Page 30 - Shahrvand BC No. 1216
P. 30
ادبیات /رمان 30
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
ـ3ـ
از ژولیت به سیدنی نوشته :مری آن شافر
بیست و هشتم ژانویه 1946 ترجمه :فلور طالبی
سیدنی عزیز، تلگراف از ژولیت به سیدنی سال متسیب /شماره - 1216جمعه 17رذآ 1391
البته ،البته ،با کمال میل .لباس تازه ام رام یپوشم و مثل گاوم یخورم. از اتفاق افتاده خیلی متاسفم .ژولیت
تا بحال که چاپلوســی هایش همــه ُگلدار بوده اســت ،و من بهتو و خیلی خوشــحالم که در باره گیلی و قوری چایی مایه شرمندگی شما In touch with Iranian diversity
امپراطوری وفادار مانده ام! اما نســبت به منشیت باید بگویم احساس نشده ام .خیلی نگران بودم .سوزان پیشنهاد کرد در مورد رابدارتی و از سیدنی به ژولیت
همدردیم یکنم .امیدوارم برای این همه گرفتاری کهدرســت کرده اینکه چرا با او ازدواج نکرده ام بیانیه ای منتشــر کنم .اصلا نم یتوانم. بیست و ششم ژانویه 9461 Vol. 20 / No. 1216 - Friday, Dec. 07, 2012
حداقل مارکام یک دسته ُرز قرمز برایش بفرستد .من هم فکر نم یکنم صادقانه بگویم از خدشــه دار شــدن اعتبارم هیچهراســی ندارم ولی
بتوانم در مقابل یک جفت کفش چ رم یدســتدوز مقاومت کنم .اگر با نم یخواهم نام و اعتبار راب دارتی صدمه ای ببیند .و خواهد دید .و او دوشیزه ژولیت اشتون 30
او ملاقاتی داشــتم ،مراقب خواهم بود که به کفش هایش نگاه نکنم .یا مرد معتبر و خوشنام یبود .ترجیحم یدهم سکوت کنم و دختر سنگدل، هتل کویین ،میدان بزرگ
شاید از پشت یک ستون تنها نیمنگاهی به آن ها بیندازم .مثل اودیسه.
خدا عمــرت بدهد که به من گفتــی به خانه برگــردم .و واقعا از این دورو و دم دم یمزاج به شمار آیم. لیدز
ماموریت روزنامه تایمز خوشحالم .حاضری به سر سوفیسوگندبخوری ولی دلمم یخواهد تو ماجرا را بدانی.م یخواســتم خیلی پیش از این ژولیت عزیز،
که از این موضوعات آبکی و مزخرف نیست؟ خیال که ندارند چیزی در برایت بگویم ولی در 1942تو هم درگیر عملیات بودی و باراب هم که نگــران گیلی نبــاش .و بدان که آبــروی اس و اس را هم نریخته ای.
هرگز ملاقات نکرده بودی .حتی ســوفی هم هرگز او را ندید .آن پاییز من فقط از این متاســفم که چایی داغ تر نبــوده و تو پایین تر هدف
باره دوشس ویندسور بنویسم .دارند؟ سوفی در بِدفورد بود و پس از آن هم من قسمشدادم که چیزی نگوید. نگرفته ای .خبرنگاران دنبال من هستند تا در باره آخرین شاهکار گیلی
دوستدارت هرچهم یگذشــت بیشتر حسم یکردم گفتنش به تو فایده ای ندارد. گیلبــرت چیزی بگویم .و من خیال دارم خــوب از پس اینکار برآیم.
ژولیت بخصوص کهم یدانستم پس از دانستنهمه ماجرا در باره من چه فکر م یخواهم در باره شرافت روزنامه نگاری در دوران دشواری سخن بگویم
خواهی کرد .احمق و عجول که چرا اصلا بفکر ازدواج با کسی مثل راب و نه در باره تو و راب دارتی.
از ژولیت به سوفی استراشان با سوزاندر باره سفر شما به اسکاتلند صحبتم یکردم و اگرچهم یدانم
سی و یکم ژانویه 9461 دارتی افتاده ام. سوفی هر گز مرا نخواهد بخشید ولی بهتر دیدم که بهآنجا نروی .بیلان
سوفی نازنین، فکرم یکردم عاشق او شده ام (و این مسخره ترین بخش داستان است. فروش ایزی همینطور بالاترم یرود و تو بهتر است به خانه برگردی.
اینکه فکر کردم عاشق شده ام) .در حالیکه خانه ام را آمادهم یکردم تا با روزنامه تایمز از توم یخواهد تا مقاله بلندی برایش بنویسی .یکی از سه
از پروازت به لیدز برای دیدنم سپاسگزارم .هیچ کلام یقادر نیست نیاز مرا شوهرم زندگی کنم ،اتاقی برایش آماده کردم تا احساس میهمان بودن قسمت مطلبی تحقیقی را که خیال انتشار دارد.م یگذارمخودشان تو
در آن هنگام برای دیدن یک دوست بیان کند .براستیچیزی نمانده بود نکند .نصف اشکاف لباسم ،نصف قفســه هایکمد اتاق خواب ،نصف را با عنوان مطلب حیرت زده کنند .ولی ســه چیز را همین حالا تعهد
برای تارک دنیا شدن به ِشتلند فرار کنم .چقدر محبت کردی که آمدی. جعبــه آیینه حمام ،و نصف میز تحریــرم را برای او خالی کردم .رخت م یکنم :مقاله را ژولیت اشــتون خواهد نوشــت ونه ایزی بیکرستاف؛
طرح نقاشی شده من با آن زنجیرهای دست و پا ،که در روزنامه هیو و آویزهایی را که بــه درد لباس زنانهم یخورد دور انداختم و رخت آویز موضوع مقاله بسیار جدی است؛ و دستمزد تو آنقدر هست کهم یتوانی
کرای لندن چاپ شده بود ،خیلی اغراق آمیز بود .من حتیدستگیر هم های چوبی و پُر قدرت خریدم .عروسک بزرگ پارچه ای را از تختخواب تمام آپارتمانت را برای همه سالگلباران کنی ،یک لحاف ساتن بخری
نشدم.م یدانم دومینیک از داشتن مادرخوانده ای که با زنجیر به زندان برداشتم و بهانباری منتقل کردم .با این برنامه آپارتمان کوچکم مناسب (لرد وولتنم یگوید تو دیگر مجبور نیستی منتظر بمباران بعدی شوی
م یرود هیجانزده است ،اما متاســفانه باید باماجراهایی خیلی ساده و تــا بتوانی تختخوابتازه ای تهیه کنــی) ،وم یتوانی حتی یک جفت
زندگی دونفر شد. کفش چرم طبیعی بخری _ البته اگر پیدا کردی .من هم کوپن لباسم
پیش پا افتاده بسازد. در آخرین غروب پیش از ازدواج ،در حالی که راب آخرین وسایلش را به را به توخواهم داد!
به ســیدنی گفتم تنها چیزی کــهم یتوانم در بــاره مزخرفات دور از آپارتمان آورده وم یچید ،من به دفتر روزنامهاسپکتاتور رفتم تا مطلب تایمز مقاله را برای اواخر بهارم یخواهد ،بنابراین با همم ینشــینیم و
حقیقت گیلی بگویم ،سکوت متشخصانه است .جوابم داد که منهرکار ستون ایزی را تحویل دهم .سپس با شتاب به آپارتمان بازگشتم .از پله تصمیمم یگیریم که کتاب تازه ات چه باشد .اگرچه همهاین ها دلایل
بخواهمم یتوانم بکنم اما بنگاه انتشاراتی استفنز و استارک باید جواب ها بالا دویدم و در را گشودم .رابدر مقابل قفسه کتاب هایم نشسته و خوبی برای زودتر به خانه برگشتن توست ،اما از همه مهم تر این است
چندین کارتن در اطرافش چیده بود .داشــت آخرین کارتن را با چسب که جایت خالیست و دلم برایت تنگ شده.
دندان شکنی به او بدهد! نواری بزرگی محکمم یبست .هشت کارتن آن جا بود .هشت کارتن پُر حالا در مورد مارکام وی رینولدز پســر .من بخوبی او رام یشناســم و
بنابرایــن یک مصاحبــه مطبوعاتــی راه انداخت تا از شــرافت ایزی نیازی به کتاب دومزدی نیست .امریکایی است .پسر ووارث مارکام وی
بیکرســتاف ،یا ژولیت اشــتون دفاع کند .و همچنین شرافت روزنامه از کتاب های من که باید به انبار زیرزمینم یرفتند! رینولدز پدر .همان که زمانی بیشترین نفوذ را برکارخانه های کاغذسازی
نگاری در برابر آشــغال هایی مثل گیلی گیلبرت .بگو ببینم خبرش به با ورود من ،راب سرش را بلند کرد و گفت« :سلام عزیزم ،نگران شلوغی امریکا داشــت و امروز تقریبا مالکهمه آن هاســت .رینولدز پسر که
روزنامه های اسکاتلند هم رسیده یا نه؟ برایت مطالب مهم رام یگویم. و ریخــت و پاش نباش .باربر به مــن قول داده همهکتاب ها را به انبار ذهن هنرپروری دارد ،البته نم یخواهد دســتانش را با درســت کردن
سیدنی گیلبرت را موش موذی بیمار خواند (البته شاید نه با این کلمات، زیرزمین ببرد ».ســپس به کارتن هایی که بسته بود اشاره کرد و گفت: کاغذ آلوده کند .او روی آن هامطلب منتشرم یکند .خلاصه انتشاراتی
ولی مفهوم حــرف هایش همین بود) کــه دروغم یگویند تا تنبلی و دارد .ژورنــال نیویورک ،کلمه ،دیدگاه و ...همه مال او هســتند .بعلاوه
بیعرضگی خود را از تحقیق و جستجوی واقعیات بپوشانند .و همچنین «خوب آن ها را بسته ام .اینطورنیست؟ » چندین مجلــهکوچکتر و محلی دیگر .بطور ر سم یاو به لندن آمده تا
حماقــت خود را از درک ابعاد صدمه ایکــه به کار خبر و خبرنگاری باید بگویم زبانم بند آمده بود! حالم داشت بهمم یخورد .سیدنی ،تمام دفتر مجله دیدگاه را افتتاح کند .اما شایع است که خیال تاسیس یک
قفسه هایی را که از کتاب هایم خالی کرده بود ،از جوایزمختلف ورزشی بنگاهانتشاراتی دارد .و البته در پی شکار بهترین نویسندگان انگلیسی
م یزنند .خیلی جالب بود. خودش پُر بود .جام های نقــره ،جام های طلا ،مدال های آبی و مدال اســت .با دورنمای یک زندگی مرفــه و راحت در امریکا بعنوانپاداش.
سوفی بنظر تودوتادختر جوان( ،و نهدو خانم بزرگ)،م یتوانند مدافعی های قرمز .جوایزی برای هر مســابقه ورزشــیکه بتــوان آن را با یک نم یدانستم در متد و مرامش ُرز و کاملیا هم جایگاهی دارند اما تعجب
با ارزش تر از برادرت سیدنی آرزو کنند؟ من که فکر نم یکنم .سیدنی وســیله چوبی بازی کرد .چوب کریکت ،راکت اســکواش ،راکت پینگ هم نم یکنم .همیشهم یدانســتم که خیلی بیشتر ازسهمش خوش
یک ســخنرانی فوق العاده کرد ،اگرچه من کم یدلشوره دارم .گیلبرت پنگ ،راکت تنیس ،پارو ،چوب گلف،تیر و کمان ،چوب بیلیارد ،چوب مشــرب و نکته بین است .فقط صبر کن تا خودش را ببینی .زن هایی
چنان مار خوابیده در علفی اســت که گمــان نم یکنم بدون نیش از هاکی ،چوب چوگان و چوب لاکروس .همچنین مجسمه هایی از هرچه بسیار قدرتمند تر از تو را نرم کرده است.کسانی مثل منشی مخصوص
کنارت بگذرد .ولی ســوزانم یگوید آدم هایی مثل او ترسو و بزدلند و انسانم یتواند از رویآن بپرد ،به تنهایی یا با اسب .بعد تمام تقدیرنامه من .باید بگویم متاسفانه از این طریق آدرس هتل ها و برنامه اقامت تو
ها و پایان نامه های قاب گرفته برای بالاترین تعداد شــکار فلان پرنده را به دست آورده است .زنبینوا شیفته قیافه رمانتیک او با «آن کت و
جسارت انتقام ندارند .امیدوارم حقبا سوزان باشد. در فلانتاریخ ،برای نفر اول بــودن در دویدن ،در پریدن ،در قهرمانی شلوار شیک و کفش های چ رم یدست دوز» ،شده و همه چیز را برایش
خیلی دوستت دارم گفته بود .نم یتوانست بفهمد که این اطلاعات محرمانه است و او حق
ژولیت مقاومت در مسابقه نبرد نمایشی با اسکاتلند. افشای آن را نداشته است .به هرحال اخراجش کردم.
فقط یادم هست که فریاد کشیدم« :این چه کاریست؟ چرا؟ کتاب هایم بی تردید آقای رینولدز دنبال شکار توست .چطور است به دوئل دعوتش
تذکر :آن مرد که میدانی ،یک ســبد دیگر اورکیده برایم فرســتاده اســت. کنم؟ البته مطمئنم مرا خواهد کشت .بنابراین چه فایده؟دوست عزیزم
کم یعصبی شده ام .منتظرم از مخفیگاه بیرون بیاید وخودش را نشان بدهد. را برگردان! » من نم یتوانم قول ثروت و مکنت فراوان بتو بدهم ،حتی نم یتوانم قول
بقیه اش معلوم اســت .بالاخره من چیزی شــبیه «هرگز نم یتوانم با بدهم برای کیک عصرانه کره پیدا کنم،ولیم یتوانی مطمئن باشی که
فکرم یکنی گل فرستادنش از روی نقشه ای از پیش طراحی شده است؟ مــردی زندگی کنم که تمام لذتش از زندگی ضربه به توپ اســتو یا نویسنده محبو ِب محبو ِب بنگاه انتشاراتی استیفنز و استارک و بخصوص
شــلیک به پرندگان» ،گفتم و راب جوابم را با دشنام یبه بچه ننه ها و استارک هستی .این راکه مطمئن بودی نه؟
موش ها داد .و گمانم تنها فکر مشــترکی که به ذهنهردوی ما رسید اولین شب بازگشتت به لندن با من شامم یخوری؟
این بود که این چهار ماه گذشــته چه غلطیم یکرده ایم و در باره چه دوستدارت،
گفتگو کرده ایم؟ واقعا در باره چه؟ خلاصهراب هاف کرد و پاف کرد و
سیدنی
غرید و رفت .و من بلافاصله کتاب هایم را به قفسه برگرداندم.
یادت هست پارســال ،آنشب در ایستگاه قطار ،وقتی به من خبر دادی
خانه ام در بمباران نابود شــده؟ و من مثــل دیوانه ها بخندهافتادم؟ و
تو ترســیدی که لابد عقلم پریده است؟ نه عقلم نپریده بود .به عجیب
بــودن وقایع فکرم یکردم .اگر اجــازه داده بودم رابتمام کتاب هایم
را به انبار زیرزمین بفرســتد ،حالا همه آن ها را سالم و دست نخورده
داشتم .همه را.
ســیدنی ،به احترام دوستی طولانی که با من داری ،لازم نیست در این
بــاره با من حرفی بزنی ،هرگز .واقعیت این اســت که خواهشم یکنم
هرگز در این باره صحبت نکن.
از اینکه مارکام وی رینولدز پســر را به من معرفی کردی سپاسگزارم.
انجمن ادبی و کیک پوست سیبزمینی گرنزی
ـ3ـ
از ژولیت به سیدنی نوشته :مری آن شافر
بیست و هشتم ژانویه 1946 ترجمه :فلور طالبی
سیدنی عزیز، تلگراف از ژولیت به سیدنی سال متسیب /شماره - 1216جمعه 17رذآ 1391
البته ،البته ،با کمال میل .لباس تازه ام رام یپوشم و مثل گاوم یخورم. از اتفاق افتاده خیلی متاسفم .ژولیت
تا بحال که چاپلوســی هایش همــه ُگلدار بوده اســت ،و من بهتو و خیلی خوشــحالم که در باره گیلی و قوری چایی مایه شرمندگی شما In touch with Iranian diversity
امپراطوری وفادار مانده ام! اما نســبت به منشیت باید بگویم احساس نشده ام .خیلی نگران بودم .سوزان پیشنهاد کرد در مورد رابدارتی و از سیدنی به ژولیت
همدردیم یکنم .امیدوارم برای این همه گرفتاری کهدرســت کرده اینکه چرا با او ازدواج نکرده ام بیانیه ای منتشــر کنم .اصلا نم یتوانم. بیست و ششم ژانویه 9461 Vol. 20 / No. 1216 - Friday, Dec. 07, 2012
حداقل مارکام یک دسته ُرز قرمز برایش بفرستد .من هم فکر نم یکنم صادقانه بگویم از خدشــه دار شــدن اعتبارم هیچهراســی ندارم ولی
بتوانم در مقابل یک جفت کفش چ رم یدســتدوز مقاومت کنم .اگر با نم یخواهم نام و اعتبار راب دارتی صدمه ای ببیند .و خواهد دید .و او دوشیزه ژولیت اشتون 30
او ملاقاتی داشــتم ،مراقب خواهم بود که به کفش هایش نگاه نکنم .یا مرد معتبر و خوشنام یبود .ترجیحم یدهم سکوت کنم و دختر سنگدل، هتل کویین ،میدان بزرگ
شاید از پشت یک ستون تنها نیمنگاهی به آن ها بیندازم .مثل اودیسه.
خدا عمــرت بدهد که به من گفتــی به خانه برگــردم .و واقعا از این دورو و دم دم یمزاج به شمار آیم. لیدز
ماموریت روزنامه تایمز خوشحالم .حاضری به سر سوفیسوگندبخوری ولی دلمم یخواهد تو ماجرا را بدانی.م یخواســتم خیلی پیش از این ژولیت عزیز،
که از این موضوعات آبکی و مزخرف نیست؟ خیال که ندارند چیزی در برایت بگویم ولی در 1942تو هم درگیر عملیات بودی و باراب هم که نگــران گیلی نبــاش .و بدان که آبــروی اس و اس را هم نریخته ای.
هرگز ملاقات نکرده بودی .حتی ســوفی هم هرگز او را ندید .آن پاییز من فقط از این متاســفم که چایی داغ تر نبــوده و تو پایین تر هدف
باره دوشس ویندسور بنویسم .دارند؟ سوفی در بِدفورد بود و پس از آن هم من قسمشدادم که چیزی نگوید. نگرفته ای .خبرنگاران دنبال من هستند تا در باره آخرین شاهکار گیلی
دوستدارت هرچهم یگذشــت بیشتر حسم یکردم گفتنش به تو فایده ای ندارد. گیلبــرت چیزی بگویم .و من خیال دارم خــوب از پس اینکار برآیم.
ژولیت بخصوص کهم یدانستم پس از دانستنهمه ماجرا در باره من چه فکر م یخواهم در باره شرافت روزنامه نگاری در دوران دشواری سخن بگویم
خواهی کرد .احمق و عجول که چرا اصلا بفکر ازدواج با کسی مثل راب و نه در باره تو و راب دارتی.
از ژولیت به سوفی استراشان با سوزاندر باره سفر شما به اسکاتلند صحبتم یکردم و اگرچهم یدانم
سی و یکم ژانویه 9461 دارتی افتاده ام. سوفی هر گز مرا نخواهد بخشید ولی بهتر دیدم که بهآنجا نروی .بیلان
سوفی نازنین، فکرم یکردم عاشق او شده ام (و این مسخره ترین بخش داستان است. فروش ایزی همینطور بالاترم یرود و تو بهتر است به خانه برگردی.
اینکه فکر کردم عاشق شده ام) .در حالیکه خانه ام را آمادهم یکردم تا با روزنامه تایمز از توم یخواهد تا مقاله بلندی برایش بنویسی .یکی از سه
از پروازت به لیدز برای دیدنم سپاسگزارم .هیچ کلام یقادر نیست نیاز مرا شوهرم زندگی کنم ،اتاقی برایش آماده کردم تا احساس میهمان بودن قسمت مطلبی تحقیقی را که خیال انتشار دارد.م یگذارمخودشان تو
در آن هنگام برای دیدن یک دوست بیان کند .براستیچیزی نمانده بود نکند .نصف اشکاف لباسم ،نصف قفســه هایکمد اتاق خواب ،نصف را با عنوان مطلب حیرت زده کنند .ولی ســه چیز را همین حالا تعهد
برای تارک دنیا شدن به ِشتلند فرار کنم .چقدر محبت کردی که آمدی. جعبــه آیینه حمام ،و نصف میز تحریــرم را برای او خالی کردم .رخت م یکنم :مقاله را ژولیت اشــتون خواهد نوشــت ونه ایزی بیکرستاف؛
طرح نقاشی شده من با آن زنجیرهای دست و پا ،که در روزنامه هیو و آویزهایی را که بــه درد لباس زنانهم یخورد دور انداختم و رخت آویز موضوع مقاله بسیار جدی است؛ و دستمزد تو آنقدر هست کهم یتوانی
کرای لندن چاپ شده بود ،خیلی اغراق آمیز بود .من حتیدستگیر هم های چوبی و پُر قدرت خریدم .عروسک بزرگ پارچه ای را از تختخواب تمام آپارتمانت را برای همه سالگلباران کنی ،یک لحاف ساتن بخری
نشدم.م یدانم دومینیک از داشتن مادرخوانده ای که با زنجیر به زندان برداشتم و بهانباری منتقل کردم .با این برنامه آپارتمان کوچکم مناسب (لرد وولتنم یگوید تو دیگر مجبور نیستی منتظر بمباران بعدی شوی
م یرود هیجانزده است ،اما متاســفانه باید باماجراهایی خیلی ساده و تــا بتوانی تختخوابتازه ای تهیه کنــی) ،وم یتوانی حتی یک جفت
زندگی دونفر شد. کفش چرم طبیعی بخری _ البته اگر پیدا کردی .من هم کوپن لباسم
پیش پا افتاده بسازد. در آخرین غروب پیش از ازدواج ،در حالی که راب آخرین وسایلش را به را به توخواهم داد!
به ســیدنی گفتم تنها چیزی کــهم یتوانم در بــاره مزخرفات دور از آپارتمان آورده وم یچید ،من به دفتر روزنامهاسپکتاتور رفتم تا مطلب تایمز مقاله را برای اواخر بهارم یخواهد ،بنابراین با همم ینشــینیم و
حقیقت گیلی بگویم ،سکوت متشخصانه است .جوابم داد که منهرکار ستون ایزی را تحویل دهم .سپس با شتاب به آپارتمان بازگشتم .از پله تصمیمم یگیریم که کتاب تازه ات چه باشد .اگرچه همهاین ها دلایل
بخواهمم یتوانم بکنم اما بنگاه انتشاراتی استفنز و استارک باید جواب ها بالا دویدم و در را گشودم .رابدر مقابل قفسه کتاب هایم نشسته و خوبی برای زودتر به خانه برگشتن توست ،اما از همه مهم تر این است
چندین کارتن در اطرافش چیده بود .داشــت آخرین کارتن را با چسب که جایت خالیست و دلم برایت تنگ شده.
دندان شکنی به او بدهد! نواری بزرگی محکمم یبست .هشت کارتن آن جا بود .هشت کارتن پُر حالا در مورد مارکام وی رینولدز پســر .من بخوبی او رام یشناســم و
بنابرایــن یک مصاحبــه مطبوعاتــی راه انداخت تا از شــرافت ایزی نیازی به کتاب دومزدی نیست .امریکایی است .پسر ووارث مارکام وی
بیکرســتاف ،یا ژولیت اشــتون دفاع کند .و همچنین شرافت روزنامه از کتاب های من که باید به انبار زیرزمینم یرفتند! رینولدز پدر .همان که زمانی بیشترین نفوذ را برکارخانه های کاغذسازی
نگاری در برابر آشــغال هایی مثل گیلی گیلبرت .بگو ببینم خبرش به با ورود من ،راب سرش را بلند کرد و گفت« :سلام عزیزم ،نگران شلوغی امریکا داشــت و امروز تقریبا مالکهمه آن هاســت .رینولدز پسر که
روزنامه های اسکاتلند هم رسیده یا نه؟ برایت مطالب مهم رام یگویم. و ریخــت و پاش نباش .باربر به مــن قول داده همهکتاب ها را به انبار ذهن هنرپروری دارد ،البته نم یخواهد دســتانش را با درســت کردن
سیدنی گیلبرت را موش موذی بیمار خواند (البته شاید نه با این کلمات، زیرزمین ببرد ».ســپس به کارتن هایی که بسته بود اشاره کرد و گفت: کاغذ آلوده کند .او روی آن هامطلب منتشرم یکند .خلاصه انتشاراتی
ولی مفهوم حــرف هایش همین بود) کــه دروغم یگویند تا تنبلی و دارد .ژورنــال نیویورک ،کلمه ،دیدگاه و ...همه مال او هســتند .بعلاوه
بیعرضگی خود را از تحقیق و جستجوی واقعیات بپوشانند .و همچنین «خوب آن ها را بسته ام .اینطورنیست؟ » چندین مجلــهکوچکتر و محلی دیگر .بطور ر سم یاو به لندن آمده تا
حماقــت خود را از درک ابعاد صدمه ایکــه به کار خبر و خبرنگاری باید بگویم زبانم بند آمده بود! حالم داشت بهمم یخورد .سیدنی ،تمام دفتر مجله دیدگاه را افتتاح کند .اما شایع است که خیال تاسیس یک
قفسه هایی را که از کتاب هایم خالی کرده بود ،از جوایزمختلف ورزشی بنگاهانتشاراتی دارد .و البته در پی شکار بهترین نویسندگان انگلیسی
م یزنند .خیلی جالب بود. خودش پُر بود .جام های نقــره ،جام های طلا ،مدال های آبی و مدال اســت .با دورنمای یک زندگی مرفــه و راحت در امریکا بعنوانپاداش.
سوفی بنظر تودوتادختر جوان( ،و نهدو خانم بزرگ)،م یتوانند مدافعی های قرمز .جوایزی برای هر مســابقه ورزشــیکه بتــوان آن را با یک نم یدانستم در متد و مرامش ُرز و کاملیا هم جایگاهی دارند اما تعجب
با ارزش تر از برادرت سیدنی آرزو کنند؟ من که فکر نم یکنم .سیدنی وســیله چوبی بازی کرد .چوب کریکت ،راکت اســکواش ،راکت پینگ هم نم یکنم .همیشهم یدانســتم که خیلی بیشتر ازسهمش خوش
یک ســخنرانی فوق العاده کرد ،اگرچه من کم یدلشوره دارم .گیلبرت پنگ ،راکت تنیس ،پارو ،چوب گلف،تیر و کمان ،چوب بیلیارد ،چوب مشــرب و نکته بین است .فقط صبر کن تا خودش را ببینی .زن هایی
چنان مار خوابیده در علفی اســت که گمــان نم یکنم بدون نیش از هاکی ،چوب چوگان و چوب لاکروس .همچنین مجسمه هایی از هرچه بسیار قدرتمند تر از تو را نرم کرده است.کسانی مثل منشی مخصوص
کنارت بگذرد .ولی ســوزانم یگوید آدم هایی مثل او ترسو و بزدلند و انسانم یتواند از رویآن بپرد ،به تنهایی یا با اسب .بعد تمام تقدیرنامه من .باید بگویم متاسفانه از این طریق آدرس هتل ها و برنامه اقامت تو
ها و پایان نامه های قاب گرفته برای بالاترین تعداد شــکار فلان پرنده را به دست آورده است .زنبینوا شیفته قیافه رمانتیک او با «آن کت و
جسارت انتقام ندارند .امیدوارم حقبا سوزان باشد. در فلانتاریخ ،برای نفر اول بــودن در دویدن ،در پریدن ،در قهرمانی شلوار شیک و کفش های چ رم یدست دوز» ،شده و همه چیز را برایش
خیلی دوستت دارم گفته بود .نم یتوانست بفهمد که این اطلاعات محرمانه است و او حق
ژولیت مقاومت در مسابقه نبرد نمایشی با اسکاتلند. افشای آن را نداشته است .به هرحال اخراجش کردم.
فقط یادم هست که فریاد کشیدم« :این چه کاریست؟ چرا؟ کتاب هایم بی تردید آقای رینولدز دنبال شکار توست .چطور است به دوئل دعوتش
تذکر :آن مرد که میدانی ،یک ســبد دیگر اورکیده برایم فرســتاده اســت. کنم؟ البته مطمئنم مرا خواهد کشت .بنابراین چه فایده؟دوست عزیزم
کم یعصبی شده ام .منتظرم از مخفیگاه بیرون بیاید وخودش را نشان بدهد. را برگردان! » من نم یتوانم قول ثروت و مکنت فراوان بتو بدهم ،حتی نم یتوانم قول
بقیه اش معلوم اســت .بالاخره من چیزی شــبیه «هرگز نم یتوانم با بدهم برای کیک عصرانه کره پیدا کنم،ولیم یتوانی مطمئن باشی که
فکرم یکنی گل فرستادنش از روی نقشه ای از پیش طراحی شده است؟ مــردی زندگی کنم که تمام لذتش از زندگی ضربه به توپ اســتو یا نویسنده محبو ِب محبو ِب بنگاه انتشاراتی استیفنز و استارک و بخصوص
شــلیک به پرندگان» ،گفتم و راب جوابم را با دشنام یبه بچه ننه ها و استارک هستی .این راکه مطمئن بودی نه؟
موش ها داد .و گمانم تنها فکر مشــترکی که به ذهنهردوی ما رسید اولین شب بازگشتت به لندن با من شامم یخوری؟
این بود که این چهار ماه گذشــته چه غلطیم یکرده ایم و در باره چه دوستدارت،
گفتگو کرده ایم؟ واقعا در باره چه؟ خلاصهراب هاف کرد و پاف کرد و
سیدنی
غرید و رفت .و من بلافاصله کتاب هایم را به قفسه برگرداندم.
یادت هست پارســال ،آنشب در ایستگاه قطار ،وقتی به من خبر دادی
خانه ام در بمباران نابود شــده؟ و من مثــل دیوانه ها بخندهافتادم؟ و
تو ترســیدی که لابد عقلم پریده است؟ نه عقلم نپریده بود .به عجیب
بــودن وقایع فکرم یکردم .اگر اجــازه داده بودم رابتمام کتاب هایم
را به انبار زیرزمین بفرســتد ،حالا همه آن ها را سالم و دست نخورده
داشتم .همه را.
ســیدنی ،به احترام دوستی طولانی که با من داری ،لازم نیست در این
بــاره با من حرفی بزنی ،هرگز .واقعیت این اســت که خواهشم یکنم
هرگز در این باره صحبت نکن.
از اینکه مارکام وی رینولدز پســر را به من معرفی کردی سپاسگزارم.