انجمن ادبی و پای پوســت سیب زمینی گرنسی بود ،اگرچه ما هنوز
آنها گیجم کرده .در شــماره 1944پانــچ ،کاریکاتور ده یا دوازده هیچکدام این را نمیدانستیم .شام عالی بود اما از آن بهتر همراهان
نفر است که در خیابانهای لندن قدم میزنند .اصلیها دو مردند با بودند .همانطــور که میخوردیم و مینوشــیدیم و حرف میزدیم
کلاه های شــاپو ،چتر و چمدان ،و یکی از آنها به دیگری میگوید: زمان را و ساعت منع عبور و مرور را فراموش کردیم .تا اینکه امیلیا،
«خیلی مسخره است اگر بگوییم این سوسکها مردم را ترساندهاند». منظورم خانم ماگری اســت ،آخرین ضربه های ســاعت نُه را شنید.
پس از چند لحظه خیره شــدن به کاریکاتور متوجه شــدم همه این
آدمها یک گــوش معمولی و یک گوش خیلی بزرگ دارند .خواهش یک ساعت از منع عبور و مرور گذشته بود.
خوراک خوب ما را قوی دل کرده بود ،به همین سبب وقتی الیزابت
میکنم معنی این کاریکاتور را برایم بنویسید. مک ِکنا گفت بهتر اســت به جای افســوس خوردن در منزل امیلیا
با ارادت و احترام، هرکس به خانه خود برود ،همه موافقت کردیم .اما شکســتن قانون
داوسی آدامز منع رفت و آمد جرم بود و نگاه داشتن گوساله از آن هم بدتر .برای
همین ما آهســته و نجــوا کنان از منزل امیلیا بیــرون آمدیم و در
تاریکی راه خانه های خود را در پیش گرفتیم.
اگر جان برووکر با ما نبود ،شــاید ســالم به خانه میرسیدیم .جان
کارمندانی در طبقه بالای ســاختمانی در نزدیکی من پشت پنجره از ژولیت به داوسی بیــش از آنکــه بخورد نوشــیده بــود و وقتی به جاده رســیدیم او
رفته بودند تا بمباران را تماشــا کنند .همه از شدت انفجار به بیرون سوم فوریه 1946 همــه چیز را فراموش کرده و شــروع به خوانــدن آواز کرد! من به
پرتاب شدند. ســرعت جلوی دهانش را گرفتم ولی دیر شــده بود .شش آلمانی با
امروز به نظر احمقانه و غیرقابل تصور میآید که کســی در باره این مسلسلهایشــان از میان درختها پدیدار و شــروع به فریاد کردند:
29 هیولاها کاریکاتور بکشــد و همه از جمله خودم به آن بخندیم .ولی آقای آدامز محترم، چرا در آن ســاعت بیرون از خانه هستیم؟ مگر از ساعت منع رفت و
کاریکاتور کشــیدند و ما هم خندیدیم .مثال قدیمی _ مســخرگی خوشــحالم که از مطالعه نامه های لمب و تماشــای عکســش لذت
م یبریــد .به نظر من هــم قیافهاش با تصویری که من از او داشــتم آمد با خبر نیستیم؟ کجا بودهایم و کجا میرویم؟
بهترین روش تحمل غیرقابل تحملهاست_ باید درست باشد. نمیدانســتم چه کنم .اگر میگریختم به من شلیک میکردند .این
ببینم آیا آقای هیســتینگز بالاخره توانســت سرگذشت لمب را که میخورد .چه خوب که شما هم همی نطور فکر م یکنید. را مطمئن بودم .دهانم مثل گچ خشــک و مغــزم از کار افتاده بود.
از اینکه داســتان گوشــت ســرخ کــرده را برایم گفتید به راســتی همانطــور که جلــوی دهان جان را گرفته بــودم مثل احمقها در
لوکاس نوشته برایتان پیدا کند؟ سپاســگزارم .ولی حواســم هســت که تنها به یک پرسش من پاسخ
با ارادت و احترام، دادهاید .خیلی مشتاقم در باره انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی تاریکی ایستادم.
ژولیت اشتون گرنسی بیشتر بدانم .نه فقط چون نسبت به آن بسیار کنجکاوم ،بلکه آن وقــت الیزابــت نفس عمیقی کشــید و جلو رفــت .الیزابت زن
بلندقدی نیســت و مسلسلها مقابل چشــمانش بودند .اما او حتی
برای اینکه وظیفه ای بر شانه دارم که باید انجام دهم. مژه هم نمــیزد .چنان رفتار میکرد که گویی اصلًا مسلســلها را
گفته بودم که نویســنده هســتم؟ در دوران جنگ ستونی هفته ای