Page 28 - Shahrvand BC No. 1214
P. 28
ادبیات/شعر -به گزینش سپیده جدیری 28
اشعاری از فاطمه شمس سال متسیب /شماره - 1214جمعه 3رذآ 1391
فاطمه ش��مس ،بیست و نه سال دارد و به گفت هی خودش ،از بیست و
هفتم خرداد ۸۸ناخواس��ته با چمدانش راهی تبعید شده و سفری که
قرار بود ده روزه باش��د ،بیش از هزار و اندی روز تا این لحظه به طول
انجامیده است .خودش دربارهی این سالهای تبعید میگوید :این سا لها
شعر تنها نجا تدهندهام بوده است.
این س��الها به خواندن تاریخ اجتماعی ادبیات در دانش��گاه آکس��فورد
انگلستان گذشته است.
روی دو پروژه دیگر هم به طور همزمان کار میکنم:
مفهوم جوانمردی در فرهن گهای فارسی زبان و رابطه شعر و مرگ در
مناسک مرگ ایران .شعرهایم را مدت نه سال است که در وبلا گام به
اسم نی مدایره منتشر میکنم.
اولین تجربه تلاش برای چاپ اش��عارم در ایران به دلیل سانس��ورناکام
ماند .غزل نئوکلاسیک را سا لهاست دنبال میکنم و گاهی هم گریزی
به شعر سپید م یزنم.
آدرس وبلاگ
www.fatemehshams.com
شعری برای ستار بهشتی برای ایرج بسطامی و زلزل هزدگان ورزقان یکی از اولین شعرها -نوزده سالگی In touch with Iranian diversity
چکچک چکید خون تو از دستهایشان سخت است از داغ این زخم شعری بسازم برایت دوباره آن زن ش بهای خیــس و بــــارانی
بر تکهپارههای تنات ،رد پایشان میسوزی آنجا و من نیز ،این دورتر ،پابه پایت همان که شـــد لقبش یک زن خیابــانی
یک دست ،نعش عزیزی ،دست دگر ،تکه نانی
ضحاکهای ماربهدوشی که میخورند ای هستی برزخآلود! میمردم ای کاش ،جایت کنــــار جــــاده ایستاد و انتظــــار کشید
مغز تو را سه وعده به جای غذایشان وقتی که از زیر آوار ،دست عروسک عیان شد چقدر حس بـدی داشت ،حس ویــرانی
یک شهر خاموش لرزید ،از غربت ضج ههایت
پیشانی کبود و سیاهی که سالهاست وقتی که آغوش گلنار ،جای تو از خاک پر شد شروع جـل جل باران و خانه ای که نبود
شرحیست بر دو رویی و کبر و ریایشان شــــروع وسوســــ هی آن گناه پنهـانی
خواندی به تلقین به گوشش :عشقم ،عزیزم ،فدایت!
آن مومنان دوزخی تشنهی بهشت بیرون کشیدند از خاک ،در خاک کردند او را نگـــــــاه تلـــخ زن و ازدحام گنگ صـــدا
که میدرند با دهن پارسایشان هر گوش های سنگ گوری ،همخانه یا آشنایت هجــــوم بوق و چــرا غهای زرد و نورانی
از آه سردت رسید هست ،در قلب مرداد ،دیماه
تا از تن کبود تو شاید نوالهای فضــای مبهم ماشین و حـلق ههای دود
بخشد به شرط یک تن دیگر ،خدایشان بم ،بم ،ب ب بم ،بم ،تنید هست در شعرهایم صدایت یــــکی دو بست هی پول هــــزار تومانی
لال است امشب زبانم ،حتی زمین و زمان هم
گویی ،خدا و گورکن اینجا یکی شدند «ایرج» اگر بود ،میخواند ،آواز تلخی برایت. و بـــاز قصـــ هی تکـــرار تن فروشی زن
از جان بیبهای تو ،افزون بهایشان سقوط عاطفه و عشـــ قهای انسانی
غزل رفتن
ما گور میخریم و تو در گور میشوی دوبـــاره عرض خیابان و نیم ساعت بعد
با هفت سر ،زبانه کشست اژدهایشان یک نفر رفت که از دست خودش گم شود و فروش یک گــــل پژمرده مفت و مجانی
راحت از شر رجزخوانی مردم شود و
بر سررسید ،مرگ تو سنجاق میشود پاییز Vol. 20 / No. 1214 - Friday, Nov. 23, 2012
خو ِن عزیز و پاک تو بر دستهایشان یک نفر رفت و میخواست که حرفی نزند
ستار ،نام دیگر سهراب و مصطفیست* خالی از حس نف سگیر تکلم شود و پـاییز بود...مـن نـیوتـن را نـدیـد هام 28
هفتاد و چند لاله که خالیست جایشان. یک نفر با همه بیگانه و از خود بیزار و سیب سرخ جاذبه را هم نچید هام
*سهراب اعرابی و مصطفی غنیان از کشت هشدگان بعد از انتخابات در پی آتش و ویرانه ،که کژ ُدم شود و پاییز بود...چوبـه آن دار و صـندلـی
شیر انداخت و خط بین خود و سایه خویش بالا برو ...نیفت ...بگو من پرید هام
پنجره
...تا کدام آخر سر آتش هیزم شود و پایـیـز بـود ...لـرزش پـاهـای صــندلـی
پشت این پنجره ،هی چوقت رفت ،آرام لباش را به لب باران داد افتاد سیب "...طعم خدا را چشید هام "
نه ولگردی ساز زد تا مگر ابر شود ،غرق توهم شود و
پاییز بود ...جاذبه یـعنـی :تـو روی دار
نه سربازی گلوله شلیک کرد پر بگیرد ،برود سمت خراسان بزرگ بعد از تو دور جاذبه را خط کشید هام
تنها زندگان ،ب یتفاوت از آن گذشتند یک کبوتر وسط کوچه هشتم شود و
بال بر بال ،در آغوش عزیز خورشید پـاییز بود ...جاذبـه یـعنی دروغ مـحض!
و گزم هها، صاحب صحن پر از ارزن و گندم شود و شکل تو را معّلق و بی جان کشـید هام
مغرور بر اسبی فربه و پیر
سا لهاست از رخوت این خیابان م یگذرند. ... بـیـن زمـین و خـاطر ههـایـت معّلـقـم
اتاق ،همیشه قربانی یخبندان است یک نفر رفت ،که رفت از همه جا تا شاید روح تـو را بـه جـان غـزل ـهـا دمـیـد هام
آن روز خوب یا فراموش و یا غرق و یا گم شود و.. اجرای حکم...مردن بی های و هوی تو
پشت این پنجره را پاهای لـخت و بـی کـفـنـت را دویـد هام
کدام دست پاییز بود...من نیوتن را ...ولی تو را...
ریسه خواهد بست؟ با خندهای به شیو هی پاییز دید هام
***
حقیقت آن است
که من روزی م یمیرم
و دیگر کسی نیست لای این روزنام هها
لای این فی شهای برق و آب
برای یافتن نشانی از تو
بی آنکه بدانی
روزی سه مرتبه کاغذها را زیر و رو کند.
من به مرگ خودم فکر نمیکنم
به تو فکر میکنم.
که آن روز،
بدون داشتن یکی مثل من
در این دنیا
چقدر تنها خواهی ماند.
7شهریور 91
اشعاری از فاطمه شمس سال متسیب /شماره - 1214جمعه 3رذآ 1391
فاطمه ش��مس ،بیست و نه سال دارد و به گفت هی خودش ،از بیست و
هفتم خرداد ۸۸ناخواس��ته با چمدانش راهی تبعید شده و سفری که
قرار بود ده روزه باش��د ،بیش از هزار و اندی روز تا این لحظه به طول
انجامیده است .خودش دربارهی این سالهای تبعید میگوید :این سا لها
شعر تنها نجا تدهندهام بوده است.
این س��الها به خواندن تاریخ اجتماعی ادبیات در دانش��گاه آکس��فورد
انگلستان گذشته است.
روی دو پروژه دیگر هم به طور همزمان کار میکنم:
مفهوم جوانمردی در فرهن گهای فارسی زبان و رابطه شعر و مرگ در
مناسک مرگ ایران .شعرهایم را مدت نه سال است که در وبلا گام به
اسم نی مدایره منتشر میکنم.
اولین تجربه تلاش برای چاپ اش��عارم در ایران به دلیل سانس��ورناکام
ماند .غزل نئوکلاسیک را سا لهاست دنبال میکنم و گاهی هم گریزی
به شعر سپید م یزنم.
آدرس وبلاگ
www.fatemehshams.com
شعری برای ستار بهشتی برای ایرج بسطامی و زلزل هزدگان ورزقان یکی از اولین شعرها -نوزده سالگی In touch with Iranian diversity
چکچک چکید خون تو از دستهایشان سخت است از داغ این زخم شعری بسازم برایت دوباره آن زن ش بهای خیــس و بــــارانی
بر تکهپارههای تنات ،رد پایشان میسوزی آنجا و من نیز ،این دورتر ،پابه پایت همان که شـــد لقبش یک زن خیابــانی
یک دست ،نعش عزیزی ،دست دگر ،تکه نانی
ضحاکهای ماربهدوشی که میخورند ای هستی برزخآلود! میمردم ای کاش ،جایت کنــــار جــــاده ایستاد و انتظــــار کشید
مغز تو را سه وعده به جای غذایشان وقتی که از زیر آوار ،دست عروسک عیان شد چقدر حس بـدی داشت ،حس ویــرانی
یک شهر خاموش لرزید ،از غربت ضج ههایت
پیشانی کبود و سیاهی که سالهاست وقتی که آغوش گلنار ،جای تو از خاک پر شد شروع جـل جل باران و خانه ای که نبود
شرحیست بر دو رویی و کبر و ریایشان شــــروع وسوســــ هی آن گناه پنهـانی
خواندی به تلقین به گوشش :عشقم ،عزیزم ،فدایت!
آن مومنان دوزخی تشنهی بهشت بیرون کشیدند از خاک ،در خاک کردند او را نگـــــــاه تلـــخ زن و ازدحام گنگ صـــدا
که میدرند با دهن پارسایشان هر گوش های سنگ گوری ،همخانه یا آشنایت هجــــوم بوق و چــرا غهای زرد و نورانی
از آه سردت رسید هست ،در قلب مرداد ،دیماه
تا از تن کبود تو شاید نوالهای فضــای مبهم ماشین و حـلق ههای دود
بخشد به شرط یک تن دیگر ،خدایشان بم ،بم ،ب ب بم ،بم ،تنید هست در شعرهایم صدایت یــــکی دو بست هی پول هــــزار تومانی
لال است امشب زبانم ،حتی زمین و زمان هم
گویی ،خدا و گورکن اینجا یکی شدند «ایرج» اگر بود ،میخواند ،آواز تلخی برایت. و بـــاز قصـــ هی تکـــرار تن فروشی زن
از جان بیبهای تو ،افزون بهایشان سقوط عاطفه و عشـــ قهای انسانی
غزل رفتن
ما گور میخریم و تو در گور میشوی دوبـــاره عرض خیابان و نیم ساعت بعد
با هفت سر ،زبانه کشست اژدهایشان یک نفر رفت که از دست خودش گم شود و فروش یک گــــل پژمرده مفت و مجانی
راحت از شر رجزخوانی مردم شود و
بر سررسید ،مرگ تو سنجاق میشود پاییز Vol. 20 / No. 1214 - Friday, Nov. 23, 2012
خو ِن عزیز و پاک تو بر دستهایشان یک نفر رفت و میخواست که حرفی نزند
ستار ،نام دیگر سهراب و مصطفیست* خالی از حس نف سگیر تکلم شود و پـاییز بود...مـن نـیوتـن را نـدیـد هام 28
هفتاد و چند لاله که خالیست جایشان. یک نفر با همه بیگانه و از خود بیزار و سیب سرخ جاذبه را هم نچید هام
*سهراب اعرابی و مصطفی غنیان از کشت هشدگان بعد از انتخابات در پی آتش و ویرانه ،که کژ ُدم شود و پاییز بود...چوبـه آن دار و صـندلـی
شیر انداخت و خط بین خود و سایه خویش بالا برو ...نیفت ...بگو من پرید هام
پنجره
...تا کدام آخر سر آتش هیزم شود و پایـیـز بـود ...لـرزش پـاهـای صــندلـی
پشت این پنجره ،هی چوقت رفت ،آرام لباش را به لب باران داد افتاد سیب "...طعم خدا را چشید هام "
نه ولگردی ساز زد تا مگر ابر شود ،غرق توهم شود و
پاییز بود ...جاذبه یـعنـی :تـو روی دار
نه سربازی گلوله شلیک کرد پر بگیرد ،برود سمت خراسان بزرگ بعد از تو دور جاذبه را خط کشید هام
تنها زندگان ،ب یتفاوت از آن گذشتند یک کبوتر وسط کوچه هشتم شود و
بال بر بال ،در آغوش عزیز خورشید پـاییز بود ...جاذبـه یـعنی دروغ مـحض!
و گزم هها، صاحب صحن پر از ارزن و گندم شود و شکل تو را معّلق و بی جان کشـید هام
مغرور بر اسبی فربه و پیر
سا لهاست از رخوت این خیابان م یگذرند. ... بـیـن زمـین و خـاطر ههـایـت معّلـقـم
اتاق ،همیشه قربانی یخبندان است یک نفر رفت ،که رفت از همه جا تا شاید روح تـو را بـه جـان غـزل ـهـا دمـیـد هام
آن روز خوب یا فراموش و یا غرق و یا گم شود و.. اجرای حکم...مردن بی های و هوی تو
پشت این پنجره را پاهای لـخت و بـی کـفـنـت را دویـد هام
کدام دست پاییز بود...من نیوتن را ...ولی تو را...
ریسه خواهد بست؟ با خندهای به شیو هی پاییز دید هام
***
حقیقت آن است
که من روزی م یمیرم
و دیگر کسی نیست لای این روزنام هها
لای این فی شهای برق و آب
برای یافتن نشانی از تو
بی آنکه بدانی
روزی سه مرتبه کاغذها را زیر و رو کند.
من به مرگ خودم فکر نمیکنم
به تو فکر میکنم.
که آن روز،
بدون داشتن یکی مثل من
در این دنیا
چقدر تنها خواهی ماند.
7شهریور 91